‏ رضا شاه و برآمدن ایران

رضاشاه روحت شاد

‏‏خواندن «ایران و برآمدن رضا خان» سیروس غنی بهترین یادآور مرگ رضا شاه در ژوهانسبورگ در ‏پنج مرداد پنجاه‌وشش سال پیش بود. کتاب را حسن کامشاد از انگلیسی به فارسی برگردانده و در تهران ‏به چاپ رسانیده است و اکنون گویا در کار انتشار چاپ دوم است.‏‎‎

 

‏ این سال‌ها برای کسی که بیش از هر کس در تاریخ ایران به‌ناحق شخصیت کشی شده، دوران گونه‌أی ‏بازگشت بوده است. جمهوری آخوندها که از بدترین دشمنان رضا شاه بوده‌اند، به‌صرف موجودیت خود ‏هرچه توانسته در شستن چهره رضا شاه از آلایش غرض‌های سیاسی کرده است. با همه جلوگیری و دشمنی ‏حکومت اسلامی، تشنگی مردم به بیشتر دانستن در باره رضا شاه چندان است که سد سانسور را گاه‌وبیگاه ‏می‌شکند. هر کتابی به او ـ و دوران پهلوی به‌طورکلی ـ پرداخته باشد کامیابی تجارتیش مسلم می‌شود. ‏مردم دشنام‌نامه‌ها را هم می‌خوانند تا چیزی از لابه‌لای دروغ‌ها به درآورند. در پادشاهی محمدرضا شاه نیز ‏این اندازه روی رضا شاه کار نشده بود و سبب را تنها در فراوان‌تر شدن اسناد در دسترس در این سال‌ها نمی‌‏باید جستجو کرد.‏

‏ پس از رضا نیازمند که تاریخش درست به رضا خان تا رسیدن به پادشاهی می‌پرداخت و نخستین گام ‏جسورانه برای افسانه‌زدائی از تاریخ رضا شاهی بود (رضا شاه از تولد تا سلطنت، واشینگتن، ١٩٩۶) ‏ترجمه کتاب سیروس غنی، یکی از نمونه‌های معدود تاریخ‌نگاری را در سطح دانشوری امروزی ـ و نه‌تنها درباره رضا شاه ـ به زبان فارسی عرضه می‌دارد. ‏

‏ تاریخ همروزگار ما بیش از هر زمان نیاز به روشنگری انتلکتوئل (و نه صرفاً کنار هم نهادن رویدادها ‏و اسناد) و بررسی آگاهانه و بی‌غرضانه دارد. در شصت‌ساله پس از تبعید رضا شاه، بالا گرفتن بی‌سابقه ‏کشاکش‌های سیاسی و ایدئولوژیک که خود فرا آمد اصلاحات آن پادشاه و برآمدن طبقه متوسط و ورود ایران ‏به عصر رسانش همگانی‏ بود، تاریخ چنان با سیاست روز ایران آغشته شد که آنچه ‏ساسانیان در چهار سده با اشکانیان و اعراب در دو سده با ساسانیان کردند نزدیک بود در دو نسل با رضا ‏شاه (و در نسل پس از انقلاب اسلامی با محمدرضا شاه) بشود. این البته در جهان امروز ما نشدنی است‏‏. در زمان ساسانیان و اعراب نیز تا پایان نمی‌توانست برود. تاریخ‌نگاران بزرگ رومی تا آنجا که دامنه ‏توجه‌شان اجازه می‌داد، نقش حافظه ملی ما را بر عهده گرفتند. ‏

‏ از پس از انقلاب، تاریخ‌نگاری همروزگار (معاصر) رونق گرفته است و سطح کارها بالا می‌رود. در ‏این میان «ایران و برآمدن رضاخان» جای ویژه خود را دارد. دست‌کم این نویسنده در فارسی به چنین ‏کتابی درباره تاریخ همروزگار ما برنخورده بود. تاریخ‌نگاری‌های برجسته همواره دارای سبک به‌یادماندنی ‏هستند. در این کتاب، پیش از همه سبک نگارش که با همه ترجمه خوب فارسی، طبعاً در اصل انگلیسی ‏بهتر نشان داده می‌شود و سازمان‌دهی موضوعات و منابع، نشان از ذهن نیرومندی می‌دهد که برای ‏آوردن رویدادها و گذاردنشان در جای درست خود و نشان دادن رابطه آن‌ها لازم است. نویسنده هرچه را که ‏توانسته ـ و هیچ‌کس پیش از او این اندازه نتوانسته است ـ در ارتباط به آن دوره (نزدیک پنج سال میان ‏کودتا و تاج‌گذاری رضاشاه) ازنظر گذرانده است؛ روایت او دربرگیرنده است و داوری‌هایش با امساک ولی ‏موشکافانه. رویداد‌های مهمی هستند که به‌تندی از آن‌ها گذشته است و داوری‌هایش پاره‌أی کسان را خوش ‏نمی‌آید. ولی هرچه هست کوشیده شده است بر پایه درست باشد.‏

‏ پس از سوم شهریور ١٣۲٠/۱۹۴۱ یک مکتب تاریخ‌نگاری حزبی در ایران پایه‌گذاری شد که ویژگیش نه‌تنها دید یک‌سویه غیر‌ انتقادی بیشتر نوشته‌های تاریخی ایران بود، شیوه کشکولی را نیز در تاریخ‌نویسی پایه ‏گذاشت ـ روی‌هم ریختن داده‌ها و کمترین درجه روشنگری انتلکتوئل. آماج بیشتر این نوشته‌ها محکوم کردن ‏پادشاهی پهلوی و رضا شاه بود و ازاینجا آغاز کردند که میان رضا شاه و مشروطه فاصله بیندازند و با ‏نادیده گرفتن کاستی‌ها و شکست مشروطه‌خواهان، بزرگ‌نمائی دستاوردهای مجلس‌های مشروطه و به‌ویژه ‏پوشاندن احمدشاه در هاله قهرمان آزادی و استقلال، دوران رضا شاه را پایان عصری که در آن گویا ‏ایران به حاکمیت مردم (دمکراسی) و حاکمیت ملی (استقلال) هر دو رسیده بود قلمداد کنند. غنی نه‌تنها ‏راه درست بهره‌گیری از منابع را در کتاب خود پیموده است، با دید گسترده و بی‌غرض و دانش ژرف خود‏، می‌تواند معنی تاریخ‌نگاری را به بسیاری بیاموزد. کتاب او جز در فصل کوتاه «سخن آخر» به دوران ‏پادشاهی رضا شاه نمی‌پردازد که دریغ است. دراین‌باره هنوز چیز زیادی بیش از کتاب‌های امین بنانی و ‏دونالد ویلبر و الول ساتن در دست نداریم. باید امیدوار بود کسی با بینش و استقصای غنی بررسی آن سال‌ها ‏را نیز به دست گیرد.‏

‏ کسانی بر نویسنده خرده گرفته‌اند که صرفاً بر اسناد رسمی انگلستان تکیه کرده است. گذشته از آنکه منابع ‏کتاب از فارسی و انگلیسی، گوناگون‌تر از اینهاست، در همین بهره‌گیری از منابع است که قدرت «ایران و ‏برآمدن رضا خان» نمایان می‌شود. تا فصل دوازدهم کتاب بیشتر منابع از اسناد رسمی انگلیس است. از ‏فصل سیزدهم، انقراض سلسله قاجار، منابع دیگر، بیشتر فارسی، دست بالاتر را می‌یابد. این گزینشی ‏ناگزیر از سوی نویسنده بوده است، ولی از این بهتر چگونه می‌توان دریافت که ایران در آن پنج سال ‏دوران‌ساز بر روی‌هم زائده‌أی از وزارت خارجه انگلستان، با مداخلات گاه‌گاهی وزارت‌های مستعمرات و ‏جنگ و حکومت انگلیسی هندوستان، بود و از خود سیاست و حکومتی نداشت که در نگارش تاریخ ارزش ‏استناد داشته باشد. تاریخش را هم چنانکه سیاستش، انگلیس‌ها می‌نوشتند. غنی در نوشتن تاریخ ‏‏١٣٠۴ ـ١۲٩٧ / ۱۹۲۵ ـ ۱۹۱۹ ایران به استادکار خیمه‌شب‌بازی و نه عروسک‌هایش، استناد می‌کند. از ‏پایان قاجار است که ایران ماهیتی خودمختار می‌شود و می‌توان تاریخش را با کمترینه تکیه‌بر اسناد ‏رسمی بیگانه نوشت.‏

دکتر داریوش همایون

‏ ما امروز باور نمی‌توانیم، ولی یک گفتاورد کوتاه برای نشان دادن آنچه ایرانیان و انگلیس‌ها هر دو تا ‏پیش از قدرت یافتن رضا خان مسلم می‌گرفتند بس است: «حسرت نیکلسن [وزیرمختار انگلیس] برای ‏ایران خیال‌انگیز پیش از رضا شاه، با صف شترها در هر شهر و روستا تکیه‌کلام بسیاری از مسافران ‏انگلیسی همرنگ و همسنگ اوست. نویسندگانی چون ‏‎…‎‏ همه شکایت داشتند که رضا شاه می‌کوشد مناعت ‏طبع به هم‌وطنان خودالقا کند. شکوه مکرر آن‌ها از این قبیل بود: نخوت ایرانیان؛ از بین رفتن لباس‌های ‏زیبای سُنتی؛ منزه‌طلبی تحمیلی رضا شاه بجای وجد و سرور دوره‌های پیشین؛ خودداری ایرانی‌ها از ‏حضور یافتن در میهمانی‌های سفارت انگلیس و افشای اسرار سودمند به‌مانند زمان قجر. ایرانی‌ها همیشه ‏خودخواه بودند. حالا گستاخ هم شده‌اند چون رضا شاه آن‌ها را واداشته تا خیال کنند که ایران مهم است. او ‏همچنین کنترل مرزی گذاشته و هنگام ورود به کشور اوراق شناسائی می‌خواهد. حقوق برون‌مرزی ‏‏(کاپیتولاسیون) و امتیازهای خارجیان را یک‌روزه از میان برد ‏‎…‎‏ چه وقاحتی.» (مترجم منزه‌طلبی را ‏بجای پارسائی ‏puritanism‏ گذاشته است. ولی در ادبیات سیاسی، منزه‌طلبی را برای کسی که می‌خواهد بر ‏دامنش گردی ننشیند و دنبال کمال مطلوب است بکار می‌بریم).‏

‏ باآنکه نویسنده دریافتن چون و چند کودتای سوم اسفند بهرجا امکان داشته سرزده است باز بررسی‌هایش ‏را ناکامل و سخن آخر در أین باره را ناگفته می‌شمارد. بااین‌همه او منظره ایران ازهم‌گسیخته آن روزها ‏را (هشتاد در صد کشور، بیرون از اقتدار حکومت مرکزی و عملاً مستقل و چهار استان مهم در آستانه ‏تجزیه و نیروهای بیگانه در شمال و جنوب) با هیات حاکمه کرم‌خورده‌اش و نیاز وزارت جنگ ‏انگلیس به قدرتی که در ایران بتواند وایوی (خلاء) نیروهای انگلیسی را پر کند و نقش نورمن وزیرمختار آن کشور که ایران را در کام شوروی می‌دید و در پی تقویت حکومت مرکزی بود به‌خوبی تصویر ‏کرده است و دست مقامات سیاسی و نظامی محلی انگلیس را در کودتا بازنمودهاست. ژنرال آیرونساید ‏‏(فرمانده نیروهای اشغالی انگلستان) و نورمن با همه مخالفت لُرد کرزن وزیر خارجه که ایران را ملک ‏شخصی خود می‌پنداشت و همه در پی تحمیل قرارداد تحت‌الحمایگی می‌بود، پدیدار شدن رهبری چون ‏رضاخان را نعمتی آسمانی شمردند و او را پیش انداختند.‏

* * *‎

‏ نقش انگلستان در آن کودتا از هنگامی‌که کاستی‌های بزرگ حکومت رضا شاهی، با گشودگیش بر فساد و ‏زورگوئی، مردم را زده کرد، به‌ویژه در سال‌های پایانیش و پس از سرنگونی او، همچون سایه‌أی بر نام ‏او افتاده است. ولی با گذشت زمان می‌توان کودتا را در نظرگاه (پرسپکتیو) دیگری گذاشت. در سال‌های ‏پس از جنگ جهانی اول تا قدرت گرفتن رضا شاه همه سیاست و حکومت ایران زیر سایه انگلیس بود. همه ‏اگرنه به‌فرمان، در زیر نفوذ آن عمل می‌کردند، به اندازه‌أی که سفارت انگلیس در نخست‌وزیری ‏رضاخان از برداشتن یک مأمور درجه دوم حکومت در فارس برآشفته می‌شد، گوئی در امور داخلی ‏امپراتوری مداخله‌أی شده است. ‏

‏ از آن مهم‌تر رفتاری بود که رضاخان پس از کودتا در پیش گرفت. «ایران و برآمدن رضا خان» پر از ‏خشم و خروش مأموران مستعمراتی انگلیس از استقلال رأی سردار سپه و مواضع غیردوستانه او در برابر ‏منافع امپراتوری است که از همان فردای کودتا با کوتاه کردن دست انگلیس‌ها در نیروهای مسلح ایران آغاز ‏شد ـ در جائی که به‌حساب می‌آمد. در بیست‌ساله پس از کودتا باآنکه رضا شاه همواره رعایت دو همسایه ‏بزرگ ایران را می‌کرد و در کشاکش نفتی ١٣١۲ / ۱۹۳۳ در زیر فشار انگلیس‌ها تن زد، ایران استقلال ‏خود را بازیافت.‏

‏ تاختن به رضا شاه از موضع آزادیخواهی آسان‌تر می‌بود اگر تاریخ‌نگاران حزبی، آن تلاش نومیدانه را ‏برای ترسیم یک چهره آزادیخواه ایران‌دوست از واپسین پادشاه قاجار نمی‌کردند ـ مردی که یکی از ‏هم‌زمانانش نیز یک‌سخن تعارف‌آمیز درباره‌اش نگفته است و از شخصیت‌های بیزاری‌آور تاریخ دراز و پر ‏از شخصیت‌های بیزاری‌آور ماست. یک دیدار از او هر نگرنده تیزهوش بیگانه را به این پرسش می‌انداخت ‏که ایران چگونه هنوز دوام آورده است. برآمدن سردار سپه به‌عنوان ناپلئون انقلاب ایران از کودتا تا ‏پادشاهی بیش از چهار سال به درازا کشید و اساساً در چهارچوب حکومت مشروطه، چنانکه در آن بیست ‏سال اول نظام مشروطه عمل می‌شد، به انجام رسید. او وزیر جنگ کابینه کودتا و کابینه‌های بعدی شد و ‏در آن سمت با رأی مجلس منابع مالی لازم برای پایه‌گذاری ارتش ملی ایران را از نیروهای مسلح ‏گوناگون، همه ساخته و زیر فرماندهی بیگانگان، به دست آورد و کشور را به هزینه خان‌های گردنکش ‏یکپارچه ساخت. رسیدن او به فرماندهی کل قوا ـ اگرچه برخلاف قانون اساسی ـ و نخست‌وزیری، به رأی ‏مجلس ازجمله مصدق که بعدها او را زیر پا گذارنده استقلال ایران و اصلاحاتش را خیانت شمرد، بود‏‏. انتخابات مجلس پنجم که به برچیدن سلسله قاجار رأی داد کمابیش همان اندازه ناسالم بود که مجلس پیش از ‏آن؛ و انتخابات مجلس مؤسسان از آن‌هم ناسالم‌تر بود. ولی رضا خان به دلیل رهبری استثنائی خود در آن ‏چهارساله قهرمانی تاریخ نیمه اول سده بیستم ایران که سپاهیان نیمه برهنه و گرسنه‌اش تکه‌پاره‌های ‏سرزمین ملی را در شمال و جنوب و خاور و باختر باز به هم می‌پیوستند، به‌عنوان مظهر آرزوهای ملی ‏ایران برای ثبات، امنیت، استقلال و پیشرفت، از قبول عام برخوردار بود. اعلام پادشاهی او چنان شور ‏همگانی را که پیش از آن نثارش شده بود برنینگیخت ولی با مخالفت مهمی نیز روبرو نشد. تنها کسانی که ‏این سده را خوب بشناسند می‌توانند حالت اعجاز آمیز تغییرات آن چهارپنج‌ساله را احساس کنند. در این ‏سده ایران هیچ‌گاه در چنان زمان کوتاهی از کام چنان مخاطرات بزرگی رها نشد و چنان نیروئی برای پیش ‏تاختن نیافت.‏

‏ سوم اسفند همه داستان نبود که بشود با یک اشاره به نقش مأموران انگلستان به لج‌نزارش انداخت. در سوم ‏اسفند رضا خان میرپنج (سرتیپ) تنها توانست تکان بزرگی به «کاریر» نظامی خود بدهد که همان‌گاه روبه ‏بالا داشت؛ اما برآمدنش به بزرگ‌ترین رهبر سیاسی ایران زمان خود یک فرایند سیاسی مردمی و در ‏چهارچوب قانون اساسی بود ـ نخستین نمونه سزاریسم یا بناپارتیسم در سیاست ایران که مصدق و محمدرضا شاه بعدها هر یک‌چند گاهی نمایندگان آن شدند؛ رهبر فرهمندی (کاریزماتیک) که با مردم از بالاسر ‏نهادهای قانونی رابطه برقرار می‌کند. او جایگزینی نداشت و شخصیتی تاریخی بود که زمانش رسیده بود. ‏درآشفته بازار سیاست آن روز ایران، با آن پادشاه آبرو باخته و سیاستمدار سیاست‌باز و بی‌اثر و با یک ‏طبقه سیاسی که آشکارا درمانده بود، مردم به‌طور طبیعی به او روی آوردند. برای گروه بزرگی از بهترین ‏استعدادهای نسل مشروطه، کسانی مانند تقی‌زاده و نسل جوان‌تر، داور و تیمورتاش و دیگران، راهی جز ‏آن نبود که از قیل‌وقال مجلس و مطبوعات آن زمان که در یک وایوی قضائی با پیامدهای آشکارش عمل می‌کردند رهبری یک فرمانده نظامی پیروزمند را با توانمندی‌های برجسته سیاسی، بپذیرند که دید روشنی برای ‏بسامان آوردن ایران و دست نیرومندی برای اجرای یک برنامه اصلاحات پردامنه داشت. سرفصل‌های آن ‏برنامه در بیش از دو دهه در میان روشنفکران مشروطه بحث شده بود و در دو دهه بعد به اجرا درآمد. در ‏فرازش (صعود) رضا خان سهم ورشکستگی نظام سیاسی آن روز مشروطه کمتر از صفات برجسته خود ‏او نبود.‏

* * *‎

‏ در بررسی رضا شاه ـ و بیشتر تاریخ هم‌زمان ما ـ از کلیشه‌های رایج می‌باید دوری جست و به ‏ابعاد گوناگون شخصیت خود او و اوضاع و احوالی که او را می‌خواست و ممکن ساخت بیشتر پرداخت. در ‏او ما، هم دنباله سُنت ناسیونالیست و ترقی‌خواه را می‌بینیم ـ مردی که بسیاری از آرزوهای پدران جُنبش ‏مشروطه را به عمل درآورد ـ هم مردی را که اعتقادی جز به‌زور و پول نداشت و عنصر اصلی ‏آزادیخواهی و مردمی را از مشروطه حذف کرد؛ هم نمونه‌ای از «خودکامگان روشنرای» که از سده ‏هفدهم سیاست اروپا را زیر سایه خود گرفتند؛ و هم چنانکه اشاره رفت، نخستین تجربه‌گذرای تاریخ ‏ایران را با سزاریسم یا بناپارتیسم؛ اما رضا شاه بیش از همه ازنظر خلق‌وخو دنباله سُنت سلطان مستبد ‏شرقی بود که در خدمت تجدد و در یک فضای نو شونده عمل می‌کرد. ‏

‏ بحث بر سر اینکه او می‌توانست بی سرکوبگری، برنامه اصلاحبش را پیش برد، بحثی آکادمیک نیست. ‏حتا امروز ایرانیان بسیار در جستجوی رضا شاهی دیگرند. بحث دمکراسی و توسعه هنوز در ایران فیصله ‏نیافته است. دو سده پیش از رضا شاه پادشاهان مستبدی در اروپا نشان داده بودند که می‌توان اصلاح را در ‏خدمت توسعه سیاسی گذاشت ـ مهم‌تر و پیش از همه حکومت قانون ‏rechtstaat‏. (تفاوت حکومت قانون با ‏حکومت قانونی آن است که در حکومت قانون فرمانروا ـ پادشاه یا الیگارشی ـ خود را بر فراز قانون نمی‌‏گذارد؛ در حکومت قانونی یا مردم‌سالاری هیچ‌کس بالاتر از قانون نیست و قانون را مردم فرمانروا می‌‏گذارند.) هم‌زمان با رضا شاه آتاتورک با همان دست آهنین ترکیه نوین را ساخت؛ اما او نه مانند پادشاه ‏سُنتی بلکه یک دیکتاتور نوین عمل می‌کرد و بر اهمیت نهادهای سیاسی و ریشه‌دار کردن فرایند سیاسی ‏هشیار بود. رضا شاه بی دشواری زیاد می‌توانست بر همان راه برود. بیشتر اصلاحات رضا شاهی در ‏همان چهارساله پس از کودتا آغاز و پایه گذاشته شد ـ با مجلس‌هائی که هم زیر فشار او بودند و هم از ‏حضور نیروبخش و الهام انگیز او انرژی گرفته بودند. او به‌عنوان یک سرکرده نظامی و رهبر سیاسی ‏چنان فرهمندی داشت که توده‌های مردم را می‌توانست در آرزوهای خود انباز و نیروی آن‌ها را بسیج کند‏‏. هیچ نیازی نمی‌بود که مردم به‌زور به راه‌های نو کشانده شوند. ولی او به فرنبرداری محض، اگرچه ‏فرمان‌برداری بی اشتیاق سربازخانه‌ای، خوکرده بود. زور برهنه، هم با سرشتش سازگاری بیشتر داشت ‏هم با باورهایش. ‏

رضاشاه کبیر

‏ پدر ایران نو از اهمیت عامل داوطلبانه در فرایند توسعه غافل بود. تجربه‌های ناخوشایدش از کسان ـ از ‏پائین‌ترین لایه‌های اجتماع سال‌های کودکی و جوانی تا بالاترین محافل سال‌های بزرگی ـ انسان ایرانی را ‏در چشمش بیش‌ازاندازه خوار کرده بود. او، بسیار پیش از دوگل، عشق به نیاخاک را به‌دشواری می‌‏توانست به مردمی که بالفعل در نیاخاک می‌زیستند بکشاند. رضا شاه حتا ارزش پشتیبانی و مشارکت مردم ‏را در رویاروئی با خطر واقعی یا تصوری کودتا و توطئه از سوی قدرت‌های استعماری به‌ویژه انگلستان که ‏بیم آن هرگز رهایش نکرد درنیافت. از فرط بدگمانی و احساس ناامنی، نه اعتنائی به سرنوشت ‏خدمتگزاران برجسته می‌داشت، نه حق‌شناسی را جز به آن‌ها که از چیزی برنمی‌آمدند لازم می‌شمرد. ‏او که با منظومه‌أی از بهترین استعدادهای سیاسی و نظامی زمان کار خود را آغاز کرده بود در حلقه ‏میان‌مایگان و بله‌قربان‌گویان به پادشاهی خود پایان داد. آتاتورک قدرت اخلاقی را از سرنیزه نیرومندتر ‏کرد و سرنیزه براتری هم‌ساخت. رضا شاه در سینیسم (بی‌اعتقادی و بدنگری) خود سرنیزه را بجای ‏قدرت اخلاقی گذاشت و سرنیزه‌اش نیز چندان برا نشد.‏

‏ با رهبری چون رضا شاه می‌شد ایران را در یک چهارچوب مردمی‌تر نیز پیش برد. در مخالفت با او ‏چنان جبهه پرتوانی نبود که تمرکز افراطی تصمیم‌گیری و اجرا را توجیه کند. آخوندهای سیاسی واپس‌گرا ‏در آن گرماگرم تجدد نیروئی مصرف‌شده و متحدان فئودالشان در برابر ارتش نوبنیاد، روبه‌زوال بودند. ‏رهبران لیبرال نه برنامه و نه شخصیتی داشتند که دورادور هم برای او جایگزینی بشمار آیند. در آن لحظه ‏پرمخاطره تاریخی حتا بیش از زمان‌های عادی می‌شد مردم را به مشارکت و فداکاری خواند. نخستین ‏سخنرانی چرچیل به‌عنوان نخست‌وزیر در فردای شکست خفت‌آور در فرانسه: «من جز اشک و عرق و ‏خون چیزی برای شما ندارم» برای همه زمان‌ها درست است.‏

‏ رضا شاه باآنکه در پایان مانند مشروطه خواهان شکست خورد ولی از کارهائی برآمد که روشنفکران ‏مشروطه روبرو با وضع بی امید ایران آغاز سده پیش در بی‌پرواترین آرزوهای خود نیز باور نمی‌داشتند‏‏. هنگامی‌که پادشاه-سرباز در ١٣۲٠ / ۱۹۴۱ رفت ایران چنان دگرگون‌شده بود که خان‌ها و رهیران ‏سربلند کرده دیگر نمی‌توانستند آن را به راه‌های گذشته برگردانند. اصلاحات او و آتش ترقی‌خواهی که در ‏جامعه ایرانی درگرفته بود دوران نکبت‌بار جنگ و آشفتگی‌های دوازده‌ساله و رکود هشت‌ساله پس‌ازآن ‏را نیز گذراند و حرکت خود را از سر گرفت.‏

‏ ولی میراث او به‌ناچار پیامدهای منفی فلسفه حکومتی و سرشت استبدادیش را نیز دربر می‌داشت. ‏قرار گرفتن فرایند پیشرفت در برابر مردم‌سالاری و نه هرکدام شرط دیگری، یک بخش این میراث بود؛ ‏بحران مزمن مشروعیت بخش دیگر آن. رضا شاه این اعتقاد را راسخ گردانید که دمکراسی به درد ایران ‏نمی‌خورد و می‌باید مردم را به‌زور پیش‌راند. مخالفان ایدئولوژیک او و پادشاهی پهلوی، این تفکر را ‏پیش‌تر بردند و اصلاً منکر ترقی شدند. مصدق اقتدارگرا گفت دیکتاتور راه ساخت ولی وقتی آزادی نیست ‏راه به چه درد می‌خورد؛ و چپ‌گرایان توتالیتر، حکم دادند که چون آزادی نبوده چه سود که زنان از بند ‏چادر و در خانه ماندن آزادشده بودند (برداشتن حجاب و اصلاحات ارضی، دو انقلاب اجتماعی بزرگ ‏دوران پهلوی بود که بیش از هر عامل دیگر ایران را از جهان پیشامدرن بیرون آورد.) تعادل مشروطه ـ ‏بستگی متقابل مردم‌سالاری و ترقی‌خواهی ـ از هر دو سوی حکومت و مخالفان برهم خورد و هر دو ارزش ‏سست شد.‏

‏ مشروعیت برای رضا شاه اساساً بااقتدار حکومت یکی می‌بود؛ اما او پس از یک انقلاب مردمی و از ‏سربازی به پادشاهی رسیده بود و بیش از قدرت حکومتی را لازم می‌داشت. دستاوردهایش و نگه‌داشتن ‏ظواهر قانون اساسی بقیه مشروعیت را فراهم می‌‌کرد. او سرتاسر کشور را چنان وامدار خدمات خود می‌‏دانست که حق‌شناسی مردم را جانشین مشروعیت ساخت. مشروعیت که جنبه نهادی دارد و مستلزم ‏پذیرفته بودن کلیت نظام از سوی مردم و به زبان دیگر قانونی بودن حکومت است و با فراز و نشیب بخت، ‏کم‌وزیاد نمی‌شود از فرایند سیاسی کنار زده شد. برای حکومت لازم و کافی بود که اقتدار خود را برقرار ‏سازد و کار کند. رضا شاه برای رسیدن به ثبات سیاسی، قدرت را همه در خود متمرکز کرد و هرچه ‏توانست برای کشور انجام داد. ولی نتیجه طرفه آمیزش آن بود که بی‌ثباتی در ذات رژیم جا گیر شد. ‏حکومت در هر ناکامی و ناسزاواری، مشروعیت و بلکه علت وجودیش را از دست می‌داد. این هردو ‏روند در دوران محمدرضا شاه تند‌تر شد.‏

* * *‎

‏ در شش دهه‌ای که از بیرون رفتن رضا شاه از صحنه می‌گذرد کشاکش بر سر او و جایش در تاریخ پایان ‏نیافته است. هیچ شخصیت دیگری این‌همه سال‌ها موضوع داوری‌های گوناگون و متضاد نبوده است و مسلماً ‏برای بدنام کردن هیچ شخصیت تاریخی به‌اندازه او کوشش نکرده‌اند. اکنون نسل تازه‌ای که از ‏جانب‌داری‌های حزبی گذشته آزاد است و بستگی‌های عاطفی نسل‌های پیش از خود را ندارد، به رضا شاه از ‏نظرگاه (پرسپکتیو) روشن‌تری می‌نگرد و مشکلات باورنکردنی او و محدودیت‌های بزرگ هماوردان ‏اصلیش و کاستی‌های هراس‌آور دشمنان سیاسی او را بهتر در نظر می‌آورد و رضا شاه پیوسته بالاتر می‌‏رود. اگر در پادشاهی محمدرضا شاه چندان توجهی به سردودمان پهلوی نمی‌شد در جمهوری اسلامی ‏کتاب‌هائی درباره کسی که بی‌تردید بزرگ‌ترین شخصیت سیاسی ایران سده بیستم است انتشار می‌یابند و به ‏خواننده تصویری از شگفتی و شگرفی می‌دهند. در چنان زمانی چنان کارهائی شدنی بوده است؟

شهریور ۳, ۱۳۷۹

مطالب مربوط

بیرون از جهان سوم در تهران

خرافات، سراسر بجای مذهب

پادشاهی و رهبری

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر