16.7 C
تهران
شنبه, ۸. اردیبهشت , ۱۴۰۳

تعریف صلح

تعریف صلح

تعریف صلح و ابعادش کارِ دشواری است. هیچ تعریف واحدی از صلح وجود ندارد. اولین گام عبارت است از ارائه‌ی دو تعریفِ محدود و گسترده از صلح. تعریف محدود عبارت است از پایان یافتن خشونتِ آشکار بدون رفع عللِ اساسیِ آن؛ تعریف گسترده‌تر عبارت است از صلح لیبرال یا صلح توأم با عدالت. وضعیت کنونی در قبرس و کره ــ صف‌آراییِ نیروهای نظامیِ قبرسی‌های یونانی‌تبار و ترک‌تبار و همچنین نیروهای نظامیِ کره‌ی شمالی و کره‌ی جنوبی در دو طرف یک منطقه‌ی حائل ]نوار سبز[ ــ و معاهده‌ی صلح نافرجامِ پس از پایان جنگ جهانیِ اول (پیمان ورسای) را می‌توان «صلح منفی» نامید؛ اما صلحِ گسترده‌تر به توافق‌نامه‌ی صلح و ایجاد کشور صلح‌طلب، جامعه‌ی صلح‌دوست و نظم منطقه‌ایِ صلح‌آمیز می‌انجامد، شاید مطابق با همان الگوی عامِ «صلح مثبت» که یوهان گالتونگ (متولد ۱۹۳۰) ارائه کرده است. مثال بارزِ صلح مثبت، تأسیس «اتحادیه‌ی اروپا» بر ویرانه‌های جنگ جهانیِ دوم است. صلح مثبت می‌خواهد به خشونتِ ساختاریِ بنیادین بپردازد و آن را از میان بردارد. در گامِ بعدی می‌توان چارچوبی ترکیبی برای صلح ارائه کرد که متضمّنِ همزیستیِ نظام‌های سیاسی و اجتماعیِ به‌شدت متفاوت است. یکی از نمونه‌های این رویکرد توافق‌نامه‌ی صلح میان مصر و اسرائیل در سال ۱۹۷۸ است که از طریق آن دو کشور و دو جامعه‌ی به‌شدت متفاوت به توافق محدودی دست یافتند بی‌آنکه تمام اختلافاتِ عمیقشان رفع شود. یک نمونه‌ی جدیدتر عبارت است از صلحی ترکیبی که از زمان پایان اشغال تیمور-لِسته توسط اندونزی در سال ۱۹۹۹ پدیدار شده است.

هر یک از انواع صلح سطوح متفاوتی از امنیت و حقوق را برای جامعه فراهم می‌کند: صلحِ محدود ساده است و تا زمانی که روابط قدرت دست‌نخورده بماند پایدار خواهد بود؛ صلحِ گسترده‌تر پیچیده‌تر و در عین حال عادلانه‌تر است؛ صلح ترکیبی حتی از این هم پیچیده‌تر و عادلانه‌تر است اما شاید به علت پیچیدگی‌اش ناپایدارتر باشد. وقتی پای هر نوع صلحی در میان است با پرسشی اساسی مواجه‌ایم: آیا برای دستیابی به صلح باید دشمنانِ خود را به‌زانو درآوریم، آن‌ها را شبیه به خود کنیم، یا اینکه تفاوت‌هایشان را بپذیریم و با آن تفاوت‌ها کنار بیاییم؟

 

صلح منفی

فهم محدود از صلح عبارت است از فقدان خشونتِ آشکار (از قبیل جنگ یا درگیریِ خفیف) هم میان کشورها و هم در داخل کشورها. چنین صلحی ممکن است به شکل آتش‌بس یا توافق بر سر تقسیمِ قدرت باشد، یا در درون نظام سیاسیِ خودکامه‌ای برقرار شود. در چنین حالتی یک کشور، یا گروهی در جامعه، از طریق خشونت یا شیوه‌های ظریف‌تری (به عبارت دیگر، نه صلح، نه جنگ) بر کشور یا گروه دیگری سلطه می‌یابد. مزیت چنین صلحی سادگی‌اش است اما به علت اتّکا بر آرایش‌های قدرتی که همواره در حال تغییرند، شکننده و ناپایدار است. در این صورت، به خشونتِ ساختاری و فرهنگیِ پنهانِ لانه گرفته در نظام‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی توجه نمی‌کنند. شاید به همین علت است که پس از آتش‌بس‌های مکرر در دهه‌ی ۲۰۰۰، روند صلح در کلمبیا بارها مختل شده است. در کلمبیا هنوز به مسائل اصلیِ مورد مناقشه، به‌ویژه مسائل مربوط به تقسیم اراضی، فقر و نابرابریِ اجتماعی-اقتصادی، نپرداخته‌اند. هر توافق‌نامه‌ی صلحی که بر تعریفِ محدود از صلح مبتنی باشد صرفاً برای مدتی کوتاه رضایت‌بخش خواهد بود. در چنین شرایطی ممکن است نیرویی نظامی یا حکومتی خودکامه ــ همچون آلمان شرقی در دوران جنگ سرد ــ نظم امنیتی را حفظ کند اما معایب و نقایص فراوانی در حوزه‌ی حقوق بشر، نمایندگیِ دموکراتیک، عدالت و رفاه باقی خواهد ماند که حاکی از خشونت ساختاری است.

تعریف منفی از صلح مبتنی بر این عقیده است که خشونت جزئی جدایی‌ناپذیر از طبیعتِ بشر است و همیشه در تاریخ، جامعه و بین کشورها وجود دارد. چنین استدلالی اغلب مبتنی بر مشاهده‌ی رفتار حیوانات، به‌ویژه نخستی‌ها، است (گرچه ربط چنین شواهدی و امکان تعمیمِ آن به آدمیان به‌شدت بحث‌انگیز است). اگر شیوع منازعه معلول انفکاک‌ناپذیریِ خشونت از طبیعت بشر باشد، در این صورت جز توسل به‌زور برای پیشبرد منافع راهبردی هیچ کارِ دیگری نمی‌توان انجام داد. در چنین شرایطی امنیت چیزی نیست غیر از حفظ نظام سلسله‌مراتبیِ موجود میان کشورها، استقلال ارضیِ‌شان، و توازن قوا میانِ آن‌ها ــ برای مثال، «نظام هماهنگ» (Concert System) در اروپای قرن نوزدهم پس از پایان جنگ‌های ناپلئونی در سال ۱۸۱۵.

از دوران باستان تا دست‌کم «عصر روشنگری»، و شاید تا زمان پیدایش فاشیسم در اوایل قرن بیستم، چنین نگرشی به جنگ و منازعه و رابطه‌ی آن‌ها با صلحِ منفی وجود داشت؛ به عبارت دیگر، صلح عمدتاً چیزی نبود جز بن‌بستی دردناک میان حکّام یا پیروزی مطلقِ یک‌طرف، البته در میانه‌ی جنگ‌های مکرری که رخ می‌داد (چنین صلحی به سود پادشاهان، ملکه‌ها، امپراتورها و دیکتاتورهای گوناگون بود). در چنین تفسیری از تاریخ، انسان‌ها صرفاً آلت‌دستِ قدرتمندان و منافعِ آن‌ها هستند.

 

صلح مثبت

پس از «عصر روشنگری»، چنین دیدگاه‌هایی به آرامی جای خود را به رویکردهای معطوف به صلح مثبت داد. این تعریفِ گسترده‌تر از صلح نه تنها فقدان خشونتِ آشکار هم در میان کشورها و هم در داخل کشورها را در برمی‌گیرد بلکه شامل ایجاد شرایطی در جامعه برای زندگیِ عاری از ترس یا فقر، در چارچوب یک نظام سیاسیِ مقبول همگان است (یعنی نظامی که به خشونت ساختاری، فرهنگی و زیست‌محیطی توجه می‌کند). صلح مثبت متضمّن شکوفاییِ نسبیِ افراد در جامعه و همچنین ثباتِ نهادهای سیاسی، نظام‌های حقوقی و اقتصادی، و کشورها و مناطق است. صلح مثبت معرّف همان «زندگیِ خوب» یا «صلح جاودانی» است که فیلسوفان نامدار از زمان ارسطو (۳۲۲ ــ ۳۸۴ ق.م) تا امانوئل کانت (۱۸۰۴ ــ ۱۷۲۴)، فیلسوف لیبرال آلمانی، بارها به آن اشاره‌کرده‌اند. تاریخ سیاسیِ پس از «عصر روشنگری»، به‌ویژه از زمان انعقاد «معاهده‌ی وستفالی» در سال ۱۶۴۸، سرشار از تلاش برای پرورش مفهوم مثبتی از صلح و ایجاد نوعی «ساختار بین‌المللیِ صلح» در واکنش به جنگ‌های پیاپی در اروپا بوده است.

در واقع، می‌توان ادعا کرد که تلاش برای استقرار صلح یکی از رایج‌ترین فعالیت‌های بشر در طول تاریخ بوده است. هیچ جامعه‌ای از جنگ و درگیری در سطوح گوناگون در امان نبوده است. در نتیجه، همه‌ی جوامع روش‌های پیچیده‌ای را برای استقرار صلح ــ از نهادهای اجتماعی تا فرایندهای حقوقیِ رسمی و نهادهای عمومی ــ ایجاد کرده‌اند. جنگ و درگیری رفتارهایی اکتسابی‌اند و می‌توان از طریق ابزارهایی مثل مداخله‌ی نظامی (شگفتا!)، دیپلماسی، سازش و مصالحه، توافق، باز توزیع منابع و آموزش از آن‌ها جلوگیری کرد یا آن‌ها را کاهش داد.

در قرن بیستم، تلاش برای ایجاد صلح مثبت ــ ثباتِ بلندمدت، پایداریِ زیست‌محیطی و عدالت اجتماعی ــ متأثر از همین دیدگاه بود. تأسیس «جامعه‌ی ملل» (۱۹۲۰) و «سازمان ملل متحد» (۱۹۴۵) ثمره‌ی چنین درک و فهمی بود. همین امر به خلق ابزارهایی همچون میانجی‌گری (برای مثال، میانجی‌گریِ جیمی کارتر، رئیس‌جمهور آمریکا، پس از جنگ سال ۱۹۷۳ میان مصر و اسرائیل)، صلح‌بانی در قبرس، کنگو و بسیاری از دیگر کشورها، حل‌وفصل منازعه در سطح جامعه‌ی مدنی، و تثبیت صلح (برای مثال در کامبوج و بوسنی-هرزگوین در دهه‌ی ۱۹۹۰) انجامیده است.

معمولاً روایتِ رسمی یا عمومی از تاریخ را قدرتمندان (پادشاهان، ملکه‌ها، امپراتورها، سیاستمداران، نظامیان، روحانیون، اَبَرثروتمندان و مردان غربی یا اهل کشورهای ثروتمند) ارائه می‌کنند. با وجود این، روایتی خصوصی از تاریخ روزمره هم وجود دارد که حاکی از فهمِ دقیق‌تری از تاریخ و جامعه‌ی بشری است. در این روایت خصوصی، صلح مثبت را می‌توان در زندگیِ روزمره یافت. ممکن است این گرایشِ اجتماعی به صلح‌آفرینی به‌اندازه‌ی ازهم‌گسیختگی‌های ناشی از خشونت مشهود نباشد اما به هر حال در رشد و توسعه‌ی نهادهای سیاسی و بین‌المللی ــ از حکم‌رانیِ محلی تا پارلمان‌های ملی و نظام سازمان ملل ــ نقش دارد.

در تصورات سنتی از امنیت، حکومت وظیفه داشت که قلمرو و استقلالِ خود را حفظ کند؛ و این همان چیزی است که برای مثال در آثار ماکس وبر (۱۹۲۰ ــ ۱۸۶۴) می‌بینیم؛ اما تحولات حاصل از رواج نگرش‌های مبتنی بر صلحِ مثبت به تغییرات ظریفی در چنین تصوراتی از امنیت انجامیده و کانون تمرکز از حکومت به انسان‌ها منتقل‌شده است. صلح مثبت، همراه با مفاهیمی مثل «امنیت انسانی» (که در سال ۱۹۹۴ یکی از مسئولان «برنامه‌ی توسعه‌ی سازمان ملل» آن را «آزادی از ترس و احتیاج» تعریف کرد) متکی بر استدلال‌هایی است که خشونت را نه امری ذاتی بلکه پدیده‌ای اکتسابی در جامعه می‌شمارند و بنابراین منازعه را با اجماع و رضایتِ دو طرف قابل‌ حل‌وفصل می‌دانند. خشونت‌های بی‌واسطه، ساختاری و فرهنگی را می‌توان از بین برد و شکلی از صلح را در نتیجه‌ی اصلاحات سیاسی مستقر کرد، یعنی چیزی شبیه به زندگیِ روزمره‌ی بسیاری از مردم در دموکراسی‌های لیبرالِ پیشرفته. این امر بدین معنی است که امنیت، قانون، نظم و رفاه در بسیاری از جوامع به امری نسبتاً عادی تبدیل‌شده، و این همان چیزی است که پس از پایان جنگ جهانیِ دوم در بسیاری از کشورهای اروپایی رخ داد. در چنین شرایطی عدالت اجتماعی (حقوق بشر، نمایندگیِ دموکراتیک، برابری مادیِ نسبی، و رفاه) پاسخگویی و مسئولیت‌پذیریِ حکومت‌ها و قدرتمندان، و همچنین صلح میان کشورها دور از دسترس نخواهد بود.

به نظر مدافعان رویکرد مبتنی بر صلح مثبت، مردم، حکومت‌ها و نهادها می‌توانند از طریق مجموعه‌ای از پاسخ‌های نوآورانه هرگونه منازعه‌ای را به‌طور کامل حل‌وفصل کنند. این امر می‌تواند در سطح محلی، فراملی یا بین‌المللی به ایجاد کارزارهای صلح، نهادهای صلح و ساختارهای صلح بینجامد. صلح مثبت نه تنها به جنبه‌های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامیِ منازعه توجه می‌کند بلکه تفاوت‌های هویتی، طبقاتی، نژادی، جنسیتی، شغلی و قومی را هم در نظر می‌گیرد. منازعه علل گوناگون و درهم‌تنیده‌ای دارد، و بنابراین حل‌وفصل آن مستلزم پاسخ‌های پیچیده، چندبُعدی و چند رشته‌ای است.

مفهوم صلح مثبت نقش مهمی در حوزه‌ی سیاست‌گذاری داشته است. این مفهوم بر درک حکومت‌ها و سازمان‌های گوناگونِ منطقه‌ای یا بین‌المللی (سازمان ملل، بانک جهانی، اهداکنندگان کمک‌های مالی در عرصه‌ی بین‌المللی یا دولت‌ها، به‌ویژه دولت‌های عضو «گروه ۲۰» و «سازمان همکاری و توسعه‌ی اقتصادی»، و همچنین اتحادیه‌ی اروپا) از منازعه و نحوه‌ی واکنشِ آن‌ها به منازعه تأثیر گذاشته است.

 

صلح روزمره و ترکیبی

تعریف پیچیده‌تری از صلح نیز هست که وجود استنباط‌های گوناگون از صلح در فرهنگ‌ها، کشورها و جوامع گوشه و کنارِ دنیا را به رسمیت می‌شناسد. اکثر جوامع، فارغ از اینکه چقدر قدر «سنتی» یا «مدرن» ‌باشند، تعبیر و تفسیرِ منحصربه‌فردی از صلحِ روزمره دارند که مبتنی بر آداب‌ورسوم و دیگر دسته‌بندی‌های اجتماعی‌ است که در مجموع نظمی سیاسی را پدید می‌آورد. درک و فهم این جوامع از هماهنگیِ اجتماعی، رفاه اقتصادی، نهادهای سیاسی، قانون، و همچنین احترام به سنت‌های تاریخی و هویت اغلب با یکدیگر متفاوت، یا دست‌کم اندکی متفاوت، است. ممکن ساختن هم‌زیستی میان جوامعی مأنوس با شکل‌های متفاوتی از صلح مستلزم میانجی‌گری میانِ آن‌ها و همکاری در سطوح اجتماعی، ملی و بین‌المللی است. صلح را هر طوری که تعریف کنیم، این امر را نمی‌توان نادیده گرفت که صلح همواره اندیشه‌ها و اقدامات مبتکرانه و نوآورانه‌ای را برانگیخته و به ایجاد رویّه‌ها و نهادهایی ترکیبی انجامیده است که می‌خواهند صلح را از طریق عدالت، و نه قدرت، تعریف کنند.

 

نظریه و عمل

تاریخ صلح در اندیشه‌ی غربی، و اغلب «اروپا محور»، از افلاطون، فیلسوف یونان باستان، تا تأسیس ناتو پس از جنگ جهانی دوم، پیدایش شبکه‌ها و سازمان‌های غیردولتی، چندجانبه‌گرایی و یکپارچگیِ منطقه‌ای، و تلاش برای همکاری دشمنانِ سابق و برقراریِ آشتی میان آن‌ها را در برمی‌گیرد. سازمان ملل در دوران حیاتِ خود (اغلب از طریق مجمع عمومی یا نهادهای پرتعدادش) با تدوین و انتشار اسناد، گزارش‌ها و قطع‌نامه‌هایی خطوط اصلیِ نوآوری‌ها در حوزه‌ی صلح را ترسیم کرده است. این‌ها تریبون‌هایی را برای ارائه‌ی نظریه‌ها و راهبردهایی فراهم کرده‌اند که هدفشان پرداختن به رابطه‌ی پیچیده میان قدرت و صلح بوده است. برای مثال، می‌توان به برنامه‌های سازمان ملل درباره‌ی «فرهنگ‌های صلح»؛ حق صلح؛ نیاز به «نظم‌های جدید اقتصادی»؛ حقوق اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی؛ و استقلال، توسعه و صلح‌بانی اشاره کرد. دستور کارِ جدید سازمان ملل درباره‌ی «حفظ صلح» (۲۰۱۸) نیز بر ارتباط صلح با عدالت و پایداریِ زیست‌محیطی تأکید می‌کند.

این اسناد با تکیه‌بر رویکردهای مبتنی بر صلح مثبتِ روزمره‌ از برابریِ هویتی و جنسیتی، استقلال، مشارکت، همکاری، عدالت اجتماعی و توسعه حمایت کرده‌اند. این متون حق برخورداری از فرهنگ، جامعه و کار، و همچنین حق انتخابِ هویت را به رسمیت شناخته‌اند. این اسناد تأکید می‌کنند که نظام روابط بین‌الملل باید صلح، عدالت و پایداریِ زیست‌محیطی را تضمین کند. هرچند نمایندگانِ بخش عمده‌ای از جمعیتِ دنیا این اسناد را امضاء کرده‌اند، اما این اجماع سیاسی و علمیِ جهانی‌ به‌آسانی نادیده گرفته‌شده است. در نتیجه، تکامل صلح آهسته بوده و به‌جای آنکه شاهد ظهور صلح مثبتِ جهان‌شمولِ یگانه‌ باشیم، به نظر می‌رسد که این روند به پیدایش نظام به‌هم‌پیوسته‌ی «صلح‌ها»ی ترکیبی و چندگانه انجامیده است. این پدیده‌ها حاکی از آن است که در دهه‌ی ۲۰۲۰، نظام بین‌المللی بیش‌ازپیش چندقطبی (و نه چندجانبه) شده است.

اکنون مفاهیمی نظیر «صلح سازی»، «توسعه»، «حل منازعه»، «تبدیل تعارض»، «دولت سازی» و «تثبیت» را اغلب به‌عنوان اصطلاحاتی مترادف با «صلح» به کار می‌برند. در نظام سازمان ملل، سیاست‌گذاران عموماً عقیده دارند که باید به علل اصلیِ درگیری و منازعه پرداخت.

در رویکردهای نظریِ مدرن به صلح چند خط فکریِ مهمِ همسو با یکدیگر وجود دارد: یکی بر ساختار حکومت تمرکز می‌کند، دیگری بر نقش سازمان‌های بین‌المللی، یکی بر فلسفه‌ی صلح، و دیگری بر جنبش‌های صلح‌طلبانه‌ی برخاسته از جامعه.

نگرش‌ ادیانِ گوناگون به خشونت و ترویج رواداری در طول تاریخ سبب شده است که صلح‌اندیشی از دیرباز معانیِ ضمنیِ مذهبی هم داشته باشد. چنین دیدگاه‌هایی مفاهیمی مثل «جنگ عادلانه»، دفاع از خود، خشونت‌پرهیزی، جامعه‌ی مدنی، حقوق بشر، دموکراسی لیبرال، انترناسیونالیسم لیبرال، صلح دموکراتیک، هم‌زیستی و صلح‌دوستی (مبتنی بر فلسفه‌ی مسیحی، کنفوسیوسی، بودایی و هندو) را در برمی‌گیرد.

در بحث تاریخی درباره‌ی صلح، نظریه‌های عمومی‌ و مضامینِ مهمی وجود دارد که سر و کلّه‌ی بعضی از آن‌ها دوباره در نظریه‌های صلح ظاهر می‌شود. شناخته‌شده‌ترین رویکرد در نظریه‌ی سیاسی، «واقع‌گراییِ سیاسی» است. بعضی از نخستین نظریه‌پردازان واقع‌گراییِ سیاسی عبارت‌اند از سون تزو (فیلسوف و رزم‌آرای چینیِ دوران باستان که در قرن پنجمِ قبل از میلاد کتاب هنر جنگ را نوشت)، توسیدید (تاریخ‌دان یونانیِ قرن پنجمِ قبل از میلاد که به علت تجربیاتش در «جنگ پلوپونِزی» میان اسپارت و آتن ادعا می‌کرد که در جنگ نه اخلاق بلکه قدرت مهم است)، و اگوستین (فیلسوف و الهی‌دانِ رومی در اواخر دوران امپراتوریِ رم در قرن پنجم میلادی). واقع‌گرایی عمدتاً بر قدرت نظامی (و امروزه اقتصادیِ) کشورها، اختلافاتِ آن‌ها، فهم ویژگی‌های جنگِ «عادلانه»، و ایجاد توازن قوا به‌عنوان سازوکارِ اصلیِ «مدیریتِ تعارض» تمرکز می‌کند.

ماکیاولی، تاریخ‌دان، سیاستمدار، دیپلمات و فیلسوفِ فلورانسیِ دوران رنسانس، در کتاب معروف شهریار که در حوالی سال ۱۵۳۲ منتشر شد، چنین گفت:

شهریارِ خردمند باید چنین قواعدی را مراعات کند، و هرگز در دوران صلح اوقاتِ خود را به بطالت نگذراند، بلکه با سخت‌کوشی قوای خود را چنان افزایش دهد که در روزگارِ عسرت بتواند از آن بهره گیرد، و چون بختِ ناسازگار روی نماید سیلیِ روزگار را تاب آورَد. (فصل چهاردهم)

اما این نادرست است که بگوییم در دوران باستان همه جنگ را اجتناب‌ناپذیر می‌دانستند. حتی ماکیاولی هم، که نامش بیشتر یادآور قدرت‌طلبی و منفعت‌جویی است، عقیده داشت که انتخابات ضروری است و صلح باید منصفانه و داوطلبانه باشد.

بعدتر، در عصر روشنگری، تامس هابز در کتاب لویاتان (۱۶۵۱) نظریه‌ی قرارداد اجتماعی، شامل لزوم نمایندگیِ سیاسی، حقوق فردی و جامعه‌ی مدنی، را مطرح کرد. هابز با تکیه‌بر تجربه‌ی خود در «جنگ داخلی انگلستان» از قراردادی اجتماعی میان مردم و حاکمی خودکامه (موسوم به «لویاتان»، هیولای یادشده در کتاب مقدس) دفاع می‌کند. به نظر او، پیشگیری از «جنگِ همه علیه همه» مستلزم وجود لویاتانی در قالب یک دولت مرکزیِ قدرتمند است.

فهم واقع‌گرایان از صلح نسبتاً محدود بود و صلح را چیزی جز فقدان خشونتِ آشکار نمی‌دانستند؛ اما در چنین شرایطی ممکن است خشونتِ ساختاری همچنان باقی بماند. نظریه‌پردازان و سیاست‌گذارانِ مهمِ سنت واقع‌گرایی در دوران معاصر، از جمله هنری کیسینجر (۲۰۲۳-۱۹۲۳) استاد دانشگاه و وزیر امور خارجه‌ی آمریکا در کابینه‌ها‌ی ریچارد نیکسون و جرالد فورد، از تجربیات جنگ جهانی دوم و جنگ سرد متأثر بودند و اغلب صلح را عمدتاً نوعی توازن قوا میان کشورها می‌دانستند. آن‌ها معمولاً به تاریخ اروپا در قرن‌های هجدهم و نوزدهم استناد می‌کردند.

مخالفت با واقع‌گراییِ سیاسی سابقه‌ای طولانی دارد. برای مثال، در دوران باستان کسانی همچون کنفوسیوس (فیلسوف چینیِ قرن ششم قبل از میلاد) از نظامی‌گری انتقاد می‌کردند و عقیده داشتند که جنگ به صلح نمی‌انجامد. آن‌ها می‌گفتند که حکومت باید بر بهروزیِ مردم تمرکز کند، نه بر جنگ‌افروزی. با توجه به مشروعیت و جذابیت صلح، عجیب نیست که صلح اغلب بخش مهمی از روایتی بوده که هر تمدنی درباره‌ی جایگاهِ خود در دنیا ارائه کرده است. در مورد چین، کنفوسیوس می‌گفت که «هماهنگیِ صلح‌آمیز» مایه‌ی قوام جامعه است. او عقیده داشت که صلح از قلبِ هر فرد آغاز می‌شود و سپس، به ترتیب، به خانواده، جامعه و دنیا گسترش می‌یابد. دائوئیسم هماهنگیِ درونیِ فردی، اجتماعی و جمعی را با یکدیگر مرتبط می‌دانست، و ازقضا هماهنگیِ جمعی را مستلزم پرهیز از تعارض و منازعه می‌شمرد. حتی در دوران «ایالت‌های جنگ‌طلب» در چینِ باستان، اشخاص نامداری از جنگ (و نظرات واقع‌گرایانه‌ی سون تزو) انتقاد می‌کردند و مزایای صلح را برمی‌شمردند. مشهورتر از همه کنفوسیوس بود که بر «فضائل مدنی» تأکید می‌کرد. او در کتاب مکالمات، که سرشار از سخنان خردمندانه است، توصیه کرد که «اگر کسی به شما صدمه زد عادلانه با او رفتار کنید، و اگر کسی به شما مهربانی کرد به او مهربانی کنید.» در سال‌های اخیر کوشیده‌اند تا کنفوسیوس را نماد «پیشرفت مسالمت‌آمیزِ» چینِ مدرن معرفی کنند.

از دیرباز رویکردهای دیگری به‌عنوان جایگزین واقع‌گرایی ارائه‌شده است. احترام، فضیلت مدنی، به‌جا آوردن حق همسایگی، همکاری، پایبندیِ اخلاقی، دادوستد، حکمرانیِ خوب و انعقاد معاهده از جمله مضامینی است که در نخستین تعاریف آرمان‌خواهانه‌تر از صلح به چشم می‌خورد. از زمان افلاطون به بعد، یکی از دیگر ویژگی‌های تفکر باستانی درباره‌ی صلح توجه به رابطه‌ی میان حکومت و شهروندان بود. افلاطون در جمهور می‌گوید که صلح به نفع «فیلسوف-پادشاهی» است که قوه‌ی داوری‌اش را، به‌رغم همه‌ی دشواری‌ها، در جهت خیرِ همگانی به کار می‌برَد. افزون بر این، در قرن سوم قبل از میلاد در یونان، نظرات فیلسوفانِ اپیکوری‌ حاکی از توجه فزاینده به زندگیِ روزمره‌ی مردم عادی بود، و رواقیون نیز حرص و طمع، خشم و شهوت را مردود می‌شمردند و بر انضباطِ نفس و همبستگی تأکید می‌کردند؛ به عبارت دیگر، حتی در یونان باستان هم کسانی بودند که برای بهبود و ایجاد نظم‌ سیاسیِ صلح‌آمیز فعالیت می‌کردند. آن‌ها به اهمیت شرایط محلی و اجتماعیِ خود پی برده و دریافته بودند که صلح مستلزم رویکردهای گوناگون است و هم به نحوه‌ی طراحیِ ساختار حکومت مرتبط است و هم بُعدی بین‌المللی دارد.

این رویکردهای آرمان‌خواهانه‌تر با مفاهیم «وفور نعمت» و «کرامت»، و همچنین «ایرِنه»، ایزدبانوی یونانی، پیوند داشت. ایرنه نماد صلح به شمار می‌رفت و معمولاً در آثار هنری به شکل دختر جوانِ زیبای زئوس ترسیم می‌شد که یک «شاخ نعمت» در دست داشت.

در یونانِ باستان راهبردهای اجتماعیِ گوناگونی برای نفی جنگ و خشونت وجود داشت. برای مثال، آریستوفان در نمایش‌نامه‌ی کمدیِ لیسیستراتا (۴۱۱ قبل از میلاد) می‌نویسد که لیسیستراتا زنان را ترغیب کرد که برای پایان دادن به «جنگ پلوپونزی» دست به اعتصاب جنسی بزنند و از رابطه‌ی جنسی با مردان خودداری کنند تا آن‌ها به مذاکره برای صلح تن دهند.

افزایش تدریجیِ معاهدات دیپلماتیکِ صلح در یونان باستان هم حاکی از درک و فهمی قدرت‌محور و هم بازتاب نگرشی آرمان‌خواهانه‌تر بود. هدف این معاهدات استقرار «صلح عمومی» بود. این امر زمینه را برای رویکردی جهان‌شمول‌تر فراهم ‌کرد.

یکی از دیگر تحولات مهم، ارائه‌ی نظریه‌ی «جنگ عادلانه» از سوی اگوستین، فیلسوف مسیحی، بود که عملاً جنگ را جز در موارد خاصی مجاز نمی‌شمرد. او در کتاب شهر خدا نوشت:

جنگ عادلانه را می‌توان جنگی دانست که از ظلم و ستم انتقام می‌گیرد، وقتی‌که باید کشور یا حکومتی را مجازات کرد، زیرا حاضر به عذرخواهی از ظلم و ستمِ اتباعِ خود یا باز پس دادن آنچه به ناحق غصب کرده نیست.

بعدها توماس آکوئیناس (۱۲۷۴ ــ ۱۲۲۵) این نظریه را شرح و بسط داد. به عقیده‌ی او، جنگ وقتی عادلانه است که در دفاع از خود یا برای مجازات تجاوز (اما نه به‌قصد انتقام‌) باشد، توسط مقام‌های مسئول انجام شود، یا آخرین راهِ چاره باشد. به نظر آکوئیناس، هدف نهاییِ جنگ باید ایجاد صلح باشد. این چارچوب در روابط بین‌الملل باقی ماند، و در قالب جدیدی با عنوان مداخله‌ی بشردوستانه و جنگ برای تغییر رژیم در دهه‌ی ۱۹۹۰ در بوسنی-هرزگوین و در دهه‌ی ۲۰۰۰ در عراق به کار رفت.

نظریه‌های مدرن ایدئالیسم و لیبرالیسم ارتباط نزدیکی با این بحث‌ها دارند، و معمولاً به امانوئل کانت و نقشه‌ی او برای «صلح جاودانی» منتسب می‌شوند. در قرون هفدهم و هجدهم بحث‌های مربوط به صلح در قالب چیزی با یکدیگر ادغام شد که در اندیشه‌ی سیاسیِ اروپایی به «طرح بزرگ» شهرت یافت (اصطلاحی که دوک دو سولی بین سال‌های ۱۶۳۸ و ۱۶۶۲ در آثارش به کاربرد). «طرح بزرگ» مبانیِ نظام سازمان ملل را بنیان نهاد، و اکنون می‌توان آن را نوعی طرح بین‌المللیِ صلح خواند. اف. آر. هینزلی (۱۹۹۸ ــ ۱۹۱۸) در دهه‌ی ۱۹۶۰ گفت که سابقه‌ی بخش عمده‌ای از طرح مدرنِ صلح‌سازی به قرن هفدهم بازمی‌گردد و بنابراین مدت‌ها قبل باید روزآمد می‌شده است.

عامل دیگری که در تکامل مفهوم صلح نقش داشت اندیشه‌ی مارکسیستی درباره‌ی ظلم و ستم، استثمار، قدرت و نزاع طبقاتی، و تغییر انقلابیِ، دست‌کم تا حدی، ناشی از مردم عادی، جنبش‌های اجتماعی و شبکه‌های آن‌ها بود. در نتیجه، درک و فهمی از صلح پدید آمد که عدالت اجتماعی را نیز در برمی‌گیرد، امری که پیامدهای مهمی برای فقرا، زنان و کودکان دارد. با وجود این، بعضی عقیده‌ دارند که این امر در عمل صلح را بیش‌ازحد پیچیده کرده است. به نظر آن‌ها، ایده‌ی تغییر انقلابیِ خشونت‌آمیز، که در برخی تفاسیر مارکسیستی وجود دارد، به معضلی برای صلح بدل می‌شود زیرا هرچند تغییر ضروری است اما صلح فقط با خشونت‌پرهیزی سازگار است. فهم گرامشی از قدرت بالقوه‌ی بسیج مردم برای حقوقشان نیز مهم بوده است.

 

صلح لیبرال و فراتر از آن

بر اساس نظریه‌ی صلح لیبرال، دموکراسی صلح‌آمیز بودن سیاستِ داخلی در درون یک کشور را تضمین می‌کند. افزون بر این، دموکراسی در کنار تجارت آزاد، حقوق بین‌الملل و سازمان‌دهی تضمین می‌کند که کشورها وارد جنگ با یکدیگر نخواهند شد زیرا «قانونِ» روابط بین‌الملل می‌گوید که حکومت‌های دموکراتیک با یکدیگر نمی‌جنگند. این استدلال را اغلب در توضیح ثبات اروپا پس از جنگ جهانی دوم به کار می‌برند. بعد از پایان جنگ سرد، غرب سعی کرد که بر اساس همین الگو نظم نوین جهانی را ایجاد کند. هرچند این نظریه عاری از عیب و نقص نیست اما احتمالاً یکی از پیچیده‌ترین کلان‌نظریه‌ها در تاریخ است.

در چارچوب صلح لیبرال می‌توان چهار سنتِ فکری و عملی یافت:

  • صلح فاتحان که در آن‌طرف پیروز در جنگ صلح منفی را تحمیل می‌کند؛
  • صلح مبتنی بر قانون اساسی که در آن دموکراسی و تجارتِ آزاد ویژگی‌های بنیادین قانون اساسیِ یک کشور صلح‌طلب‌اند (سهیم در صلح مثبت)؛
  • صلح نهادی که در آن نهادهای بین‌المللی، نظیر سازمان ملل، یا نهادهای مالیِ بین‌المللی (برای مثال، نهادهای برتون وودز) بر اساس چارچوب مرضی‌الطرفینِ حقوقِ بین‌الملل برای حفظ صلح و نظم فعالیت می‌کنند (سهیم در صلح مثبت)؛
  • صلح مدنی که در آن سازمان‌های جامعه‌ی مدنی، سازمان‌های غیردولتی و جنبش‌های اجتماعیِ داخلی و فراملی در پی کشف و تصحیح بی‌عدالتی‌های تاریخی یا فرایندهایی هستند که خطر جنگ را ایجاد می‌کنند (سهیم در صلح مثبت).

 

صلح لیبرال متکی به حمایت نهادهای بین‌المللی بوده است، نهادهایی که طی قرن بیستم همکاری میان کشورها درباره‌ی مشکلاتی مثل خلع‌سلاح و کنترل تسلیحاتی را تسهیل، و از تجارت آزاد و هنجارها، قواعد و قوانینِ مشترک پشتیبانی کردند. شاید مهم‌ترین نکته این باشد که صلح لیبرال تکامل و گسترش مفهوم حقوق بشر را امکان‌پذیر کرد، امری که تأثیر چشمگیری در گوشه و کنارِ دنیا داشت. وقتی‌که حقوق بشر در کنار مفاهیم صلح و امنیت قرار گرفت، تناقض‌های تعریفِ بسیار محدود از صلح بیش‌ازپیش آشکار گشت و راهی برای بهبود و رفع تناقض گشوده شد ــ برای مثال، می‌توان به «پیمان هلسینکی» («آخرین پرده‌ی کنفرانس امنیت و همکاری در اروپا»، هلسینکی، فنلاند، ۱ اوت ۱۹۷۵) اشاره کرد. سیاستمداران، سیاست‌گذاران و نظریه‌پردازان، به‌ویژه در کشورهای توسعه‌یافته، درباره‌ی این عوامل اتفاق‌نظر داشته‌اند. با وجود این، در دیگر کشورها این نگرانی وجود داشت که به بسیاری از کشورهای پسااستعماری و درحال‌توسعه سهم منصفانه‌ای داده نشده است و آن‌ها اغلب از اوضاع اقتصادیِ دنیا به‌طور برابر سود نبرده‌اند. سابقه‌ی این نگرانی به دهه‌ی ۱۹۵۰ و کنفرانس معروف باندونگ در سال ۱۹۵۵ بازمی‌گردد. هدف از برگزاریِ آن کنفرانس این بود که کشورهای تازه استقلال‌یافته بتوانند برای سازگارتر کردن نظام بین‌المللی با نیازهای کشورهای درحال‌توسعه چاره‌ای بیندیشند.

در دوران معاصر، اندیشمندان لیبرال (از جمله نظریه‌پردازانِ آمریکایی‌ای مثل جان رالز، مایکل والزر و مایکل دویل) و سیاست‌گذاران لیبرال به تکامل این اندیشه‌ها یاری رسانده‌اند. آن‌ها صلح لیبرالِ کانتی را با مسائل گسترده‌ترِ عدالت و همچنین «جنگ عادلانه» مرتبط کردند. این را می‌توان در نظریه‌هایی مثل «مداخله‌ی بشردوستانه» (استفاده‌ی بازیگران خارجی از زور برای حفاظت از حقوق بشر) یا «تغییر رژیم» (سرنگون کردن حکومتی که صلح و امنیتِ داخلی یا بین‌المللی را تهدید می‌کند) دید. تصویب اصل «مسئولیت حمایت و حفاظت» توسط مجمع عمومی سازمان ملل در سال ۲۰۰۵ نمونه‌ای از نظریه‌ی اول، و حمله‌ی آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳ نمونه‌ای از نظریه‌ی دوم است. نظریه‌پردازان لیبرال می‌گفتند صلحی که از عدم تکثیر تسلیحات، حقوق بشر، دموکراسی و حاکمیت قانون حمایت کند مشروع است؛ در نتیجه، تلاقیِ صلح لیبرال و مداخله‌ی نظامی دوباره همان معمایی را مطرح کرد که صلح‌طلبان و انقلابیون در سراسر تاریخ با آن مواجه بوده‌اند: اگر مداخله‌ی نظامی به سلطه‌گری و جنگ پایان دهد و صلح را مستقر کند، آیا می‌توان آن را موجّه دانست؟

تعداد زیادی از نظریه‌پردازان انتقادی و پسااستعماری از پیچیدگیِ فزاینده‌ی مفهوم صلح سخن گفتند. بعضی از آن‌ها بر حقوق و نیازهای بشر پس از پایان استعمار، مشکلات ناشی از نظام سرمایه‌داریِ جهانی و نئولیبرالیسم، سوگیری‌های ذاتیِ لیبرالیسم، و توانایی بسیج مردم برای عدالت اجتماعی، برابری و آزادی تأکید کردند.

از میانِ آن‌ها می‌توان از این افراد نام برد: پائولو فریره (۱۹۹۷ ــ ۱۹۲۱)، فیلسوف برزیلی و نویسنده‌ی کتاب آموزش ستم‌دیدگان؛ فرانتس فانون (۱۹۶۱ ــ ۱۹۲۵)، نویسنده‌ی فرانسوی-الجزایری که آثارش الهام‌بخش جنبش‌های آزادی‌بخشِ ضداستعماری شد؛ هومی بابا (متولد ۱۹۴۷)، نظریه‌پرداز پسااستعماری که نشان داد چگونه مقاومتِ استعمارشدگان در برابر قدرتِ استعمارگر به پیدایش چارچوب‌های سیاسیِ ترکیبی می‌انجامد؛ و آمارتیا سن (متولد ۱۹۳۳)، اقتصاددان هندی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل اقتصاد سال ۱۹۹۸ که به ایجاد «شاخص توسعه‌ی انسانیِ سازمان ملل» کمک کرد، همان شاخصی که وضعیت توسعه‌ی تک‌تک کشورها را با یکدیگر مقایسه و آن‌ها را رده‌بندی می‌کند. این نگرش‌های انتقادی‌تر به صلح در پی پرده برداشتن از قدرت و تأثیراتِ آن و ایجاد شکل منصفانه‌تری از سیاستِ داخلی و بین‌المللی بود، یعنی سیاستی که بیشتر احتمال دارد به صلح مثبت یا حتی ترکیبی بینجامد.

نباید اختلاف‌نظر میان مکاتب گوناگون صلح‌شناسی در گوشه و کنارِ دنیا را نادیده گرفت. بعضی صلح رایج را عامل تداوم نظم جهانیِ سرمایه‌داریِ لیبرال می‌دانند، اما به عقیده‌ی بسیاری از نظریه‌پردازانِ کشورهای درحال‌توسعه چنین صلحی نوعی صلح منفی است. حامیان نگرش‌های انتقادی‌تر صلح را با آزادی و عدالت اجتماعیِ جهانی مرتبط می‌دانند و در نتیجه بر حقوق بشر، برابری، همبستگی، عدالت و پایداریِ زیست‌محیطی تأکید می‌کنند. اکثر این استدلال‌ها رویکردهای واقع‌گرایانه به صلح را به بادِ انتقاد می‌گیرند و به لزوم عدالت اجتماعی، شکل‌های مشارکتیِ دموکراسی، حقوق بشر، برابری و آزادی اشاره می‌کنند. بعضی می‌گویند که تعریف صلح نباید در انحصار حامیان یک دیدگاهِ خاص باشد. آن‌ها از لزوم هم‌زیستیِ شکل‌های گوناگون، شاید در قالب نوعی صلح ترکیبی، سخن می‌گویند. این امر بدین معناست که «ساختار بین‌المللی صلح» معرّف نوعی پیشرفت خطیِ تاریخی بر اساس هنجارهایی جهان‌شمول نیست بلکه نظام به‌هم‌پیوسته‌ی پیچیده‌تری متشکّل از انواع بسیار متفاوتی از نظام‌های سیاسی است.

همه‌ی این گرایش‌های فکری و عملی در تکامل تاریخیِ ساختار بین‌المللیِ صلح نقش داشته‌اند. با وجود این، تزلزل کنونیِ نظمِ پس از جنگ سرد دوباره این پرسش را مطرح کرده که صلح معاصر چیست؟ آیا چنین صلحی باید از الگوی غربیِ صلحِ لیبرال پیروی کند یا اینکه الگوهای جایگزینِ دیگری هم، شاید در شرق آسیا یا در کشورهای درحال‌توسعه، وجود دارد؟ تمرکز بر جنگ‌های تجاری میان بلوک‌های اقتصادی و اصلاحات مبتنی بر بازار آزاد نشان می‌دهد که در قرن بیست‌ویکم تاکنون نظم نئولیبرال در سیاست‌گذاریِ بین‌المللی غالب بوده است. با وجود این، صلح نئولیبرال با موازین حقوق بشر سازگار نیست و ابعاد روزمره و ترکیبیِ صلح، و همچنین عدالت یا پایداریِ زیست‌محیطی را که در «دستور کارِ حفظ صلحِ» سازمان ملل (۲۰۱۸) وجود دارد، نادیده می‌گیرد.

 

اولیور پی. ریچموند

برگردان: عرفان ثابتی

برگرفته از آسو

اولیور پی. ریچموند استاد روابط بین‌الملل و مطالعات صلح و جنگ در دانشگاه منچستر است. آنچه خواندید برگردان فصل دوم از کتاب زیر است:


Oliver P. Richmond (2023) Peace: A Very Short Introduction, Oxford University Press.

 

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر