فهرست مطالب:
– مقدمه
– معنی زندگانی همان «خوشی» است
– ارزش مثبت زندگانی
– مبارزه با اسباب نامرادی بشر
– اسباب خوشی
مقدمه
خیام فیلسوفی است که بادل، میاندیشد و شاعری است که بامغز، شعر میگوید. او یکی از مفاخر ملی ما ایرانیان و یکی از محبوبترین شاعران کشور و یکی از متفکرین فلسفی میهن ماست. گرچه بارها و بارها درباره کلام فلسفی دلنشین و مردمپسند او سخن گفتهشده است، ولی گفتنی زیاد است و هنوز باید او را بیشتر شناخت، هنوز جان کلام خیام درک نشده باقیمانده است، هنوز باید از افکار فلسفی او درک عمیقتر و منظمتری را ارائه کرد. کاری که در پیش است و برای اندیشمندان فلسفی ما بیگمان افتخارآفرین.
در اینجا ما بهعکس کسانی که از فلسفه خیام یک فلسفه پوچی گری و عیاشی صِرف برداشت کردهاند، فلسفه خیام را در اساس مبتنی بر عمیقترین درک «ارزش مثبت زندگانی» و «حیات دنیوی» که ریشههای مزده یسنایی دارد، جمعبندی کردهایم. برخورد او به زندگانی و حیات دنیوی بشر، برخوردی ریشهای است و این ریشه که نقطه عزیمت تمام تفکر او را تشکیل میدهد، «خوشی» نام دارد. تمام توجه خیام معطوف به این نظریه بنیادی است که حیات بشر باید از «خوشی» نشأت بگیرد، در «خوشی» بگذرد و با «خوشی» توأم باشد. بهعبارتدیگر، خلاصه آنکه: اگر «خوشی» را از حیات بشر حذف کنیم، زندگانی انسان از معنا و محتوای حیاتی خود عاری شده است و چیزی بجا نمیماند جز یک نا زندگی پوچ و موهوم. آیا بهراستی هیچ اندیشمندی تا این حد به بنیاد معنی زندگی انسان توجه کرده است؟ و آیا ما بهطور منظم شناختهایم؟ و آیا استنتاجات ناگزیر اجتماعی «فلسفه خوشی» را میدانیم چیست؟ کوشش اجمالی زیر معطوف به نشان دادن گوشههایی از این فلسفه است با استنتاجات ناگزیر سیاسی و اجتماعی آن! بهتر است از خود شروع کنیم و کلام نغزش را به سخنگویی فراخوانیم:
معنی زندگانی همان «خوشی» است
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش بماهتاب، ای ماه که ماه
بســیار بتـابـد و نیـابـد مـا را
آنچه در فلسفه «خوشی» خیام اهمیت دارد، بُعد زمانی است. این بُعد علیالاصول شامل زمان حال میگردد. نه نقشههای دور و دراز در آینده و نه چشم بستن به گذشته، در حقیقت آن «خوشی» را که ذاتاً معطوف به «حال» است، تامین نمیکند. بهراستی اگر هدف این باشد که حیات بشر و این به معنای زندگی تکتکِ افراد هر نسل است، در «خوشی» بگذرد، پس چشم دوختن چه به گذشته و چه به آینده تامین کننده این «خوشی» نخواهد بود، زیرا عدم وجود «خوشی» در حال، با این اوهام عقبگرا و یا پندارهای آینده گرانه میسر نخواهد شد؛ «خوشی» و این اصل ادعای خیام است، باید شامل حال من و تو باشد والا آن حالی که بدون «خوشی» گذشته است، در حقیقت یک زندگانی بهدوراز معنای حیاتی و اصیل خود بوده است:
این یک دو سه روز، نوبت عمر گذشت
چــون آب به جویبـار و چون باد به دشت
هرگز غمِ دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده ست و روزی که گذشت
این ادعای بزرگی است، دستور بسیار مشکلالاجرا و ظریفی است که زندگانی بشر باید در هرلحظه از حال، در «هر دم»، در «خوشی» بگذرد و اگر جز آن باشد، زندگانی بشری نبوده و از محتوای اصلی خود «بیگانه» بوده است:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمُریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفتهزارسالگان سر بسریم
در جمع زمانه، عمر انسان «یکدم» بیشتر نیست و وقتیکه این یکدم بگذرد، انسان در زمان نیستی با آنان که «هفت هزار سال» است که مردهاند، سر بسر میشود. «خوشی» باید شامل این «یکدم عمر» باشد. پس سراسر عمر فرد فرد انسانها با زمانشمار زندگانی که سنجیده و مقیاس شود «یکدم» است. ولی این «یکدم» خود از لحظات حال متشکل است که هرلحظهاش جز در بستر خوشی نباید گذر کند.
«خوشی» شامل زیباییهاست: چه زیبایی طبیعت و چه زیبایی انسانی. «خوشی» مفهوم بزرگی است که همه زیباییها را در برمیگیرد:
بر چهره گل، نسیم نوروز خوش ست
در صحـن چمن، روی دلافروز خوش ست
از دی که گذشت، هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش ست
گل در نسیم نوروزی جزِء «خوشی» است، روی دلافروز و زیبایی انسانی در چمنی پر ازگلهای نوروزی جزء «خوشی» است، ولی از دیروز گفتنها، جزء خوشی نیست، زیرا «خوشی» باید به امروز، به حال، به همین دمها و لحظهها توجه داشته باشد. این لحظههای گذران زندگانی را که بههرحال زندگانی من وتوست، لحظههایی که بازگشتپذیر نیستند، نباید در کاهلی و «خواب» و بیخبری گذراند، حال، دلیل آن هر چه میخواهد باشد. «خواب» استعارهای است برای آن آدمهایی از این زندگانی که بهدوراز معنای واقعی خود یعنی «خوشی» سپری میگردد. «خواب» زبان رمزی برای آنگونه زندگانی است که بدون خوشی و در حقیقت در «بطلان» به سر میآید. «خواب» میتواند نوعی از حیات باشد که بر معنی حقیقی زندگی یعنی «خوشی» آگاهی ندارد؛ بهعبارتدیگر اگر آگاهانه در «خوشی» زیستی، بیداری و اگر در ناآگاهی از «خوشی» بسر بردی، «خوابی»!
در خواب بدم مرا خردمندی گفت:
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کُنی که با اجل باشد جُفت
مِی خور که به زیرخاک میباید خُفت
از این بالاتر، عدم آگاهی بر معنی «خوشی» یعنی ناآگاهانه زیستن برابر است باکاری که اجل میکند، یعنی مرگآوری! پس کسی که بر معنی واقعی زندگانی آگاهی ندارد، کسی که آگاهانه در «خوشی» زیست نمیکند، کسی که به موهومات دیروزی و فردایی سرگرم و دلخوش میدارد، دلخوشیای که کاذب است، با «مرده» برابر است. تنها کسی که با حقیقت و معنی واقعی زندگانی بشر، یعنی با «خوشی» در آگاهی میزیید، یعنی در حقیقت وجودی خود زندگی میکند، به دعوای ناصواب دین و کفر نیازی ندارد، زیرا مهم آن ست که انسان بر معنی واقعی زندگی خود واقف باشد و خوشی را آیین عملی زندگی خود بداند:
مِی خوردن و شاد بودن آیین من ست
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من ست
گفتم به عروس دهر، کابین تو چیست؟
گفتـا دل خـرّم تـو، کـابین من ست
عروس دنیا را تقدیر این ست که همسر انسانی شود که دلی شاد و خرّم دارد یعنی آگاهانه به فلسفه خوشی عمل میکند. دنیا حقیقتاً از آنِ کسی نیست که در محنت و بدبختی و ناخوشی و نامرادی زندگی میکند. این از بدیهیات فلسفه خوشی خیام است. من که آگاهانه به «خوشی» زندگی میکنم، دنیا را هم دارم. این رابطه درونی خوشی و دنیاداری است. ولی او که در عدم خوشی به سر میبرد و یا بر معنی خوشی و عمل به آن واقف نیست، هیچگاه دنیا را هم ندارد زیرا همه آنچه را که دنیا مینامیم، اسباب خوشی ماست و کسی که بر خوشی تکیه ندارد، اسباب خوشی را هم در دست نخواهد داشت. ابتدا از جمع من و دنیا آن چیزی به دست میآید که به آن زندگانی میگوییم و اینهمه برای «خوشی» است.
