روز ١١ سپتامبر از نمونههای برجسته تاثیرات تاریخساز یک رویداد نمادین بود. نمادین خواندن فاجعهای که روی داد و جنایت هولناکی که آن را پدید آورد هیچ به معنی کوچک کردن آن فاجعه و آن جنایت نیست. هیچ کس نمیتواند بی لرزشی در پشت، از یاد سه هزار کشته، بیشتری از آنها “در شمار خرد فراوان بیش ،” هزاران زخمی، صدها هزار بیکار شده و چهل میلیارد دلار زیان مستقیم و ارقام نجومی زیانهای نامستقیم بگذرد . ولی امریکا دویست و هشتاد میلیون جمعیت دارد و هفتهای نیست که در آن قاره پهناور بیش از اینها در تصادفات رانندگی و به ضرب گلوله جان نسپارند؛ یک اقتصاد هفت تریلیونی دارد ( سالی هفت هزار میلیون دلار تولید ناخالص ملی؛ ) و هنوز درصد بیکارانش از هر کشور اروپائی کمتر است. تروریستهای کامیکاز اسلامی بر جامعه امریکائی جز خراشی نزدهاند. آثار مادی حمله جنایتکارانه بزودی برطرف خواهد شد و درد بازماندگان را فراموشی زندگی بخش کاهش خواهد داد. مرگ در پایان برنده است ولی تا زندگی هست مغلوب آن خواهد بود.
آنچه تا سالهای دراز آینده برطرف نکردنی است آثار روانشناسی و سیاسی تکانی است که نه تنها به امریکا بلکه همه تمدن غربی داده شد. “کشاکش تمدنها”ی “ساموئل هانتینگتون یکی از دراماتیکترین برخوردهای خود را در نیویورک و واشینگتن یافت و جهان، دیگر همان نیست که میبود. هانتینگتون از هوشمندترین و برجستهترین اندیشهوران سیاسی روزگار ماست و از همان درسهای سی و چند سال پیشش در دانشگاه هاروارد – که از نعمتهای بزرگ این زندگی بوده است – و کتابها و رسالههایی که از قلم پرکارش بیرون میآید مقام خود را به این عنوان تثبیت کرده است. او دو سه سالی پیش در مقاله و سپس کتابی، به جهان پس از فروپاشی کمونیسم نگریست و آنچه را که بدیهی بود و لی به دیده نمیآمد پیشبینی کرد . با شکست کمونیسم که برآمده از فرهنگ غربی ولی نیرومندترین دشمن پارهای اصول بنیادی آن بود چه مانده است که این فرهنگ را چالش کند؟ ( چالش را با سرو صدای گروههای حاشیهای جامعههای باختری، مارکسیست- لنینیستهای پسامدرن، و تظاهرکنندگان گوته بورگ سوئد و جنوای ایتالیا نمیباید اشتباه گرفت. )
در حالی که در جبهه نظامی و اقتصادی، جایگزین و هماوردی نمانده بود، نگاه تیز هانتینگتون به جبهه فرهنگ افتاد؛ در آنجا بود که هنوز میشد مقاومتی در برابر خیزاب بالاگیرنده تمدن جهانگیر باختری دید. چنین مقاومتی مانند خود فرهنگ غربی و تمدن برآمده از آن جهانگیر است. شیوه زندگی و ارزشهای سه چهارم جمعیت جهان با آنچه ویژگیهای فرهنگ غربی است تفاوت دارد. ولی مقاومت، چیزی و چالش چیز دیگری است. بیشتر آن سه چهارم دربند سنتها ماندهاند اما ادعائی بر جهان پیشرونده ندارند؛ نه در پی زنده کردن و بازآوردن گذشتهای هستند، نه آرمانشهری در آینده ناکجا آباد سراغ کردهاند؛ از تفاوت روزافزون خود با جهانی که هر روز بر فاصلهاش میافزاید ناخرسندند ولی اگر تلاش جدی برای رساندن خود به آن جهان نمیکنند در پی نابودیش نیز نیستند.
کشاکشی که هانتینگتون از آن میگوید میان پیشرفت و واپسماندگی نیست. او به چالشی نظر دارد که دو فرهنگ جهانی دیگر به فرهنگ غربی عرضه میدارند: فرهنگ کنفوسیوسی و اسلامی. این هردو فرهنگهائی هستند با بزرگیها درگذشته و دعویها بر آینده. فرهنگ کنفوسیوسی، تمدن درخشان چین را به جهان داد که سراسر آسیای خاوری را فروگرفت و پارهای مهمی از آن ایران را توانگرتر کرد و از راه ایران و راههای مستقیمتر به جهان باختر رفت و اروپائیان را در رسیدن به جهان نو و عصر جدید یاری داد. چینیان که از سده هشتم تا سیزدهم پیشروان تکنولوژی جهان بودهاند فرهنگی سراسر متفاوت با فرهنگهای دیگر را نمایندگی میکنند. جهان کنفوسیوسی پس از سدهها رکود، از نیمههای سده گذشته به جنبش در آمد و چنان به تندی پیش تاخت که کشورهائی چون کره جنوبی، تایوان، سنگاپور، و هنگکنگ ( تا ١٩٩٧ که زیر اداره چین در نیامده بود ) را “ببر های آسیائی” نام دادند. خود چین نیز با بیست سالی تاخیر به آنها پیوست و درپی اصلاح طرح نوسازندگی ( مدرنیزاسیون ) مائو بر آمد که داروئی خطرناکتر از خود بیماری میبود. چینیان توانستند پارهای از بدترین موانعی را که “راه رشد غیر سرمایهداری” پیش پای ملتشان نهاده بود بردارند. اینهمه در آسیای جنوب خاوری که حوزه فرهنگ کنفوسیوسی است به یک احساس برتری دامن میزد. در غرب نیز کسانی به تردید افتاده بودند که ”ارزشهای آسیائی” بالاتر از ارزشهای باختری است.
اما با همه کامیابی “ببرهای آسیائی” و درسهائی که مانندهای “لی کوان یو”ی سنگاپور به جهان باختر میدادند، فرهنگ کنفوسیوسی برخلاف نظر هانتینگتون در کشاکش با غرب نیست. از ژاپن تا هندوچین، کنفوسیوسیها درگیر رقابتی با غربند که آنان را هرچه همرنگتر میکند .در هیچ جای جهان کنفوسیوسی جنبشی برای نابود کردن تمدن غربی نمیتوان دید. هجوم فرهنگی غرب، سُنت پرستان و گروههای اقتدارگرای فرمانروا را تهدید میکند ولی هرچه هست تلاش برای تدریجی کردن فرایند تغییر و گذار آرام به مرحلهای است که میدانند ناگزیر خواهد بود. شکست بازارهای آسیای خاوری از ژاپن تا تایلند، و تصویر واقعی چین که هرچه بیشتر از پرده تبلیغات بیرون میافتد، کم و کاستیهای ساختاری جامعهها و اقتصادهائی را که بر ارزشهای غیر دمکراتیک آسیائی پایهگذاری شده اند و ناپسنده بودن فرهنگ کنفوسیوسی را آشکارتر گردانیده است. اینهمه چیز زیادی از چالش و کشاکش نمیگذارد.
فرهنگ اسلامی، امری پاک متفاوت است. دوام قدرت و دامنه گسترش آن را تنها با فرهنگ باختری میتوان مقایسه کرد؛ و در حالی که فرهنگ کنفوسیوسی مشروعیتی از یک خداوند همه دان و همه توان که قهرش از مهرش دست کمی ندارد نمیگیرد، فرهنگ اسلامی چنان با الوهیت و حق درآمیخته است که به دشواری جائی برای مدارا میگذارد. اگر ملتهای پرورش یافته در سنت کنفوسیوسی به دلیل دستاوردهای خود احساس برتری میکنند، برای ملتهای اسلامی همان برحق بودن بس است و دستاوردها که اصولا به گذشتهها برمیگردد فرعی است. مقاومت مسلمانان در برابر غربی شدن- و بیشترشان درگیر این مقاومتاند – با درجهای از دشمنی همراه است که در فرهنگهای دیگر نمیتوان یافت.
( نمونه کامل کشاکش میان فرهنگهای کنفوسیوسی و اسلامی را در مالزی میتوان یافت. محاثیر محمد، در راس یک الیگارشی مسلمان، با ظواهر دمکراتیک و در سُنت کنفوسیوسی پیشرفت آمرانه، دارد جامعه اسلامی را به رغم مقاومت سخت اسلامیان و مسلمانان هردو ، نو میکند ـ با همه فساد و زورگوئی که در هر پیشرفت آمرانهای هست.)
* * *
نسبت دادن این دشمنی و مقاومت فعال، به تجربه استعماری یا بینوائی تودههای مردم یا تفاوت میان دارا و نادار در کشورهای مسلمان، بس نیست. تجربه استعماری در همه جهان سوم امروزی و در جاهائی بدتر تکرار شده است. بینوائی در بیشتر جهان سوم از کشورهای عربی و اسلامی، حتا آنان که نفت و گاز ندارند، زنندهتر است. آنچه جامعههای اسلامی را متمایز میسازد احساس برتری است که همراه با احساس قربانی بودن، در سیصد ساله گذشته نوسازندگی ( مدرنیزاسیون ) دنیای اسلامی را با دشواریهای اضافی روبرو کرده است. امروز این ترکیب فلجآور را احساس نومیدی و سرخوردگی به صورت خطرناکی درآورده است. شکست همه تجربههای ناسیونالیسم، سوسیالیسم، دمکراسی هدایت شده، سرمایهداری دولتی؛ و رهبریهای گوناگون سیاسی از قهرمان ملی تا عوامگرا ( پوپولیست، ) تودههای مسلمان را پذیرای پیام “تازه” ای کرده است که عربان بدان سلفی میگویند و غربیان بنیادگرا مینامند: بازگشت به همان اسلام مهاجم سدههای نخستین که باز در جنگهای صلیبی و بعدها چندی در امپراتوری عثمانی زندگی دوبارهای یافت.
این گذشتهگرایان به آسانی می توانند پاره ای از تازه ترین دستاوردهای فرهنگی را که به نابودیش کمر بسته اند به چنگ آورند و از آزادیها و امکانات تمدنی که آن را دشمن میدارند برضد خود آن برخوردار شوند. این تمدن به آنان توانائیهائی میدهد که فرهنگ اسلامی، اگر جامعههای مسلمان به خود گذاشته شوند، هرگز به مسلمانان نخواهد داد. طرفه آن است که حتا چنین برتری آشکاری از نظر گذشته گرایان، که ترجمه سلفیه است، نشانه ضعف و انحطاط بشمار میرود. آنها میخواهند جامعههای مسلمان را از تاثیرات این فرهنگ پاک کنند و سره نگه دارند ، نادانترهایشان آرزوی “صدور انقلاب” خود را نیز دارند.
چنانکه دیده میشود جامعههای مسلمان، و به طبع، حکومتها، نخستین آماج گذشته گرایاناند. ولی جامعهها به تندی غربی میشوند و حکومتها به درجات گوناگون به غرب وابستهاند، و غرب در این معنی اساسا امریکاست. حمله تروریستی به اتباع، پایگاهها، و اکنون نمادهای قدرت امریکا در خاک آن کشور را نخست میباید در این پرتو نگریست. یک تفاوت دیگر میان رویاروئی فرهنگ کنفوسیوسی و فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی نیز ( بجز درجه دشمنی ) در همین است. در کشورهای به اصطلاح کنفوسیوسی، حکومتها در رقابت –بیشتر دوستانه — با غرب هستند. سلاح رویاروئی نیز طبعا تروریسم نیست. به دشواری میتوان تصور کرد که در آن جامعهها کسانی از موضع فرهنگی به چنین حملاتی دست بزنند. در جامعههای کنفوسیوسی، رویاروئی برای تندتر و پیشتر رفتن بر همان راه است.
یک عامل دیگر دشمنی کور گذشتهگرایان با امریکا، پشتیبانی امریکا از اسرائیل، نمیباید از نظر دور بماند و بیتردید اگر مساله در میان اسرائیلیان و فلسطینیان حل شود حربه بزرگی از دست تروریستهای اسلامی گرفته خواهد شد. با اینهمه ریشه دشمنی و نفرت اسلامیان سیاسی، با امضای یک قرارداد رضایتبخش میان دو سوی کشاکش در فلسطین، نخواهد خشکید. ١١ سپتامبر به تلاش برای حل مشکل فلسطین تکانی داده است و میتوان پیشبینی کرد که با افزوده شدن فشارها بر دو طرف سرانجام به توافقی برسند.
آنچه هیچ مسلم نیست پایان گرفتن جنگی است که ریشه در نومیدی و نادانی و تعصب مردانی دارد که به نام خداوند و از سوی او سخن میگویند و طرح بسیار روشنی برای آینده جامعههای اسلامی دارند: بازگشت به گذشته. هر توافقی کمتر از نابودی اسرائیل برای آنان، خیانت و خودفروختگی خواهد بود ( به سادات بنگرند ) و از آن گذشته فلسطین تنها یکی از بهانه هاست. تا امریکائیان در کشورهای اسلامی حضور داشته باشند و تا “هجوم فرهنگی” غرب ادامه دارد پیکار گذشتهگرایان پایان نخواهدگرفت. اگر در نیویورک سه هزار تن کشته شدند در الجزایرگلوی صد هزار تن را بریدهاند و هیچ ارتباطی نیز به فلسطین نداشته است. در پاکستان ماهی نمیگذرد که گروهی در نبردهای شیعیان و سنیان متعصب کشته نشوند؛ و اتومبیلهای بمب، سلاحهای کشتار کور، بازیچه هر روزی آنهاست. از نیجریه تا اندونزی، خشونتی که در این مردمان است و پرستش شهادت و جهاد، بهر بهانه میتواند شعلهور شود. شبکه تروریستی بن لادن از مسئله فلسطین بهرهبرداری میکند ولی برای حقوق فلسطینیان نمیجنگد. هدف اعلام شده او پاک کردن سرزمین مقدس اسلام از نیروهای امریکائی است و درمیان عربهای” افغانی” او فلسطینیان را نمیتوان یافت.
تلاش برای تعریف جهاد به معنی بهبود نفس، و نه آنچنانکه بر همه مسلمانان شناخته است؛ یا تکیه بر معنای چشمدیدگی در شهادت، وجدا کردنش از معنی تاریخی و همگانی آن بیهوده است. کتابهای درسی، بیانیههای سیاسی، فولکلور، و حتا ادبیات جدی سرزمینهای عربی پر از ستایش شهادت و جهاد به معنای بن لادنی آنهاست. حکومتهای اسلامی، بویژه در جهان عرب، همه نظام آموزشی و رسانههای خود را در خدمت خشونت و دشمنی و کینه وحشیانه گذاشتهاند ؛ همرنگی conformity را به پایهای رساندهاند که یک شاعر و نویسنده عرب نمیتواند در سرزمینهای عربی، بی مزاحمت، از ستایش خشونت و نمادهای آن سرپیچد، و آنگاه از اینکه بر آتشفشانی از خشم و نفرت نشستهاند گله دارند. در هر کشور عربی به گفته یک ناظر انگلیسی، حکومتهای ناتوان با مردم خود در آتش بسی بسر میبرند که خشم و خشونت به دیگران نگهش داشته است.
* * *
در اینکه غرب میتواند با تعدیل سیاستها و روشهای خود از این خشم و نفرت بکاهد، تردید نیست ولی تروریسم تنها از خشم و نفرت تغذیه نمیکند. تروریسم سلاح نهائی درماندگان است؛ و کشورهای اسلامی همه شکست خوردگاناند. گناه شکستها را به گردن غرب انداختهاند و هیچ کدام نتوانستهاند حکومت ثابت، حقوق بشر و پایه صنعتی امروزی داشته باشند. از میان آنها اعراب از این درماندگی، هم سهم بزرگتری دارند و هم رنج بیشتری میبرند زیرا عقده برتری تاریخی و دینی رهایشان نمیکند. آنها صاحبان اسلاماند و مدتها سروران جهان بودهاند و امروز از دفاع خود نیز برنمیآیند.
ضرورت تجدید نظر در سیاستها و شیوههای غرب، نمیباید ضرورت بزرگتر دگرگونی کامل فرهنگی و اخلاقی و سیاسی جامعههای اسلامی و بویژه کشورهای عربی را از نظر دور کند. ترکیه و ایران ـ بسیار بیشتر ـ دارند خود را از تالاب فرهنگ و روحیه و نظام ارزشهائی که سدههاست زمانش سر رسیده است بیرون میکشند. نفوذ سیاسی اسلام در ترکیه دست کمی از مصر ندارد ولی در ترکیه عامل اروپا بهمان اندازه اهمیت دارد و تعادلی را نگه میدارد. در ایران حکومت مذهبی است ولی جامعه از عوالم حکومت آزاد شده است و دارد حکومت را تحلیل میبرد. عربان وضع دیگری دارند.
الیگارشی پادشاهی عربستان سعودی ـ گروهی شیخ و شاهزاده و رئیس قبیله ـ و طبقه متوسطی که با پول خریده شده است، همه در پی صدور مسائل خویش و فاسد کردن بقیه دنیای اسلامی به نیروی پولهای بیحساب است؛ بحران مشروعیت خود را میکوشد با پخش کردن دلارهای نفتی در میان افراطیترین اسلامیان در هرجا برطرف کند و میبیند که سلاحی که برای ناثابت کردن جاهای دیگر است بومرانگ آسا بسویش برمیگردد . “باج امنیت”ی که سعودیها به اسلامیان متعصب نزدیک به وهابیگری خودشان میپردازند آسایش کوتاه مدتی فراهم میآورد ولی موجودیت رژیمشان را در دراز مدت به خطر میاندازد و در این میان گزندش بهر دور و نزدیک میرسد . مصر و سوریه از انداختن مسئولیت بینوائی سیاسی و فکری و اقتصادی خود به اسرائیل و امریکا خسته نمیشوند ولی پیش از اسرائیل و امریکا مگر چه بودند؟ همه اعراب به چیزی جز قدرت مادی نمیاندیشند و هر روز قدرت نسبی خود را کمتر مییابند و نمیفهمند که چنین موقعیتی چه اندازه به پروراندن افراطیان کمک میکند: قدرت مادی همه چیزاست، و نه با آزاد کردن انسانها در انقلابات فکری و فلسفی اروپا، بلکه با تاراج مادی و معنوی جهان اسلام بدست غرب افتاده است؛ امت اسلامی نمیتواند نیرومند شود زیرا غرب ـ امریکا ـ نمیگذارد ؛ پس چه می توان کرد؟ میباید به مرکز قدرت غرب، به امریکا، زد.
اما روشن است که چنین پدیدهای نه به یک گروه و دو گروه محدود میماند و نه به امریکا. با اهمیتی که قدرت مادی برای چنین طرز تفکری دارد هر ”کامیابی” به سبز شدن قارچ مانند گروهها و آماجها میانجامد؛ رژیمها و کشورهای بیشتری در فهرست آماجها میآیند. برای این گذشتهگرایان، رسالت جهانی کردن باورهایشان تنها چند صد سالی تعطیل شده بوده است و اکنون با امکاناتی که تروریسم و قاچاق مواد مخدر ( جنایت با پول جنایت ) در اختیارشان میگذارد، خیال دارند آن را از سر بگیرند. دست کم تا آنجا که به کشورهای اسلامی یا با اقلیت مسلمان، ارتباط دارد تا یک زن بی حجاب هست پیکار پایان نیافته است.
* * *
کامیابیهای تا کنون این مجاهدین چندان دشوار نبوده است. ترکیب پول، آمادگی برای کشته شدن و کشتن بیحساب، و سهلانگاریهای آماجهای تروریستی، فرصتهائی بهره آنان گردانیده است. ولی این یپکار، پیروزی بر نمیدارد. با کشتن حتا دهها هزار زن و مرد و کودک، با ویران کردن حتا یک شهر، نه میتوان غرب را از پیشرفت و نوآوری بازداشت، نه دنیای سُنتزده و راکد اسلامی را از زنجیرهای سیاسی و فرهنگییاش آزاد کرد، نه حتا دلها و مغزهای اکثریتی از مسلمانان را به کمند آورد درماندگان، با سلاح تروریسم هم به جائی نمیرسند. آنها تا همین جا نیروهائی را برضد خود بسیج کردهاند و درجه ای از هشیاری و اراده مبارزه را در غرب پدید آوردهاند که دیگر پایگاه مطمئنی نخواهند داشت.
