21 C
تهران
پنجشنبه, ۵. مهر , ۱۴۰۳

چپ چیست؟ در باب اختلافات همیشگیِ چپ‌گرایان در آمریکا

چپ ایران و حساب‌های ملت‌سازان

در اواخر سال ۱۹۳۶ جورج اورول، مانند بسیاری از آرمان‌خواهانِ جوان اروپا و آمریکا، به مبارزه با فاشیسم در اسپانیا پرداخت. در بهار ۱۹۳۷ او متوجه شد که نه با دو طرف بلکه با سه طرف در جنگ است. اتحاد جماهیر شوروی علاوه بر اینکه به سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌های خارج از کنترلِ خود حمله می‌کرد، جلوى تحقق کامل انقلاب اسپانیا را نیز گرفته بود.

اورول که با زندان و اعدام احتمالیِ خود، نه از سوی فاشیست‌ها بلکه از سوی نیروهای متحد شوروی روبه‌رو بود، از اسپانیا گریخت. فرمانده‌ى مستقیم او، ژرژ کوپ، زندانی شد و رهبر واحد شبه‌نظامیِ او، آندرس نین، توسط مأمور پلیس مخفیِ استالین شکنجه و ترور شد. اورول بقیه‌ی عمرِ خود را صرف تلاش برای روشن کردن این موضوع کرد که چپ هم معادل آرمان‌خواهانِ متعهد به حقوق بشر، برابری و عدالت است و هم مترادف با طرفداران استالینیسم که نقطه‌ى مقابل همه‌ی آن چیزها بودند.

او پس از بازگشت به انگلستان چنین نوشت:

وقتی در ماه ژوئن بارسلونا را ترک کردم، زندان‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شدند … اما نکته‌ی قابل‌توجه این است که افرادی که اکنون در زندان هستند، فاشیست نیستند، بلکه انقلابی هستند؛ آن‌ها زندانى هستند نه به این دلیل که بیش‌ازحد راست‌گرا هستند، بلکه به این دلیل که بیش‌ازحد چپ‌گرا هستند؛ و افرادی که مسئول زندانى کردن آن‌ها هستند… کمونیست‌اند.

بعضی از چپ‌های طرفدار استالین تبلیغاتِ تلطیف‌شده در مورد اتحاد جماهیر شوروی را باور مى‌کردند و برخی از آن‌ها هرچند درک بهترى داشتند، اما با این نظر استالینیستی هم‌عقیده بودند که همان‌طور که براى درست کردن املت باید چند تخم‌مرغ را شکست، زندانیانِ سیاسى و دروغ‌ها و اعدام‌های دسته‌جمعی نیز هزینه‌اى است که باید براى ورود به آرمان‌شهرى که بلافاصله پس از همه‌ى این سرکوب‌ها رخ می‌نماید، پرداخت. شکاف‌های مشابهی نیز در چپِ زمانه‌ى ما وجود دارد که هرچند آشکار است اما به ندرت به آن پرداخته می‌شود.

چپ واقعاً چیست؟ ای‌کاش می‌دانستم. هنگامی که روسیه در ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۲۲ به اوکراین حمله کرد، این واقعیت که بعضی از چپ‌گرایان‌ از قصور روسیه چشم‌پوشى کردند، یا آن را توجیه کردند یا حتی به حمایت از رژیم پوتین پرداختند، خود یادآور این نکته است که «چپ» همواره ملغمه‌ای پر از تناقض بوده است. بعد از آن «راهپیمایی‌های صلح» آغاز شد که استدلال می‌کردند ایالات‌متحده باید حمایتِ خود را متوقف کند و اوکراین باید تسلیم شود.

داستان‌های اخیر در مورد این گروه از چپ‌ها که به طرفداری از دولت چین می‌پردازند و نقض حقوق بشر توسط این دولت را کم‌اهمیت جلوه می‌دهند، یادآور آن است که این مسئله‌ا‌ى همیشگی است که وجوه مختلفی دارد. من انکار نسل‌کشی را در میان این چپ‌ها دیده‌ام: نادیده انگاشتن قصور چینی‌ها در مورد مردم اویغور، توجیه تهاجم به تبت و انقیاد آن‌ها، انکار هولودومور ــ نسل‌کشی شوروی از طریق ایجاد قحطی در اوکراین در دهه‌ی ۱۹۳۰ ــ و حتی ماست‌مالى کردن دوران پول پوت در کامبوج و جانب‌داری از اسد در زمانى که جنگی وحشیانه علیه مردم سوریه به راه انداخت.

اینکه از «چپ» بخواهیم که از رژیم‌های مستبدی که دستشان به خونِ مردم آغشته است، حمایت نکند، زیاده‌خواهی نیست؛ اما افراد و گروه‌ها و برنامه‌هایی که در کنار هم چپ را تشکیل می‌دهند نه تنها جمع اضدادند بلکه دشمنانِ قسم‌خورده‌ى یکدیگرند. بعضی از پرسروصداترین طرفداران پوتین اکنون به وضوح به جناح راست تعلق دارند؛ برخی همچنان مدعی ردای چپ هستند و این پرسش را در ذهن برمی‌انگیزند که چپ چیست؟
می‌توان این را صرفاً مشکل نام‌گذاری پنداشت. به عبارتی، هرچند ممکن است این مسئله کوچک به نظر برسد، اما ناتوانی در تشخیص و توصیف تفاوت‌ها می‌تواند مشکل بزرگی باشد. چند سال قبل به فردى که در کارزار انتخابات ریاست‌جمهوری الیزابت وارِن فعالیت می‌کرد و خودش و این کارزار با حملات زیادی از سوی افرادی که خود را چپِ واقعی می‌دانستند، روبه‌رو بودند، گفتم: «انگار براى آب‌وآتش یک اسم بگذاریم.»
شاید اصطلاحات چپ/راست که از انقلاب فرانسه سرچشمه گرفته، با گذشت بیش از دو قرن اعتبار خود را ازدست‌داده است. (در مجلس ملی فرانسه در سال ۱۷۸۹، سلطنت‌طلبان در سمت راست مى‌نشستند و رادیکال‌ها در سمت چپ، و بدین ترتیب این اصطلاحات به وجود آمد.) چپی که من دوست دارم، مشتاقانه به حقوق بشر جهانی و برابریِ مطلق متعهد است و اغلب مبتنى بر جنبش‌های حقوق‌بشری، از جمله جنبش حقوق مدنی سیاه‌پوستان، است. گاهی فکر می‌کنم که این چپِ آمریکایی به ائتلاف رنگین‌کمانیِ جسی جکسون شباهت دارد.

این چپِ رنگین‌کمانى همچون خیمه‌ى وسیعى است و اغلب از چیزهایی مانند مذهب استقبال می‌کند ــ بالاخره هرچه باشد، کلیسای سیاه‌پوستان نقش بزرگی در آن جنبش ایفا کرد، سزار چاوز و دوروتی دِی از رادیکال‌های کاتولیک متدین در تاریخ آمریکا بودند، و معنویت بومی در محور بسیاری از کمپین‌های حقوق زمینی و اقلیمی قرار دارد ــ در حالی که بسیاری از چپ‌های سنتی اغلب دین سازمان‌یافته را تحقیر می‌کنند.
به نظر من، این چپ به دلیل درک متقابلش از مسائل و راه‌حل‌ها، از نظر فراگیری و برابری‌خواهى، رادیکال‌تر از کسانی است که نژاد و جنسیت را موضوعاتى نامربوط یا فرعى تلقی می‌کنند (از جمله افرادى مانند رالف نِیدِر از سال ۲۰۰۰ به بعد، که حقوق باروری را به‌عنوان نوعی حق و عدالت اقتصادیِ اساسی نادیده می‌گیرند). شاید از نگاه دیگران این نوع چپ، کمتر رادیکال تلقی شود زیرا اغلب منازعه‌جویی را معیاری برای رادیکال بودن فرد می‌دانند.
به همین ترتیب، این چپِ رنگین‌کمانی اغلب اهدافی رادیکال دارد اما در مورد چگونگیِ تحقق این اهداف عمل‌گرا است. این ممکن است به این دلیل باشد که دربردارنده‌ی افراد زیادی است که خدمات اجتماعی و حقوق اولیه برای بقایشان حیاتی است، افرادی که عادت به سازش دارند، یعنى آنچه را که می‌خواهند، یا به دست نمى‌آورند یا آن را به تدریج و در طول زمان کسب مى‌کنند. دوراهىِ کمال مطلق یا هیچ، اغلب به معنای انتخاب هیچ است، چیزی که برای افراد آسیب‌پذیر، و حتى افراد مرفه، به معنای جهنم است.
این همان چپ ائتلافى رنگین‌کمانى است؛ چپِ دیگر به لحاظ مخالفتش با سرمایه‌داریِ شرکتی و نظامی‌گریِ آمریکا همپوشانی‌هایی با این چپ دارد، اما اصول عملیاتی‌اش بسیار متفاوت است. در اهداف و دیدگاه‌های این چپ نوعى واپس‌گرایی دیده می‌شود، از جمله آنچه که از نظر من بنیادگراییِ اقتصادی است، یعنى این ایده که طبقه بر همه‌چیز غالب است (و اغلب این دیدگاه نوستالژیک طبقه‌ى کارگر به‌عنوان نیروى کار صنعتیِ مردانه و نه مهاجر در همه‌جا، از سالن‌های آرایش گرفته تا مشاغل حمل‌ونقل مبتنى بر اپلیکیشن‌ها تا مزارع کشاورزی).
این چپ اغلب چنان بر گناهانِ چشمگیر آمریکا متمرکز است که گناهان کشورهای دیگر را نادیده می‌گیرد یا انکار می‌کند، به‌ویژه گناهان کشورهایی را که با ایالات‌متحده اختلاف دارند و امپریالیسم را در داخل محکوم می‌کنند اما آن را در خارج از مرزها موجه می‌دانند (و ظاهراً کمک‌های ایالات‌متحده به اوکراین را بیشتر در راستاى حملات آمریکا به عراق و ویتنام تلقی می‌کنند تا نقش مناسب‌‌تر آمریکا در اتحاد اروپا علیه آلمان و ایتالیا در جنگ جهانی دوم). این چپ غالباً هر رژیم یا رهبر مخالف آمریکا را شامل می‌شود، حتی اگر این امر به معنای جانب‌داری از نقض جدی حقوق بشر و نابرابری‌ها باشد، گویی که گناهِ یکی با گناه دیگری پاک مى‌شود. این نوع چپ احتمالاً نسبت به دموکرات‌ها خشم بیشترى دارد تا علیه جمهوری‌خواهان.
همین عامل سبب شده است تا بعضی از سفیدپوستان تندرو در سال‌هاى اخیر، نه به‌طور ضمنى بلکه صراحتاً به مدافعان راست تبدیل شوند. آن‌ها اغلب این کار را با حمله به مخالفان راست و به اسم اصلی انتزاعی انجام می‌دهند که اتفاقاً در خدمت راست است؛ به‌این‌ترتیب آن‌ها می‌توانند وانمود کنند که به حزب جمهوری‌خواه خدمت نمی‌کنند، اما دائماً به هرکسی که مخالفِ آن است، ایراد می‌گیرند.

حمله‌ى رژیم پوتین به اوکراین برخی از منازعات‌ قدیمی را درباره‌ى اینکه چپ چیست و چه باید باشد، آشکار کرد. کم نیستند افرادی که مدعی پوشیدن ردای چپ هستند و در عین حال از پوتین و روسیه حمایت می‌کنند. پوتین البته رهبری خودکامه و یک اُلیگارش متکى بر نفت است که شاید ثروتمندترین مرد جهان باشد؛ او مانعی در برابر اقدامات اقلیمی، یکی از رهبران بین‌المللیِ احیای ملی‌گرایی مسیحیِ سفیدپوست و یکی از ناقضان بی‌رحمِ حقوق بشر است که دشمنان داخلی‌اش معمولاً دچار مرگ ناگهانی مى‌شوند؛ او دشمن همجنس‌گرایى، زن‌ستیز و یهودستیز، و درگیر جنگی امپریالیستی برای ضمیمه کردن کشور مستقل اوکراین است. دیگر بیش از این نمی‌توان به سمت راست متمایل شد.
اما در این نسخه از چپ، خیلى‌ها اصرار دارند که آمریکا به نحوی دستِ روسیه را بسته است، یا همه‌ی این‌ها تقصیر ناتو بوده و ناتو فقط دست‌نشانده‌ى آمریکا است و روسیه به‌نوعی قربانی‌ای بوده است که به دفاع از خود برخاسته است. یان اسمولنسکی و یان دوتکیویچ از جمله‌ى بسیاری از منتقدان اهل اروپای شرقی بودند که این را «غرب‌گویی» نامیدند و گفتند که گرچه این استدلال‌ها در ظاهر ضد امپریالیستی است… [اما] در واقع وقتی که آن‌ها همچنان به انکار کشورهای غیرغربی و شهروندان آن‌ها در جغرافیای سیاسی، ادامه می‌دهند، اشتباهات امپریالیستی را تداوم می‌بخشند. به طرز متناقضی، مشکل استثناگراییِ آمریکایی این است که حتی کسانی که اصول بنیادینِ آن را به چالش می‌کشند و نظامی‌گریِ آمریکایی را تحقیر می‌کنند، اغلب با محور قرار دادن آمریکا در تحلیل‌های خود از روابط بین‌الملل، استثناگراییِ آمریکایی را بازسازی می‌کنند.
البته این‌همه سردرگمی در مورد روسیه چیز جدیدی نیست. چپ‌های غربی در جریان انقلابی که به تأسیس اتحاد جماهیر شوروی انجامید، عاشق روسیه شدند. بعضی از آن‌ها ــ مانند اِما گلدمنِ آنارشیست ــ به سرعت ناامید شدند، اما برای برخی دیگر، هیچ‌چیز نمی‌توانست این ارادت را متزلزل کند. در سراسر تاریخِ اتحاد جماهیر شوروی، این کشور مدافعانی در غرب داشت، در حالی که این به معنای انکار اردوگاه‌های کار اجباری، محاکمه‌ها و اعدام‌های نمایشی، تلاش برای کنترل گفتار و رفتار مردم، پاک‌سازی قومی و نسل‌کشیِ فرهنگی و گاه به معنای واقعیِ کلمه نسل‌کشیِ بسیاری از غیرروس‌ها، از تاتارهای کریمه گرفته تا گله‌داران گوزن شمالی در سیبری و قزاق‌های مسلمان، بود. در جنگ جهانی دوم اتحاد جماهیر شوروی جزء متفقین بود، و جریان اصلیِ غرب از استالین و شوروی (که البته در آن زمان اوکراین را نیز شامل می‌شد) حمایت می‌کرد. هرچند این را به نشانه‌ی اعتبار استالین و شوروی مطرح می‌کنند، اما اغلب این واقعیت را نادیده می‌گیرند که استالین قبلاً پیمان عدم تعرضی را با دولت نازی امضا کرده بود که اروپای شرقی را بین این دو کشور تقسیم می‌کرد.
بعضی از همکاران اورول که از کمونیسم و استالینیست‌ها سرخورده شده بودند، به راست‌رو آوردند، اما او همچنان به چپ وفادار ماند و محافظه‌کارانی را که می‌کوشیدند او و کتاب‌هایش، مزرعه حیوانات و ۱۹۸۴ را مصادره کنند، کنار زد. با وجود این، او در تمام زندگی‌اش به علت تعارضات و تضادها درباره‌ی معنای چپ پریشان بود.
اکنون مطمئن نیستم که آیا آزار و اذیت وحشیانه‌ی چپ‌ها، کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها و ترقی‌خواهان توسط راست‌های آمریکایی پس از جنگ جهانی دوم، چپ‌ها را واداشته است تا از تحلیل‌ها و اظهاراتی که می‌تواند باعث تضعیف یا ایجاد تفرقه‌ بین آن‌ها شود، اجتناب کنند یا نه؛ یعنی اگر مک‌کارتیسم وجود نداشت، آیا ممکن بود که خودِ چپ شفاف‌سازی کند و مواضعش را روشن سازد؟ آیا امکان داشت که چپ اشتباه بزرگ حمایت از استالین و دیگر خودکامگان را بپذیرد؟
این پرسش هیچ پاسخی ندارد، زیرا مک‌کارتیسم وجود داشت و وحشیانه هم بود. مک‌کارتیسم میراث مستقیمی برای ما به‌جا گذاشت، مانند آنچه روی کوهن، نفر دست راستِ سناتور مک کارتی، درباره‌ی بی‌رحمی، دغل‌کاری، دروغ‌گویی و برنده شدن به هر قیمتی، به شاگردش دونالد ترامپ آموخت. (یکی از ادعاهای طنزآمیز این گروه، که من اسمِ آن‌ها را چپ‌گرایانِ راست گذاشته‌ام، ادعای همیشگیِ آن‌ها مبنی بر این بود که صحبت درباره‌ی مداخله‌ی روسیه به نفع ترامپ نوعی مک‌کارتیسم است، گویی کمونیسم‌ستیزی به واقعیت‌های موجود در این پرونده یا ارزیابی‌های دولت فعلیِ روسیه ربط دارد.)

عدم شفافیت در مورد اینکه چپ چیست و چه اصولی برای آن ضروری است، همچنان عامل ایجاد سردرگمی و گسترش اختلاف بین دو اردوگاه مختلف است. این‌یک مسئله‌ی بغرنج قدیمی است اما شاید راه‌حلِ آن به‌سادگی درج توضیحات روی برچسب محصولات و نوعی طبقه‌بندیِ شفاف باشد.

 

ربکا سولنیت

برگردان: وفا ستوده‌نیا

برگرفته از آسو

ربکا سولنیت ستون‌نویس «گاردین» و نویسنده‌ی کتاب‌هایی همچون مهم‌ترین پرسش است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Rebecca Solnit, ‘What is Left? Rebecca Solnit on the Perennial Divisions of the American Left’, Lithub, 23 February 2024.

 

 

 

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر