20.4 C
تهران
شنبه, ۱. اردیبهشت , ۱۴۰۳

لیبرالیسم: ایدئولوژی یا روال زندگی؟

بحث لیبرالیسم، با وجود آنکه بیش از۳۰۰ سال قدمت دارد، همچنان تازگی و طراوت خود را ازدست نداده است. نخستین حکومت لیبرال در تاریخ، دولت ویلیام گلادستون بود در دهه پایانی قرن نوزدهم در دوران سلطنت ملکه ویکتوریا در انگلستان. اما لیبرالیسم به عنوان یک پدیده سیاسی و اقتصادی از تاریخی پر از فراز و نشیب برخوردار است. آغاز این تفکر با پایان دوران فئودالیته همزمان است و به نحوی شاید بتوان ادعا کرد که لیبرالیسم، با عرضه سیستم اقتصاد بازار و سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) جانشین سیستم فئودالیته شد. به عبارت دیگر لیبرالیسم نتیجه منطقی آمال و آرزوهای طبقه متوسط است که در برابر قدرت پادشاهان مطلق العنان و فرمانروایان مذهبی مستبد و خودرأی مقاومت می‌کردند. بیشتر مورخین آغاز این حرکت را در انگلستان می‌دانند که با انقلاب سال ۱۶۸۸ (معروف به انقلاب شکوهمند) به سلطنت جیمز دوم پایان بخشید. آنچه کمتر در ارتباط با آن انقلاب مورد توجه قرار گرفته نقش افکار و نوشته‌های متفکر و فیلسوف لیبرال جان لاک است که در این بحث به آن باز خواهیم گشت.

انقلاب‌های آزادی‌محور

پس از انقلاب “شکوهمند” در انگلستان دامنه انقلاب به فرانسه می‌کشد و از آنجا به انقلاب استقلال آمریکا. البته آمریکایی‌ها خیلی دلشان می‌خواهد به آن رویداد لفظ انقلاب اطلاق کنند اما در واقع آنچه در آن قاره به وقوع پیوست بیشتر به یک جنگ استقلال‌طلبی شباهت داشت تا به یک انقلاب سیاسی-اجتماعی. صرف نظر از اینکه با چه نامی از آن حادثه مهم تاریخی یادآوری کنیم، اسناد و مقالات سیاسی مهم که در ارتباط با پایه‌گذاری آمریکا بوجود آمد، امروز یکی از مهمترین منابع اسناد سیاسی پایه و مرجع برای هواداران لیبرالیسم است. یکی از نتایج سیاسی این سلسله انقلاب‌ها در اروپا و آمریکای شمالی جانشینی قدرت مطلق پادشاهان بوسیله حکومت‌های مردمی و مجموعه‌ای از قوانین اساسی به عنوان ضامن حقوق مردم بود. متأسفانه گسترش این پدیده امید بخش به دلایلی که تشخیص آنرا باید در حیطه تخصص جامعه‌شناسان و آنتروپلوگ‌ها جستجو کرد، در شرق و شرقِ‌میانه هرگز ریشه نگرفت. ساکنان آن بخش از جهان بیشتر تمایل به سوی سوسیالیسم و ناسیونالیسم از خود نشان دادند و نه لیبرالیسم. البته به استثناء هندوستان که یگانه کشوری است که ما می‌توانیم از توسعه لیبرالیسم در آن صحبت کنیم. انقلاب‌ها و تحولات اجتماعی که در مشرق زمین رویداده است، از مصر گرفته تا چین، همه به جای ارمغان آزادی و رهائی، بیش از پیش ملت‌های خود را به بند کشیده‌اند. مبانی لیبرالیسم مدرن بر پنج پایه اساسی استوار است. مهمتر از همه اهمیت فرد و اصالت فرد است. سپس آزادی، خِرَد، عدالت و تحمل و البته به ترتیب اهمیت.

اصالت فرد – حرمت فرد از نقطه نظر امانوئل کانت فیلسوف معروف آلمانی از اهمیت ویژه برخوردار است. او از فرد انسانی به عنوان غایت وجود یاد می‌کند. اعتقاد به اصالت فرد نخستین و مهمترین پایه لیبرالیسم مدرن است. همراه با فروپاشی سیستم فئودالیته و پیدا شدن دانش نوین و تفکر منطقی به تدریج عقاید منبعث از شعور انسان جای خرافات مذهبی و تعصبات سنّتی را گرفت. تئوری‌هایی که در این دوره به آن برخورد می‌کنیم در قرن هفدهم و هجدهم به عنوان حقوق طبیعی بشر از آن اسم برده می‌شد. این ادعا براین پایه استوار بود که بشر با مجموعه‌ای از حقوق خدادادی یا طبیعی پا به عرصه وجود می‌گذارد. و این حقوق از نظر جان لاک، عبارتند از حق حیات، حق آزادی و حق مالکیت. در اعلامیه استقلال آمریکا، ملهم از رساله‌های لاک که در سال ۱۷۷۶ انتشار یافت، با اندک تغییر، این ادعای لاک به عنوان یک باور و تعهد سیاسی در آن سند منعکس است. در آن اعلامیه می‌خوانیم: ” این اصول را ما غیر قابل انکار می‌پذیریم که بشر حق آزادی و حق حیات و حق دستیابی به سعادت دارد.” در این سند کلمه “مالکیت” جان لاک را تعمیم داده‌اند به “سعادت” چون در میان تنظیم کنندگان اعلامیه استقلال آمریکا افراد مذهبی نیز وجود داشتند که معتقد بودند ممکن است برای پاره‌ای از مردم کسب خوشبختی در وسیله‌ای سوای مالکیت هم میسر باشد.

اهمیت آزادی- پس از اصالت فرد در لیبرالیسم مسئله آزادی از مهمترین ضرورت‌ها است. جان استوارت میل معتقد است که یگانه موردی که می‌شود آزادی کسی را محدود کرد زمانی است که آن شخص آزادی شخص دیگری را تهدید کند. بنابراین، آزادی حد و حدودی ندارد مگر جز سلب آزادی دیگران. یکی از قضات دیوان عالی آمریکا به نام Justice Louis Brandeis این محدودیت آزادی را با یک مثال دراماتیک تعریف کرده است. او می‌گوید: “حدود آزادی مُشت من جایی به پایان می‌رسد که مرز دماغ دیگری آغاز می‌شود.” یعنی شما آزاد هستید که مشت‌تان را در هوا هر چه دلتان بخواهد تکان بدهید ولی آزاد نیستید که آنرا به دماغ دیگری بکوبید. در سال‌های اخیر، فیلسوف انگلیسی Isaiah Berlin تعریف حتی جالبتری از آزادی بیان کرده است که بسیارتازگی دارد. او معتقد است که آزادی بر دو نوع است. آزادی منفی و آزادی مثبت. آزادی منفی از نظر او عبارت است از برداشتن همه موانع موجود درمسیر استفاده از آزادی‌های طبیعی افراد، یعنی همان حقوق طبیعی که پیشتر به آنها اشاره شد. یعنی افراد آزاد باشند هر چه که می‌خواهند بگویند، هر جا می‌خواهند زندگی کنند و استفاده از دیگر حقوق طبیعی. اما وی معتقد است که این‌ها کافی نیست. از دید او، این‌ها آزادی منفی است. یعنی آن بخش از آزادی ضروری است برای حذف موانعی که بطور مصنوعی در برابر آزادی طبیعی افراد قرار گرفته است.

ایسایا برلین سپس درباره آزادی مثبت صحبت می‌کند. آزادی مثبت مورد نظر او بسیار جالب است. از دید او آزادی مثبت یعنی اینکه جامعه یا حکومت یا سیستم اقتصادی وظیفه دارد فرصت‌هایی را ایجاد کند که همه استعدادهای نهفته افراد بشر بتواند شکوفا شود. مثلاً آموزش مجانی وجود داشته باشد و از نظر پزشکی همه کس بیمه باشد و … اینجاست که می‌بینید بین لیبرال‌ها هم اختلاف نظر پیدا می‌شود و پاره‌ای از لیبرال‌ها به این بخش از آزادی مثبت اعتقاد ندارند چون معنی‌اش این است که شما در عوض باید بخشی از آزادی را فدا کنید. یعنی حکومتی باید وجود داشته باشد و دستگاهی سرکار باشد که از عهده اینهمه تکالیف بر آید و هر چه این دستگاه بزرگتر و مقتدرتر شود با ایجاد دولت بزرگتر از آزادی‌های فردی کاسته خواهد شد. این نوع پیشنهاد‌ها موجب اختلاف و بحث و تبادل نظر در میان لیبرال‌ها شده است .

جایگاه خرد- خِرَد یا عقل یکی دیگر از پایه‌های اساسی لیبرالیسم است. از آنجا که لیبرالیسم فرزند دوران روشنگری است و پیام اصلی نهضت روشنگری رها شدن از تعصب و اوهام و خرافات بود، متفکرینی که ما در این دوره به عنوان متفکران لیبرال می‌شناسیم، از جمله ژان ژاک روسو، امانوئل کانت، آدام اسمیت، و بعدها جرمی بنتهام Jeremy Bentham و دیگران، همه معتقد به خِرَدگرایی هستند و این نوع افکار تأثیر بسزائی روی لیبرالیسم گذاشته است. مثلاً اولین مسئله مهمی که روسو مطرح می‌کند این است که این عقل و خِرَد بشر است که او را به سوی آزادی و اصالت فرد سوق می‌دهد. یعنی با فکر و منطق‌اش به آن جا می‌رسد. و از آن جا که انسان‌ها عاقل و فردگرا هستند خودشان بهتر می‌توانند منافع خود را تشخیص دهند. معنی‌ این سخن این نیست که لیبرال‌ها معتقدند که انسان خطاناپذیر است. بلکه، برعکس، لیبرالها بر این عقیده‌اند که هر فردی در زندگی‌اش اشتباه می‌کند منتها اصل مهم این است که فرد، مسئول اشتباهاتش است و تابعیت و بندگی کس دیگری را پذیرا نیست. تابعیت موجب می‌شود که انسان سرنوشت‌اش را در دست دیگری بگذارد و تجربه نشان داده است که آن‌هایی که سرنوشت دیگران را در اختیار دارند همیشه از این قدرت به نفع خودشان استفاده کرده‌اند. بنابر این حکومت‌هایی که می‌خواهند برای مردم کار کنند و اختیار مردم را در دست بگیرند، هرگز نمی‌توانند در واقعیت خدمتگزار مردم باشند چون بیشتر خدمتگزار خودشان هستند.

پایه استوارعدالت – عدالت یکی دیگر از پایه‌های بسیار مهم لیبرالیسم است. خلاصه تعریف عدالت رساندن حق به حقدار است. یعنی تئوری اساسی لیبرالیسم در مورد عدالت بر مبنای مساوات بنا شده. چون لیبرال‌ها به عمومیت و جهانشمولی عدالت اعتقاد دارند. مثلاً لیبرال‌ها معتقدند که همه افراد بشر از حقوق یکسان برخوردارند و این حقوق را کسی به آن‌ها نداده است. این حقوق را دقیقه‌ای که پا به عرصه وجود می‌گذارند از طبیعت گرفته‌اند. از اینرو مساوات در برابر قانون وجود دارد و باید افراد در یک جامعه لیبرال از فرصت‌های مساوی برخوردار باشند. این مطلب فرصت‌های مساوی گاهی اوقات سوء‌تفاهم ایجاد می‌کند. معنی‌ مساوات این نیست که همه افراد در جامعه با هم مساوی هستند. بلکه معنی‌اش درست در نقطه مقابل این تصوراست. مساوات در کیش لیبرالیسم یعنی همه افراد از فرصت‌های مساوی برای استفاده از استعدادها و توانایی‌های نامساوی بهره‌مند میشوند.

لزوم تحمل و بردباری – آخرین ستونی که در لیبرالیسم نباید فراموش کنیم ، تحمل یا Tolérance است. کیش لیبرالیسم سراپا آمیخته از تحمل است. نقل قولی معروف از ولتر، بزرگترین فیلسوف لیبرال قرن هفدهم فرانسه می‌گوید: “من حتی اگر از آنچه که تو می‌گویی متنفرباشم، آماده هستم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی حرفت را بزنی.” این شعار از نوع همان تحملی است که در انسان‌های لیبرال وجود دارد. لیبرالیسم یا جمع‌گرایی یا چندگانگی همه این‌ها با هم آمیخته هستند. مثلاً به عنوان نمونه، زمانی که که آیت‌الله خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را صادر کرد همه آن‌هایی که اعتراض کردند الزاماً نه آیه‌های شیطانی را خوانده بودند و نه اگر خوانده بودند الزاماً با آن موافق بودند. اما اعتراض بخاطر این بود که خمینی نمی‌خواست به یک نویسنده این فرصت داده شود که آنچه را که به آن اعتقاد دارد یا فکر می‌کند بتواند آزادانه بیان کند. این تحمل یا تأمل در واقع ایجاد امکانات و تمایل به شنیدن عقایدی است که ما با آن‌ها مخالف هستیم. شنیدن عقایدی که با آن‌ها موافقیم که هنر نیست. همه می‌خواهند آن چیزهایی را که دوست دارند بشنوند. هنر این است که در مقابل عقاید مخالف تحمل داشته باشیم و تحمل آن رفتاری را بکنیم که از نظر ما قابل قبول نیست. جان لاک معتقد است که وظیفه حکومت حمایت از حیات، آزادی و تملک افراد است. ولی حکومت هیچگونه حق دخالتی در محدود کردن آزادی افراد ندارد. زمانی که مثلا دریک قانون اساسی می‌خوانیمد مردم آزاد هستند و به هیچکس نمی‌شود تجاوز کرد مگر به حکم قانون، آن مگر آخری کار را خراب می‌کند. شما اگر قانون اساسی جمهوری‌اسلامی را هم بخوانید همه چیز آزاد است مگر به حکم قانون. مگر به حکم قاضی شرع. در جمهوری‌اسلامی یا سایر حکومت‌ها، زمانی که آزادی‌ها محدود شود هیچ تفاوتی نمی‌کند که این محدودیت‌ها از طرف چه کسی اعمال شود. جان استوارت میل معتقد بود حقیقت تنها زمانی هویدا می‌شود که اظهار همه نظرها آزادانه انجام شود وجان لاک می‌گوید: اگر همه بشریت بجز یک نفر در موردی هم عقیده باشند و به توافق رسیده باشند، محکوم یا مجبور کردن آن یک نفر به سکوت همانقدر ناپسند است که عکس آن، یعنی این که یک نفر بخواهد عقیده‌اش را به تمام بشریت تحمیل کند.

حافظ شیراز هفصد سال پیش به ما درس تحمل و بردباری آموخت، زمانی که گفت:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

پاریس:چهارشنبه ۱۲ژوئن ۲۰۱۳

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر