تاریخ که شرح و تحلیل رویدادهاست در واقع از سرگذشت کسان، با هر درجه اهمیت، ساخته میشود. تودههای بینشان با سرگذشت جمعیشان در تاریخ حضور دارند، سرنوشتهای شخصی بازیگران کوچکتر یا بزرگتر، یاد و اشارهای درخور سهمشان مییابد. اهمیت فراوان یادداشتهای روزانه و خاطرات دست درکاران از اینجاست؛ سندهائی بلافاصله و دست اول که پژوندگان را راهنمائی خواهد کرد.
از دوران پادشاهی پهلوی که بیتردید از مهمترین دورانهای تاریخ ایران است یادداشتهای روزانه و خاطرات چندانی در دست نیست و از اینرو هر اثر تازهای را در این گونه (ژانر) ادبی میباید مغتنم شمرد. دکتر محمد حسین موسوی، نماینده مجلس و سناتور پیشین و یکی از مردان سیاسی فعال پادشاهی محمد رضا شاه، در “یادمانده از برباد رفتهها” * در نگاهی که به زندگی اجتماعی و سیاسی خود انداخته گوشههائی از رویدادها و اوضاع و احوال آن زمان را باز میکند. او یکی از نخستین نمایندگان نسل دوم طبقه متوسط نوین ایران است که به “هیئت حاکمه” راه یافت. نسل اول، طبقه متوسط کوچک جنبش مشروطه بود که بیشتر از طریق روزنامهنگاری و دیوانسالاری به مقامات سیاسی رسید و نمایندگانش را تا نیمههای پادشاهی محمد رضا شاه میشد در مقامات سیاسی یا در صفوف نیروهای مخالف دید. نسل دوم، طبقه متوسط بسیار گسترش یافته رضا شاهی بود که راه خود را به سیاست علاوه بر دیوانسالاری، از دانشگاه، وکالت دادگستری و روزنامهنگاری و نیز دنیای کسب و کار، همه زمینههای کار طبقه متوسط،، میگشود و تا اواخر پادشاهی محمد رضا شاه کشید. نسل سوم این طبقه متوسط که ساخته دوران رشد اجتماعی و اقتصادی انفجار آمیز محمد رضا شاهی است هنوز بخش عمده لایههای روشنفکری و سیاسی و کسب و کار ایران را (بسیاری در بیرون) تشکیل میدهد.
دکتر موسوی مانند انبوهی از سیاستگران آن زمان از وکالت دادگستری (پس از سالهائی خدمت در در دادگستری) آغاز کرد و از ۱۳۳۶/۱٩۵٧ سال پایهگذاری حزب مردم در میدان سیاست بود. بخش نخستین خاطراتش تا آن زمان برشی از زندگی اجتماعی ایران دهههای نخستین دوران پهلوی، از سردار سپهی، بدست میدهد، از جامعه واپسمانده دست به دهانی که رضا خان / رضا شاه به زور از قرون وسطا بدر میآورد و گویا رشته دموکراسیاش به دست او بریده شد. تفصیلی که در نقل رویدادهای زندگی نویسنده بکار رفته خواننده را به سفر لازمی به آن روزگاران فراموش شده میبرد. یکی از خدمات این کتاب، گزاردن قدر دادگستری نوین ایران است. نویسنده با تجربه دست اولش دستگاهی را به خوانندگان میشناساند که اگرچه قدرت کافی و استقلال نداشت ولی در زیر فشارهای گوناگون و تحمل محرومیتها اساسا پاکیزه مانده بود و میکوشید موقعیت والا و نام نیکش را نگهدارد.
نظام حزبی دوره محمد رضا شاه، آن احزاب دولتی که از اسباب عمده حمله به رژیم پادشاهی بودند، بیاعتبارتر از آن شده است که خوانندگان توجه چندانی به زندگی حزبی آن زمان بکنند. ولی دکتر موسوی نشان میدهد که اگر هویدا به دست شاه، جهان را بر آن حزب تنگ نکرده بود دگرگشت به یک نظام دو حزبی با معنی امکانپذیر میشد. او مبارزات حزبی میان حزب حاکم، ایران نوین، و حزب مخالف وفادار، مردم را دنبال میکند و تصویری که نمایان میشود موقعیت غیر ممکن مخالف، هر اندازه هم وفادار، در یک فرهنگ سیاسی است که به تدریج و به دست همه رهبران برجسته خود، مخالفت و دگراندیشی در آن با جرم سیاسی (در زمان رضا شاه) با خیانت (در نظر مصدق) با خرابکاری (به تعبیر محمد رضا شاه) و محاربه با خدا (فتوای خمینی) یکی شده است. اگر هویدا به آن آسانی توانست حزب مردم و نظام دو حزبی رسمی را به بن بست بکشاند از پی بردنش به منطق نظام سیاسی برخاسته از آن فرهنگ بر میآمد. این فرهنگی است که هنوز بیست و شش سال پس از شکست همگانی در انقلاب اسلامی، دست از طبقه سیاسی ایران، بیشتر در بازماندگان همان نسل دوم، بر نمیدارد. پیشرفتهترین و متمدنترین عناصر این طبقه سیاسی حاضر نیستند در مخالفان خود کمترین مزیتی ببینند؛ و آنها را یا نادیده میگیرند، یا میکوشند با تحریف و نسبت دروغ از میدان بدر کنند؛ و یا اگر دیگ آزادمنشی شان به جوش آید از آنها میخواهند که برای کمک به پیشبرد دمکراسی در ایران دست از عقایدشان بردارند و با آنها همراه شوند.
شیوه و فلسفه حکومتی شاه بر ضد احزاب عمل میکرد و او تا پایان ندانست که میخواهد چه بکند. مانند بسیار جاهای دیگر، او چیزهای متناقضی را با هم میخواست و هنگامی که کارها خراب میشد بر دیگران خشم میگرفت و مسائل را رها میکرد. ولی مسائل او و کشور را رها نمیکردند. هم میخواست در ایران نیز مانند کشورهای پیشرفتهای که سرمشق آنان را در نظر داشت حزب باشد، هم برای کار انتخابات وجود احزاب را سودمند میدید و هم از پدید آمدن هر مرکز قدرتی میترسید. او به یک دست میساخت و به دست دیگر ویران میکرد، و این روش دو دلانه در حزب مردم، و بعدا رستاخیز بخوبی نمایان شد.
افسوس و سرخوردگی نویسنده که صمیمانه در پیشبرد حزب مردم میکوشید به خوبی قابل فهم است ولی هویدا را بیش اندازه محکوم میکند. حزب مردم تنها با دگرگونی ژرف در نظام سیاسی میتوانست به زندگی ادامه دهد و این هویدا نبود که نظام سیاسی را همانگونه میخواست و همانگونهتر میخواست. هویدا در سیاست حزبی خود نیز انگشتش بر رگ شاه بود و همان را میکرد که او میپسندید، و بسیاری اوقات پیش از آنکه دستوری داده شود. اگر او کامیابترین سیاست پیشه دوران محمد رضا شاه شد از همین بود که هر چه بیشتر به دلخواه فرماندهش عمل میکرد (او خود این لقب را بر مجموعه القاب شاه افزود.)
داستان یک حزبی شدن ایران که شاه در گذشته بارها آن را رد و محکوم کرده بود بخش قابل ملاحظهای “در یادماندهها” ست. نویسنده با آوردن شواهد فراوان جای تردید نمیگذارد که هویدا، ترسان از برآمدن حزب مردم به صورت یک رقیب جدی، همه کوشش خود را کرد که شاه را به منحل کردن احزاب دیگر در حزب ایران نوین متقاعد سازد. او بیدشواری زیاد توانسته بود مخالفت با دولت را به مخالفت با شاه در آورد. شاه بود که همه تصمیمها را میگرفت و اگر حزب مخالفی زبان به انتقاد و شکایت میگشود در واقع رژیم شاه را ضعیف میکرد. اما حزب مخالفی که که با سیاستها و کارکرد دولت مخالفت نمیکرد علت و جودی خود را از دست میداد. این حقیقتی بود که شاه پس از عوض کردن پیاپی دبیرکلهای حزب مردم، آخرینشان با زنندهترین صورت، به آن رسید. اما اینکه شاه همه خواست هویدا را بر نیاورد و حزب ایران نوین را هم در حزب تازهای، سراسر ساخته خودش، منحل کرد به دلیل آن بود که از نیرو گرفتن حزب ایران نوین نیز خشمگین بود. آخرین کنگره آن حزب که با شرکت نمایندگانی از احزاب اروپائی برگزار شد کاسه شکیبائی شاه را لبریز کرد. هویدا با همه آشنائی به روحیات شاه نتوانست دریابد که سیندرم syndrum لوئی چهارده تا کجاها پیش رفته است: “دولت منم.” میپنداشت که دولتخواهی محض و آب شدنش در شاهنشاه فرمانده خدایگان جائی برای رشک بردن بر او نمیگذارد، ولی رفتار او و دیگران در آن نظام، به سالهای دراز، شاه را خورشیدی کرده بود که درخشش ستارهای را نیز بر نمیتافت. (لوئی چهاردهم را خورشید شاه لقب داده بودند.)
همان روحیه بود که حزب رستاخیز را نیز در همان نخستین مراحل شکلگیری به بیاثری و از هم پاشیدگی کشانید. آن حزب، روبرو با وظیفه عملا ناممکن یافتن جائی برای خودش در نظام سیاسی بسته ایران، هر سال فعالیت خود را با رهبری متفاوتی آغاز کرد و ظرفیتهای بزرگی که برای گشودن تدریجی نظام سیاسی داشت بیهوده ماند. ”یادماندهها” از هم پاشیدگی سریع حزب را در دوره دوم دبیر کلی دکتر جمشید آموزگار به خوبی تصویر کرده است. دکتر آموزگار آشکارا حزب را جز وسیلهای برای رسیدن به نخست وزیری نمیدید و در نگرش دیوانسالارانه و غیرسیاسی او، آن سازمان سیاسی ارزش دیگری نمیداشت (سیاست در اینجا البته به معنائی غیر از سیاستبازی آمده است.) او، چنانکه رفتارش در تظاهرات بزرگ حزبی تبریز نشان داد، بر خلاف هویدا که ساختار حزبی را به خدمت خود میگرفت، در دل از حزبی که دبیر کلیاش را داشت بیزار و بیمناک بود.
* * *
مهمترین بخش خاطرات از نظر تاریخنگاران، رویدادهای از زمستان ۱۳۵۶/۱٩٧٨ تا نخست وزیری شریف امامی است که نویسنده در پارهای از آنها شرکت مستقیم داشته است. او پس از تظاهرات قم در اعتراض به مقاله روزنامه اطلاعات که خمینی را عامل بیگانه و ارتجاع سیاه و مخالف اصلاحات و دارای تخلص هندی نامیده بود از سوی شاه و نخست وزیر ماموریت یافت که رابط آیت الله شریعتمداری و دولت باشد. در نخستین دیدار، شریعتمداری که بعدها به دستور خمینی از آیت اللهی افتاد، گله میکند که چرا ماموران بر روی تظاهر کنندگان آتش گشودهاند و به وسائل دیگر آنها را آرام نکردهاند و از دولت میخواهد که رئیس شهربانی را تغییر دهند. در دیدار بعدی از روش دولت درباره سهمیه زائران حج انتقاد میکند و خواستار تعییراتی در آن میشود. ولی هر دو درخواست او با بیاعتنائی دکتر آموزگار روبرو میشود. شریعتمداری ضمن تاکید بر ضرورت پادشاهی در ایران میگوید روحانیت مخالف سلطنت نیست ولی “در این کار باید حرمت روحانیت و اسلام نگه داشته شود نه اینکه برای یک امر ساده مذهبی و مانندهایش اعتبار ما متزلزل گردد که این کار چاه به دست خود کندن است.” نخست وزیر که در پاسخ درخواست مربوط به حج گفته بود “فرشچی (رئیس اوقاف) وظیفه خود را میداند” در برابر این هشدار مهم نیز واکنشی جز آن ندارد که “مفهوم این گفته را قبلا هم شنیدهایم.” معلوم نیست اگر نمیخواستند با مردی که میتوانست در برابر خمینی وزنهای باشد کنار بیایند چرا اصلا درپی مذاکره با او میبودند؟
شریعتمداری همه گرفتاریها را زیر سر خمینی میداند و دولت را از خطر او برحذر میدارد و نام چند تن را که در آن زمان نمایندگان خمینی بودند میدهد که به شاه رسانده شود و از دکتر موسوی میخواهد به شاه بگوید که “اگر میخواهند تشنجات خاتمه یابد باید تکلیف خود را با این عده روشن کنند.” پیام به نخست وزیر داده میشود ولی چند روز بعد شریعتمداری میپرسد آن صورت چه شد؟ دکتر موسوی باز به نخست وزیر میگوید و بازهم خبری نمیشود. شریعتمداری دو تن از کسان خود را نزد ارتشبد شفقت استاندار آذربایجان که جانشین سپهبد آزموده مسئول تظاهرات تبریز شده بود میفرستد که “غفلت دستگاه دولتی کار را به جائی رسانده است که مریدان من هم دارند کمکم از من دور میشوند و به گروه خمینی میپیوندند و باید هر چه زودتر دست بکار شد.” شفقت بعدها (در گفتگو با راوی) به درستی این پیغام شهادت میدهد. سر انجام وقتی در حکومت شریف امامی، دکتر موسوی برای آخرین بار شاه را میبیند و پیغامهای شریعتمداری را بازگو میکند به نوشته او شاه “با قیافهای حیرتزده نگاهی به من انداخت و گفت این ماجرا کی بود؟” ظاهرا نخست وزیر هیچیک از سخنان شریعتمداری را قابل رساندن به شاه ندیده بوده است.
این سخنان با اهمیتتر، و اتهام سهلانگاری سنگینتر، از آن است که به خاموشی برگزار شود و روشنگری در آن از سوی نخست وزیر وقت خدمتی به تاریخ خواهد بود. آیا حقیتا در آن ماههای آغاز آشوب که خمینی داشت دامنه نفوذ خود را به زیان پایگان مذهبی اساسا محافظهکار، گسترش میداد، دستگاه دولت نمیفهمید که میباید میان نیروهای مذهبی شکاف اندازد و با برآوردن خواستهائی به آن درجه معقول، دست شریعتمداری را نیرومند کند؟ آیا امتیاز دادن در موضوع حج یا عوض کردن رئیس شهربانی که واکنش بیش از اندازه نشان داده بود و سرانجام هم از ترس جانش او را در همان دولت عوض کردند نشانه ضعف بشمار میرفت، یا در یک استراتژی خردمندانه جلوگیری از افراطیان میگنجید؟ رساندن درخواستهای شریعتمداری به شاه آیا مانند موارد دیگری که نخست وزیر به دکتر موسوی گفته بود جرئت نمیکند، آنهمه خطرناک میبود؟ نویسنده خود را ملامت میکند که چرا خودش پافشاری نکرد و مستقیما نزد شاه نرفت ولی مسئولیت کسی که میخواست تنها رابط با شاه باشد بیشتر است.
آسیب بزرگتر در واکنش شریعتمداری به بیاعتنائی نخست وزیر، در تبریز که مرکز قدرت سیاسی او بود وارد آمد. به باور نویسنده، شریعتمداری برای آنکه در مسابقه از خمینی عقب نیفتد و «برای هشدار دادن به دولت غافل» در آن شهر دست بکار شد و تظاهرات ۲۹ بهمن ١۳۵۶/۱٩٧٨ به اشاره و حمایت او به عنوان چهلم کشتگان قم راه افتاد ولی از دستش بدر رفت. دکتر موسوی که در گذشته نمایندگی تبریز را پس از مبارزه انتخاباتی سختی داشته است چند روز پس از آشوب در تبریز به ابتکار خود به آن شهر میرود و در تماس با مقامات و متنفذین به این نتیجه میرسد که زمینه تظاهرات را نارضائی سخت مردم از استاندار ناشایسته، تحریکات عناصر مذهبی و چپگرا و غفلت فاحش ماموران نظامی و امنیتی فراهم کرده بوده است. روز ۲۹ بهمن مردم برای مراسم چهلم به مسجد میروند ولی در مسجد بسته بوده است و از آنجا آشوب بالا میگیرد و گروهی کشته و زخمی میشوند. نکته پر معنی آن است که بلا فاصله گروههای موتور سوار مجهز به چوبدستهای تراشیده و مواد آتشزا به محلهای از پیششناسائی شده در سرتاسر شهر میریزند و بطور منظم آنها را در ظرف نیم ساعت به آتش میسپارند. آنها همچنین به تظاهر کنندگان در هر جا سنگ برای پرتاب کردن به ماموران انتظامی میرساندند. در روزها و هفتههای پیش از ۲۹ بهمن افرادی که به زبان عربی یا زبانهای غیر محلی تکلم میکردند در هتلها و مسافرخانهها جا گرفته بودند و ماموران امنیتی کمترین توجهی به ورود آن افراد و مواد مشکوک به شهر نکرده بودند.
بیاعتنائی به آنچه در تبریز میگذشت تا آنجا بود که “در روز ۲٨ بهمن در ستاد مرکزی حزب رستاخیز با حضور مسئولان حزبی، ماموران وزارت کشور از جمله استاندار تهران، مامورین اطلاعاتی، امنیتی و انتظامی برای بررسی حوادث احتمالی روز ۲۹ بهمن که اربعین (چهلم” حادثه ١۹ دیماه (روز شورش قم) می شد تشکیل شد. در این جلسه اطلاعات رسیده از استانها و شهرستانها کلا بررسی شد و به مقتضای گزارشهائی که رسیده بود درباره آنها تصمیمهای احتیاطی اتخاذ گردید. ولی شهری که درباره آن هیچ گونه تصمیم احتیاطی گرفته نشد تبریز بود زیرا که هیچ گزارشی در این مورد از مامورین محلی این شهر نرسیده بود.” باید افزود که در ۲۹ بهمن درخود قم نیز چهلم ١۹ دی را گرفتند ولی به تدبیر استاندار استان مرکزی (علی دفتریان) هیچ حادثهای در آن شهر که احتمالش از همه جا بیشتر بود روی نداد.
رفتار نخست وزیر همچنان مایه دلازاری نویسنده است: “انتظار میرفت که پس از بازگشت من … حداقل … نخست وزیر و دبیر کل حزب، از من درباره آنچه دیده و شنیده بودم سئوال و کسب اطلاعی کند ولی او در چنان شرایط حساس و نگران کننده حتی از قائم مقام خود که در روز واقعه هم به او (به من) متوسل شده و در واقع پناه برده بود اصلا نپرسید که که در تبریز چه دیدی و چه شنیدی و نظر تو برای آینده چیست؟ نخست وزیر نه تنها چنین نکرد، بلکه از لطف او استاندار، محکم سر جای خود نشست، ماموران اطلاعاتی و امنیتی مواخذه نشدند و آب از آب تکان نخورد … تا آنکه از طرف شاه ارتشبد شفقت … برای تحقیق درباره علل حوادث به تبریز رفت. او … استاندار را مقصر دانست. استاندار برخلاف میل نخست وزیر احضار شد و خود شفقت به استانداری آذربایجان منصوب گردید.” شفقت چنان تبریز را آرام کرد که تا اواخر دوران پادشاهی اتفاق مهمی در آن شهر نیفتاد.
یک تجربه دیگر نویسنده با دکتر آموزگار به تظاهرات بزرگ حزب رستاخیز در تبریز بر میگردد که حقیقتا مایه شگفتی است. شاه که پس از ۲٩ بهمن گفته بود “عجب! مردم تبریز؟ باور نمیکنم!” به آموزگار دستور میدهد که “حزب باید یک اجتماع بزرگ چند صد هزار نفری تشکیل دهد و تنفر مردم را از این خرابکاری و وفاداریشان را به رژیم اعلام کنند.” آموزگار به دکتر موسوی ماموریت میدهد که یکی از سه قائم مقام او در حزب و سناتور آذربایجان است. او نیز با تاکید اینکه بسیج مردم تنها وظیفه دبیران حزب است و از اعضای دولت کسی حق مداخله ندارد تظاهراتی سیصد هزار نفری را سازمان میدهد که من خود شاهد آن بودم و احتمالا تا آن روز چنان انبوه بزرگی از جمعیت در ایران دیده نشده بود. پس از تظاهرات جلسهای در حضور هیئت دولت با شرکت رجال شهر تشکیل شد که نه در دفتر حزب بلکه در استانداری بود و به میتینگ حزب رنگ دولتی میداد. “در این نشست نه از برنامهای برای ترمیم سخنرانیها سخن رفت، نه وعدهای برای خسارت دیدگان داده شد و نه حتی کلامی در دلجوئی از کسانی که خویشانشان در شورش برنامهریزی شده ۲۹ بهمن کشته شده بودند به زبان آمد …. بهر حال اگر چه تظاهرات با عظمت بود ولی از بیفکری دولتیان، آن تظاهرات بیحاصل و حتی مضر هم بود زیرا در واقع نمایشی بود که باید گفت آمدند و نشستند و برخاستند… مصلحت … ایجاب میکرد که … همگان بدانند که آن اجتماع بزرگ یک اجتماع و تظاهر حزبی و مردمی است … و نقطه تمرکز صحبتها روی مشارکت مردم دور بزند … حق این بود که دبیر کل و همراهان بعد از تظاهرات از محل حزب دیدن کنند … از زحمات دبیران و اعضای حزب تشکر شود … خسارت آنها اقلا از بابت اتومبیلهای آتشزده آنها جبران شود. ولی جناب آموزگار همه اینها را در نطق خود [که رنگ ادبی آن میچربید] نادیده گرفت … ” دبیر کل حزب حتا حاضر نشد از ساختمان نیمه سوخته حزب دیدن کند. رستاخیز در تبریز پس از آن از میان رفت.
فصل آخر این نمایش غمانگیز را رادیو تلویزیون دولتی نوشت. تلویزیون ملی ایران “خبر تظاهرات تبریز را … خیلی کوتاهتر از واقعیت، و ابعاد آن را خیلی خیلی کمتر از آنچه بود نشان داد… نه… نمونههای احساسات طبیعی مردم را منعکس کرد و نه آن اجتماع بزرگ را چنانکه بود به نمایش گذاشت… به کم ارزش نشان دادن آن تظاهرات قناعت نکرد بلکه اجتماع مردم تبریز و شعارهای آنها را به گونهای نشان داد که … به بینندگان در تمام ایران تلقین کند که تظاهرات به دستور دولت بوده است و شرکت کنندگان از سازمانهای اداری و دولتی بودهاند.” چنانکه نویسنده یادآور میشود تلویزیون چند ماه بعد “با قرار دادن مصنوعی سربازان در برابر دانشگاه تهران و القاء این پیام جعلی که که سربازان دانشجویان را میکشند، احساسات عمومی را چنان برانگیخت که دیگر هرگز قابل کنترل نشد.”
* * *
داستان انقلاب اسلامی هنوز نانوشته است و از این خاطرات و یادماندهها بسیار لازم است تا منظرهای واقعی، اگر یک گذشته واقعی را بتوان تصویر کرد، از آن بدست آید. “یادماندهها از برباد رفتهها” سهم خود را در تاباندن نوری به پارهای گوشههای آن منظره کلی گزارده است و آیندگان وامدار حافظه نیرومند سیاستگری خواهند بود که تا توانست در میدان ماند و آنچه توانست برای میهن خود کرد.