10.4 C
تهران
یکشنبه, ۴. آذر , ۱۴۰۳

فلسفه خوشی در نزد خیام

مبارزه با اسباب نامرادی بشر

دعوی فلسفه «خوشی» خیام آن ست که عمر سپری شونده و محدودِ هر انسان، هر که می‌خواهد باشد، نباید در هیچ لحظه‌ای به‌دوراز «خوشی» بگذرد و یا آگاهانه در «خوشی» نباشد.

این دعوی، ریشه‌ای است و بنابراین با تمام اسباب ناخوشی انسان‌ها یک مرزبندی مبارزاتی دارد، زیرا نمی‌تواند در برابر چنین اسبابی بی‌تفاوت باشد. برخورد خیام با چنان اسبابی، برخوردی ناگزیر و از سر آگاهی فلسفه زندگانی است: اگر زندگی انسان‌ها در «خوشی» یعنی در حقیقت وجودی خود نیست، این بدان معناست که یا اسباب خوشی آن‌ها فراهم نیست و یا اسبابی برخلاف خوشی، یعنی برخلاف حقیقت وجودی انسان در کار است. خود خیام نمونه‌های بارزی از این اسباب ناخوشی، یعنی بیگانگی انسان از خودش را به دست می‌دهد و به آن‌ها می‌تازد. از آن جمله‌اند پندارها و ایدئولوژی‌های نادرست. ایدئولوژی مذهبی کسانی که دنیا را خوار می‌شمارند، دنیایی که با انسان، زندگانی را ارائه می‌دهد، البته در ردیف اول این پندارهای نادرست قرار دارد که انسان‌ها را از «خوشی» حیاتی به دور می‌دارد:

گویند کسان بهشت با حور خوش ست

من می‌گویم که آب انگور خوش ست

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش ست

منظور خیام البته نفی باور دینی به جهان دگر و به زبان مذهبی «بهشت و دوزخ» نیست؛ منظور حقیقی او، این است که «خوشی» نمی‌تواند به بهشت حواله داده شود، زندگانی نقد است و این نقد ایجاب می‌کند که زندگانی در حقیقت وجودی خودش، یعنی در «خوشی» باشد. آب انگور در این رابطه، زبان شعری برای مستی و خوشی است. او در شعر دیگر «خوش بودن در دنیا» را دامن‌گستر همه انسان‌ها بدون استثنا کرده و مدعی می‌شود که اگر این «خوشی» گناه است و مستوجب رفتن به دوزخ، آنگاه وجود بهشت ضروری نبوده و کار خلقت خداوند انتقادپذیر است:

گویند مرا، دوزخـی بـاشد مست

قولی ست خلاف، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می‌خواره به دوزخ باشند

فــردا بینی بهشت همچون کـف دست

بازهم باید دقت کرد که منظور از «عاشق می‌خواره» و «مستی» افاده معنی «خوشی» است که در مرکز و بنیاد فلسفه زندگانی خیام قرار دارد. آری انسان‌ها به‌دوراز خوشی نیستند و اگر بنا باشد که خوشی را گناه شمرد، در آن دنیا کسی در بهشت نخواهد بود. تا این حد خوشی وزندگی در فلسفه خیام به هم تنیده و بر معنی حیات و وجود بشر دلالت دارند! پس به‌هیچ‌روی نمی‌توان آن ایدئولوژی و مرامی را حقیقی و انسانی شمرد که انسان را از «خوشی» پرهیز می‌دهد و به وعده‌های اُخروی دل‌خوش می‌دارد:

گویند هر آن‌کسان که با پرهیزند

زآن سان کـه بمیرند، چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مـدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

درست است! چون اگر هرکس را آن‌چنان‌که در این جهان بوده است، در صحرای حشر زنده می‌کنند، مبتکر فلسفه خوشی و ارزش مثبت زندگی ما معتقد است که دوست دارد، با همین حیات انسانی و در عین خوشی دوباره زنده شود ولی در همان حال برای آنان که به‌عکس در پرهیز از خوشی زیسته‌اند تفاهم و تساهل نشان می‌دهد و می‌خواهد که آن‌ها نیز به آرزوی خود برسند! ولی وی در این رهگذر از انتقادی بنیادی و صادقانه دست برنمی‌دارد که زندگانی بشر نمی‌تواند معنایی جز زیستن در خوشی داشته باشد و بهتر است که زاهدان پرهیزگار خود را به آواز دُهلی از دور فریب ندهند و بر ذات انسانی خود بیگانه نباشند.

دومین ایدئولوژی نادرست که به نظر خیام، انسان‌ها را از فلسفه خوشی و زیستن در «خوشی» به دور می‌دارد، سرگردانی فلسفی است و آن ناشی از عقل‌گرایی صرف است: شناخت راستین تنها به خِرَد نیست، نیز بااحساس است که متوجه ارزش و معنی بنیادی زندگانی، یعنی «خوشی» است؛ و در ورای این شناخت، به‌یقین شناختی دیگر میسر نیست:

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال، شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

حال‌آنکه عقلی که از روی احساس سخن گوید، عقلی که واقعاً در خدمت سعادت بشر باشد، بی‌وقفه و پیوسته امر به خوشی و دریافتن آگاهانه ارزش مثبت زندگانی می‌دهد:

ایـن عقل که در ره سعـادت پـوید

روزی صدبار خود، تـرا می‌گوید

دریاب تو این یکدم وقتت که نئی

آن تَرّه که بدروند و دیگر روید

علی‌الاصول عقل تنها می‌تواند یکروی وجود یعنی؛ چگونگی هستی را که در دسترس حواس ماست بشناسد، طرف و رویه دیگر آن را یعنی چرایی هستی را نمی‌تواند بشناسد:

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسُفت

هر یک‌سخنی از سر سودا گفتند

زان روی که هست کس نمی‌داند گفت

پس در شناخت بشر «حقیقت» و «یقین» مطلق وجود ندارد و شک و گمان فلسفی هم نباید از معنای واقعی زندگی یعنی خوشی انحراف دهد، پس بگذار «جام می» خوشی وزندگی در خوشی را از دست ننهیم:

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتـوان به امید شک همه عمر نشست

هـان تا ننهیم جـام می از کـف دست

در بی‌خبری مُرد چه هشیار و چه مست

خیام باز تأکید می‌کند که اگر بنا باشد سرگردانی فلسفی و پرسش در برابر هستی بدان جا کشیده شود که انسان از خوشی یعنی لحظات خوش‌حال بازداشته باشد، جز افسانه‌پردازی و ازخودبیگانگی کاری صورت نگرفته است:

در پــرده اسـرار کـسی را ره نـیست

زین تعبیه جان هیچ‌کس آگه نیست

جز دل در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

به‌راستی در پاسخ این دو پرسش اساسی که «از کجا آمده‌ایم و به کجا خواهیم رفت؟» بنیادی‌تر یعنی انسانی‌تر از این نمی‌توان چیزی گفت که انسان با این عمر یک‌باره، در هر موقعیت ملی و طبقاتی که هست، باید و حق دارد که خوش باشد:

دریاب که از روح، جدا خواهی رفت

در پـرده اسرار، فنـا خواهی رفت

مِی نوش! ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش! ندانی به کجا خواهی رفت

بنابراین، خیام از یکسو با خوارشماری زاهدانه دنیا توسط آخرت‌گرایان مذهبی و از سوی دیگر با دنیاگرایی صِرف عقل‌گرایان فلسفی مرزبندی دارد. او برای زندگانی بشر یک ارزش مثبت در دنیا قائل است که در مرکز آن خوشی قرار دارد ولی نه تا آن حد که خوشی فدای دنیا و حرص مال و مالکیت گردد:

کم کن طمع از جهان و می زی خرسند

وز نیک و بد زمانه بُگـسل پیوند

مِی در کف و زلف دلبری گیر که زود

هم بگذرد و نماند این روزی چند

با رد پندارها و ایدئولوژی‌های نادرست او باز به سر اساس فلسفه زندگی خود بازمی‌گردد و اندرز می‌دهد:

گر یک‌نفست ز زندگانی گـذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان

عمرست چنان کش گذرانی گذرد

هر نفس باید در شادمانی، در خوشی بگذرد، زیرا هر نفس از عمر بشر سرمایه اصلی زندگانی، سرمایه نقد حیات وی است و شایسته و انسانی نیست که این اساسی‌ترین و ارزشمندترین سرمایه‌ها به هدر رود و در غم و اندوه، ناکامی و زشتی، پلیدی و بدبختی و فقر جانکاه و سیه‌روزگاری به سر آید. هیچ معادل ارزشمندتر و هیچ پاداش و حاصل بهتری جز «خوشی» نمی‌تواند بر لحظات عمر انسانی متصور باشد. ارزش راستین و معادل این لحظات در مبادله مرگ و نیستی با عمر و هستی، همانا «خوشی» است و بس!

 

اسباب خوشی

خوشی یعنی آزاد بودن و آزاد زیستن و این‌همه میسر نشود مگر در آزادی از پندارهای نادرست و در آزادی از قیدوبندهای اجتماعی نادرست. کسی که خود را به هر دلیل برده «ناکسان» و «آلوده» خسان می‌کند و به‌عبارت‌دیگر آن مناسبات اجتماعی که از انسان آزاد و بنابراین «خوش» موجودی گرفتار و ناخوش به وجود می‌آورد، در نزد خیام مطرود هستند:

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به زآن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به ست

کالـوده و پـالوده هـر خس بودن

عمر گرانبها که هر دمش باید از دیدگاه خیام در خوشی گذرد، آن‌قدر نزد خیام عزیز است که نباید به‌جز در موارد ضروری و نیازهای واقعی آن را به هدر داد خلاصه آنکه کار ضرورت دارد ولی تنها برای رفع نیازهای زندگانی که آن‌هم مایه خوشی می‌گردد:

آن مایه، ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش می‌کوشی

باقی همه رایـگان نیرزد، هشـدار!

تـا عمر گـرانبها بـدان نفروشی

نا آزادی آن‌چنان در فلسفه خوشی خیام انحراف از زندگی انسانی است که وی حتی می‌خواهد طبیعت را «از نو بسازد» تا آدمی در آزادی و خوشی به کام دل خویش دست یابد. او مانند «پرومته» می‌خواهد خلقت خدا را دگرگونه و انسانی سازد و اندیشه «درانداختن طرحی نو» در جهان را (حافظ) که در تفکر غربی حداقل از هابز (۱) به بعد مطرح است، در زمان خود مطرح می‌سازد:

گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

وز نو فلکی دگر چنان ساختمی

کـآزاده به کام دل رسیدی آسـان

تا موقعی که طبیعت به ذات بشر نشانه می‌رود و اسباب و علیت‌های آن جلوه‌گری خوشی، گوارایی، سلامت، آزادی و کامیابی انسان است جا دارد و باید به‌مثابه «آنتی‌تز» طبع بشر دگرگونه و بازسازی شود. ولی این «طرح نو» نه از روی دشمنی با طبیعت است و نه از روی دشمنی با انسان‌ها هم چنانکه تکنولوژی مدرن در دست عده‌ای به نهاد ظلم و استثمار مبدل گشته است، بلکه هدف نهایی از بازسازی و انسان‌سازی طبیعت، نیک کردن آن، آزاد زیستن انسان و خوش بودن اوست. طبیعت باید از اسباب سختی انسان به اسباب سعادت، کامیابی و خوشی او مبدل گردد!

آری طبیعت زیباست و می‌تواند زیباتر و دل‌انگیزتر و یکسره به اسباب خوشی انسان تبدیل شود و در برابر این زیبایی محسوس و واقعی چه لزومی به «بهشت» است که «نقد» نیست و «نسیه» است، محسوس و واقعی نیست بلکه محتمل و افسانه‌ای می‌نماید:

چندان‌که نگــاه می‌کنم هـر سـویی

در بــاغ روان است ز کــوثر جـویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم‌گوی

بنشین بــه بهشت بـا بهشتی رویی

خیام از آن خسته نمی‌شود که فلسفه خوشی خود را به‌مثابه یک فلسفه عمل وزندگی در این جهان که سرشار از زیبایی‌هاست، پیاده کند و به زندگی گوارا و راحت و شاد و خوش در همین جهان، ما را متوجه و آگاه سازد. کسی که بااین‌همه احساس، به زندگانی و زیبایی عشق می‌ورزد و خواستار عاشق گونه زندگی خوش است، البته آن‌سوی دیگر زندگی را نیز با زلزله‌سنج دقیق طبع خود ترسیم می‌کند و آن «خرابی» روزگار است، گرفتاری‌ها، نامرادی‌ها، پندارهای نادرست، افسانه‌ها و سردرگمی‌های بشر که همه او را از واقعیت زندگانی یعنی خوشی در چندروزه عمر محروم کرده‌اند. خیام از این محرومیت‌ها و حرمان‌ها رنج می‌برد و از درد آن این ندا برمی‌خیزد:

گــر آمدنم به خود بُدی، نـامدمی

ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی

به زان نَبُدی که اندر این دیر خراب

نـه آمدمی؛ نه شدمی؛ نه بُدَمی

ناامیدی از دو چیز: یکی از بازگشت‌ناپذیری محتوم عمر گرانمایه انسان و یکی از عبرت ناپذیری انسان‌ها او را که اساساً به خوشی روی دارد و طبعاً نمی‌تواند، فلسفه‌ای غمگین و مأیوس‌کننده ارائه دهد به ناامیدی می‌کشاند:

بر شاخ امید اگر بَری یافتمی

هم رشته خویش را سَری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای‌کاش سوی عدم دَری یافتمی

آن چیزی که بیش از همه اسباب این ناامیدی زیستی را فراهم می‌آورد، ظلم و ستم است: طبیعت و خلقت گویی با ظلم آمیخته‌اند و در جامعه نیز به همین‌گونه ستم برقرار است و ستم نمی‌تواند از اسباب خوشی باشد زیرا- خوشی ناشی از عدل است:

گر کار فلک به عقل سنجیده بُدی

احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور عدل بُدی به کارها در گـردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی

آن چیزی که بیش از همه نزد خیام عزیز است، زندگی بشر است و آن چیزی که وی ستم زیستی می‌داند، این داس مرگ است که هزاران و بازهم هزاران زندگانی انسانی را با همه احساس‌ها، فکرها، ذوق‌ها، علاقه‌ها و امیدها درو می‌کند:

هنـگام صبـوح ای صنمِ فـرخ پی

بر ساز ترانه‌ای و پیش آور می

کافکند به خاک صد هزاران جم و کی

ایـن آمـدن تیر مه و رفتـن دی

در برابر سرنوشت «غیرعادلانه» و محتوم، چه چیز جز «خوشی» در عمر می‌تواند مطرح باشد؟ خوشی دنیایی، محسوس، واقعی، خوشی با همه حواس، با همه ابعاد با همه زیبایی‌ها، عشق‌ها، نیکی‌ها و آزادی‌ها:

گر دست دهد ز مغز گندم نانی

وز می دو منی ز گـوسفند رانی

با لاله رخی و گوشه‌بستانی

عیشی بود آن نه حدّ هر سلطان

این خوشی زمینی و جلو دست است که اگر گذشت دیگر بازگشتی برای آن نیست. این خوشی انسانی است و انسان موجودی است که باید در خوشی زندگی کند، زیرا خوشی شیوه وجودی انسان است. این است ارزش مثبت زندگانی بشر نزد خیام!

 

 

Banner

برگرفته از مشروطه نوین، ماهنامه شماره ۱، مهرماه ۱۳۶۱

  • ویرایش متن: نسیم آریایی، تبسم آریایی
  • بازنشر مجموعه: نسیم آریایی، تبسم آریایی و وبسایت لیبرال دموکراسی

پیشگفتاری برای نوشتارهای فراموش شده

 

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر