25.7 C
تهران
شنبه, ۱. اردیبهشت , ۱۴۰۳

ضرب شست فرهنگی رو به زوال

روز ١١ سپتامبر از نمونه‌های برجسته تاثیرات تاریخ‌ساز یک رویداد نمادین بود. نمادین خواندن فاجعه‌‏ای که روی داد و جنایت هولناکی که آن را پدید آورد هیچ به معنی کوچک کردن آن فاجعه و آن جنایت ‏نیست. هیچ کس نمی‌تواند بی لرزشی در پشت، از یاد سه هزار کشته، بیشتری از آنها “در شمار خرد ‏فراوان بیش ،” هزاران زخمی، صدها هزار بیکار شده و چهل میلیارد دلار زیان مستقیم و ارقام نجومی ‏زیانهای نامستقیم بگذرد . ولی امریکا دویست و هشتاد میلیون جمعیت دارد و هفته‌ای نیست که در آن ‏قاره پهناور بیش از اینها در تصادفات رانندگی و به ضرب گلوله جان نسپارند؛ یک اقتصاد هفت تریلیونی ‏دارد ( سالی هفت هزار میلیون دلار تولید ناخالص ملی؛ ) و هنوز درصد بیکارانش از هر کشور اروپائی ‏کمتر است.‏‎ ‎تروریستهای کامیکاز اسلامی بر جامعه امریکائی جز خراشی نزده‌اند. آثار مادی حمله ‏جنایتکارانه بزودی برطرف خواهد شد و درد بازماندگان را فراموشی زندگی بخش کاهش خواهد داد. ‏مرگ در پایان برنده است ولی تا زندگی هست مغلوب آن خواهد بود.‏

‎ ‎آنچه تا سالهای دراز آینده برطرف نکردنی است آثار روانشناسی و سیاسی تکانی است که نه تنها به ‏امریکا بلکه همه تمدن غربی داده شد. “کشاکش تمدنها”ی “ساموئل هانتینگتون یکی از دراماتیک‌ترین ‏برخوردهای خود را در نیویورک و واشینگتن یافت و جهان، دیگر همان نیست که می‌بود. هانتینگتون از ‏هوشمندترین و برجسته‌ترین اندیشه‌وران سیاسی روزگار ماست و از همان درسهای سی و چند سال ‏پیشش در دانشگاه هاروارد – که از نعمتهای بزرگ این زندگی بوده است – و کتابها و رساله‌هایی که از ‏قلم پرکارش بیرون می‌آید مقام خود را به این عنوان تثبیت کرده است. او دو سه سالی پیش در مقاله و ‏سپس کتابی، به جهان پس از فروپاشی کمونیسم نگریست و آنچه را که بدیهی بود و لی به دیده نمی‌آمد ‏پیش‌بینی کرد . با شکست کمونیسم که برآمده از فرهنگ غربی ولی نیرومند‌ترین دشمن پاره‌ای اصول ‏بنیادی آن بود چه مانده است که این فرهنگ را چالش کند؟ ( چالش را با سرو صدای گروه‌های حاشیه‌ای ‏جامعه‌های باختری، مارکسیست- لنینیست‌های پسامدرن، و تظاهرکنندگان گوته بورگ سوئد و جنوای ‏ایتالیا نمی‌باید اشتباه گرفت. )‏

‎ ‎در حالی که در جبهه نظامی و اقتصادی، جایگزین و هماوردی نمانده بود، نگاه تیز هانتینگتون به ‏جبهه فرهنگ افتاد؛ در آنجا بود که هنوز می‌شد مقاومتی در برابر خیزاب بالاگیرنده تمدن جهانگیر ‏باختری دید. چنین مقاومتی مانند خود فرهنگ غربی و تمدن برآمده از آن جهانگیر است. شیوه زندگی و ‏ارزشهای سه چهارم جمعیت جهان با آنچه ویژگیهای فرهنگ غربی است تفاوت دارد. ولی مقاومت، ‏چیزی و چالش چیز دیگری است. بیشتر آن سه چهارم دربند سنتها مانده‌اند اما ادعائی بر جهان پیشرونده ‏ندارند؛ نه در پی زنده کردن و بازآوردن گذشته‌ای هستند، نه آرمانشهری در آینده ناکجا آباد سراغ کرده‌‏اند؛ از تفاوت روزافزون خود با جهانی که هر روز بر فاصله‌اش می‌افزاید ناخرسندند ولی اگر تلاش ‏جدی برای رساندن خود به آن جهان نمی‌کنند در پی نابودیش نیز نیستند. ‏

‎ ‎کشاکشی که هانتینگتون از آن می‌گوید میان پیشرفت و واپسماندگی نیست. او به چالشی نظر دارد که دو ‏فرهنگ جهانی دیگر به فرهنگ غربی عرضه می‌دارند: فرهنگ کنفوسیوسی و اسلامی. این هردو ‏فرهنگهائی هستند با بزرگیها درگذشته و دعویها بر آینده. فرهنگ کنفوسیوسی، تمدن درخشان چین را به ‏جهان داد که سراسر آسیای خاوری را فروگرفت و پارهای مهمی از آن ایران را توانگرتر کرد و از راه ‏ایران و راه‌های مستقیم‌تر به جهان باختر رفت و اروپائیان را در رسیدن به جهان نو و عصر جدید یاری ‏داد. چینیان که از سده هشتم تا سیزدهم پیشروان تکنولوژی جهان بوده‌اند فرهنگی سراسر متفاوت با ‏فرهنگهای دیگر را نمایندگی می‌کنند. جهان کنفوسیوسی پس از سده‌ها رکود، از نیمه‌های سده گذشته‎ ‎‎ ‎به جنبش در‎ ‎آمد و چنان‎ ‎‏ به تندی‎ ‎‏ پیش‏‎ ‎‏ تاخت که کشورهائی چون کره جنوبی، تایوان، سنگاپور، و ‏هنگ‌کنگ ( تا ١٩٩٧ که زیر اداره چین در نیامده بود ) را “ببر های آسیائی” نام دادند. خود چین نیز با ‏بیست سالی تاخیر به آنها پیوست و درپی اصلاح طرح نوسازندگی ( مدرنیزاسیون ) مائو بر آمد که ‏داروئی خطرناکتر از خود بیماری می‌بود. چینیان توانستند پاره‌ای از بدترین موانعی را که “راه رشد ‏غیر سرمایه‌داری” پیش پای ملتشان نهاده بود بردارند. اینهمه در آسیای جنوب خاوری که حوزه فرهنگ ‏کنفوسیوسی است به یک احساس برتری دامن می‌زد. در غرب نیز کسانی به تردید افتاده بودند که ‏‏”ارزشهای آسیائی” بالاتر از ارزشهای باختری است. ‏ ‎ ‎

‎ ‎اما با همه کامیابی “ببرهای آسیائی” و درسهائی که مانندهای “لی کوان یو”ی سنگاپور به جهان باختر ‏می‌دادند، فرهنگ کنفوسیوسی برخلاف نظر هانتینگتون در کشاکش با غرب نیست. از ژاپن تا هندوچین‏، کنفوسیوسی‌ها درگیر رقابتی با غربند که آنان را هرچه همرنگتر می‌کند .در هیچ جای جهان ‏کنفوسیوسی جنبشی برای نابود کردن تمدن غربی نمی‌توان دید. هجوم فرهنگی غرب، سُنت پرستان و ‏گروه‌های اقتدارگرای فرمانروا را تهدید می‌کند ولی هرچه هست تلاش برای تدریجی کردن فرایند تغییر ‏و گذار آرام به مرحله‌ای است که می‌دانند ناگزیر خواهد بود. شکست بازارهای آسیای خاوری از ژاپن تا ‏تایلند، و تصویر واقعی چین که هرچه بیشتر از پرده تبلیغات بیرون می‌افتد، کم و کاستیهای ساختاری ‏جامعه‌ها و اقتصادهائی را که بر ارزشهای غیر دمکراتیک آسیائی پایه‌گذاری شده اند و ناپسنده بودن ‏فرهنگ کنفوسیوسی را آشکارتر گردانیده است. اینهمه چیز زیادی از چالش و کشاکش نمی‌گذارد.‏