مِی نوش که عمر جاودانی این ست
خود حاصلت از دور جـوانی این ست
هنگام گل و باده ویاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این ست
زندگانی یعنی «خوش بودن در دم»! این لُبّ فلسفه خوشی خیام است که حاوی یک ارزش بسیار مثبت چه برای دنیا و چه برای زندگانی است. «نوشیدن می» و سرمستی یاران و «باده و گل» و «دور جوانی» همه کلمات شاعرانه است برای رساندن خوشی و زیبایی و عشق و اِلا خیام بادهپرستی و میخوارگی را به معنی عامیانه و رایج کلمه توصیه نمیکند. او با شعر، فلسفه خود را ادامه میدهد و از لوازم ضروری «شعر» کلمات زیبا و استعارهای و تداعیکننده خوشی است. نتیجه آنکه: خوش بودن و خوش زیستن در حال و در هر دم حال و آنهم با آگاهی کامل، جان کلام در فلسفه زندگانی خیام است.
ارزش مثبت زندگانی
خیام «خوشی» را چون نگینی بر انگشتر زندگانی مینشاند. زندگانی نزد وی دارای ارزش مثبتی است که از آن نگین ناشی میشود. وی برای آنکه ارزش مثبت زندگانی را مکرراً به خاطر شنوندگان پیام فلسفی خود بنشاند، از گذشت ناگزیر عمر و بازگشتناپذیر بودن آن با اندوهی حیاتی، باغمی که در خمیره وجود بکار رفته است، یاد میکند. آنهم با تمام اسباب شعری دلکش که طبیعت و انسان را در پیوندی جاودانه میآورد:
هر سبزه که برکنار جویی رُسته ست
گـویی ز لب فرشتهخویی رُسته ست
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رُسته ست
سرنوشت عمومی ما انسانها چیزی جز مرگ و نیستی نیست و این واقعیت زیستی و چارهناپذیر، یک اندوه ذاتی را در دل مینشاند که یا میتواند انسان را به پوچی و هیچی معنی زندگی سوق دهد و یا- و این از ویژگی فلسفه خیام است- تا به برجسته کردن و بزرگ نمودن ارزش مثبت زندگی انسان کشانده شود.
چون عمر بسر رسید چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شد چه بغداد و چه بلخ
مِی نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلـخ به غُره آیــد از غـره به سلخ
آری، همه انسانها، تکتک و نسلاندرنسل (ولی نه کل بشریت بهصورت جمعی) مردنی و فانی هستند؛ یکیکِ آنها چه دارا چه ندار، چه عضو این طبقه اجتماعی چه وابسته بدان موقعیت اجتماعی و بالاخره چه با یک زندگانی شیرین و چه با یک زندگانی تلخ، چه شهروند «بغداد» و چه شهروند «بلخ» سرتاسر، سرانجام فناپذیرند و در برابر مرگ مساوی و برابر خواهند بود. این برابری در سرنوشت، سرانجامِ قطعی همه عمرهاست. آنچه تا این مهلت و پایان قطعی وجود دارد، همانا «عمر» است که آنهم در همه انسانها ورای اختلافات طبقاتی و ملی برابر است. تنها آنچه واقعاً عمرها را متفاوت میسازد، آگاهانه در خوشی زیستن و یا غفلت از خوشی و ناخوش زیستن است؛ و ارزش مثبت زندگانی در همین نکته نهفته است و بس! بسیاری از اشعار و رباعیات خیام معطوف به این ست که سایه و روشنی از مرگ و زندگی، از اندوه مرگ و شادی زندگی ترسیم کند تا فلسفه خوشی را برجسته گرداند.
هر ذره که در خاک زمینی بوده ست
پیش از من و تو، تاج و نگینی بوده ست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کآنهم رخ خوب نازنینی بوده ست
آری، انسان خاک میشود و از خاک گیاهان و گلها میرویند و گیاهان و گلها نیز خاک میشوند و ماه همچنان بر همه این درام زندگانی و مرگ لبخند خواهد زد!
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نـی نـام ز مـا و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیـم و نَبُد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود
چون پایان این درام از هماکنون معلوم است، پس همان به که زندگانی را موهبتی بدانیم و عمر را غنیمتی و آن را سراسر و لحظهبهلحظه در خوشی بسر آریم.