سه شنبه, ۱۳. آذر , ۱۴۰۳

لیبرالیســــــــم چـیســـت؟

تجربه‌ی غرب

تجربه‌ی تاریخی غرب از سه عنصر تشکیل شده است: فرهنگ یونانی، فرهنگ رومی، مسیحیت. با این همه، نمی‌توان گفت که غرب دوره‌ی جدید مجموع این سه عنصر یا غلبه‌ی عنصر یا عناصری بر عنصر دیگر است. تجربه‌ی تاریخی غرب در دوره‌ی جدید در وهله‌ی نخست واکنشی است علیه مسیحیت به‌منزله‌ی دین نهادی و احیای مفاهیمی از فرهنگهای یونانی و رومی و سپس به دست دادن تأویل تازه‌ای از معنای مسیحیت و بالاخره پدید آوردن جهانی جدید که از هر سه عنصر زیربنایی خود در می‌گذرد و علم و فناوری عنصر مسلط در واپسین تجربه‌ی تاریخی‌اش می‌شود.

لیبرالیسم پدیداری متعلق به جهان غرب و همچنین دوره‌ی جدید است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم می‌شد، در اروپای غربی پدید آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسیله‌ی مهاجران اروپایی به امریکای شمالی راه یافت. متفکرانی که لیبرالیسم مفاهیم اساسی خود را به آنان مدیون است هیچ کدام چنین عنوانی بر اندیشه‌های خود ننهادند. اصطلاح لیبرالیسم متعلق به قرن نوزدهم است.

معنای لیبرال و لیبرالیسم

کلمه‌ی لیبرال در زبانهای اروپایی از کلمه‌ی لاتینی liberalis از liberبه معنای «آزاد» گرفته شده است که به معنای «شایسته‌ی آزادمرد» یا «سخاوتمند» است. این کلمه در دوره‌ی رنسانس در تعبیر liberal arts، « صناعات آزاد»، به کار می‌رود (دو دسته‌ی سه‌تایی و چهارتایی از علوم برای تربیت فکری)، اما به‌تدریج معنای بدی می‌یابد، به‌طوری که در آثار شکسپیر به معنای آدم «هرزه» (“gross”) یا «ولنگار» (“licentious”) است. اما این کلمه رفته رفته معنای قدیم خود، «آزاده»، را با تمام بارهای معنایی‌اش می‌یابد، یعنی، آدم «گشاده‌دست» یا «کریم» (“open-handed” , “bountiful”) و «سخاوتمند» (“generous”) و «گشاده‌نظر» (“open-minded” یا “broad-minded”) و «دارای سعه‌ی صدر» (“open-hearted”). اصطلاح «لیبرالیسم»، برای اشاره به نظریه‌ای سیاسی درباره‌ی آزادی، از نام حزبی سیاسی در اسپانیا گرفته می‌شود، یعنی «لیبرال‌ها» (Liberales)یی که در قرن نوزدهم از پدید آمدن حکومت مشروطه (مبتنی بر قانون اساسی/ constitutional) در اسپانیا طرفداری می‌کردند. رواج کلمه‌ی «لیبرال» در کشورهای اروپایی یا کشورهای دیگر مبتنی بر سابقه‌ی احزابی است که در کشورشان از این نام استفاده کردند و اعتبار یا بی‌اعتباری این احزاب نیز در مقبولیت اجتماعی یا عدم مقبولیت اجتماعی این نام سهیم بوده است. مثلاً، در فرانسه یا انگلیس عنوان «لیبرال» مقبولیت اجتماعی دارد و حال آنکه در امریکا چنین نیست و به جای آن «دمکرات» باید گفت. لیبرالیسم از ابتدای تکوین خود نظریه‌ای بوده است علیه آمریت‌طلبی (authoritarianism). بنابراین، در دوره‌ی قدیم کلیسا و حکومتهای خودکامه و در دوره‌ی جدید فاشیسم و کمونیسم و به‌تازگی اهل شریعت (به تعبیر غربیها: بنیادگرایان) از دشمنان طبیعی آن محسوب می‌شوند. ارباب کلیسا «لیبرالها» را طرفدار «بی‌بند و باری جنسی» و کمونیستها و فاشیستها آنان را طرفدار «سرمایه‌داری» و «دشمن مردم» قلمداد می‌کردند. لیبرالها نیز در مقابل مخالفان خود را مرتجع و دشمن آزادی قلمداد می‌کنند. اما واقعیت این است که لیبرالیسم، گذشته از دشمنان طبیعی و به دور از مناقشات ایدئولوژیکی، ناقدانی دارد که فاشیست نیستند و آنان را فاشیست نیز نمی‌توان گفت (البته این مخالفان یا ناقدان بیشتر متفکر هستند تا وابسته به احزاب سیاسی). یکی دانستن «لیبرالیسم» با «سرمایه‌داری» (اگر چیز بدی باشد) نیز به‌طور منطقی صحیح نیست، گرچه سرمایه‌داری بزرگترین پشتیبان معنوی و فکری خود را در لیبرالیسم می‌یابد و ظهور این دو مقارن با یکدیگر بوده است.

متفکرانی که اندیشه‌های آنان درباره‌ی آزادی، ایدئولوژی سیاسی لیبرالیسم را قوام بخشیده است عبارت‌اند از: جان لاک (۱۷۰۴– ۱۶۳۲)، ایمانوئل کانت (۱۸۰۴– ۱۷۲۴)، بنژامن کنستان (۱۸۳۰– ۱۷۶۷)، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵– ۱۷۶۷)، جان استوارت میل(۷۳– ۱۸۰۶)، تامس هیل گرین (۸۲– ۱۸۳۶)، لئونارد ترلاونی هابهاوس (۱۹۲۹– ۱۸۶۴) و در نیمه‌ی دوم قرن بیستم، آیزایا برلین (۹۸– ۱۹۰۹)، هربرت لایونل آدولفوس هارت (۹۲– ۱۹۰۷)، جان راولز (متولد ۱۹۲۱) و رانلد دورکین. ژان ژاک روسو را با آنکه باید قهرمان دفاع از آزادی محسوب کرد به دشواری می‌توان لیبرال گفت. در خصوص هگل نیز شک و تردید وجود دارد که او را بتوان لیبرال گفت، گرچه می‌توان قرائتی لیبرال از فلسفه‌ی او به دست داد. بزرگترین ناقد لیبرالیسم، بی‌شک، کارل مارکس است (هگل و نیچه و هایدگر نیز انتقادهایی از لیبرالیسم کرده‌اند و همین امر توضیح می‌دهد که چرا فاشیستها از آراء اینان در جهت مقاصد خودشان بهره‌برداری کرده‌اند و چرا لیبرالها همواره به این سه تن به دیده‌ی شک نگریسته‌اند و حتی گاهی ترجیح داده‌اند که فلسفه‌های اینان را در کل فاشیستی قلمداد کنند تا خیال خودشان را تا ابد راحت کنند) و امروز جدیترین ناقدان لیبرالیسم، علاوه بر مارکسیستهای غربی، دوستداران اجتماع (communitarians) هستند که برخی از آنان در واقع می‌خواهند ترکیبی از لیبرالیسم و اصالت اجتماع به دست دهند.

لیبرالیسم چیست؟

لیبرالیسم فلسفه‌ای سیاسی است که برای حقوق مدنی و سیاسی افراد اهمیت بسیاری قائل است. لیبرالها خواستار تضمین قلمروی اساسی برای آزادی شخصی — شامل آزادی وجدان، سخن، انجمن، اشتغال — هستند و تأکید می‌کنند که دولت نباید جز برای حمایت از دیگران در برابر زیان در این امور مداخله کند. بنابراین، «لیبرال» به حکومت و حزب و سیاستی گفته می‌شود که در برابر آمریت‌طلبی (فلسفه‌ای که می‌گوید برخی افراد حق دارند بدون مشورت با دیگران و رعایت نظر آنان هر کاری بکنند و مصون از پرسش باشند) طرفدار آزادی است. لیبرالیسم، در مقام فلسفه، نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییرناپذیر نیست. لیبرالیسم را شاید بتوان نگرشی به زندگی و مسائل زندگی وصف کرد که بر ارزشهای آزادی برای افراد و برای اقلیتها و برای ملتها تأکید می‌کند. مهمترین اصول لیبرالیسم یا مهمترین مفاهیمی که لیبرالیسم بر آنها تأکید می‌کند عبارت است از: آزادی، فرد، آزادی وجدان، حکومت با رضایت و خواست مردم و تساوی حقوق.

لیبرالیسم و آزادی

اعتقاد راسخ به وجوب آزادی برای نیل به هر هدف مطلوب صفت بارز لیبرالیسم در همه‌ی دوره‌هاست و نگرانی عمیق برای آزادی فرد الهام‌بخش مخالفت لیبرالیسم با آمریت مطلق است، چه آمریت دولت باشد و چه آمریت کلیسا یا حزبی سیاسی. اصل بنیادی لیبرالیسم ارزش اخلاقی و ارزش مطلق و کرامت ذاتی شخصیت انسان بوده است. بنابراین باید با هر فرد همچون غایتی فی‌نفسه رفتار شود و نه همچون وسیله‌ای برای پیشبرد اغراض و منافع دیگران. آزادی سیاسی فرد طبق اعلامیه‌ی فرانسوی حقوق بشر، عبارت است از: «قدرت انجام دادن هر کاری که به کسی دیگر زیان نمی‌رساند … حدود آن را تنها قانون تعیین می‌کند». لیبرالها عمیقاً اعتقاد دارند زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد. بنابراین، آنان همواره خواستار آزاد بودن فرد از اجبارهای ناعادلانه و بازدارنده‌ای هستند که حکومتها و نهادها و سنتها به فرد تحمیل می‌کنند. فرد خودمختار باید آزاد باشد تا شغلش را انتخاب کند، عقایدش را اظهار کند، ملیتش را تغییر دهد و از جایی به جایی برود.

آنچه با آزادی فرد پیوند نزدیک دارد آزادی انجمن است. لیبرالیسم طرفدار حق تأسیس انجمنها از هر نوع — سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دینی، فرهنگی — شده است که مقصودشان پیشبرد منافع مشروع اعضایشان بوده است. فرد بدون آزادی انجمن در مخالفت با اجبارهایی که نظم حاکم به او تحمیل می‌کند بی‌یاور خواهد بود — با قدرت برخاسته از گروهی منسجم از افراد همدل است که فرد می‌تواند در برابر بی‌عدالتی و استبداد بایستد.

لیبرالیسم و فرد

مفهوم فرد را شاید بتوان محور تمامی مفاهیم دیگر لیبرالیسم شمرد. مفهوم فرد، همچون آزادی، با اینکه در فرهنگهای یونانی و رومی و همچنین مسیحیت شناخته شده بود، کاملاً متعلق به دوره‌ی جدید است و معنایی تازه دارد. در واقع، اگر نام آزادی در خود کلمه‌ی لیبرالیسم مندرج است، فردگرایی. (individualism) تقریباً معادلی دیگر برای لیبرالیسم و هم نقطه‌ی قوت و هم نقطه‌ی ضعف آن است
فردگرایی لیبرالیسم ریشه در مفهوم فرد در دوره‌ی رنسانس دارد، آدمی که می‌داند چه می‌خواهد و چه باید بکند تا به مقصود خود برسد، بی‌آنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، که شروعش با ماکیاولی است، نیروهای بسیاری را در وجود او آزاد می‌کند و بدین طریق او هم در خیر و هم در شرّ تا منتها درجه پیش می‌رود. نظریه‌پردازان لیبرال فرد را یگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه می‌دانند، چراکه تاریخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پیموده است.

لیبرالیسم و آزادی وجدان

لیبرالیسم بر اساس این تشخیص رشد کرد که «تحمل» (tolerance) یگانه راه پایان دادن به جنگهای دینی و مذهبی است. پس از آنکه جنگهای بی‌شمار دینی و مذهبی ذهن و جان اروپاییان را فرسود، هم پروتستانها و هم کاتولیکها پذیرفتند که دولت حق ندارد جانب ایمانی واحد را بگیرد یا ایمانی واحد را به شهروندان تحمیل کند. ضمن اینکه یگانه اساس استوار برای بر پا کردن نظامی سیاسی جدا کردن کلیسا و دولت بود. لیبرالیسم این اصل را از حوزه‌ی دین به دیگر حیطه‌های زندگی اجتماعی نیز تعمیم داد، زیرا شهروندان اعتقادهایی متضاد درباره‌ی معنا و مقصود زندگی دارند. دولت لیبرال درصدد حل این تضادها نیست، بلکه می‌خواهد داور بی‌طرفی باشد که هرکس بتواند زندگی و کار خودش را بکند. بدین طریق لیبرالیسم خود را یگانه پاسخ بشری به کثرت و تنوع ناگزیر جوامع معرفی می‌کند.

لیبرالیسم و حکومت با رضایت و خواست مردم

از دیدگاه لیبرالها غرض اصلی از حکومت پاسداری از آزادی و تساوی و امنیت همه‌ی شهروندان است. به همین دلیل، حکومت لیبرال، چه در شکل مشروطه‌ی سلطنتی و چه در شکل جمهوری، مبتنی بر حکومت قانون است؛ قانون مصوب قانونگذارانی که در انتخابات آزاد برگزیده شده‌اند. بنابراین، طبق لیبرالیسم، هیچ حکومتی مشروع نیست، مگر اینکه مبتنی بر رضایت و خواست حکومت‌شوندگان باشد. لیبرالیسم، برای حمایت از حقوق افراد و اقلیتها، اهمیت بسیاری برای محدود کردن قدرت حکومت قائل شده است. این محدودیتها حقوقی‌اند که به نامهای مختلفی مشهورند، «آزادیهای مدنی» و «حقوق فطری/ طبیعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلامیه‌‌ی استقلال امریکا عبارت‌اند از: «حق زندگی و آزادی و تعقیب سعادت» و طبق اعلامیه‌ی حقوق بشر در انقلاب کبیر فرانسه عبارت‌اند از: «حق آزادی و مالکیت و امنیت و مقاومت در برابر ظلم». این حقوق نقض‌نشدنی و سلب‌نشدنی و جهانی‌اند. همه‌ی اعمال حکومت نسبت به فرد شهروند باید طبق روند مقتضی قانون باشد و چنانچه این روند نقض شود، قوه‌ی مستقل قضاییه باید مانع از آن شود.

لیبرالیسم و تساوی حقوق

لیبرالیسم مدعی تساوی حقوق برای همه‌ی انسانها و در همه جاست. اما البته این سخن بدان معنا نیست که همه توانایی مساوی، یا درک اخلاقی مساوی یا شخصیتی مساوی دارند. مقصود این است که همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. هیچ قانونی نباید به برخی امتیازهای خاصی بدهد و به برخی دیگر تبعیضهای خاصی تحمیل کند. کمک و حمایت و مجازات باید برای همه یکسان باشد. لیبرالیسم نبرد بی‌امانی است علیه امتیازهایی که مانعی مصنوعی در برابر رشد فردند، چه این امتیازها ناشی از ولادت باشد و چه ناشی از ثروت و نژاد و اعتقاد یا جنسیت. لیبرالیسم تأسیس جامعه‌ای را در نظر دارد که در آنجا برای همه فرصت مساوی وجو خواهد داشت تا اکثر استعدادهای فطری‌شان را به تحقق برسانند، چه این استعدادها کوچک باشند و چه بزرگ.

لیبرالیسم و ناقدانش

لیبرالیسم نظریه‌ای بود که طبقه‌ی نوظهوری به نام طبقه‌ی متوسط یا بورژوازی شعار خودش قرار داد تا زندگی اجتماعی خود را سامان دهد و بتواند در برابر طبقه‌ی زمیندار و صاحب عنوان و نظام سلطنتی و کلیسا قد علم کند. آنچه به پیروزی این طبقه کمک کرد فقط در دست داشتن چند مفهوم فلسفی درباره‌ی حکومت نبود؛ تاریخی طولانی از تعصب و خرافه به نام دین، جنگهای طولانی دینی و مذهبی، جنگ پایان‌ناپذیر سلطنت و کلیسا بر سر قدرت و بر آمدن خورشید علم و کشف مقام انسان و به رسمیت شناختن قوا و استعدادهایش و رشد تفکر فلسفی و علمی از دوره‌ی رنسانس به بعد و بالاخره، کشف منابع تازه‌ی ثروت، که مولود کار و داد و ستد بازرگانان و صاحبان حرفه‌ها و مشاغل در شهرها بود، و نه تاراج و چپاول دولتها، به این طبقه نشان داد که نمی‌تواند در جهانی زندگی کند که امتیازات موروثی و ناامنی مدنی بر آن حاکم باشد. افراد طبقه‌ی متوسط جز به خودشان به کسی دیگر نمی‌توانند متکی باشند، بنابراین، این طبقه به نظریه‌ای متوسل شد که آزادیهای فردی و امکان رقابت عادلانه و تضمین اندوخته‌ها را به رسمیت می‌شناخت.

با این وصف، تحقق این جامعه نیز، مانند هرچیز دیگری، رخنه‌ها و تَرَکهایش را در عمل آشکار کرد. متفکرانی از همین طبقه‌ی نوظهور از نخستین ناقدان این جامعه‌ی جدید بودند، بی‌آنکه واپسگرا باشند یا بخواهند دستاوردهای آن را ناچیز بشمارند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۸۳۱– ۱۷۷۰) و کارل مارکس (۱۸۸۳– ۱۸۱۸) بزرگترین ناقدان لیبرالیسم تا امروزند.

از نظر هگل جامعه‌ی لیبرال سه نقص یا تصور ناقص دارد: ۱) آزادی اخلاقی، ۲) آزادی اقتصادی، ۳) فرد. جامعه‌ی لیبرال تصور ناقصی از آزادی دارد، چون آزادی را غیاب قیود و محدودیتها می‌پندارد. بر اساس این تلقی ناقص از آزادی من آزادم اگر دیگران در کارم مداخله نکنند و به آنچه نمی‌خواهم بکنم مجبورم نکنند. اما از نظر هگل، این تلقی از آزادی یکسویه و ناقص است، برای اینکه قادر بودن به انجام دادن آنچه می‌خواهم بکنم حاکی از آزادی واقعی نیست، چون چه بسا آنچه می‌خواهم به حکم عقل تعیین نشده باشد. در واقع، استدلال هگل این است که (چنانکه کانت می‌گفت) توانایی در باز داشتن امیال و تدبّر درباره‌ی ضرورت آنهاست که آزادی واقعی را محقق می‌کند. بنابراین، وقتی تابع تمایلاتی هستم که مرا به هر سو می‌برند، مانند فاعل عاقل عمل نمی‌کنم و لذا نمی‌توانم بگویم که آزاد هستم. هگل استدلال می‌کند که در جامعه‌ی لیبرال تأکید بر صرف انتخاب فرد و ارضای نیازش قرار می‌گیرد و نه بر تصمیم‌گیری عاقلانه‌ی خود فرد و لذا از این حیث آزادی حقیقی در این جامعه وجود ندارد. اینجاست که باید اخلاق به کمک فرد بیاید تا به او نشان دهد که پیروی از قانون اخلاقی و در نظر داشتن خیر عموم به معنای آزاد بودن است.

دومین انتقاد هگل از جامعه‌ی لیبرال این است که مفهوم فرد بودن در جامعه‌ی لیبرال یکسویه و انتزاعی است، چون این جامعه بر اساس اقتصاد بازار آزاد قوام گرفته و تأسیس شده است، همه‌ی افراد به دنبال منافع خودشان هستند و به‌تدریج تابع ساز و کارهای بازار آزاد می‌شوند که آنان را از صفات انسانی ساقط می‌کند. بنابراین دیری نمی‌گذرد که همه‌ی روابط انسانها به صورت تجاری در می‌آید. اساس هر همکاری و تعاون ما با دیگران کسب منافع خودمان می‌شود.

انتقاد سوم هگل به ریشه‌کنی فرد از اجتماع، در جامعه‌ی لیبرال، مربوط می‌شود. فرد جامعه را صرفا ظرفی برای تأمین نیازهای خود می‌بیند و هیچ علاقه یا هویت مشترکی او را با دیگر افراد جامعه پیوند نمی‌دهد. نتیجه‌ی این امر انزوا و محصور شدن فرد در خود و خودپرستی محض است. او به‌آسانی از اجتماعی که در آن زاده شده دل می‌کَنَد و راه سرزمینهای دیگر را در پیش می‌گیرد — به هیچ فرهنگ و سنّت و آیینی دلبستگی و سرسپردگی ندارد و فقط می‌خواهد به خواسته‌های خودش برسد.

انتقادهای هگل از لیبرالیسم، به‌ویژه فردگرایی آن، تا امروز پایدار مانده است. فرد و فردگرایی، با اینکه از عهد باستان تا عصر مسیحیت مطرح بود، در لیبرالیسم، از سرچشمه‌اش در دوره‌ی رنسانس می‌نوشد. میدان دادن به غرایز و ارضای آنها. به همین دلیل امروز در غرب کلمه‌ی فرد و فردگرایی تا حدودی به کلمات مذموم تبدیل شده‌اند و برخی متفکران معنای «فرد» را محدود به «فردی با خواهشهای غریزی» کرده‌اند و به جای آن «شخص» ( person) را به معنای «فردی با تمایلات معنوی» گذاشته‌اند و شخص‌گرایی (personalism) را جانشین فردگرایی کرده‌اند. کسانی نیز که امروز به دوستداران اجتماع (communitarians) مشهورند، بدترین ضعف لیبرالیسم را همین فردگرایی می‌دانند (چارلز تیلور کوشیده است با استفاده از مفاهیم هگلی میان «اجتماع‌ دوستی» یا «کامیونیتارینیسم» و لیبرالیسم جمع کند.)

کارل مارکس بنای لیبرالیسم را استوار بر جدایی فعالیت اقتصادی از حکومت دولت می‌بیند. لیبرالیسم می‌گوید فعالیت اقتصادی امری قراردادی و خصوصی میان افراد است و لذا حق مالکیت معمولاً در نظریه‌ی لیبرال حقی فطری معرفی می‌شود که عقل طبق قانون فطری آن را کشف کرده است. این حق که در قانون تجسم یافته است حاصل نبردهای مختلف تاریخی میان گروههای اجتماعی بر سر دست یافتن به منابع مادی است. با ظهور سرمایه‌داری معنای مالکیت این شد: حق از آن خود دانستن ارزش افزوده؛ ارزش افزوده‌ای که محصول کار کارگر بر روی ماده‌ی خام است. بنابراین، از دیدگاه مارکسیسم، توصیف حق مالکیت به‌منزله‌ی حق فطری باطل است. توصیف اقتصاد به‌منزله‌ی امری خصوصی میان افراد باطل است. تصور تشکیل جوامع انسانی بر اساس قرارداد آزادانه در آغاز تشکیل جوامع افسانه است. حقوق آزادی و تساوی نیز به همین سان توهم است. همه‌ی این مفاهیم ایدئولوژیی را تشکیل می‌دهد که نظام سرمایه‌داری را توجیه می‌کند.

گفته‌های مارکس چندان هم خالی از حقیقت نیست. کشورهایی که دیکتاتوریهای کمونیستی را به چشم دیدند، یا تبلیغات کمونیستها علیه لیبرالیسم زمینه‌ی مناسبی برای ظهور فاشیسم در کشورهایشان فراهم کرد، امروز به روی دیگر سکه افتاده‌اند و گمان می‌کنند چاره‌ی همه‌ی مشکلات در خصوصی‌سازی و بازار آزاد است، اما بدون نظامهای دمکراتیک و پذیرفتن مفاهیم اساسی لیبرالیسم، این جامعه‌ها همه‌ی مفاسد جامعه‌های لیبرال غربی را خواهند داشت، بدون خیرات آن. اینجاست که می‌توانیم بگوییم هیچ کس به اندازه‌ی مارکس به همین نظام سرمایه‌داری و لیبرالیسم خدمت نکرد: از طریق انتقاد. مارکسیسم در جوامع عقب‌مانده‌ی شرقی تبدیل به دین توده‌ها و وعده‌ی بهشت موعود بر زمین شد، اما، در غرب، مارکسیسم مکتبی در میان مکاتب علوم اجتماعی است و به پیشبرد شناخت زندگی اجتماعی یاری می‌رساند. بت مارکسیسم در شرق شکسته شد، اما علم مارکسیسم در غرب زنده است، چون در جامعه‌ی لیبرال هر چیزی جای خود را دارد، به دور از افراط و تفریط.

امروز برخی از لیبرالها با نظریه‌ی بازاز آزاد مخالفت می‌کنند و معتقدند که عدالت نیز باید شعار جامعه‌ی لیبرال قرار گیرد (جان راولز). آن دسته از لیبرالها را که هنوز از نظریه‌ی بازار آزاد طرفداری می‌کنند لیبرالهای کلاسیک یا لیبرتارینها می‌گویند — فریدریش هایک و رابرت نوزیک. به هر حال، لیبرالیسم نیز مانند هر مکتب دیگری طی زمان و با کار نظریه‌پردازان تحول می‌یابد و برداشتها یا مذاهب متفاوتی از آن به ظهور می‌رسد. به عبارت دیگر، امروز باید از لیبرالیسم‌ها سخن گفت — و نه لیبرالیسم. و اینکه کدام لیبرالیسم مقصود است.

عوام‌فریبان و لیبرالیسم

امروز مفاهیمی مانند آزادی و دمکراسی و حقوق بشر آن‌قدر در گوشه و کنار جهان بر زبان می‌آید و به‌واسطه‌ی برخی کشورهایی که خود را مدافع این ارزشها می‌دانند، آن‌قدر جلوه و جلال یافته است که کمتر کسی جرأت می‌کند صریحاً و علناً با این مفاهیم مخالفت کند، چرا که مخالفت با این مفاهیم به معنای مخالفت با پیشرفت و ترقی و رفاه و علم و فرهنگ و همه‌ی چیزهایی خواهد بود که هر انسانی فطرتاً خواهان آنهاست. با این همه، چه در همین جامعه‌های لیبرال، در گذشته، و چه در برخی کشورهای تازه‌استقلال‌یافته، با استعانت از همین مفاهیم لیبرال، نظامهای سیاسیی پدید آمده‌اند که حکومتهای خود را بسیار دمکراتیکتر و لیبرالتر از نظامهای مدعی لیبرالیسم معرفی می‌کنند، اما در واقع مضحکه‌ای از نظامهای سنتی استبدادی سرزمین خود با رنگ و لعابی تازه بیش نیستند.

لیبرالها همواره نگران خطر دمکراسی برای آزادی بوده‌اند (از این حیث با افلاطون اشتراک نظر دارند) و تجربه‌های فاشیسم و فالانژیسم و نازیسم در برخی کشورهای اروپایی که سنت دیرپایی در لیبرالیسم نداشتند، دلایل تاریخی خوبی برای این نگرانی‌اند. لیبرالیسم فلسفه‌ای سیاسی است و مفاهیم اساسی آن هیچ جهتگیری مشخصی را برای معنا و غایت زندگی به فرد پیشنهاد نمی‌کند. بنابراین ادیان و مکاتب فلسفی و خرافات و موهومات مادام که در جامعه طرفدارانی دارند حق یکسانی برای ادامه‌ی حیات دارند. از همین جاست که خطر بروز می‌کند و این امکان پدید می‌آید که در جامعه‌های لیبرال گروههایی ظهور کنند و به قدرت برسند که امکان رشد و نموشان را از همین جامعه یافته‌اند، اما درصددند با کسب قدرت قواعد بازی اجتماعی را تغییر دهند و به زعم خود حکومتی ابدی برای خود فراهم آورند: فاشیستها و کمونیستها و اهل شریعت (بنیادگرایان) از این قبیل گروههایند. اینان تا هنگامی که در اقلیت‌اند آزادی و حقوق بشر و همه‌ی مفاهیمی را که برای آنان حق حیات قائل می‌شوند می‌پذیرند، اما همینکه به قدرت رسیدند نردبان انتخابات آزاد را برمی‌چینند و مدعی می‌شوند که حکومت مردمی حکومت برای مردم است و نه به وسیله‌ی مردم. در این حکومتها مردم فقط کسانی هستند که حکومت مادام‌العمر رئیس جمهور یا رهبران همیشگی را می‌پذیرند و کسانی که چنین چیزی را نمی‌پذیرند «مردم» نیستند و «دشمن»اند. اینجاست که لیبرالها هشدار می‌دهند: «قیمت آزادی هشیاری دائمی است.»

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر