جهان دستخوش «آوارگی»ست، دیگر «آشیانه» هویت خود را باخته و تن ِ زخمیاش را حتی به یاد «ضماد ِ سنت» نمیتواند آرام کند. جنگ، قوانین، حقوق بشر، مدرنیته، سرمایهداری – چه کسی مقصر است؟ سمفونی ِ بدآهنگی که جهان را از «ما» تهی و به یک من ِ بیمنتها و یا یک من ِ آواره و بیخانمان تبدیل کرده است و باری در این میان «مهاجرت» در کجای این بازی جهان با جهانیان است؟
از مفهوم «ملیت» همان چیزی به ما ارث رسیده که در میان اوراق حقوقی نوشته شده است. دیگر کالبدهای فرهنگی نمیتواند آنقدر گسترده باشد تا یک شهروند با مختصات خاصهی فرهنگی خود زادبومی سیال را تجزیه کند. او بالاخره اهل یکجایی هست (!). مفهوم ملت (nation) را اگر در قواره ریشه لاتین واژه جستجو کنیم، شاید معنای «تولد یافتن» داشته باشد، اما این تعاریف اندکی دستخوش تغییراتی شده است؛ شما در جهان سرمایهداری با اخذ یک کارت یا دفترچه میتوانید nation خود را عوض کنید، این را قوانین حقوقی میگوید و البته سخن تازهای نیست، اما گاهی توسط حکومتهای فاشیستی کمتر یادآوری میشود. بههرحال مفهوم «ملتمند شدن» یک جامعه در ابعاد کلان، نشاندهنده یک هویت مشترک اجتماعی، فرهنگی، سیاسی بوده که ابزار «قوانین» توانسته یکپارچگیهای یادشده را کمی دچار خدشه کند. به شکل کلی لازمهی داشتن یک ملت، سه اصل بوده که شامل: «قرار گرفتن ذیل تابعیت یک دولت، ساکن بودن در قلمرو سرزمینی مشخصی که تحت حاکمیت آن دولت قرار دارد و سوم، تعلق داشتن یا عضو شدن در جمعیتی که درون مرزهای آن دولت زندگی میکند» است.
در میان سه اصل فوق، اصل اول نماینده نگرش حقوقی به مسأله «ملت» است، اصل دوم ابعاد سیاسی را گوشزد میکند اما اصل سوم یک موضوع کاملاً ادراکی و بازخوردی خواهد بود. بسیار افرادی هستند که از منظر قراردادهای دولتی فاقد ملیت هستند و یا از منظر اشتراکات اجتماعی فاقد این بهظاهر ارزشند. بگذارید این دو مسأله را بهصورت دیگری شرح دهیم. بند اول اصل پانزدهم اعلامیهی جهانی حقوق بشر مدعی است: «هرکسی حق دارد یک ملیت داشته باشد». این رکنِ کلی، نشاندهنده این مسأله است که انسان بی ملیت اساساً حقوقی نیز از منظر بشر بودن ندارد. به معنای سادهتر مفهوم ملیت دیگر اساساً مفهومی «طبیعی» و صرفاً وابسته به واقعیت طبیعی «زاده شدن» نیست، چراکه اگر ملیت پیوندی درونی و ذاتی با تولد میداشت در آن صورت هر فردی پیشاپیش و در هر شرایطی، «طبیعتاً»، صاحب ملیت میبود. فارغ از قوانین حقوقی، یعنی هر بشری که زاده میشود ملیت دارد؛ اما آیا در حقیقت همین اصل رعایت میشود؟ «ملیتمندی»، بیشتر گروگان دولتها و قوانینی است که شما را میتواند از شهروندی یک کشور جهانسومی به حضور در دهکده جهانی و دنیای مدرن رهنمون کند. این بار هویت شما در تکه کاغذهایی از آن چیزی که فطرتاً با شما منتقل میشده فاصله گرفته و رویهی دیگری را اختیار میکند.
