11.7 C
تهران
پنجشنبه, ۱. آذر , ۱۴۰۳

مادر هم رفت… مادرم سالار بود!

الاهه بقراط

صبح ششم بهمن ۹۲ با یاد پدرم از خواب بیدار شدم. بلافاصله به سراغ فیس بوک رفتم و در ستایش یاد و خاطره و خانواده نوشتم و عکس‌های زیبایی از پدر و مادر نازنینم همراهش کردم.

نوشتم دو مرد خانواده زنانه ما زودتر از همه رفتند. پدرمان ۳۵ سال پیش ما را در دی ۵۷ ترک کرد در حالی که ۴۹ سال بیشتر نداشت. برادرمان سی سال بعد در شهریور ۸۷ ما را تنها گذاشت.
نوشتم مادرم هنوز هست. همان دختر جوان باریک‌اندام و بلند ساروی که روزی با رد و بدل کردن کتاب با پدر نیشابوری من آشنا شده بود. در نیمه دوم دهه بیست خورشیدی! و روزی در لابلای کتابی که از پدرم گرفته بود این بیت را پیدا کرد:

نمیدانم چه گرمی‌کرده‌ای با دل
که تا غافل شوم از او، دوان نزد تو می‌آید!

مادر هم رفت… مادرم سالار بود!

مادرم در سال ۵۷ پس از سی سال زندگی مشترک و شش فرزند، این بیت را داد تا بر سنگ گور همسرش بنویسند. نوشتم مادرم هنوز هست و نمی‌دانستم در همان لحظات دارد می‌رود. در این فکر بودم که فردا، هفت بهمن، روز تولدش، حتما تلفن بزنم. میدانم خواهد گفت در این سن و سال، چه تولدی؟! درست مثل سال‌های گذشته. ولی نمی‌دانستم، درست شب تولدش، تولد هشتاد و سه سالگی‌اش، در می‌گذرد و می‌رود و من از این هزاران کیلومتر دورتر حتا صدایش را نیز دیگر نخواهم شنید.

مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ایران بود. آموزگار بود. صدها دانش‌آموز دختر و پسر را سواد آموخت و هر بار که کسی از گوشه‌ای در این دنیا سراغش را می‌گرفت، غرق شادی و غرور می‌شد. مادرم زنی آگاه بود. نخستین کتاب‌‌ها را از او هدیه گرفتیم. مادرم زنی مستقل بود. از شانزده سالگی روی پای خود ایستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعیت ما را گرداند. مادرم انسان شریفی بود مانند همه انسان‌های شریف دیگر که از خود خاطرات خوب بر جای می‌گذارند، مثلا اینکه هر بار به قول معروف سنگ به دلش می‌بست و به من می‌گفت: هر جا که شما راحت و خوشحال باشید، من هم راحت و خوشحالم! یا اینکه با ترفندهای زیرکانه و مادرانه‌اش، در هر کاری، اختیار را نزد خودمان می‌گذاشت تا خود، خویشتن را کنترل کنیم! تا در هر تصمیمی، پیش از آنکه به او پاسخگو باشیم، برای خود پاسخی بیابیم! مادرم، سالار بود! رفت و از هیاهوی زندگی آرام گرفت.

بیچاره ما که درد فقدان، بغض را در گلویمان می‌شکند و حسرت لحظاتی که هرگز دیگر به دست نخواهد آمد. بیچاره من که باز هم باید با یاد و خاطره و خیال، در زمان شناور شوم بدون اینکه بتوانم در مکان جابجا گردم. فقط اشک می‌ریزم و صدایش را از آن سوی تلفن، که در سی و پنجمین سالگرد درگذشت پدرم با هم حرف زدیم، در ذهن مرور می‌کنم: فقط رفتیم پیش پدر و برادرت، هزینه‌ مراسم را هم گفتم بدهند برای کودکان سرطانی ساری…

واقعا هم، بهترین چیزی که برای یک نفر می‌تواند اتفاق بیفتد، خانواده است. خانواده‌ای از جنس خوب با افراد خوب… اما نمی‌گذارند مادر نازنینم را در آرامگاه خانوادگی ما، در زمینی کوچک، ساده و بدون تأسیسات و تزیینات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می‌گویند شما این زمین را از یک بهایی خریدید که فرار کرده و سندی که دارید غیرقانونی است! نه تنها زندگان، حریم آرام مردگان نیز از دست شما در امان نیست. تُف بر شما و آن وجود ناپاک و ریاکارتان!

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر