نفرت اجتماعی و پادزهر لیبرال

نفرت اجتماعی و پادزهر لیبرال

نفرت زهری اجتماعی است. نفرت یکی از موتورهای اصلی کنش‌های سیاسی بوده است. برخی ایدئولوژی‌ها اصلاً و اساساً حول محور «نفرتی مقدس» شکل‌گرفته است. البته هیچ ملاطی هم به‌خوبی نفرت نمی‌تواند یک ایدئولوژی را در میان توده‌ها مستحکم کند، زیرا با «احساسات» بسی راحت‌تر از «عقلانیات» می‌توان قاپ توده‌ها را دزدید؛ و عموم مردم، اگر هم استدلال را نفهمند، نفرت را می‌فهمند. نفرت یکی از حس‌های عمیق است که می‌تواند انسان‌ها را به کنش وادارد: نفرت از یک طبقه، نفرت از یک قوم، نفرت از مؤمنان به دین یا مذهبی دیگر، نفرت از همسایه، یک نژاد، یک گروه خاص و… نفرت سوخت نزاع‌های اجتماعی است. به همین دلیل تاریخ و سیاست در عصر جدید پر از واعظان نفرت بوده است. زهری در جامعه تزریق می‌کردند تا کی این زهر در جان قربانی اثر کند.

البته در اینجا قصد ندارم نفرت را ریشه‌یابی کنم و تک‌تک نفرت‌های اجتماعی را علت‌یابی کنم تا مشخص شود آیا فلان نفرت موجه یا موهوم است. طبعاً هر کس در جامعه ستم کند ــ آن‌هم ستمی نظام‌مند، ریشه‌دار و بی‌محابا ــ و نتوان پاسخی درخور به او داد و از بند ظلمش رهید، منفور می‌شود. نمی‌خواهم احساس نفرت را اساساً نفی کنم یا مطلقاً آن را بی‌دلیل و ناموجه بنامم. نه؛ موضوع چیز دیگری است. مسئله این است که «نفرت به‌عنوان واقعیت در جامعه وجود دارد»؛ حال این نفرت یا موجه است یا ناموجه. نفرت نیز مانند سایر احساسات بشری بخشی از وجود انسان است و نمی‌توان با موعظه به اخلاقیات، وارستگی و پارسایی آن را از میان برداشت؛ اما مسئله این است که احساس نفرت همیشه جوامع را تهدید می‌کند. بدتر اینکه ایدئولوژی‌ها معمولاً این نفرت را مستدل می‌کنند و این‌چنین در آتش نفرت می‌دمند.

اولین متنی که از هیتلر وجود دارد یک نامه است. او در این نامه دقیق توضیح می‌دهد که این نفرت «احساسی» از یهودیان بی‌فایده است. این نفرتِ کور باید به نفرتی عقلانی و خونسردانه تبدیل شود و به یک برنامۀ اجتماعی برای زدودن یهودیان از حیات اجتماعی منجر شود. این همان کاری است که ایدئولوژی می‌کند: با چیدن یک نظام نظری، نفرت را از یک احساس به یک کنش خونسردانه تبدیل می‌کند.

نفرت نژادی، طبقاتی، دینی، قومی می‌تواند به یک ایدئولوژی سیاسی تبدیل شود و جامعه یا مرزهای ملت‌ها را به آتش بکشد؛ بنابراین، با نفرت دقیقاً باید مانند «رادیواکتیو» برخورد کرد. ناسیونالیست‌های قوم‌گرا و تجاوزگر با دامن زدن به نفرت میان کشورها آتش جنگ‌ها را می‌افروختند و مارکسیست‌ها با دمیدن در نفرت طبقاتی جنگ میان ملت‌ها را به جنگِ دورن ملت‌ها تبدیل کردند. دربارۀ جنگ‌های دینی و مذهبی هم نیازی به یادآوری نیست ــ بخش بزرگی از گذشته و حتی حال بشر است.

شما نه می‌توانید شکاف میان انسان‌ها را از میان بردارید و نه می‌توانید اختلاف عقاید را رفع کنید. دنیای انسانی پر از گسل است؛ پر از اختلافات عقیدتی؛ پر از تکثر قومی و نژادی و ملی و تضارب منافع. پس تا وقتی اختلاف هست، نفرت نیز می‌تواند باشد. تا وقتی یکی به «الف» ایمان دارد و دیگری به «ب»، این امکان وجود دارد که نفرتی بین مؤمنان الف و ب دربگیرد. بین مؤمنانِ دین «الف» نفرت دینی وجود ندارد، اما میان همان‌ها ممکن است انواع دیگری از نفرت وجود داشته باشد؛ مثلاً نفرت نژادی، اجتماعی، قومی یا ملی. یکدست کردن جامعه و جهان، ایده‌ای که کمونیست‌ها داشتند، نفرت را از بین نمی‌برد، خود دنیا را از بین می‌برد. پس چاره چیست؟ با نفرت چه باید کرد؟

در عصر جدید، اندیشه‌ای که کوشید در همۀ حوزه‌های زندگی بشر نفرت را خنثی کند، لیبرالیسم بود. لیبرالیسم دنبال این نیست که آدم‌ها را هم‌شکل کند، بلکه می‌خواهد کاری کند انسان‌ها با حفظ شکل و هویت خود همزیستی مسالمت‌آمیز و زاینده‌ای باهم داشته باشند. لیبرالیسم اصلاً بحث «محتوایی» با هیچ گروهی ندارد. مثلاً لیبرالیسم به یک مسلمان یا یک مسیحی نمی‌گوید دیگر دین‌دار نباش تا دیگر نفرت دینی هم نداشته باشی؛ به هیچ قومی نمی‌گوید قومیت خود را رها کن؛ به هیچ ملتی نمی‌گوید ملیت خود را پاک‌کن. لیبرالیسم اصلاً با هویت انسان‌ها کاری ندارد، بلکه لیبرالیسم پاره‌ای اصول است که بر هویت اضافه می‌شود (یک داخل پرانتز بگویم: عجیب است برایم که برخی که در ایران خود را لیبرال می‌دانند، متوجه این ماهیت لیبرالیسم نشده‌اند! این‌ها درک نکرده‌اند لیبرالیسم اصلاً بحث هویتی ندارد؛ برای همین، ازنظر این لیبرال‌های خودخوانده، فرد لیبرال حق ندارد از هویت ایرانی دفاع کند؛ حق ندارد دین‌دار باشد؛ حق ندارد قومیت خود را دوست بدارد!) نه! لیبرالیسم به هویت هیچ جامعه، فرهنگ، خرده‎فرهنگ و قومیتی کار ندارد، بلکه روشی برای همزیستی مسالمت‌آمیز و زایاترین نوع همکاری میان انسان‌ها ارائه می‌دهد.

در روزگاری که ملت‌ها با تکه‌پاره‌ کردن همدیگر دنبال چپاول ثروت همدیگر بودند، لیبرالیسم فریاد می‌زد میان ملت‌ها تضاد منافع وجود ندارد؛ حتی میان ثروتمندترین و فقیرترین ملت‌ها. لیبرالیسم می‌گفت با تقسیم‌کار بین‌المللی، همه باهم سود می‌کنند. از دیگر سو، در روزگاری که مارکسیسم نفرتی طبقاتی را به جان جوامع انداخته بود و همشهری را علیه همشهری شورانده بود، لیبرالیسم می‌گفت میان طبقات تضادی وجود ندارد. می‌گفت اساساً مفهوم «طبقۀ مارکسیستی» مفهومی اثبات نشده‌ است و طبقات و گروه‌های مختلف اجتماعی نمی‌توانند بدون سود رساندن به همدیگر رشد کنند (و اشتباه بودن این نظریۀ مارکس که نظم لیبرال به فقیر و فقیرتر شدن توده‌ها منجر خواهد شد، حتی بر مارکسیست‌های اصلاح‌طلب نیز عیان شد). حال بگذریم که حتی درون طبقۀ کارگر هم انطباق منافع وجود ندارد. کارگرانی که برای بالا بردن دستمزد خود مانع ورود کارگران جدید به صنعت خود می‎‌شوند، به چه طبقه‌ای آسیب می‌زنند؟ روشن است! به کارگران بیکار!

وقتی ملت‌ها سر مرزها همدیگر را می‌دریدند، لیبرالیسم می‌گفت به‌جای دریدن همدیگر، خودِ مرز را بی‌اهمیت کنید. می‌گفت با کوچک کردن دولت‌ها و واگذاری امور جامعه به خودش و برقراری آزادی تجاری میان مرزها، کاری کنید زندگی در دو سوی مرز یکسان باشد. به‌جای تغییر مرز با دریای خون، خود مرز را بی‌اهمیت کنید.

اما لیبرالیسم امتیازی به گروه‌های مختلف می‌دهد، وظیفه‌ای هم از آن‌ها طلب می‌کند: از یک‌سو با کوتاه کردن دست دولت آزادشان می‌گذارد زیست مطلوب خود را داشته باشند، اما در مقابل از آن‌ها می‌خواهد فقط «مصرف‌کنندۀ مزایای لیبرالیسم» نباشند؛ یعنی حالا که لیبرالیسم زمینۀ زیست مطلوبشان را فراهم آورده، در جامعۀ اقلیتی خود نیز به همان اصول لیبرال عمل کنند؛ نه اینکه بخواهند از لیبرالیسم پلکانی برای صعود آسان به بنیادگرایی، کمونیسم، قومیت‌گرایی، نژادپرستی و شووینیسم بسازند. قرار نیست لیبرالیسم اسب بارکش ایدئولوژی‌های توتالیتر و خشونت‌طلب باشد.

گاهی برخی دوستان به‌صراحت با ادبیات و افکار قومیت‌گرایانه و ناسیونالیستی به سراغ من می‌آیند می‌گویند: مگر تو لیبرال نیستی! پس نباید با تجزیه‌طلبی هم مشکلی داشته باشی! پاسخ من این است که قرار نیست لیبرالیسم آسانسور قومیت‌گرایی و ناسیونالیسم باشد. آیا قرار است اکثریت جامعه رویکرد لیبرال داشته باشد تا اقلیت‌ها به اهداف ضدلیبرالشان برسند؟ همۀ آن چیزهایی که یک اقلیت بخواهد، لیبرالیسم با کوچک کردن دولت، آزادی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به او می‌دهد. اینکه به دیگران بگوییم «لیبرال باشید تا ما به اهداف ضدلیبرالمان برسیم»، قرارداد اجتماعی نیست؛ فریبکاری است. همۀ آنچه یک گروه برای بالندگی و حفظ هویت خود بخواهد، لیبرالیسم به آن‌ها می‌دهد، مگر اهداف ایدئولوژیکی فرامرزی داشته باشند.

علاوه بر این، لیبرالیسم با ترویج دموکراسی، به بشر یاد داد به‌جای جنگ، انقلاب و کودتا، با وزن‌کشی اجتماعی اداره و قانون‌گذاری را به نحوی منصفانه میان خود تقسیم کنند. برایم عجیب است که برخی به‌گونه‌ای دربارۀ لیبرالیسم صحبت می‌کنند که انگار لیبرالیسم فقط یعنی خصوصی‌سازی و آزادسازی قیمت‌ها! عجیب‌تر اینکه برخی می‌گویند «دموکراسی مهم‌تر از لیبرالیسم» است. جل‌الخالق! می‌گویند وقتی گفتند امام علی سر نماز به قتل رسید، عده‌ای پرسیدند مگر علی نماز می‌خواند؟ این هم حکایت لیبرالیسم است! آن‌قدر علیه لیبرالیسم خطبه خوانده‌اند و نفرت پراکنده‌اند که عده‌ای باورشان شده لیبرالیسم ربطی به دموکراسی ندارد! اصلاً مشروطیت و پارلمان و رأی مردم را لیبرال‌ها به حاکمان مستبد تحمیل کردند. اصلاً دموکراسی در عصر جدید هدیۀ لیبرالیسم به بشر است (همان انقلاب‌های بورژواـ‌لیبرال که کمونیست‌ها از آن بیزار بودند و به‌عنوان مرحلۀ گذر به آن نگاه می‌کردند). همه‌جا لیبرال‌ها با چنگ و دندان قدرت را از دیکتاتورها گرفتند و به مردم واگذار کردند؛ و البته تاریخ بارها و بارها اثبات کرد، بدون منش لیبرال و تن دادن جامعه به اصول اساسی لیبرالیسم، دموکراسی‌ها یک‌شبه به دیکتاتوری تبدیل می‌شود. آری، لیبرالیسم ــ یا دست‌کم منش لیبرال ــ مقدمۀ ناگزیر دموکراسی است و لیبرالیسم تضمین‌کنندۀ آزادی است.

بنابراین، لیبرالیسم با الگوی سیاسی خود، یعنی دموکراسی، قدرت را در کل جامعه توزیع کرد. همان‌گونه که با اصرار بر مالکیت خصوصی و اقتصاد آزاد، ثروت را از دست هر نوع حاکم سیاسی گرفت تا با اختیار زدایی و ثروت زدایی از حاکمیت، از جذابیت و قدرت آن بکاهد. لیبرالیسم تا می‌تواند به جامعه در برابر حاکمیت سیاسی قدرت می‌دهد: اجازه نمی‌دهد قدرت و ثروت در ساحت سیاسی جمع شود ـــ که اگر شود، حتی اگر فُرم دموکراتیک داشته باشد، در باطن دیکتاتوری است؛ و چه رسد به اینکه فُرد دموکراتیک نیز می‌تواند با نازک نسیمی فروریزد.

به‌این‌ترتیب، لیبرالیسم نه‌فقط در ساحت نظری از جامعه نفرت زدایی کرد، بلکه در عمل نیز سازوکاری برای زیست مسالمت‌آمیز جوامع و ملت‌ها فراهم آورد. لیبرالیسم می‌خواهد دنیا را به کارگاهی بزرگ تبدیل کند تا همه، ضمن حفظ هویت خود، باهم بسازند و پیشرفت کنند… برای این همزیستی مسالمت‌آمیز، باید در نظر و عمل «نفرت زدایی» می‌کرد. هر چه تکثر در یک جامعه بیشتر باشد، لیبرالیسم ضروری‌تر می‌شود و برای ایران لیبرالیسم پلکان ثروت، آرامش، پیشرفت و صلح داخلی و خارجی است.

 

مهدی تدینی

 

همچنین پیشنهاد می‌کنم بنگرید به این نوشتارها:

«ایرانیان و استبداد ستیزی»

«دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»

تاریخ‌اندیشی

مطالب مربوط

ریشه‌های زن‌ستیزی در تاریخ

تمدن بزرگ محمدرضا شاه پهلوی و تمدن جدید جمهوری اسلامی

چپ چیست؟ در باب اختلافات همیشگیِ چپ‌گرایان در آمریکا

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر