لیبرالیسم (Liberalism) تاکنون، ایدئولوژی موفقی بوده است چراکه در سدههای هفدهم و هجدهم و نوزدهم میلادی، فئودالیسم و کلیسا و پادشاهی استبدادی را به گوشۀ رینگ تاریخ راند و در قرن بیستم نیز مارکسیسم و فاشیسم (نازیسم) را مغلوب کرد. غرب جدید و در کل دنیای مدرن صورتی لیبرال پیداکرده است و این نتیجۀ پیروزی لیبرالیسم بر رقیبان راستگرا و چپگرایش بوده است.
لیبرالیسم بر فردگرایی، آزادیخواهی، عقلانیت، برابری طلبی حقوقی و سیاسی، مدارا، رضایت و قانون اساسی تأکید ویژهای دارد. مفهوم «حق» نیز جزو مفاهیم بنیادین لیبرالیسم است. تأکید لیبرالیسم بر آزادی درواقع تأکید بر «رهایی» بوده است؛ رهایی افراد از سلطۀ اشرافیت فئودالی، اقتدار کلیسایی و استبداد پادشاهی. رهایی یعنی نفی موانع بیرونی؛ موانعی که مانع شکوفایی استعدادها و تواناییهای «افراد» میشود.
لیبرالیسم در برابر مارکسیسم، یک ایدئولوژی راستگراست چراکه از آزادی اقتصادی و عدممداخله یا مداخلۀ کمتر دولت در اقتصاد دفاع میکند ولی در برابر محافظهکاری، یک ایدئولوژی چپگراست چراکه از برابری حقوقی و نفی اشرافیت و امتیازهای موروثی دفاع میکند؛ بنابراین لیبرالیسم چه به لحاظ زمانی چه به لحاظ منطقی، درجایی مابین محافظهکاری و مارکسیسم قرار میگیرد. به لحاظ تاریخی اما محافظهکاری و مارکسیسم را شکست داده و به حاشیۀ تاریخ بشر رانده است. برخی از متفکران لیبرالیسم را واجد سه ضلع اقتصادی و سیاسی و معرفتی میدانند. این سه وجه لیبرالیسم میکوشیدند موانع پیش روی سرمایه، حقوق سیاسی بشر و رشد معرفت را مرتفع سازند.
- لیبرالیسم اقتصادی، خواهان آزادی سرمایه و سرمایهداران بود و لازمۀ این امر در دوران آغازین تکوین لیبرالیسم، رهایی جامعه از شر اشرافیت فئودالی بود.
- لیبرالیسم سیاسی خواستار قانونمند کردن رفتار سیاستمداران و پاسخگو کردنشان در برابر مردم و مشارکت سیاسی مردم در تعیین سرنوشتشان بود و برای جا انداختن این مطالبات، بر حقوق فطری و سلب نشدنی بشر تکیه میکرد. لازمۀ لیبرالیسم سیاسی نفی استبداد سیاسی بود که عمدتاً جنبۀ سلطنتی داشت.
- لیبرالیسم معرفتی هم مخالف استبداد کلیسا بود و بر رهایی از جزمها و خرافهها و بتها و نیندیشیدنیها تأکید میکرد. لیبرالیسم معرفتی با تک منبعی بودن معرفت مخالفت میکرد.
در آن دوران، یعنی از قرون شانزدهم و هفدهم به اینسو، علم جدید (Science) هم با کلیسا در تقابل بود و همین موجب شد پیوندی عمیق بین علم و لیبرالیسم پدید آید. لیبرالیسم اقتصادی مدافع سرمایهداری بود و سرمایهداری نیز در رشد علم نقش ویژهای ایفا کرد؛ یعنی لیبرالیسم با بیرون راندن فئودالیسم از صحنۀ تاریخ به رشد سرمایهداری کمک کرد و سرمایهداری به رشد علم کمک کرد و با به صحنه آمدن علوم جدید، تبیینهای هستیشناسانه و طبیعتشناسانۀ مسیحیت تضعیف شد و در بوتۀ تردید افتاد و کلیسا در جهان مدرن دیگر نه یگانه منبع معرفت محسوب شد و نه منبعی ارجح بر سایر منابع معرفت.
تا پیش از ظهور لیبرالیسم معرفتی، یقین امری ساده و آسانیاب بود اما فیلسوفان لیبرال عصر روشنگری با مباحث معرفتشناسانهشان، استاندارد یقینیت را بالا بردند و نشان دادند خطا در فهم بشر، امری عرضی و اتفاقی نیست بلکه ذاتی و سیستماتیک است. همۀ این آموزهها به زیان اقتدار کلیسا بود. لیبرالیسم درمجموع ایدئولوژی طبقۀ متوسط است؛ یعنی نه امتیازات اشرافی طبقات فوقانی جهان قدیم را به رسمیت میشناسد، نه با از بین رفتن یا محدودیت شدید آزادی فعالیت اقتصادی شهروندان باهدف ایجاد جامعۀ بی طبقه موافق است.
لیبرالیسم وجود طبقات گوناگون در جامعه را امری طبیعی و محصول تفاوت استعداد افراد میداند اما حق «تحرک اجتماعی» را نیز به رسمیت میشناسد و هیچ فرد یا طبقهای را واجد امتیازات موروثی و قانونی و ابدی نمیداند و حقوق و فرصتهای برابر را زمینۀ دستیابی به وضعیتهای برابر میداند؛ اگرچه قائل به ایجاد مصنوعی وضعیتهای برابر از طریق مداخلۀ تام و تمام دولت در زندگی اقتصادی شهروندان نیست. بااینحال لیبرالیسم مدرن در قرن بیستم، در قیاس با لیبرالیسم کلاسیک قرون نوزدهم و هجدهم، تن به تعدیلاتی در نگرش اقتصادیاش داد و مداخلۀ دولت در حیات اقتصادی را تا جایی که به آزادیهای اساسی لطمه نخورد و برابری بیشتری بین شهروندان ایجاد کند، روا دانست.
از این حیث لیبرالیسم مدرن مابین لیبرالیسم کلاسیک و سوسیالیسم کلاسیک قرار میگیرد. لیبرالیسم کلاسیک مدافع مداخلۀ حداقلی دولت و سوسیالیسم کلاسیک مدافع مداخلۀ حداکثری دولت در زندگی اقتصادیاند. لیبرالیسم مدرن نه از مداخلۀ حداقلی دفاع میکند نه از مداخلۀ حداکثری؛ بلکه بسته به شرایط اجتماعی و اقتصادی، منزلگاهی در این میان برمیگزیند تا برابری و آزادی را تا جایی که مقدور است، همزمان تأمین کند. به این معنا، آزادی صرفاً به معنای رهایی از موانع بیرونی نیست بلکه فرد باید توانایی خودسازی و شکوفا کردن استعدادهایش را نیز داشته باشد. این توانایی با افزایش توان مالی افراد نسبتی دارد.
این نظر که از سوی فیلسوفان لیبرال قرن بیستم بهویژه جان مینارد کینز مطرح شد ولی بنیاد آن در آرای جان استوارت میل در قرن نوزدهم مطرحشده بود، پایۀ لیبرالیسم اجتماعی یا ظهور دولت رفاه در جوامع لیبرال شد؛ دولتی که آزادی سرمایهداران بزرگ را کموبیش محدود کرد تا با حفاظت افراد از پنج آفت اجتماعی تباهگر زندگی فردی (نیاز، نادانی، بیکاری، فقر، بیماری)، آزادی آنان را افزایش دهد.
لیبرالیسم بر آزادی تأکید دارد. مبنای این آزادیخواهی، انسانشناسی لیبرالیسم است. لیبرالها آدمیان را علیالاصول نیکاندیش، نیکخواه و نیکسرشت میدانستند. به همین دلیل معتقد بودند اگر انسانها را آزاد بگذاریم، بهطور طبیعی و به مدد عقل جمعی راه بهتر را انتخاب خواهند کرد و نیازی به قهر دولت و اجبار کلیسا و تن دادن به قیمومیت ایدئولوژیها و حکومتهای توتالیتر نخواهند داشت. ازنظر لیبرالها کسانی که میکوشند آزادیهای انسان را محدود و محدودتر کنند، علیالاصول به آدمیزاد بدبین و از او بیزارند و به همین دلیل نهایتاً جامعهای «بسته» میسازند که «خشونت» و «فقدان مدارا» با شهروندان، جزو ارکان آن است.
برگرفته از عصر ایران