اما بحث دیگری که بهعنوان دلیل دوم تعارضات مسأله «ملیتمندی» پیش میآید، شبیه به مصرعی از شاعر نامآشنای زبان پارسی، «سعدی» است. همانجایی که او میگوید: «من در میان جمع و دلم جای دیگر است». در این اصل نیز شاهد آن هستیم که فرد ملیتمند که حال ملیت فلان سرزمین را داراست و علیالظاهر از قوانین حقوقی آن دیار نیز سامانی دارد، کنشها و نگرشهای خود را منافی با قوانین حقوقی و قراردادهای اجتماعی آن سرزمین میداند. در اینجا مسألهی «ملیت مضاعف / مهاجرت» پیشآمده و نکتهی دومی که سابقاً از آن گفتیم تکرار میشود. بهطور مثال فرد دگراندیشی که جهانبینی متفاوتی نسبت به قوانین سرزمین خونیاش (مادری) داشته، از آن ورطه رخت خویش را بیرون کشیده و به سرزمینی متفاوتی برده تا در آنجا بتواند با نگرش شخصی خود زندگی کند. حالا درمییابیم که ملیت تعریفشدهی دوم (مضاعف) که فرد را در حصار قوانین حقوقی جدید میبرد از چه رو است. در هر دو حالت ذکرشده «ملیتمندی» در نسبیت محض قرار دارد.
برای درک بهتر این مفهوم نسبی، باید یک نگاه متفاوتتر را اتخاذ کنیم و اصولاً میان «بشر (انسان)» تا «شهروند» یکفاصله معنایی عمیق بگذاریم. بشر را باید یک مفهوم متافیزیکی فرض کرد، عصارهای از بنیههای روحانی، حسی و گاهی تعریفنشده که مشخص نیست چرا یکی از آنها در «سرچشمهی تهران» به دنیا میآید، یکی در «آدیسآبابا»، یکی در «منتهن نیویورک» و دیگری در قوم سرخپوست «اینوئیت [Inuit]» در آمریکای شمالی؛ این بشر مافوق قراردادها است، هر جا هم که به دنیا بیاید نیاز به مسکن، تولیدمثل، اجتماع، خوراک، پوشش دارد. اینکه در چه اجتماعی باشد، چه بخورد، چه بپوشد و چگونه فطرت خود را دستخوش تغییر دهد، همه و همه به همان مسأله «شهروند بودن» یا بهبیاندیگر، «انسان ِ فیزیکی بودن» معطوف میشود. شهروند شدن یعنی غوطهوری در قوانین و قراردادها و گذار از یک «سنت فطری» به یک «مدرنیته قراردادی» که این بار با کانال ارتباطی «ملیت» و «قوانین ملیتی» میتوان آن را هموار کرد.
با توجه به درک مناسبی که از موضوع «ملت» یافتهایم، میتوانیم به برخی سؤالهای بیپاسخ بشری، پاسخ بدهیم. «دولتهای بی ملت» عارضهای که مشخصاً بر اساس همین اصل «نسبی بودن ملیت» میتوانست شکل بگیرد و در قرن بیست و یکم بهشدت با آن دچار هستیم. دولتهای بی ملت همان دولتهای توتالیتری بوده که عموماً بر مبنای دو تصویر در حال گذران روزگارند. یا آنکه از بعد قوانین حقوق بشری خود را ظاهراً در سطح بالایی نگاه داشته اما بدنه قدرت، تصمیمسازان آن و یا شهروندان اثرگذارش به دلایلی چون مهاجرت، ثروت، قدرت، نیات فرقهای یا قومیتی خاص (فاشیسم) هستههای قدرت را شکل دادهاند و در حالت دوم حکومتهای ایدئولوژیک، دولتِ بی ملت هستند که در عین یکپارچگی خونی و در صورت داشتن قوانین حقوقی مشخصاً فاقد یک ملت هستند؛ به آن دلیل که اصولاً روح حاکم در جامعه، فرهنگ عمومی و نگرشهای حاکمیتی برای غالب شهروندان یک الگوی موردعلاقه و مورد تأیید نیست و لذا آن دولت در مرحله بی ملتی به سر خواهد برد و بیشتر شبیه حکومت یک اقلیت محض بر اکثریت قاطع تفسیر میشود. درنهایت، آوارگی انسان امروز در کشاکش قدرتطلبیهای هر دو دولت ِ بی ملتی است که سطحیترین شئون شهروندی را بهواسطه ایدئولوژیهای انسانی (لیبرالیسم، سوسیالیسم، فاشیسم و…) عامداً فراموش میکند.
حامد سرلکی
باشگاه اندیشه