تردیدِ دائمی ما باعث ایجاد میلِ شایع و شدیدی به نیرو ــ هر نیرویی ــ شده که بتواند با اطمینان به ما بگوید علل آگاهی یا سوءظنِ عمیق و درعینحال مبهم و فراگیر نسبت به ناامنی چیست، همان ناامنیای که مایهی عذابِ ابدی بسیاری از مردم عادی در جهان مدرنِ سیال است. گمان میکنند که شاید نیروی آشنا با این علل بتواند به مبتلایان بیاموزد که چگونه بهطور مؤثر با این علل مبارزه کنند، آنها را از کار بیندازند و از میان بردارند ــ یا شاید حتی آنقدر قوی باشد که خودش این کار را بکند، کاری که مردمِ عادی، که از دانش، مهارتها و منابعِ کافی بیبهرهاند، به تنهایی از انجامش عاجزند. بهاختصار میتوان گفت، میلی شدید به نیرویی مطمئن و معتبر وجود دارد که بتواند امرِ نامرئی را ببیند و بیواسطه با امرِ مبهم و پنهان مواجه شود ــ نیرویی که بتواند از عهدهی چالشِ طاقتفرسا برآید و دشمنی را شکست دهد که در غیر این صورت، شکستناپذیر است؛ و این کار را بیدرنگ و بهطور کامل انجام دهد. برای برآوردنِ این انتظارات، این نیروی محبوب و مطلوب، باید به تعبیری «فوق بشری» باشد ــ یعنی، عاری از ضعفهای رایج، مرسوم و لاعلاجِ انسانی و آنقدر مدبر باشد که بتواند با همهی موانع موجود در برابرِ تصمیمها و کارهای خود مبارزه کند و آنها را از میان بردارد.
همانطور که در گذشته بارها دیدهشده، چنین نیرویی ممکن است «خدایی زنده» باشد. در دورانِ ما، بیشتر احتمال دارد کسی باشد که بیآنکه مدعی جایگاهی الهی شود، ادعا کند که خبرِ توطئهی پنهانی و حملهی قریبالوقوعِ قوای اهریمنی به او الهام شده، الهامی که آدمیانِ کِهتر از دسترس به آن و فهمش عاجزند؛ وی ممکن است ادعا کند که برای رهبری و هدایتِ قربانیان آتی به رستگاری به شیوهی دیگری مَسح یا برگزیدهشده است. چنین فردی ممکن است مدعی شود که همه باید به او اعتماد کنند چون چیزی شبیه به رسالتی آسمانی و تماسِ مستقیم با قادرِ متعال دارد (مثل دسترس به اسناد امنیتی محرمانهای که دیگران به آن دسترسی ندارند)، و چون شخصیتی نمونه و کاملاً معصوم دارد و بهطور فطری از دروغ بیزار است. شاید این نیرو هیئتی جمعی، مثل کلیسا یا حزب، باشد که ادعا کند از جانبِ خدا یا تاریخ به وکالتی عمومی منصوبشده است. در هر صورت، این نیروی محبوبِ فوق بشری باید مدعی شود که میتواند سرگشتگان را از سرگشتگی و ناتوانان را از ناتوانی برهاند: میتواند ضعفهای بشری را به لطف قدرتِ مطلق خود که برگزیدهی خدا یا تاریخ و گروه مؤمنان، ملت، طبقه یا نژادِ خداترس یا مطیعِ تاریخ است، از بین ببرد.
خدا یا تاریخ… دو نیرویی که گمان میرود فوق بشری هستند و از عهدهی کاری فوق بشری برمیآیند. هیئتهای دینی و سیاسی، خواه متحد یا مخالفِ یکدیگر باشند، خواهانِ حداکثر استفاده از منابع یکسان (یعنی، ترسِ بشر از نادانی و/ یا ناتوانی) اند. مثل دیگر مارکهای موجود در بازار، این دو به منظورِ افزایش تقاضا برای محصولات خود با یکدیگر همکاری یا برای جلبتوجه مشتریهای بالقوهی یکسان با یکدیگر رقابت میکنند و مدعی میشوند که در مقایسه با دیگر رقبا برای ارضای نیازهای یکسانِ مشتریهای بالقوهی خود خدمات بهتری را ارائه میکنند. چون (برخلافِ رویّهی معمولِ حکّام و فاتحانِ پیشین) به رخ کشیدن صریحِ ماهیتِ قهریهی انقیادِ موردنظر، معقول و مطلوب نیست، در نبرد میان انبوه آرایی که آزادانه در بازار عرضه میشوند، فاتحانِ امروزی اغلب با زحمت زیاد این امر را مخفی میسازند که بر حرفشنوی، سادهلوحی، عدم اعتمادبهنفس یا بزدلیِ «مشتریانِ» موردنظر تکیه میکنند، همان مشتریهایی که قرار است «به کیشِ» مارکها «درآیند».
علاوه بر محدودیت شدید فعلیِ اِعمال قوهی قهریهی عریان و پیچیدگی عملی فزایندهی آن، عدم نمایش علنی این قوه و در عوض توسل به استدلال و توجیه، به دلیل دیگری هم مفید و مرجح است: تهدیداتِ صریح پس از مدت نسبتاً کوتاهی دیگر ترسناک نیستند. مردمی که (خواه توسط مهاجمین بیگانه یا حکّامِ مستبدِ داخلی یا منافعِ تجاری) به بردگی و حقارت میافتند، بهزودی شهامتِ خود را بازمییابند و با ابرازِ مخالفت و/ یا خودداری قاطعانه از همکاری با غاصبان در برابر آنها مقاومت میکنند، بیآنکه به قدرت و برتری غاصبان اهمیت دهند. این مردم راههایی مییابند تا عرصه را چنان بر فاتحان تنگ کنند که مجبور به عقبنشینی از سرزمینی شوند که به آن حمله کرده اما از فتح واقعیاش درماندهاند. فاتحان و جبارانِ داخلی ترجیح میدهند که خود را نیکوکار بنمایانند و نیتِ حقیقی خود را آشکار نکنند، و مدعی شوند که هدایایی همچون آزادی، رفاه و مدنیت را به ارمغان آوردهاند و خواهان غنائمِ جنگی و باج و خراج نیستند. در مجموع، هیئتهای سیاسی و دینی معمولاً در پی القاء و ترویج همان چیزی هستند که روبِرتو توسکانو و رامین جهانبگلو ــ با الهام از رسالهی پانصد سال قبلِ اتیِن دو لا بوئِسی ــ «بردگی اختیاری» میخوانند. [۱] به نظر لا بوئِسی، علاوه بر ترس از مجازات، مردمی که به انقیاد کشیده شدهاند، بخشهای مهمی از آزادی خود را به این علت واگذاشتهاند که آدمی ناگزیر ذاتاً به نظم، هر نظمی (حتی نظمی بهشدت عاری از آزادی)، رضایت میدهد و از آزادی میگریزد، آزادیای که ناگزیر احتمال و تردید، این دو بلای جانِ جهانِ مدرنِ سیال، را جایگزینِ آرامش و آسایش خاطری میکند که صرفاً ناشی از روال عادیِ قدرتمحور (حتی روال عادی ظالمانه و بازدارنده) است.
چون هیئتهای خواهانِ قدرت سیاسی و دینی در قلمرو یکسانی فعالیت میکنند، مشتریان یکسانی را هدف میگیرند و رسیدگی به نیازهای مشابهی را وعده میدهند. عجیب نیست که فنون و راهبردهای خود را با یکدیگر مبادله میکنند و، تنها با اصلاحات جزئی، روشها و استدلالهای یکدیگر را به کار میگیرند. بنیادگراییهای دینی بهشدت وامدارِ مشکلاتِ اجتماعیای هستند که گمان میرود به حیطهی سیاست تعلق دارند (و شاید حتی وجه ممیّزهاش باشند)، در حالی که بنیادگراییهای سیاسی (و ظاهراً سکولار) اغلب زبان سنتی دینی مربوط به رویارویی نهایی خیر و شر را به کار میبرند و همچون ادیان یکتاپرست، کوچکترین، بیخطرترین و جزئیترین نشانههای بدعت یا دگراندیشی، یا حتی بیاعتنایی یا بیمیلی صرف به یگانه آموزهی حقیقی، را پیدا و تکفیر میکنند و از بین میبرند. اکنون بسیاری از «سیاسی کردن دین» سخن میگویند؛ اما به گرایش مشابه، یعنی «دینی کردن سیاست»، چندان توجه نمیکنند، گرایشی که نه تنها آشکارا در دولت قبلی آمریکا وجود داشت بلکه به صورتِ ضعیفتر، کمرنگتر، و ریاکارانهتری در واژگانِ سیاسی دوران ما به چشم میخورَد. تضاد منافعی را که مستلزم مذاکره و مصالحه (رزقِ یومی سیاست) است به صورتِ رویارویی نهایی خیر و شر جلوه میدهند، کاری که دستیابی به هرگونه توافق در نتیجهی مذاکره را ناممکن میسازد. به نظرم، این دو گرایش، دوقلوهای سیامی واقعاً به هم چسبیدهاند، و علاوه بر این، هر یک از آنها مشکلات خاصِ خود را به دیگری نسبت میدهد.
لِشِک کولاکُفسکی، فیلسوفِ مرحوم، پدیدهی دین را تجلی و بیانِ نقصان و نارسایی بشر میدانست. باهمبودگی بشری مشکلاتی را میآفریند که از فهم و/ یا حلِ آنها عاجز است. منطق بشری در مواجهه با این مشکلات بهزانو درمیآید و در گِل میماند. منطق بشری نمیتواند امور نامعقولی را که در جهان مییابد، طوری تغییر دهد که در چارچوبِ سفتوسخت عقل بشری بگنجد؛ در نتیجه، آنها را از قلمرو امور بشری جدا میسازد و به حیطههایی ورای اندیشه و کنشِ بشری میبرد (خدا یعنی قیاس ناپذیری با فهم و شعور و قابلیتهای انسانی، و مفهومِ «الهی» عبارت است از صفاتی که انسانها مایلاند به دست آورند اما هرگز امیدی به کسب آن ندارند).
به همین دلیل، حق با کولاکُفسکی است که میگوید متألّهینِ فاضل وقتی با زحمت زیاد میکوشند تا برای وجودِ خدا «برهانِ منطقی» ارائه کنند، بیش از آنکه به دین نفع برسانند به آن ضرر میزنند. آدمیان، پژوهشگران دانشگاهی و مشاورانِ معتبری دارند که به منطق خدمت میکنند و آن را میستایند. انسانها به خدا برای معجزاتش نیاز دارند و نه برای پیروی از قوانینِ منطق؛ برای تواناییاش در انجامِ امرِ غیرعادی، امرِ خارقالعاده، و امرِ ناممکن، نه برای تواناییاش در حفظ و تقویتِ روال عادی، امرِ ناگزیر، و امرِ از پیش مقدّر (خدا باید از این امور سرپیچی کند یا آنها را نادیده انگارد، معجزهای که انسانها رؤیایش را در سر میپرورانند اما از انجامش عاجزند)؛ برای اسرارآمیزی و فهمناپذیریاش، نه برای شفافیت و پیشبینی پذیریاش؛ برای تواناییاش در بر هم زدنِ اوضاع؛ برای تواناییاش در بیاعتنایی به نظم ظاهراً استوار و پابرجای امور، و نه تسلیمِ بردهوار به آن، برخلاف انسانها که مجبور به این کار میشوند و اکثرشان، اکثر اوقات، به این کار رضایت میدهند. به اختصار میتوان گفت، انسانها به خدای عالِمِ مطلق و قادرِ مطلق (یا نمایندگان تامالاختیارِ زمینی منصوبش) نیاز دارند تا همهی آن نیروهای هولناکِ ظاهراً بیحس، گُنگ و نابینایی را که آدمیان از فهم و رویارویی با آنها عاجزند، توضیح دهند و رام و مهار کنند.
آیندهی مدعیان فعلیِ نیروهای فوق بشری ــ دینِ سیاستمآب و سیاستِ دینمآب ــ و آیندهی تردیدِ بشری به هم گرهخورده، تردیدی که براثر واقعیتهای هر دو شکلِ زندگی مدرنِ سیال، پیوسته تشدید میشود: تردیدِ جمعی (دربارهی امنیت و قوای کلِ نوع بشر که در جهان طبیعیای افکنده شده و به آن وابسته است که قادر به مهارش نیست)، و تردیدِ فردی (دربارهی امنیت شخصی، منزلت اجتماعی، و هویت تکتک آدمیان که در زیستبومی افکنده شده و به آن وابستهاند که بهطور فردی یا جمعی از مهارش عاجزند). رهاشدگی و تنهایی ما در جهانِ آفرینش، فقدان دادگاه استینافی با قوای اجرایی که بتوان هنگام فاجعهای طاقتفرسا به آن رجوع کرد، چنان هولناک است که اکثر انسانها از تحملش عاجزند. از این منظر، به نظر میرسد که خدا با بشر خواهد مُرد ــ و نه لحظهای زودتر.
زیگمونت باومن
برگردان: عرفان ثابتی
برگرفته از آسو
زیگمونت باومن جامعهشناس لهستانی و نظریهپرداز «مدرنیتهی سیال» است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Zygmunt Bauman, ‘Whence the superhuman force-and what for?’, in ۴۴ Letters from the Liquid Modern World (Cambridge: Polity Press, 2010), pp. 123-127.
[1] Roberto Toscano and Ramin Jahanbegloo, Beyond Violence: Principles for an Open Century (Har-Anand, 2009), p. 78.