١١سپتامبر در نیویورک در همه جهان باختری را به کاوش درونی، به رفتن در ژرفای روان خود واداشته است ـ چنانکه از چنین فرهنگی میتوان انتظار داشت. کسانی فرصتی یافتهاند که حسابهای دور و نزدیک را با دشمنان خود در کشورهای عربی و اسلامی پاک کنند؛ پوزشگران اسلامیان و تروریستها که از موضع نو مارکسیست-لنینیستی و پسامدرن، بیست و پنج سالی است هیچ فرصتی را در دفاع و توجیه آنان از دست نمیدهند؛ و همه فرایندی را که با گروگانگیری دیپلماتهای امریکائی آغاز شد و اکنون به برجهای دوگانه نیویورک میرسد گناه خود قربانیان میدانند، بار دیگر با “دلیری تمام” ( صفتی که خودشان به خود میدهند ولی در واقع هیچ آسیبی حتا در زمینه مالی به آنها نزده است ) به شستشوی خونها و پلیدیها پرداختهاند؛ سیاستگران و انتلکتوئلهای جدیتر، بازنگری در سیاستها و روشهای غرب را در هر زمینه سیاست و اقتصاد جهانی و امنیت داخلی لازم میدانند.
در جامعههای عرب و مسلمان، حتا “دیاسپورا”ی چند ده میلیونی اسلامی و عرب ـ اگرچه به ضد اسلام و خداستیزی رسیده باشند ـ هنوز از چنین کاوش درونی نشان چندانی نیست. اظهار همدردی و محکوم کردن تروریستها بوده است ـ جمهوری اسلامی نیز تا اینجایش را آمد ـ ولی به عنوان رفع تکلیف و دفع خطر. چنانکه مارگارت تاچر با رک گوئی مشهور خود اشاره کرد، مسلمانان در غرب واکنشی شایسته چنین رویدادی نشان ندادهاند. باز همان پرداختن به ظواهر و نمادها که به تکرار کلیشه میانجامد و توجیه، و همصدائی با پوزشگران. واکنش اصلی، در جهان اسلامی، پشتیبانی از طالبان و بن لادن؛ به نام مخالفت با حمله غیر مسلمانان به یک رژیم اسلامی بوده است. پیام اصلی همه اینان به امریکا آن است که گناه خودتان بود، توبه کنید و فراموشش کنید. اما کدام کشور اسلامی حاضر است از تلافی بگذرد و چراغ سبز به حملات کشندهتر بدهد؟
مساله برای روشنفکر اسلامی، هرچند دیگر مسلمان هم نباشد، بدست آوردن آن توانائی است: کاوش درونی و رفتن به ژرفای روان خود؛ و میتوان اطمینان داد که یک نفر از این درون، بی هراس و، گاه بیزاری، بیرون نخواهد آمد. در فرهنگ اسلامی ما این از همه کمیابتر بوده است و بیهوده نیست که ناکام بودهایم ـ هرچه هم گناهش را به گردن این و آن بیندازیم. ریشه همه تناقضی که در اندیشه و اخلاق ماست در همین است که تا به خلاف انتظاری بر میخوریم به تندی از آن میگذریم، و تا امر پیچیدهای پیش آمد همرنگ جماعت ساده اندیش و حق بجانب و همیشه قربانی خود میشویم ( ما ایرانیان که ادبیات خود را نیز، با مقام خلاف ناپذیرکلام موزون برایمان، داریم : شاعر گفته است همرنگ جماعت شو .)
روشنفکرانی که در آسایش و آزادی غرب نشستهاند و حاضر نیستند مگر به صورت جهانگرد در سرزمینهای فرهنگی بزیند که اینهمه در آن گرفتارند، میتوانند برکنار بمانند و سخنان باب طبع همگنان بگویند. ولی تودههای مردمی که بر این خاکهای حاصل خیز و روی این منابع نشستهاند و “پریشانی بر سر پریشانی مینهند” از این تجملها ندارند. زمان آزاد کردن این تودهها نیز میباید برسد. پس از اینهمه گمراهیهای مایه سرشکستگی، تازه میباید بن لادن و ملا عمر را بجای خمینی بر “پایگاه” ( نام شبکه بن لادن ) رهبری جهان اسلام نشانید؟ شعار “مرگ بر امریکا” بس نبود اکنون میباید حکم داد که هر امریکائی در هر جا میباید کشته شود؛ و هر امریکائی اگرچه شیرخواره یا فرتوت که کشته شد در آشکار و نهان شادی کرد یا شانه بالا انداخت؟