متن زیر با مراجعه به سادهترین منابعی که در زبان آلمانی در بارهی نقد خرد ناب کانت وجود دارد، نوشته شده است. گرچه شرح دادن فلسفهی کانت به زبانی ساده کار بسیار مشکلی است، اما باید «جرات» کرد و به آثاری که تاثیر سرنوشتسازی در تاریخ اندیشهی بشری داشتهاند، رها از کمالگرایی، نزدیک شد و نقش آنها را در مسیر آزاداندیشی شناخت.
نقد خرد ناب یکی از چند کتاب مهم فلسفی است که برخی مطالعهی آن را پیش شرط ورود به قلمرو فلسفه دانستهاند. نقد خرد ناب نخستین کتاب مهم فلسفی است که نه به زبان لاتین بلکه به زبان آلمانی نوشته شده است. و از این لحاظ نیز یک اثر پیشگام است. مطالعهی کتاب، همچنان که بسیاری از متفکران گفتهاند، به حداکثر تمرکز فکری نیاز دارد و نه تنها برای غیرمتخصص، که برای متخصص نیز ایجاد مشکل میکند.
کتاب به هنگام انتشار توفیقی نیافت، اما پس از دهها سال به تعیین کنندهترین اثر فلسفی تبدیل شد. بر هگل، فیشته، کلایست و نئوکانتیهایی مانند هرمان کوهن و کاسیرر و حتا فیلسوفان دوران مدرن و پست متافیزیک نیز تاثیر گذاشت. کانت با انتشار این کتاب در سال ۱۷۸۱ فلسفهی روشنگری را از افراط در عقلگرایی رهانید و همزمان متافیزیک را از آسمان تصورات به زمینِ آموزههای انتقادی فروکشید.
کتاب، در نقد مفهومهای زمان و مکان و آزادی و نظریهی شناخت، انقلابی کوپرنیکی – همچنان که خود کانت گفته است- بپا کرد. یعنی همانگونه که نظریهی کوپرنیک جای زمین و خورشید را تغییر داد و خورشید را در مرکز منظومهی شمسسی نشاند، کانت نیز جای شناخت و موضوع شناخت را تغییر داد و گفت «تاکنون شناخت خود را با چیزها تطبیق میداد اما اکنون باید چیزها خود را با شناخت تطبیق دهند.» نقد خرد ناب کانت، که ۲۵۰ سال پس از کشف کوپرنیک منتشر شد، پژواک این چرخش در فلسفه و شیوهی اندیشیدن، یعنی در تئوری شناخت بود. نقد خرد ناب کانت به متافیزیک سُنتی یا به بیان دیگر به «فلسفهی سُنتی»، که بازتابِ تصوراتِ بدیهی انگاشته شده و غیرقابل تغییر بود، پایان داد؛ هرچند در «سُنت فلسفی»، یعنی در سنت دفاع از متافیزیک به طور کلی، باقی ماند. او در کتاب مهماش مینویسد: متافیزیک شکست خورده است، چرا که از آنتیک تا کنون – قرن هیجدهم- با تئولوژی – با مذهب – در هم آمیخته شده است. بدینگونه کانت شکست متافیزیک را اعلام کرد.
کانت نخست از تمامی دست آوردهای نظری پیش از خود در فلسفه و علم سود جست و سپس آنها را مورد انتقاد و بازبینی قرار داد. از آمپریسم انگلیسی تا راسیونالیسم آلمانی، از کوپرنیک تا نیوتن، از هیوم تا روسو را به بازرسی نقادانه گرفت. او دست آوردهای فلسفی دکارت را رادیکال کرد و خردگرایی متافیزیکی او را- با نقد فلسفه لایب نیتس که ادامهی عقل گرایی متافیزیکی دکارت بود- به انتقاد کشید. لایب نیتس در دفاع از متافیزیک عقلی تا جایی پیش رفته بود که به باور به شناخت «حقیقتهای عقلی و مجرد»، که به تجربه متکی نبودند، رسیده بود. کانت با بیان این که هیچ چیز غیر تجربی قابل شناخت نیست، حقیقتهای عقلی لایب نیتس را رد کرد. نقد راسیونالیسم متافیزیکی لایب نیتس گامی مهم برای تثبیت کانت در جهان فلسفه بود. این مهم را کانت با سود جستن از نظرات هیوم، فیلسوف شک گرای اسکاتلندی، که به گفتهی خودِ کانت چرت متافیزیکیاش را پاره کرده بود، به انجام رساند.
اهمیت نقد کانتی این است که ضمن سود جستن از نظریههای پیشین، با مبالغه و افراط آنها برخورد میکرد و از درون آنها فلسفهای متعادل بیرون میآورد. نظریهی حد وسط کانتی ناشی از جهان نگری انتقادی کانت است. تفاوت نظریهی حد وسط کانتی با نظریهی حد وسط ارسطویی را باید در انقلابی بودن نظریهی کانتی دید. نظریهی حد وسط کانت انقلابی بود چرا که پی آمدهای انقلاب در نظریهی علمی را جمع بندی میکرد و خدای ارسطو را که محور شناخت متافیزیکی بشمار میرفت، رد میکرد و در عین حال نظریهی حد وسط باقی میماند چرا که تالیفی، انتقادی و مداراگر بود. کانت با نشاندن متافیزیک عام یا انتولوژی یعنی هستی شناسی عمومی بجای متافیزیک خاص یا تئولوژی، نیز به نظریهای متعادل میرسد. رد متافیزیک خاص به فلسفهی او جنبهی انقلابی میدهد و سازش او با متافیزیک عام او را به برخوردی متعادل با مذهب و دین هدایت میکند. کانت هیچ مفهومی را مطلقا رد نمیکند و یا به گونهی دربست نمیپذیرد. به نقادی عقل مینشیند و به کارایی اخلاقی آن میرسد. از تجربه و فهم طرفداری میکند و آنها را برای درک جهان کافی نمیداند و افراط در علمگرایی، یعنی مشکل جهان کنونی ما، را از پیش به انتقاد میکشد.
تفاوت کانت و دکارت
است گرچه دکارت به حق پیام آور مدرنیته به شمار میرود، اما برخورد او با جهان تجربی به گونهای قیاسی (deduktiv) در حالی که کانت به روش استقرایی (induktiv) تاکید میکند، ضمن این که شیوهی قیاسی دکارت را با شیوهی استقرایی خود تلفیق میدهد. به زبان ساده دکارت از مفاهیم کلی میآغازد و کانت از تجربهی حسی. کانت میگوید: « بدون مفاهیم، تجربهی حسی (Anschaung) کور است و بدون تجربهی حسی مفاهیم خالی و تهیاند.» کانت با این فورمول بندی رابطهی تنگاتنگ متدهای قیاسی و استقرایی را نشان میدهد. این دقت تجربی را کانت از نیوتن آموخته است.
نقد خرد ناب زیر تاثیر سه جریان
میتوان گفت «نقد خرد ناب» از سه جریان در علم و فلسفه کمک گرفته است تا بویژه عقل گرایی متافیزیکی را به انتقاد بکشد:
۱. کانت از نیوتن تاکید بر تجربه و مشاهده را میآموزد و در نتیجه جهان مکانیکی را میشناسد. تحقیق تجربی نیوتنی را کانت از همان آغاز به رسمیت شناخت. کانت از این اصل که نظام خورشیدی از اجزاء بنیادین (elementare Teilchen) تشکیل شده است، در آثار مختلف نخستیناش بسیار سود جست. نیوتن برای کانت سرمشقی، نه تنها در دانش، که در فلسفه نیز بود. کانت میگفت فلسفه را باید همانگونه سامان داد که نیوتن نظریهی علوم طبیعی را سامان داد. یعنی باید قوانین عام را از مصادیق متفرد آن استخراج کرد. به بیانی دیگر در برابر متد قیاسی که بر بنیاد تحلیل مفهومها و داوریهای کلی مبتنی بود، باید از متد استقرایی سود جست. او میگوید متد منطقی و قیاسی نمیتواند چیزی در مورد تجربه بما بگوید. منطق صوری چون تودهای از اصوات جلوی پای ما را میگیرد.
در عمل نیز میبینیم چگونه منطق صوری و افراط در استدلالگرایی چون زنجیری ما را از حرکت بسوی درک متعادل باز میدارد. استدلال که از عام به خاص حرکت میکند، انسان را از درک دینامیسمی که از درون خاص بر میخیزد و عام را تولید میکند، یعنی خالق ارتباط با خاصهای گوناگون است، ناتوان میکند.
۲. کانت از ژان ژاک روسو نقد تمدن را آموخت. روسو چشم کانت را به طبیعت انسان گشود و او را از عقل گرایی یکسویه بازداشت. تاثیر پذیری کانت از روسو، که در حقیقت پدر و پیشوای انقلاب فرانسه بود، نشانهی تمایل کانت به انقلاب فرانسه نیز هست.
۳. کانت از هیوم نقد اساسی به متافیزیک و پیشداوری را آموخت. هیوم میگفت هیچ شناخت مطمئن بنیادینی وجود ندارد و بدینسان حتا با نیوتن هم تعارض پیدا میکرد. کانت نیز پس از سخن گفتن از شناختِ سه اصلِ خدا، نامیرایی روح و آزادی انسان، بلافاصله میافزاید که منظور از شناخت در این مقولات، شناختی که معمولا بکار میبریم نیست. چرا که مفهومهای یاد شده شناختنی نیستند. او بدینگونه خط هیوم را پی میگیرد و پایههای متافیزیکی شناخت را متزلزل میکند.
کانت عقل را به کمک تئوری شناخت خود به نقد میکشد و نشان میدهد که عقل نقشی در پروسهی شناخت ندارد چرا که شناخت بر بنیاد تجربه شکل میگیرد.
«تئوری شناخت»
کانت در نقد خرد ناب همچنان که خود میگوید به ما فلسفه نمیآموزد؛ هیچ هدف فلسفی معینی را هم دنبال نمیکند؛ بجای آن او بما متد اندیشیدن را میآموزد. کانت در نقد خرد ناب به طرح مشکلات یا پروبلمهای شناخت میپردازد. کاری که سقراط به شیوهای دیگر میکرد. سقراط در کانت به نظام فکری پیچیدهای تبدیل میشود. شاگردان دیگر سقراط، اراسموس و سروانتس نیز، تصویر خود را تمام قد در آینهی تئوری شناخت کانت باز مییابند. کانت در نقد خرد ناب شمشیر چوبین متافیزیک عقلی دن کیشوت را از دست او میگیرد و او را از جهان بی مرز تصوراتاش بزیر میکشد و به جهان کوچک شناخت امروزین ما میآورد. همانگونه که نیوتن قانونمندی علوم طبیعی را توضیح داد، کانت قانونمندی در شناخت انسانی را توضیح میدهد. کانت میگوید زمان و مکان شکلهای تجربهی حسی ما هستند. یعنی شکل نگرش خود انساناند. و انسان آنها را مانند عینک در مشاهدهی جهان بیرون بر چشم دارد. یعنی واقعیت رنگ سبز چمن را در بیرون نباید مطلق کرد. چرا که جهان، ترکیبی از وجود اشیاء و نگرش فعال ما به آنها است. اینجا چرخش کوپرنیکی شروع میشود. او میگوید اشیاء برخلاف آنچه تا کنون فکر میکردهایم در زمان مکان قرار ندارند، بلکه «زمان و مکان ذهنی اند». پس زمان و مکان، پیشا تجربی یعنی اپریوری هستند، یعنی بر تصورات ما مقدماند. انقلاب کانتی هنگامی کامل میشود که بدانیم برای شناخت جهان نه تنها زمان و مکان، بلکه مفهومهایی که به کمک آنها به جهان نگاه میکنیم نیز عینکاند. یعنی جهان ترکیبی است از مواد خامای که به قلمرو برداشت حسی ما وارد میشوند و ابزارهای شناخت که به آنها نظم میدهد.
جهان یک ساختار ترکیبی، یعنی یک کونستروکسیون، است. نخست مواد خام را حس میکنیم و سپس به آنها شکل شناختی میدهیم، یعنی آنها را در قالب زمان و مکان و مفاهیم دیگرِ فهم، که چون عینکی همراه ما هستند، قرار میدهیم و بدینسان جهان ساخته میشود. این هستهی تئوری شناخت کانت است. جهانی که ما با آن سرو کار داریم و چون در ساختن آن سهیم هستیم برای مان قابل شناخت است، جهان صوری است. ما جهان حقیقی، یعنی «جهانِ در خود» را نمیتوانیم بشناسیم. یعنی جهان حقیقی در قلمرو شناخت ما قرار ندارد. شناخت آن به عقل مربوط است؛ ولی عقل هم نمیتواند تصور مطمئنی از جهانِ حقیقی به ما بدهد. و این چیزی نیست جز وداع با جهانِ حقیقی به معنای عقلی آن. یعنی حقیقی صفتی نسبی است. این است که کلایست میگوید کانت با این نظریه، جهانی نامطمئن بما ارائه میدهد. اگر سبزی چمن به عینک سبزی که بر چشم داریم مربوط است، واقعیت جهان مورد تردید قرار میگیرد و انسان هدف متعالی خود را از دست میدهد. موسا مندلسن نیز که کتابی در اثبات روح نامیرا نوشته بود، کتاب خود را در آینهی تئوری شناخت کانت مردود یافت و به همین سبب نظرات او را غیر قابل قبول دانست. مندلسن میگوید در تئوری شناخت کانت موقعیت خدا و روح نامیرا غیر قابل توضیح باقی میماند. در حقیقت نیز قلمرو شناخت در نقد خرد ناب بسیار تنگتر از آنی است که پیش از آن فیلسوفان تصور میکردهاند.
شناخت ترانساندانتال
کانت مینویسد: «من آن شناختی را ترانساندانتال مینامم که نه به موضوعها بلکه به نحوهی شناخت موضوعها تا آنجا که پیشینی – اپریوری – باشند میپردازد.»
کانت از سه مفهوم ترانساندانتال استتیک، -آنالیتیک و – دیالکتیک برای بیان شیوهی شناخت و توضیح محدودیت شناخت در سه مرحلهی شناخت (حسی، فهمی و عقلی) سود میجوید و به کمک این تئوری شرایط امکان شناخت را مشخص میکند. کانت ترانساندانتال را به عنوان صفتی که از ترانساندانس مشتق شده باشد بکار نمیبرد. هرچه آنسوی شناخت مطمئن قرار گرفته و به «جهان در خود» تعلق دارد و ما نمیتوانیم به آن شناخت پیدا کنیم، در قلمرو ترانساندانس است. در حالی که مفهومهای ترانساندانتال، ابزار شناخت (Erkentnisswerkzeuge) هستند که به دادههای حسی ما نظم مفهومی میدهند و شرایط امکان شناخت (Bedingung der Moeglichkeit der Erkentniss) را تعیین میکنند. کانت با توضیح تفاوت میان دو مفهوم ترانساندانس و ترانساندانتال، میکوشد تفاوت میان فلسفهی انتقادی و فلسفهی گمان زن و غیرانتقادی را نشان دهد. جدا کردن مفهوم ترانساندانس از مفهوم ترانساندانتال در درک فلسفهی انتقادی نقش کلیدی دارد. در فلسفهی سنتیِ مبتنی بر ترانساندانس، جهانِ قابل شناخت بزرگ و حتا بی نهایت است . اما در فلسفهی ترانساندانتال جهان قابل شناخت تنگ و محدود است.
ترانساندانتال استتیک یا حسی
تجربههای حسی ما برای این که فهمیده شوند، باید به مفهومها تبدیل شوند. بدین منظور باید شکل بگیرند یعنی در قالب زمان و مکان ریخته شوند. کانت میگوید: زمان و مکان «شکلهای تجربهی حسی ما» (Anschaungsform) هستند. زمان و مکان ذهنی و غیرعینیاند، نه به این معنا که ذهن آنها را میسازد، بلکه به این معنا که آنها جزء ساختار ذهن هستند، یعنی نسبت به تصورات ذهنی ما پیشینی – اپریوری – اند؛ عینکهایی هستند که همراه داریم و با آنها به چیزها نگاه میکنیم.
ترانساندانتال آنالیتیک یا تحلیلی
ترانساندانتال آنالیتیک به نقد مرحلهی دیگری از شناخت- مرحلهی فهم- میپردازد. شناخت در این مرحله از راه مفهومهای ناب که همان مقولات هستند، صورت میگیرد. به عبارت دیگر مفهومهای ناب یا مقولات که کامل، تردید ناپذیر، غیرقابل تغییر و ترانساندانتالاند و باید آن را از مفاهیم تجربی تفکیک کرد، مانند : وحدت، کثرت، تمامیت، ضرورت و تصادف و علت و معلول، ابزار شکلگیری فهماند. مقولات محصول ذهن و مستقل از تجربهاند.
با این ترتیب کانت نه تنها عقل را به ناب و عملی تقسیم میکند، بلکه فهم را نیز به فهم ناب و فهم تجربی تقسیم میکند. تفاوت اما این است که مفهومهای فهم ناب استخوانبدی شناخت تجربیاند. در حالی که مفهومها یا ایدههای عقل ناب ابزار شناخت نیستند یعنی در قلمرو «ترانساندانتال صوری»اند و بنابراین فاقد اعتبار شناختی هستند. پس برای درک فلسفهی کانت باید به تفاوت در معنای مقوله و مفهوم نیز توجه داشت.
ترانساندانتال دیالکتیک یا عقلی
ترانساندانتال دیالکتیک به منظور انتقاد به عقل گرایی کلاسیک یا متافیزیکی نوشته شده است. عقل با تجربهی حسی ارتباط بی واسطه ندارد، بلکه به تجربههای حسی که به مفهوم تبدیل شدهاند، یعنی به تصورات فهم، سامان میدهد. عقل آن تواناییای است که «مفهومهای فهم» را زیر اصول در میآورد تا آنها را به «ایدههای عقل» تبدیل کند. کانت میگوید عقل همواره بدنبال شناخت بیشتر پدیدههاست. و چون همهی پدیدهها را مشروط در مییابد، به پشت پدیدهها سرک میکشد تا به نخستین مشروط کننده که خود نامشروط است برسد. یعنی به ذات ذاتها، به «آرمان خرد ناب»، به اثبات وجود خدا یعنی قلمرو ترانساندانتال صوری برسد. یا به قلمرو ترانساندانتال محض، قلمروی که ایدهها در آنجا غیر قابل اثبات و معرفت ناپذیر و تناقض آفرین است. روح، خدا و جهان کلی، فکر محضاند و هیچ بنیانی در تجربهی حسی ندارند. کانت میگوید اگر ایدههای عقل موضوعاتی واقعی انگاشته شوند، ذهن به توهم کشانده میشود. با این ترتیب انتقاد به ترانساندانتال صوری یعنی خرد ناب و ایدههای عقل، وظیفهی ترانساندانتال دیالکتیک است . یعنی ترانساندانتالی که تضادها و تناقضهای حل ناشدنی عقل را توضیح میدهد و به انتقاد میکشد. با این ترتیب ترانساندانتال به عنوان یک متد برخورد کانتی، متدی انتقادی در خدمت شناخت است و عقل را به عنوان یک ظرف استدلالی برای توجیه متافیزیک و دین رد میکند.
کانت بدینسان بنیان عقلی مذهب و متافیزیک را رد میکند و معتقد است بنیان عقلی سود عملی برای متافیزیک ندارد. جستجوی فایدهی عملی در ایدههای عقلی، کانت را به اخلاق، یعنی به استفادهی اخلاقی از ایدههای عقل میکشاند. تنها بنیان اخلاقی است که به سود مذهب و متافیزیک است و آن را از مبالغه و زیاده روی و افراط دور نگه میدارد. در عین حال کانت با اخلاقی کردن متافیزیک، آن را از قلمرو شناخت و جهان شناختی انسان بیرون میبرد و بدینسان اخلاق را در برابر عقل دینی و خرد متافیزیکی قرار میدهد.
پس حوزهی شناخت ما محدود به این مفهومهای ترانساندانتال است. این مفهومها ترانساندانتال هستند یعنی ما نمیتوانیم به مدد تجربه در آنها تغییر بوجود آوریم، اما میتوانیم محدودیت شناخت را به این عینکها بشناسیم.
در فلسفهی مبتنی بر ترانساندانس، که حوزهی اندیشهی فلسفه غیر انتقادی است، قلمرو شناخت نامحدود تصور میشود و شناخت، خود را به قلمرو ماوراء طبیعی نیز میگستراند. در حالی که چون شناخت مبتنی برتجربه است، محدود به جهان صوری و تجربی است. شناخت نمیتواند از این قلمرو تجربی فراتر برود. کانت میگوید تنها عقل است که میتواند آنسوتر بتازد و درست به همین سبب دچار تعارض یا آنتی نومی میشود. کانت پیشتر در رسالهی دکترایش Dissertation نوشته بود که فهم نیز از این امکان برخوردار است. اما در نقد خرد ناب این باور را رها کرد و اجازهی فراروی نابختیارانه از تجربه را تنها به عقل واگذار کرد. تمایل عقل به کلیت است. عقل مفهومهای فهم را به فوق مفهوم تبدیل میکند تا به ایدهی وحدت دست یابد.
انتقاد کانت از عقل زمینهی نظری «عقل انتقادی» کارل پوپر را فراهم آورد. کارل اتو اپل وهابرماس نیز در نظریهی «پراگماتیک ترانساندانتال» از مفهومهای کانتی سود جستهاند، گرچه مضمونی جامعه شناسانه و پست متافیزیکی به آن دادهاند. ( به «آرمان پسا متافیزیکی» از نگارنده مراجعه شود) اپل وهابرماس نیز از ترانساندانتال به گونهای ایمان میرسند، گرچه ایمانی غیر متافیزیکی یا پست متافیزیکی؛ایمان به تفاهم، همزیستی و دیسکورسِ رها از سلطه. نظریهی استدلال نهایی (Letztbegrundung) کارل اتو اپل نیز، که نشان میدهد استدلال در نقطهی معینی به پایان کارایی خود میرسد و مسائل مربوط به وفاق و همزیستی، نهایی و فوق استدلالیاند، در اساس از کانت گرفته شده است. یعنی نظریهی ترانساندانتال و فلسفهی انتقادی کانت مرز سیالی میان متافیزیک مدرن و فلسفهی پست متافیزیکی دارد.
کانت و اخلاق
پس از بسته شدنِ راهِ معرفت برعقل، یعنی پس از این که گفتیم نه تنها بقول مولانا پای عقل در مسیر معرفت چوبین است، بلکه در اساس عقل فاقد امکان ورود به قلمرو معرفت است، چه کارایی دیگری برای قدرت فوق مفهوم ساز عقل باقی میماند؟
در نظریهی کانت کارایی عقل تولید «ایدههای عقلی» است؛ ایدههایی مجرد و انتزاعی که از آن میان سه ایدهی خدا، نامیرایی روح یا ابدیت، و آزادی انسان «تنظیم کنندهی کردارو کنش اخلاقی» ما هستند. این ایدهها بند ناف کردار اخلاقی ما هستند و بدون آنها کنشهای ما نمیتواند پایهی اخلاقی محکمی داشته باشد. یعنی بین خرد ناب و خرد عملی ایدههای تنظیم کنندهای وجود دارد که زادهی خرد ناباند. این ایدهها ترانساندانتالاند، یعنی برتریناند. آزادی انسان در چارچوب این ایدههای متعالی تبیین میشود. آزادی از مسئولیت میتراود: مسئولیت در برابر ایدههای ترانساندانتال یا برترین که به زندگی معنا میبخشد. در این جاست که کانت به «واجب مطلق اخلاقی»، یعنی کاتِگوری ایمپراتیف، میرسد. یعنی به این اصل که « آنچنان عمل کن که گویی با عمل خود قانونی همگانی وضع میکنی» این جا از چارچوب نقد خرد ناب بیرون میرویم. کانت این اصل را چهار سال پس از نقد خرد ناب، در کتاب «بنیادهای متافیزیک اخلاق» تشریح کرد. بر اساس آموزههای این کتاب، انسان نه تنها تابع قوانین طبیعی است، جزئی از یک جهان اخلاقی نیز هست. جهانی که یک ساختار ترکیبی. (Konstruktion) است و با مشارکت فعال ما ساخته میشود
کانت در نقد خرد ناب عقلانیت متافیزیکی را به چالش میکشد و این حربهی فیلسوفان عقل گرا و روحانیت مذهبی را بی اثر میکند. اما مذهب را، با توجیه اخلاقی، تسلی میدهد. در منظومهی نظری کانت گهگاه به اندیشههای محافظه کارانه نیز بر میخوریم، اما نقش آنها فرعی است.
کانت مرزی قاطع و روشن میان فلسفه و مذهب، و به بیان دیگر بین متافیزیک و تئولوژی، کشید. او با تاکید همواره بر نیوتن و کوپرنیک، افق اندیشهی جامعهی انسانی را گسترد. با واقعیت بخشیدن به جهان صوری، به نیچه امکان داد که به روشنی بگوید جهانی بجز جهان صوری وجود ندارد. او با تکیه بر شک گرایی هیوم بنیاد ایمان عقل گرایانه را برافکند. او راه میانه را با رد قاطعیتهای شناختی به عصر خویش آموخت و راه همزیستی را هموار کرد.
آزادی و خدا
ویژگی مهم وجود یک نظریهی حد وسطِ نیرومند، سازش روشنفکران جامعهی مدنی با مفهوم خدا در مناسبات انسانی است. چرا که نظریهی حد وسط بازتاب و پی آمد فاصله گرفتن از پیشداوریها در رد یا اثبات وجود خدا است. و این ممکن نیست مگر این که مفهوم خدا از یک مفهوم عقلی به یک مفهوم اخلاقی تغییر یابد.
آزادی هم مانند خدا یک مقولهی اخلاقی است. اخلاق رابطِ دو مفهوم یاد شده است. وقتی داستایفسکی میگوید «اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است» یک باور کانتی را بیان میکند. تاکید داستایفسکی به اخلاق، به خدا چهرهی انسانی میدهد. تولستوی و گاندی نیز در رابطه با مفهوم خدا و آزادی در حقیقت کانتی میاندیشیدهاند. این تنها راه تجربه شدهای است که توانسته است مذهب را با دموکراسی سازش دهد.
متافیزیک مدرن کانت در متزلزل ساختن پایههای متافیزیک از مارکسیسم آسیایی موفقتر بود. مارکسیسم آسیایی در جنگ با متافیزیک عقلی به یک نظریهی متافیزیکی عقلی دیگر تکیه میکند، در حالی که کانت مفهوم متافیزیک عقلی را در کلیتاش مورد انکار قرار میدهد.
کانت و رفورم دینی
کانت که در یک خانوادهی پروتستان متعصب (Pietist) تربیت شده بود، به نامداراگری ایمان عقل گرایانهی مذهبی آگاهی کامل داشت. نقد عقل ناب از این تجربه بی شک تاثیر پذیرفته است. اما کانت، همچنین، میدانست که همزیستی، تفاهم و وفاقِ اجتماعی بدون مدارا گری با دین و مذهب امکان ناپذیر است. همینها نظریهی او را به یک نظریهی حد وسط تبدیل میکند. نظریهای که برای پیشرفت جامعهی مدنی جدید ضروری است. روشنفکران مذهبی ایرانی به کانت و نقد خرد ناب به مثابهی چشم اندازی برای تحول اجتماعی نیاز دارند. تحول روشنفکر دینی بدون تحول کانتی قابل تصور نیست. کانت به روشنفکر دینی نشان میدهد که برای پیشرفت و دستیابی به تفاهم اجتماعی راه نه چندان کوتاهی فراروی خود دارد. چالشی که پیشِ روی روشنفکر دینی قرار دارد، نقد خرد متافیزیکی است.
نواندیشان دینی، که کمتر روشنفکراند، و به «خرد عملی» کانتی بیشتر توجه دارند در مقایسه با روشنفکران دینی، به نظریهی توجیه اخلاقی دین نزدیکترند. نواندیش دینی، یا همان ملی– مذهبی، بخاطر تجربهی گذشتهاش در جنبش ملی، فاقد ذهنیت یکدستِ مذهبی است. او، برغم ظاهر سیاسی محافظه کارش، از ذهنیت متنوع تری برخوردار است و این او را تاحدودی از عقل گرایی متافیزیکی دور میکند.
کانت و سوسیال دموکراسی
سوسیال دموکراسی پی آمد پی بردن به کمبودهای مارکسیسم در تحلیل آزادی و واکنشی به گرایش روز افزون آن به ایدئولوژی بود. این تحول، در حقیقت، با ردِ برخورد تاکتیکیِ مارکسیسم با انقلاب بورژوا- دموکراتیک در کنگرهی گوتا، آغاز شد. برخورد تاکتیکی با انقلاب بورژوا – دموکراتیک نشاندهندهی برخورد تاکتیکی- و نه ترانساندانتال- با مقولهی آزادی بود. از همین جا شکل سیاسی حاکم بر جامعه مطلق انگاشته شد و در نتیجه نقد درون- سیستمی به سستی گرایید تا جایی که جنبش انقلابی بطور اساسی به جنبشی غیرانتقادی تبدیل شد. در دهههای آغازین سدهی بیستم برخی از فیلسوفان اتریشی که طرفدار آمیزش ترانساندانتالیسم کانت با مارکسیسم بودند، به ضرورت تحول کانتی در مارکسیسم توجه کردند. تجربه نیز به خودی خود این ضرورت را نشان میدهد. من در گذر از خیال، در بررسی تجربههای گذشته نوشته ام اشکال اصلی میم لام این بود که آزادی نمیتوانست به عنوان یک مقولهی ترانساندانتال در آن جای گیرد. یعنی ایمان به آزادی، در این اندیشه قربانی ضرورت ایمان به انقلاب میشد و عقل مطلق جای عقل انتقادی را میگرفت. در نیمهی نخست سدهی گذشته برخی از فیلسوفان مارکسیست اتریشی با تاکید بر کانتی شدن مارکسیسم، به سوسیال دموکراتهای آلمان- که میان آنان نیز ایدهی کانتی شدن مارکسیسم نیرو گرفته بود- پیوستند. از این زمان بتدریج در جنبش سوسیال دموکراتیک مفهوم آزادی به مفهومی ترانساندانتال – متعالی – و فراروینده تبدیل شد. نظریهی پراگماتیک ترانساندانتال هابرماس، فیلسوف سوسیالیست، نیز از ایدهی کانتی شدن مارکسیسم متاثر است.
کانت و جنبش ملی
نظریهی حد وسطِ کانت با فلسفهی نظری یک جنبش ملی مدرن، مبتنی بر حفظ منافع ملی شهروند جهانی، کاملا همخوان است.
در تاریخ فلسفه، سابقهی نظریهی حد وسط را در نظرات ارسطو میشناسیم. رافائل، در نقاشی «مکتب آتن» بر دیوار واتیکان، ارسطو را در کنار افلاطون، که به آسمان اشاره میکند، در حالی نقش کرده است که میانه را نشان میدهد. نقشی، که به باور من، میتواند نماد جنبش ملی باشد.
نگاه کانت به اخلاق و مذهب نیز با نگرش یک جنبش ملی مدرن به این دو مقوله هماهنگ است. متافیزیکِ جنبش ملی متافیزیک مدرن است، متافیزیکی جدا از بنیادهای عقلی و در پیوند با اخلاق. همچنان که نهضت ملی ما نیز به توجیه عقلی دین باور نداشت و دین را توجیه اخلاقی میکرد.
ناصر کاخساز
دالاس سوم آوریل ۲۰۱۲
http://nasserkakhsaz.blogspot.com/