«مشروطهچیها به دنبال حذف جنبش چپ در ایران هستند!» این جمله تمسخرآمیز را اخیراً از یکی از فعالان چپگرایان در تبعید شنیدهایم؛ اما تا آنجا که من میدانم، هیچ مشروطهخواه ایرانی خواستار حذف چپ، یا هر جریان فکری سیاسی دیگر نبوده و نیست. مشروطه ایرانی از آغاز جنبه فراگیر داشته است، زیرا محصول مبارزات و فداکاریها و از همه مهمتر خرد و درایت زنان و مردانی بود که فراتر از جزمیات مرامی و مسلکی در پی یافتن بهترین روش برای اداره کشور به سود مردم آن بودند.
آنان که خواستار پایان فترت کنونی، که با کسب قدرت از سوی آیتالله خمینی و مؤتلفان ایشان آغاز شد، هستند، به هیچ روی نمیخواهند اشتباهات فاجعهآسای نظام مشروطه را تکرار کنند و در صدر این اشتباهات کوشش برای حذف دیگران به امید تحمیل استبداد به نام مرام و مسلک قرار دارد. چپگرایی، که البته تعریفات متفاوت و گاه متضاد دارد، یکی از پدیدههای زندگی سیاسی در سراسر جهان است و نفی وجود آن، چه رسد به سرکوب آن، نمیتواند هدف کسانی باشد که نظام مشروطه، یعنی نظام آزادیهای فردی اجتماعی در چارچوب قانون منبعث از خواست مردم، را تبلیغ میکنند.
بدینسان آیا شاهد نمونهای از «کافر همه را به کیش خود پندارد» نیستیم؟ در تقریباً تمامی دوران مشروطیت ایران، مشروطه، همسایه روسیه و سپس اتحاد شوروی بود که دو نوع استبداد را عرضه میکردند، اتحاد شوروی کعبه غالب چپگرایان ما چیزی جز ماشین حذف دیگران و کارخانه مطلقسازی نبود.
برگردیم به بحث کنونی، مشروطهخواهان ایرانی خواستار حذف «جنبش چپ» نیستند زیرا آزادی رقابت سیاسی را مفید میدانند؛ اما این آزادی نمیتواند مطلق باشد زیرا آزادی برای گرگ میتواند به معنای مرگ گوسفند باشد. آزادی مسلح شدن در آمریکای امروز به معنای مرگ هزاران تن قربانی تیراندازیهای جنونآمیز در مدارس، فروشگاهها و باشگاهها و خیابانهای ایالاتمتحده است. آزادی اسلامی در جمهوری اسلامی به معنای تنزیل ایران به انفال و جواز دادن به غارت آبوخاک و ثروتهای دیگران از سوی اقلیتی کلبیمسلک است.
چپ در ایران مشروطه دستکم در مراحل گوناگون جای خود را داشت و در آینده نیز میبایستی داشته باشد؛ اما تحقق این خواسته مستلزم پذیرفتن دگرگونیهایی از سوی گروهها، احزاب و افراد چپگرای ما نیز هست. در این زمینه تجربه چپ در کشورهایی که دارای نوعی مشروطیت، غالباً به نام دموکراسی، بودهاند میتواند برای چپ ایرانی آموزنده باشد.
شاید لازم نباشد که یک طاغوتی مثل من یادآور این تجربیات باشد؛ اما حالا که قلم در دست من است چرا نه؟ آنچه در طی سدهها به پیدایش کلیشه «چپ» منجر شد ریشه در افکار افلاطونی دارد- افکاری که آدمیان را مغفول زندگی خودشان میشمارد – گوسفندانی که نیازمند چوپاناند؛ اما خود اصطلاح «چپ» در دوران جمهوری روم باستان شکل گرفت. در آن زمان یک گروه سه نفره- کراسوس، پمپئی و سزار – جمهوری را زیر نظر سنایی مرکب از نمایندگان خانوادههای زمیندار و صاحب اصل و نسب اداره میکردند. در مجلس سنا هواداران کراسوس در دست چپ مینشستند و به همین سبب چپیها (Sinistra) خوانده میشدند؛ اما همین لغت در همین حال معنای «دهشتناک» نیز پیدا میکرد، زیرا کراسوس که صاحب تنها واحد آتشنشانی در روم بود گروههایی هم داشت که آتش میافروختند تا شهروندان را مجبور به پرداخت وجوهات برای آتشنشانی کنند. (کراسوس بعداً با سرکوب شورش بردگان به اوج قدرت رسید اما سرانجام در جنگ با ایران کشته شد.)
قرنها بعد کلیشه «چپ»، یعنی گروه سیاسی مخالف وضع موجود، در خونبارترین مرحله انقلاب کبیر فرانسه روحی تازه یافت. هواداران روبسپیر و سن ژوست مبلغان سربریدن با گیوتین در مقیاس صنعتی و ژاکوبنهای هوادار آنان در سمت چپ مجلس انقلابی (کنوانسیون) مینشستند. مخالفان آنان، ژیروندنها، به رهبری دانتون صندلیهای سمت راست را داشتند و خواستار توقف اعدامها، احیای قانون اساسی و صلح با همسایگان فرانسه بودند.
آن چند سال کلیدی انقلاب فرانسه، که در همین حال تراژیکترین مرحله آن نیز بود، زندگی سیاسی اروپای غربی و پس از آن بخشهای بزرگی از جهان را در مسیری تازه قرار داد که در آن نبرد میان مطلوب ناممکن ناکجاآباد و ممکن مطلوب هسته مرکزی را تشکیل میداد.
چپگرایان جامعه را صفحهای سفید میدیدند که در آن به تقلید از افلاطون و سپس با الهام از نوشتههای سن سیمون، فوریه و دیگران میتوان نقشهای آرمانی را ترسیم کرد. مارکس که ستایشگر انقلاب فرانسه و خواننده دقیق فرضیهسازان آن ازجمله سورل (Sorel) بود نبرد طبقاتی را به عنوان نیروی محرک اساسی تاریخ بشر معرفی کرد.
پس از انقلابهای شکستخورده ۱۸۴۸ میلادی، چپ اروپایی کوشید تا خود را از قلاده «نبرد طبقاتی» برهاند اما موفق نشد. در امپراتوری اتریش و آلمان تازه متحد شده آن زمان، چپگرایان اندکاندک متوجه شدند که «طبقه کارگر» نمیتواند با انقلاب به قدرت برسد و در هر حال میبایستی آرزوی کسب قدرت انحصاری را رها کند. جامعه صنعتی امروز هرگز دیکتاتوری پرولتاریا را نخواهد پذیرفت.
انقلاب، یا در واقع کودتای ۱۹۱۷ روسیه، برای یک لحظه این فرضیه را موردتردید قرار داد. در آنجا حزبی که فقط ۵ درصد از آرا را در اولین انتخابات روسیه به دست آورده بود با افراشتن پرچم انقلاب به نام پرولتاریا به قدرت رسید؛ اما این نحوه رسیدن به قدرت نحوه حکومت را نیز تعیین کرد: کسب قدرت با ترور و خشونت نتیجهای جز حکومت با ترور و خشونت ندارد.
در طی دههها، چپگرایان اروپایی متوجه شدند که هرگز نخواهند توانست زیر پرچم مارکسیسم و، پس از ۱۹۱۷، لنینیسم از طریق انتخابات به قدرت برسند؛ اما با پذیرفتن چارچوب مشروطه، یا دموکراسی موجود، ممکن است دستکم سهمی از قدرت به دست آورند. این واقعیت را چپ بریتانیا پیش از دیگران دریافت و موفق شد که موهومات مارکسیستی را به دور افکند و تنها ۷ سال پس از پیروزی بلشویکها در روسیه به قدرت برسد. رمزی مکدونالد، رهبر حزب کارگر در آن زمان، نخستوزیر اولین دولت چپگرای بریتانیا تأکید کرد که «اگر نخواهیم یک فرقه باشیم باید مثل یک فرقه رفتار نکنیم.»
در آلمان، پس از شورش خونین اسپارتاکیستها، فاجعه جمهوری وایمار، ۱۲ سال وحشتناک تسلط ملیگرایان چپ (ناسیونال سوسیالیستها) و جنگ جهانی دوم، چپ تصمیم گرفت که خود را از بختک مارکسیسم برهاند و در هیات یک نیروی سیاسی شایسته اداره کشور ظاهر شود. این کار با کنگره «باد-گودسبرگ» انجام شد و به حزب سوسیالدموکرات امکان داد که برای نخستین بار با پیروزی در انتخابات به قدرت برسد.
در فرانسه سوسیالیستها، با انحلال بینالملل سوسیالیست، حزب خود را با تلفیق چند گروه چپگرا بازسازی کردند و پرچم مچالهشده مارکسیم-لنینیسم را برای حزب کمونیست گذاشتند. سی سال بعد کمونیستهای فرانسه نیز تصمیم گرفتند موهوماتی مانند «انقلاب پرولتری» و «دیکتاتوری پرولتاریا» را کنار بگذارند و با پذیرفتن چارچوب مشروطه فرانسوی نخست سهم بزرگی از آرا مردم را به دست آورند و سپس با ائتلاف با حزب سوسیالیست بخشی از قدرت حکومتی را نصیب خود کنند.
با پایان جنگ سرد و آشکار شدن شکست حتمی الگوی شوروی، چپ اروپایی با بحران هویتی عمیقتری روبهرو شد. چپ آرمان حکومت مطلوب را رها کرد، بیآنکه واقعیت حکومت ممکن را بپذیرد؛ اما یک مطلب مهم را درک کرد: سرمایهداری (کاپیتالیسم) یک مرام یا مسلک نیست، درواقع مکانیسمی است برای تولید ثروت که بدون آن جامعه دوام نمییابد. کاپیتالیسم از روزی که انسان کشاورزی را آغاز کرد شروع شد، زیرا انسان بذرپاش متوجه شد که همواره باید بخشی از بذرهای محصول امسال را برای سال آینده کنار بگذارد. سرمایهداری درواقع به تعویق افکندن بخشی از مصرف است، یا به گفته سعدی: «بنوش و بپوش و ببخش و بده – برای دگر روز چیزی بنه.»
با پذیرفتن این واقعیت که چپ اروپایی خود را به عنوان عامل توزیعکننده میوههای سرمایهداری بازتعریف کرد و با ادامه سیاستهایی که از دوران نخستوزیری دیزرائیلی در بریتانیا آغازشده بود – سیاستهایی مانند تشکیل اتحادیههای کارگری، عرضه بیمههای اجتماعی در شکل ابتدایی آنها- پایگاه اجتماعی گستردهتری یافت.
علاوه بر ترک اصولی مانند «انقلاب پرولتری» و «دیکتاتوری پرولتاریا»، چپ اروپایی دیگر اصول سنتی خود مانند ملی کردن وسایل تولید، توزیع و مبادله و برنامهریزی اقتصادی پنجساله و هفتساله را نیز رها کرد. دولت ائتلافی سوسیالیستها و کمونیستهای فرانسه، به رهبری فرانسوا میتران، کار خود را با یک سلسله ملیکردنها – یعنی دولتی کردن – بانکها، صنایع و خدمات آغاز کرد اما بهزودی دریافت که سرنا را از سر گشاد زده است. تقریباً تمامی «ملیشده»ها بهسرعت به بخش خصوصی بازگردانده شدند – گاه با تخفیفهای بزرگ به سود سمپاتیزانهای حزب سوسیالیست یا کمونیست. حزب کارگر بریتانیا در دوران رهبری تونی بلر، با حذف بند ۴ از اساسنامهاش برنامه ملیکردنهای مارکسیستی را برای همیشه رها کرد.
در ۱۰۰ سال گذشته، چپ جهانی از دیگر محملها نیز برای توجیه حضور خود در صحنه سیاسی بهره گرفته است. مبارزه با امپریالیسم و استعمار و مخالفت با برنامههای استعماری در هند و چین و الجزایر و همدردی با «کشورهای در حال رشد»؛ اما در این زمینهها نیز ابتکار عمل در دست احزاب محافظهکار بوده است. البته استقلال شبهقاره هند در زمان دولت کارگری بریتانیا صورت گرفت اما «نسیم تغییر»، که به استقلال تمامی مستعمرات بریتانیا منجر شد، ابتکار حزب محافظهکار به رهبری هرولد مکمیلان بود. الجزایر و بیش از ۲۰ مستعمره فرانسه نیز در دوران دولتهای محافظهکار یا گلیست در پاریس به استقلال رسیدند.
چپگرایان غرب مانند کاراکترهای لوئیجی پیرآندرلو، که در جستوجوی یک نمایشنامهنویساند، همواره کوشیدهاند تا نقشی تازه بیابند. در دوران جهانگرایی (گلوبالیسم) مبلغان پرشور اتحادیه اروپا و بازرگانی آزاد بودهاند، در همان حال آنان نقش کاشفان بیعدالتیها و ظلمهای واقعی یا خیالی را نیز برعهده گرفتهاند. آنان خواستار عذرخواهی از مستعمرات پیشین هستند و پرداخت غرامت به بازماندگان بردگان را طلب میکنند. قرار دادن سقطجنین بهعنوان یک حق در قانون اساسی، تبعیض به سود اقلیتهای قومی، نژادی، مذهبی، بازنویسی کتابهای درسی برای تصفیه آنان از تعصبات پدرسالانه و غربمحورانه جزو دیگر خواستههای چپ مدرن است. دفاع از دگرباشی ازجمله همجنسگرایی، ترانس و بیجنسیتی نیز جزو برنامههای چپ مدرن است. این مجموعه جدید اکنون با عنوان «وکیسم» (Wokism) یعنی بیدارکاری عرضه میشود. بیداری در شناخت همه انواع بیعدالتیهای تاریخ یا معاصر و کوشش برای رفع آن. ساقدوش این بیدارکاری کلیشه دیگری است به نام «راستکاری سیاسی»، یعنی خودداری از به کار بردن واژههایی که ممکن است دیگری را برنجاند.
خلاصه کنیم، چپ در حال حاضر هیچ گزینه مشخصی برای اداره جوامع پیچیده امروزی عرضه نمیکند و اگر از مسائل مشاجره انگیز مربوط به محیط زیست و گرمایش کره زمین بگذریم، حتی در سطح آرمانی نیز چشمانداز روشنی ارائه نمیدهد. نقش چپ در حال حاضر نقش خاری در پهلوی وضع موجود است. این نقش را میتوان سفید دانست زیرا هر وضع موجود اگر خاری در پهلو نداشته باشد، تنبل و از آن بدتر مغرور میشود و سرانجام میگندد.
چپ، در سطح جهانی توفیقهای استثنایی نیز داشته است – استثناهایی که قاعده را ثابت میکنند. یکی از این استثناها را در برزیل در دوران ریاست جمهوری لولا ایگناسیوس داسیلوا شاهد بودهایم که با پذیرفتن نظام سرمایهداری در چهارچوب «بازار آزاد» موفق شد میلیونها برزیلی را از فقر برهاند و برزیل را در مسیر پیشرفت و توسعه اقتصادی قرار دهد – آنهم علیرغم ندانمکاریها، اشتباهات سیاسی و از همه بدتر فساد گسترده دولتی – که خود لولا را برای مدتی به زندان فرستاد.
اما آنچه در سطح جهانی میبینیم پیروزیهای پیدرپی راستگرایان بهویژه در اروپای غربی و قاره آمریکاست. این نیز تا حدی ناشی از شکست «جنبش چپ» در بازسازی خود و ارائه گزینه جدی در برابر وضع موجود است.
برگردیم به چپ در ایران که به نوبه خود نیازمند بازتعریف خویش است. این بازتعریف با نگاهی مجدد به گذشته آغاز میشود. آیا شرکت چپگرایان ایرانی در فاجعه ۱۳۵۷ قابل توجیه است؟ آیا آنان همانطور که ادعا میکنند، فریب خوردند و بخشی از مردم را فریب دادند؟ در اینجا مساله چزاندن یا سرکوفت زدن نیست. همه ما باید مواضع گذشته خود را با دید انتقادی بازتعریف کنیم و چپگرایان نمیتوانند از این قاعده مستثنا باشند.
چپ ایرانی همچنین نیازمند ترک بعضی شیبولتهای اساسی خویش است: شیبولتهایی مانند انقلاب، دیکتاتوری پرولتاریا، برنامهریزی اقتصادی، انحصار قدرت در دست حزب تراز نوین طبقه کارگر، نبرد طبقاتی و در مورد چند گروهک، گفتمان ضد ملی و تجزیهطلبانهای که با الهام و به کمک دشمنان خارجی ایران تبلیغ میشود. این گروهکها هستند که چپ را حذف میکنند.
در مورد مسائل بینالمللی نیز چپ ایرانی نمیتواند برای غزه و فلسطین سینه بزند و خواستار آزادی سرزمینهای اشغالی بشود، اما اشغال بخشهایی از گرجستان و اوکراین از سوی روسیه را زیرسبیلی رد کند. چپگرایان ما نمیتوانند خود در کشورهای بورژوایی – گاه پادشاهی مشروطه – زندگی کنند اما کوبا، جمهوری خلق چین و جمهوری دموکرات خلق کره را – البته تلویحاً – بهترین الگوها برای ایران بدانند.
چپ ایرانی همچنین از تأکید بر هویت ایرانی خود بهره خواهد گرفت. چپی که براثر اشتباهات تاریخی حزب توده از فرهنگ و ادبیات ایران بریده بود و از زبان کسانی مانند احمد شاملو حتی «شاهنامه» را تخطئه میکرد، با مراجعه به آنچه خود داشتیم و داریم به درک و درایتی میرسد که خواندن مارکس، لنین، استالین، فرانتز فانون و ژان پل سارتر عرضه نمیکند. اگر رهبران حزب توده به توصیه تقی ارانی – یکی از بنیانگذاران کمونیسم در ایران، گوش کرده بودند هرگز اسیر تحقیر نواستعماری ملت ایران نمیشدند و درمییافتند که خواندن فردوسی، سعدی، نظامی، مولوی، حافظ، ناصرخسرو، سنایی، عطار، بیهقی، ابوسعید ابیالخیر و… به درک ایران بیش از خواندن جوزف استالین و ائونید برژنف کمک میکند.
سرانجام یک توصیه هممیهنانه: چپ باش، اما ایرانی باش!
برگرفته از ایندیپندنت فارسی