‎ ‎فرهنگ اسلامی، امری پاک متفاوت است. دوام قدرت و دامنه گسترش آن را تنها با فرهنگ باختری ‏می‌توان مقایسه کرد؛ و در حالی که فرهنگ کنفوسیوسی مشروعیتی از یک خداوند همه دان و همه توان ‏که قهرش از مهرش دست کمی ندارد نمی‌گیرد، فرهنگ اسلامی چنان با الوهیت و حق درآمیخته است که ‏به دشواری جائی برای مدارا می‌گذارد. اگر ملتهای پرورش یافته در سنت کنفوسیوسی به دلیل دستاورد‌های خود احساس برتری می‌کنند، برای ملتهای اسلامی همان برحق بودن بس است و دستاوردها که ‏اصولا به گذشته‌ها برمی‌گردد فرعی است. مقاومت مسلمانان در برابر غربی شدن- و بیشترشان درگیر ‏این مقاومت‌اند – با درجه‌ای از دشمنی همراه است که در فرهنگهای دیگر نمی‌توان یافت.‏

‎ ‎‏( نمونه کامل کشاکش میان فرهنگهای کنفوسیوسی و اسلامی را در مالزی می‌توان یافت. محاثیر محمد‏، در راس یک الیگارشی مسلمان، با ظواهر دمکراتیک و در سُنت کنفوسیوسی پیشرفت آمرانه، دارد ‏جامعه اسلامی را به رغم مقاومت سخت اسلامیان و مسلمانان هردو ، نو می‌کند ـ با همه فساد و ‏زورگوئی که در هر پیشرفت آمرانه‌ای هست.)‏

‎* * *‎

‎ ‎نسبت دادن این دشمنی و مقاومت فعال، به تجربه استعماری یا بینوائی توده‌های مردم یا تفاوت میان ‏دارا و نادار در کشورهای مسلمان، بس نیست. تجربه استعماری در همه جهان سوم امروزی و در ‏جاهائی بدتر تکرار شده است. بینوائی در بیشتر جهان سوم از کشورهای عربی و اسلامی، حتا آنان که ‏نفت و گاز ندارند، زننده‌تر است. آنچه جامعه‌های اسلامی را متمایز می‌سازد احساس برتری است که ‏همراه با احساس قربانی بودن، در سیصد ساله گذشته نوسازندگی ( مدرنیزاسیون ) دنیای اسلامی را با ‏دشواریهای اضافی روبرو کرده است. امروز این ترکیب فلج‌آور را احساس نومیدی و سرخوردگی به ‏صورت خطرناکی درآورده است. شکست همه تجربه‌های ناسیونالیسم، سوسیالیسم، دمکراسی هدایت ‏شده، سرمایه‌داری دولتی؛ و رهبریهای گوناگون سیاسی از قهرمان ملی تا عوامگرا ( پوپولیست، ) توده‌‏های مسلمان را پذیرای پیام “تازه” ای کرده است که عربان بدان سلفی می‌گویند و غربیان بنیادگرا می‌نامند: بازگشت به همان اسلام مهاجم سده‌های نخستین که باز در جنگهای صلیبی و بعدها چندی در ‏امپراتوری عثمانی زندگی دوباره‌ای یافت.‏

‎ ‎این گذشته‌گرایان به آسانی می توانند پاره ای از تازه ترین دستاوردهای فرهنگی را که به نابودیش کمر ‏بسته اند به چنگ آورند و از آزادیها و امکانات تمدنی که آن را دشمن می‌دارند برضد خود آن برخوردار ‏شوند. این تمدن به آنان توانائی‌هائی می‌دهد که فرهنگ اسلامی، اگر جامعه‌های مسلمان به خود گذاشته ‏شوند، هرگز به مسلمانان نخواهد داد. طرفه آن است که حتا چنین برتری آشکاری از نظر گذشته گرایان‏، که ترجمه سلفیه است، نشانه ضعف و انحطاط بشمار می‌رود. آنها می‌خواهند جامعه‌های مسلمان را ‏از تاثیرات این فرهنگ پاک کنند و سره نگه دارند ، نادانترهایشان آرزوی “صدور انقلاب” خود را نیز ‏دارند.‏

‎ ‎چنانکه دیده می‌شود جامعه‌های مسلمان، و به طبع، حکومتها، نخستین آماج گذشته گرایان‌اند. ولی ‏جامعه‌ها به تندی غربی می‌شوند و حکومتها به درجات گوناگون به غرب وابسته‌اند، و غرب در این ‏معنی اساسا امریکاست. حمله تروریستی به اتباع، پایگاه‌ها، و اکنون نمادهای قدرت امریکا در خاک آن ‏کشور را نخست می‌باید در این پرتو نگریست. یک تفاوت دیگر میان رویاروئی فرهنگ کنفوسیوسی و ‏فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی نیز ( بجز درجه دشمنی ) در همین است. در کشورهای به اصطلاح ‏کنفوسیوسی، حکومتها در رقابت –بیشتر دوستانه — با غرب هستند. سلاح رویاروئی نیز طبعا تروریسم ‏نیست. به دشواری می‌توان تصور کرد که در آن جامعه‌ها کسانی از موضع فرهنگی به چنین حملاتی ‏دست بزنند. در جامعه‌های کنفوسیوسی، رویاروئی برای تندتر و پیشتر رفتن بر همان راه است. ‏

‎ ‎یک عامل دیگر دشمنی کور گذشته‌گرایان با امریکا، پشتیبانی امریکا از اسرائیل، نمی‌باید از نظر دور ‏بماند و بی‌تردید اگر مساله در میان اسرائیلیان و فلسطینیان حل شود حربه بزرگی از دست تروریستهای ‏اسلامی گرفته خواهد شد. با اینهمه ریشه دشمنی و نفرت اسلامیان سیاسی، با امضای یک قرارداد ‏رضایتبخش میان دو سوی کشاکش در فلسطین، نخواهد خشکید. ١١ سپتامبر به تلاش برای حل مشکل ‏فلسطین تکانی داده است و می‌توان پیش‌بینی کرد که با افزوده شدن فشارها بر دو طرف سرانجام به ‏توافقی برسند.‏

‎ ‎آنچه هیچ مسلم نیست پایان گرفتن جنگی است که ریشه در نومیدی و نادانی و تعصب مردانی دارد که ‏به نام خداوند و از سوی او سخن می‌گویند و طرح بسیار روشنی برای آینده جامعه‌های اسلامی دارند: ‏بازگشت به گذشته. هر توافقی کمتر از نابودی اسرائیل برای آنان، خیانت و خودفروختگی خواهد بود ( ‏به سادات بنگرند ) و از آن گذشته فلسطین تنها یکی از بهانه هاست. تا امریکائیان در کشورهای اسلامی ‏حضور داشته باشند و تا “هجوم فرهنگی” غرب ادامه دارد پیکار گذشته‌گرایان پایان نخواهدگرفت. اگر ‏در نیویورک سه هزار تن کشته شدند در الجزایرگلوی صد هزار تن را بریده‌اند و هیچ ارتباطی نیز به ‏فلسطین نداشته است. در پاکستان ماهی نمی‌گذرد که گروهی در نبردهای شیعیان و سنیان متعصب کشته ‏نشوند؛ و اتومبیلهای بمب، سلاحهای کشتار کور، بازیچه هر روزی آنهاست. از نیجریه تا اندونزی، ‏خشونتی که در این مردمان است و پرستش شهادت و جهاد، بهر بهانه می‌تواند شعله‌ور شود. شبکه ‏تروریستی بن لادن از مسئله فلسطین بهره‌برداری می‌کند ولی برای حقوق فلسطینیان نمی‌جنگد. هدف ‏اعلام شده او پاک کردن سرزمین مقدس اسلام از نیروهای امریکائی است و درمیان عربهای” افغانی” او ‏فلسطینیان را نمی‌توان یافت.‏

‎ ‎تلاش برای تعریف جهاد به معنی بهبود نفس، و نه آنچنانکه بر همه مسلمانان شناخته است؛ یا تکیه بر ‏معنای چشم‌دیدگی در شهادت، وجدا کردنش از معنی تاریخی و همگانی آن بیهوده است. کتابهای درسی، ‏بیانیه‌های سیاسی، فولکلور، و حتا ادبیات جدی سرزمینهای عربی پر از ستایش شهادت و جهاد به معنای ‏بن لادنی آنهاست. حکومتهای اسلامی، بویژه در جهان عرب، همه نظام آموزشی و رسانه‌های خود را ‏در خدمت خشونت و دشمنی و کینه وحشیانه گذاشته‌اند ؛ همرنگی ‏conformity‏ را به پایه‌ای رسانده‌اند که ‏یک شاعر و نویسنده عرب نمی‌تواند در سرزمینهای عربی، بی مزاحمت، از ستایش خشونت و نمادهای ‏آن سرپیچد، و آنگاه از اینکه بر آتشفشانی از خشم و نفرت نشسته‌اند گله دارند. در هر کشور عربی به ‏گفته یک ناظر انگلیسی، حکومتهای ناتوان با مردم خود در آتش بسی بسر می‌برند که خشم و خشونت به ‏دیگران نگهش داشته است.‏

‎* * *‎

‎ ‎در اینکه غرب می‌تواند با تعدیل سیاستها و روشهای خود از این خشم و نفرت بکاهد، تردید نیست ولی ‏تروریسم تنها از خشم و نفرت تغذیه نمی‌کند. تروریسم سلاح نهائی درماندگان است؛ و کشورهای ‏اسلامی همه شکست خوردگان‌اند. گناه شکستها را به گردن غرب انداخته‌اند و هیچ کدام نتوانسته‌اند ‏حکومت ثابت، حقوق بشر و پایه صنعتی امروزی داشته باشند. از میان آنها اعراب از این درماندگی، ‏هم سهم بزرگتری دارند و هم رنج بیشتری می‌برند زیرا عقده برتری تاریخی و دینی رهایشان نمی‌کند. ‏آنها صاحبان اسلام‌اند و مدتها سروران جهان بوده‌اند و امروز از دفاع خود نیز برنمی‌آیند.‏

‎ ‎ضرورت تجدید نظر در سیاستها و شیوه‌های غرب، نمی‌باید ضرورت بزرگتر دگرگونی کامل ‏فرهنگی و اخلاقی و سیاسی جامعه‌های اسلامی و بویژه کشورهای عربی را از نظر دور کند. ترکیه و ‏ایران ـ بسیار بیشتر ـ دارند خود را از تالاب فرهنگ و روحیه و نظام ارزشهائی که سده‌هاست زمانش ‏سر رسیده است بیرون می‌کشند. نفوذ سیاسی اسلام در ترکیه دست کمی از مصر ندارد ولی در ترکیه ‏عامل اروپا بهمان اندازه اهمیت دارد و تعادلی را نگه می‌دارد. در ایران حکومت مذهبی است ولی جامعه ‏از عوالم حکومت آزاد شده است و دارد حکومت را تحلیل می‌برد. عربان وضع دیگری دارند.‏

‎ ‎الیگارشی پادشاهی عربستان سعودی ـ گروهی شیخ و شاهزاده و رئیس قبیله ـ و طبقه متوسطی که با ‏پول خریده شده است، همه در پی صدور مسائل خویش و فاسد کردن بقیه دنیای اسلامی به نیروی پولهای ‏بیحساب است؛ بحران مشروعیت خود را می‌کوشد با پخش کردن دلارهای نفتی در میان افراطی‌ترین ‏اسلامیان در هرجا برطرف کند و می‌بیند که سلاحی که برای ناثابت کردن جاهای دیگر است بومرانگ ‏آسا بسویش برمی‌گردد . “باج امنیت”ی که سعودیها به اسلامیان متعصب نزدیک به وهابیگری خودشان ‏می‌پردازند آسایش کوتاه مدتی فراهم می‌آورد ولی موجودیت رژیمشان را در دراز مدت به خطر می‌‏اندازد و در این میان گزندش بهر دور و نزدیک می‌رسد . مصر و سوریه از انداختن مسئولیت بینوائی ‏سیاسی و فکری و اقتصادی خود به اسرائیل و امریکا خسته نمی‌شوند ولی پیش از اسرائیل و امریکا مگر ‏چه بودند؟ همه اعراب به چیزی جز قدرت مادی نمی‌اندیشند و هر روز قدرت نسبی خود را کمتر می‌‏یابند و نمی‌فهمند که چنین موقعیتی چه اندازه به پروراندن افراطیان کمک می‌کند: قدرت مادی همه ‏چیزاست، و نه با آزاد کردن انسانها در انقلابات فکری و فلسفی اروپا، بلکه با تاراج مادی و معنوی ‏جهان اسلام بدست غرب افتاده است؛ امت اسلامی نمی‌تواند نیرومند شود زیرا غرب ـ امریکا ـ نمی‌‏گذارد ؛ پس چه می توان کرد؟ می‌باید به مرکز قدرت غرب، به امریکا، زد.‏

‎ ‎اما روشن است که چنین پدیده‌ای نه به یک گروه و دو گروه محدود می‌‌ماند و نه به امریکا. با اهمیتی که ‏قدرت مادی‎ ‎‏ برای چنین طرز‏‎ ‎‏ تفکری‏‎ ‎‏ دارد هر ‏‎ ‎‏”کامیابی”‏‎ ‎‏ به سبز شدن‏‎ ‎‏ قارچ‏‎ ‎‏ مانند‏‎ ‎‏ گروه‌ها ‏‎ ‎و آماجها ‏می‌انجامد؛ رژیمها و کشورهای بیشتری در فهرست آماج‌ها می‌آیند. برای این گذشته‌گرایان، رسالت ‏جهانی کردن باورهایشان تنها چند صد سالی تعطیل شده بوده است و اکنون با امکاناتی که تروریسم و ‏قاچاق مواد مخدر ( جنایت با پول جنایت ) در اختیارشان می‌گذارد، خیال دارند آن را از سر بگیرند. ‏دست کم تا آنجا که به کشورهای اسلامی یا با اقلیت مسلمان، ارتباط دارد تا یک زن بی حجاب هست پیکار ‏پایان نیافته است.‏

‎* * *‎

‎ ‎کامیابیهای تا کنون این مجاهدین چندان دشوار نبوده است. ترکیب پول، آمادگی برای کشته شدن و ‏کشتن بیحساب، و سهل‌انگاریهای آماج‌های تروریستی، فرصتهائی بهره آنان گردانیده است. ولی این ‏یپکار، پیروزی بر نمی‌دارد. با کشتن حتا ده‌ها هزار زن و مرد و کودک، با ویران کردن حتا یک شهر، ‏نه می‌توان غرب را از پیشرفت و نوآوری بازداشت، نه دنیای سُنت‌زده و راکد اسلامی را از زنجیرهای ‏سیاسی و فرهنگیی‌اش آزاد کرد، نه حتا دلها و مغزهای اکثریتی از مسلمانان را به کمند آورد ‎درماندگان، با سلاح تروریسم هم به جائی نمی‌رسند. آنها تا همین جا نیروهائی را برضد خود بسیج کرده‌‏اند و درجه ای از هشیاری و اراده مبارزه را در غرب پدید آورده‌اند که دیگر پایگاه مطمئنی نخواهند ‏داشت.‏‎ ‎

‎ ‎‏ ١١سپتامبر در نیویورک در همه جهان باختری را به کاوش درونی، به رفتن در ژرفای روان خود ‏واداشته است ـ چنانکه از چنین فرهنگی می‌توان انتظار داشت. کسانی فرصتی یافته‌اند که حسابهای دور ‏و نزدیک را با دشمنان خود در کشورهای عربی و اسلامی پاک کنند؛ پوزشگران اسلامیان و تروریستها ‏که از موضع نو مارکسیست-لنینیستی و پسامدرن، بیست و پنج سالی است هیچ فرصتی را در دفاع و ‏توجیه آنان از دست نمی‌دهند؛ و همه فرایندی را که با گروگانگیری دیپلماتهای امریکائی آغاز شد و ‏اکنون به برجهای دوگانه نیویورک می‌رسد گناه خود قربانیان می‌دانند، بار دیگر با “دلیری تمام” ( ‏صفتی که خودشان به خود میدهند ولی در واقع هیچ آسیبی حتا در زمینه مالی به آنها نزده است ) به ‏شستشوی خونها و پلیدیها پرداخته‌اند؛ سیاستگران و انتلکتوئل‌های جدیتر، بازنگری در سیاستها و ‏روشهای غرب را در هر زمینه سیاست و اقتصاد جهانی و امنیت داخلی لازم می‌دانند. ‏

‎ ‎در جامعه‌های عرب و مسلمان، حتا “دیاسپورا”ی چند ده میلیونی اسلامی و عرب ـ اگرچه به ضد ‏اسلام و خداستیزی رسیده باشند ـ هنوز از چنین کاوش درونی نشان چندانی نیست. اظهار همدردی و ‏محکوم کردن تروریستها بوده است ـ جمهوری اسلامی نیز تا اینجایش را آمد ـ ولی به عنوان رفع تکلیف و ‏دفع خطر. چنانکه مارگارت تاچر با رک گوئی مشهور خود اشاره کرد، مسلمانان در غرب واکنشی ‏شایسته چنین رویدادی نشان نداده‌اند. باز همان پرداختن به ظواهر و نمادها که به تکرار کلیشه می‌‏انجامد‎ ‎‏ و توجیه، و همصدائی‎ ‎‏ با پوزشگران. واکنش اصلی، در جهان اسلامی، پشتیبانی از طالبان و ‏بن لادن؛ به نام مخالفت با حمله غیر مسلمانان به یک رژیم اسلامی بوده است. پیام اصلی همه اینان به ‏امریکا آن است که گناه خودتان بود، توبه کنید و فراموشش کنید. اما کدام کشور اسلامی حاضر است از ‏تلافی بگذرد و چراغ سبز به حملات کشنده‌تر بدهد؟

‎ ‎مساله برای روشنفکر اسلامی، هرچند دیگر مسلمان هم نباشد، بدست آوردن آن توانائی است: کاوش ‏درونی و رفتن به ژرفای روان خود؛ و می‌توان اطمینان داد که یک نفر از این درون، بی هراس و، گاه ‏بیزاری، بیرون نخواهد آمد. در فرهنگ اسلامی ما این از همه کمیاب‌تر بوده است و بیهوده نیست که ‏ناکام بوده‌ایم ـ هرچه هم گناهش را به گردن این و آن بیندازیم. ریشه همه تناقضی که در اندیشه و اخلاق ‏ماست در همین است که تا به خلاف انتظاری بر می‌خوریم به تندی از آن می‌گذریم، و تا امر پیچیده‌ای ‏پیش آمد همرنگ جماعت ساده اندیش و حق بجانب و همیشه قربانی خود می‌شویم ( ما ایرانیان که ادبیات ‏خود را نیز، با مقام خلاف ناپذیرکلام موزون برای‌مان، داریم : شاعر گفته است همرنگ جماعت شو .) ‏

‎ ‎روشنفکرانی که در آسایش و آزادی غرب نشسته‌اند و حاضر نیستند مگر به صورت جهانگرد در ‏سرزمینهای فرهنگی بزیند که اینهمه در آن گرفتارند، می‌توانند برکنار بمانند و سخنان باب طبع همگنان ‏بگویند. ولی توده‌های مردمی که بر این خاکهای حاصل خیز و روی این منابع نشسته‌اند و “پریشانی بر ‏سر پریشانی می‌نهند” از این تجمل‌ها ندارند. زمان آزاد کردن این توده‌ها نیز می‌باید برسد. پس از ‏اینهمه گمراهیهای مایه سرشکستگی، تازه می‌باید بن لادن و ملا عمر را بجای خمینی بر “پایگاه” ( نام ‏شبکه بن لادن ) رهبری جهان اسلام نشانید؟ شعار “مرگ بر امریکا” بس نبود اکنون می‌باید حکم داد که ‏هر امریکائی در هر جا می‌باید کشته شود؛ و هر امریکائی اگرچه شیرخواره یا فرتوت که کشته شد در ‏آشکار و نهان شادی کرد یا شانه بالا انداخت؟

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر