پیش از پرداختن به زبان فارسی به گمانم میبایست از خودمان بپرسیم که آیا تابهحال هیچ به این فکر کردهایم که زبان چه سهمی در زندگی شخصی ما، در زندگی انسان اجتماعی و در تاریخ بشر دارد؟ همه میدانیم که زبان ابزاری برای برقراری ارتباط ناگزیر هرروزه با دیگران و گذران امور زندگی روزانه است، اما آیا تاکنون هیچ به فکر درکِ فلسفه و علت وجودی زبان و پیوند پیچیدهی آن با انسان، با توانِ اندیشهورزی انسان و با جهان درونی و فردی انسان افتادهایم؟ آیا از اهمیت زبان در تاریخ زندگی اجتماعی و پایگاه آن در گسترهی فرهنگ و کارکردش «حتا در انزوای رابینسون کروسویی» باخبریم؟ بی کمی درنگ بر روی این پرسشها و کمی کوشش برای یافتن کمی از پاسخها گفتن و اندیشیدن دربارهی هر زبانی «از جمله زبان فارسی» چندان راهگشا نمیتواند باشد.
میدانیم که فارسی از گروه زبانهای هندواروپایی و از شاخهی زبانهای هندو ایرانی است. زبان هخامنشیان زبان فارسی باستان بوده؛ در دورهی ساسانی فارسی میانه (یا زبان پهلوی) زبان رسمی ایران ساسانی میشود؛ سپس فارسی (دری) که در دورهی ساسانی در کنار زبان پهلوی بوده، دوام میآورد و پس از اسلام هم پابرجا میماند: با آثار ادبی درخشان (بهویژه شعر) میبالد؛ در بخشی از قارهی آسیا گسترش پیدا میکند؛ و میرسد به امروز و اینجا که زبان ایران و افغانستان و تاجیکستان است و در بخشهایی از هند و پاکستان و عراق و جمهوری آذربایجان گویشور دارد.
در نگاهی کوتاه و گذرا به سیر تاریخی زبان فارسی آن ویژگی که بیش و پیش از هر ویژگی دیگر به چشم میآید، پایداری و ماندگاری این زبان است. چرا و چگونه زبان فارسی توانست از چرخش گاههای تاریخی جان به دربرد؟ توانست پس از تازشِ عربها به ایران و فروپاشی امپراتوری پانصدسالهی ساسانی و سپس درگذر تاخت-و-تازهای پیدرپی قومهای دیگر (ترک و ترکمن و مغول و…) و فرمانروایی دودمانهایی با ریشه و تبار انیرانی (ناایرانی) بپاید و تا به امروز دوام بیاورد؟ توانست ازآنچه پس از اسلام بر زبان و تمدن و فرهنگ مردم مصر گذشت و یا آنچه پس از سلجوقیان در آناتولی و همچنین در آذربایجان روی داد، برکنار بماند؟
زبان عربی همراه با لشکرکشی عربهای نومسلمان برای فتح جهان و آغاز فرمانروایی خلافت اسلامی در ایران به ایران راه یافت. در نگاه به باشندگی یا حضور عربی در ایران و رخنهی آن به فارسی خوب است از یاد نبریم که افسانه را جایگزین واقعیت کردن راهی به دهی نمیبرد. این گمان و گفته که «گناه» باز شدن پای زبان عربی به پهنهی زندگی ایرانیان و به زبان فارسی تنها به گردن عربهاست، یکی از زمرهی افسانههای سادهاندیشانه و گمراهکننده است. عربی نخست زبان خلافت اسلامی و حاکمان و کارگزاران بود– یعنی زبان قدرتمداران و سلطهگران و زبان زور و شمشیر. بااینهمه آن عرب بیگانه که با عَلَم اسلام از بیابانهای دور به فلات ایران تاخت و توانست بساط امپراتوری پوسیده از درونِ ساسانی را برچیند، دغدغهاش این نبود که زبان عربی را جایگزین زبان فارسی کند. هر جا که قدرت تخت و بارگاه میزند تا بر مردمی خودی یا بیگانه فرمان براند، بیدرنگ از همان مردم کسانی به سودای نزدیکی به قدرت و سهیم شدن در سودهای این نزدیکی دور تخت حلقه میزنند. وقتی خلافت اسلامی جایگزین امپراتوری ایرانی شد، قدرتطلبان– چه آنها که خودشان یا تبارشان از خواص بودند و میخواستند همچنان خواص بمانند و چه آنها که از عوام بودند و میخواستند از خواص بشوند — از هیچ خودشیرینی و خوشخدمتی به حاکمان تازه فروگذار نکردند. گروهی هم چهبسا از پسِ سرسپردگی به دین و آیین بیگانه اما گویا نویدبخش دلباختهی عربی شدند. حکایت حبیب عجمی که به روایت عطار میگوید «زبانم عجمیست، اما دلم عربیست» بیانگر این رویکرد میتواند باشد. بر این روال هرچند برخی هم کوشیدند که فارسی را به ترتیبی در این نظام تازه جا بدهند، بسیاری با عربمآبی و عربیدوستی کاسهی داغتر از آش شدند. فارسیزبان مردم کوچه و بازار و یا همان بهاصطلاح «عوام» بود و حتا در زمان ساسانیان همزبان دربار و قدرت سیاسی و دینی نبود. یکی از کارکردهای زبانِ ناآشنا به گوش مردم که در آن دوره بهویژه کارآمد بود، همین نگهداشتن فاصله میان خواص و عوام است. چه در دورهی ساسانی و چه در دورهی خلافت اسلامی، زبان قدرت و دین میبایستی برای کسانی که قرار بود قدرت و دین بر آنها فرمان براند، درک نشدنی و یا دشواریاب و پیچیده باشد تا ترس و ابهت و اعجاب را برانگیزاند؛ بنابراین پس از اسلام زبان عربی در ایران به کارِ سیاست و دین و خواص آمد. در آن زمان اهل علم یا از خواص و یا وابسته به خواص بودند؛ بنابراین عربی زبان دین و فلسفه و حکمت و علم هم شد.
بااینهمه و بهرغم پیشرویهای عربی در ایران زبان فارسی توانست زنده بماند. چرایش را باید به گمانم در این واقعیتها یافت: فارسیزبان گفتار مردم کوچه و بازار بود و عربی که هیچ خویشاوندیِ زبانی با فارسی نداشت، برای این مردم آسانیاب و خوشایند نبود؛ شماری از نیروهای پایداری در برابر حکومت بیگانگان و حکومتهای محلی مانند صفاریان (و بعدتر بهویژه سامانیان) از آن پشتیبانی کردند؛ فارسی کموبیش پس از سه سده توانست به دامن ادبیات بیاویزد و جانی تازه بگیرد و آنقدر ببالد که ماندنی شود.
در زمان صفاریان زبان فارسی پناه و پایگاهی یافت. بنیانگذار این دودمان مدح عربی را نپسندید و گفت، «چیزی را که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» برای خشنودی فرمانروا نخستین شعر فارسی درباری با این بیت سروده شد:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگبند و غلام».
سپس در دورهی سامانیان (سدهی چهارم) رودکی پیدا شد و شعر فارسی شکفت. از این زمان به بعد تا دورهی مشروطه «در تنگنای فرهنگ اسلامی که راه را بر برخی از هنرها میبست» شعر فارسی توانست در سیری با فرازوفرود بماند و ببالد و هم از نثر و هم از دیگر هنرها پیش بیفتد.
در دورههای فرمانروایی ترکان غزنوی و ترکمنهای سلجوقی و مغولها و تیموریان و همچنین صفویان و قاجار، فارسی همچنان توانست جان به درببرد. چرا؟ یک سبب این بود که این قومها همان اندازه که در جنگ و تاختوتاز و غارتگری مهارت داشتند، در تدبیر مملکتداری و دیوانسالاری نیازمندِ زبان فارسی بودند و سرکوب زبان فارسی و وزیران و دبیران فارسیزبان و فارسیدان به سودشان نبود. سبب دوم هم این بود که شیرینی شعر فارسی و شیوایی نثر فارسی به مذاق فاتحان بارگاه نشین خوش میآمد.
با پدیدار شدن بیهقی و فردوسی در زمان غزنویان نظم و نثر (ادبیات) فارسی به توانمندی چشمگیری رسید. بیهقی تاریخ نوشت و ادبیات آفرید. فردوسی از این هم فراتر رفت. میشود بیهقیوار گفت که «شاهنامه در جای دیگر نشیند». شاهنامه تنها یک اثر درخشان ادبی نیست. شاهنامه در کنار نشان دادن تواناییها و زیباییهای زبان فارسی با بازآفرینی اسطورهها و افسانههای کهن ایرانزمین حافظهی قومی ایرانیان را بیدار و هویت قومی آنان را زنده کرد. با شاهنامه زبان و ادبیات فارسی با هویت ایرانی درهمتنیده شد و این درهمتنیدگی سپس با کار چند تن دیگر از پنجتنِ آل ادبِ کلاسیک (حافظ و سعدی و مولوی و خیام) استواری بیشتری یافت.
ناگفته پیداست که هویت ایرانی، در چشماندازی گسترده و با نگرشی ژرفبین، بیش و پیش از هر چیز (ازجمله جغرافیا و مرزهای کشوری و نیز خون و نژاد) بافرهنگ ایرانی معنی میشود. فرهنگ هر قومی درگذشته و هر ملتی در زمان حال فراگیرترین گستره و ژرفترین مایهی همبستگی میان مردم آن قوم یا ملت است. فرهنگ دربردارندهی چند بنپار یا عنصر است. زبان، در کنار نمادها و ارزشها و هنجارها و باورها، یکی از این بنپارهاست. پایگاه و سهم و نقش زبان در فرهنگهای گوناگون و در دورههای گوناگون یکی نیست. تاریخ فرهنگ ایران نشان داده که فارسی به لطف ادب کلاسیک فارسی پایهومایهی پررنگی در این فرهنگ داشته؛ گرچه که ایران هیچوقت سرزمینی تکزبانی نبوده.
فلات ایران از دیرباز گذرگاه و زیستگاه قومهای گوناگون بوده. چه آنهایی که برای ساکن شدن در سرزمینی به این فلات کوچ کردند و چه آنهایی که برای غارت و غنیمت لشکر کشیدند، اگر ماندند خودی شدند — حتا اگر یکی نشدند، همسایه و همخانه و هممیهن شدند و خواسته ناخواسته ماندگاری و دوام خودشان را در همزیستی دیدند و ساختند. درگذر چنین تاریخی زبان فارسی که نه زبان قدرتمداران حکومتی بود و نه زر و زوری پشتیبانش بود، گاهی پرتوان و گاهی کمتوان، دوام آورده و زبان میانجی مردمان ایران (فارس و کرد و ترک و لر و بلوچ و ترکمن و عرب) شده. اینکه در هر سرزمین چند زبانی یکی از زبانها زبان میانجی میشود، جای شگفتی ندارد. آنچه نباید نادیده گرفته شود، این است که فارسی با تکیهبر پیشینهی مردمی و توانمندی ادبی خود زبان میانجی مردمان ایران شده است.
زبان فارسیِ امروز اما گرفتار بیماریهاییست که هرکدام از سویی و به شیوهای به آن گزند میرسانند. برای نمونه زبان آخوندی از زمرهی آفتهاییست که با پیروزی شیخ بر شاه و دستاندازیِ دین بر پهنهی سیاست و رو آمدن و پرزور شدن روحانیان در جامعه رخ نموده. در سالهای نخست انقلاب با چیرگی خفقانآور خمینی زبان «ثقیل و مغلق» حوزهای همچون بادی سمی وزید و بااینکه تجددخواهی و تجملپرستی حوزهایها زود عیان شد، رد این باد بر پیکرهی فارسیِ رسمیِ رسانهای برجا مانده. نمونهی دیگر، زبان دیوانی (اداری یا رسمی یا آنچه خانلری از آن به نام زبان اجقوجق نام میبرد)، بیماری کهنهایست که گویا کسی هم به فکر درمان آن نیست. در کنار این دو از دو آسیب دیگر هم میشود نام برد که هر دو تازهاند. یکی زبان ولنگاری یا عاریهای یا گرتهایست که با ترجمههای نادرست و یا ولنگارانه و بیبهره از باریکسنجی و بیشتر از راه رسانههای پربیننده و شنونده همهگیر میشود. دیگری زبان باکلاسی یا قمپزی یا خارجیمآبیست که برخاسته از گرایش چشمگیر به انگلیسیپرانی و زیادهروی در کاربرد کلمهها و حتا عبارتهای زبان انگلیسیست. این گرایش تنها یک دلیل ندارد، اما شاید بتوان گفت که زیانبارترین دلیل آن میل به بزرگی نمایی و بزرگی فروشی از راه زبان است که در میان کاربران کمسواد و بهویژه نوکیسهها آشکارا دیده میشود.
زبان پارهای از فرهنگ است و از محیط برونزبانی و وضعیت اجتماعی سیاسی فرهنگی اقتصادی تأثیر میگیرد. وقتی فرهنگ در نابسامانی و آشفتگیست، زبان نمیتواند از این آشوب و تنش برکنار بماند. درجایی و حالی که جهان و سهم ما از جهان دستخوش دگرگونیهای پیشبینیناپذیر است، زبان فارسی هم کمتوانتر و آسیبپذیرتر و آشفتهتر از پیش مینماید. چرا؟ برای یافتن پاسخ این چرایی به سازه (فاکتور)های بنیادی زیر میتوان اشاره کرد:
یکم، ایرانی که با مشروطه از خواب غفلت چند سد ساله پرید، ناگهان خود را از قافلهی تمدن و دانش و فناوری جامانده دید. یک معنای این پس افتادن هم این بوده و هست که زبان فارسی در گذشته فرصت و رخصت نداشته که زبان علمی هم بشود. جبران چنین گذشتهای گرچه ناشدنی نیست، چهبسا بیشتر به سبب بازدارندههای برونزبانی، آسان هم نیست.
دوم، گرچه زبان چیره و جهانگیر انگلیسی میتواند به توانمندی فارسی یاری برساند و چنین هم کرده و میکند، میتواند و توانسته عرصه را بر آن تنگ کند و به آن گزند هم برساند.
سوم، در چند دههی گذشته ایران دگرگونیهای زیادی به خود دیده. استبداد دینی و خودکامگی سیاسی و فساد اقتصادی دستبهدست هم دادهاند و فرهنگ این سرزمین را در سراشیبی پسرفت و پریشانی انداختهاند.
چهارم، همراه با همهی نابسامانیها و کاستیهای فرهنگی- اجتماعی- اقتصادی- سیاسی، ناکارآمدی آموزش زبان در چارچوب آموزش رسمی سطح دانش و سواد همگانی و نیز زباندانی مردم و اهل رسانه و قلم را پایین آورده است.
در نیمنگاهی به دیروز زبان فارسی دیدیم که در چرخش گاه چیرگی عرب و اسلام بر ایران این مردم بیبهره از سواد خواندن و نوشتن بودند که توانستند فارسی گفتاری را ایمن از دستدرازیهای عربی و آن دسته از خواصی نگهدارند که «دهان پر از عربی» داشتند. آنچه امروز میبینیم وارونه است؛ یعنی سوای سهم سیاست و دین حاکم و فرهنگ رسمی و نیز تأثیر زبان جهانی و ناگزیریهای زمانه، کاربران زبان فارسی هم در تیشه به ریشهی این زبان زدن سهمی دارند — چه براثر کمسوادی و بدسوادی و چه به سبب تأثیرپذیری از محیط برونزبانی. درک چرایی این امر چندان دشوار نیست. حال و هوای فرهنگی جهان مردمسالارانه است. همه میتوانند دستبهقلم بشوند و زبان نوشتار دیگر در انحصار گروهی سرآمد و امتیازدار نیست. مرز میان نوشتار و گفتار هم دیگر دیوار بلندی نیست. تأثیر گفتار و نوشتار بر یکدیگر و درهم شدنِ گاه بهجا و گاه بیجای این دو روزافزون است. شتاب و شدت واگیریِ کژیها و آلودگیها بیش از شتاب و شدت واگیریِ درستیها و زیباییهاست. زندگی در دنیای واقعی روی دور تند میچرخد و زیستن در دنیای مجازی سرشتی ناپیوسته و آنی و سرسری و گریزان از پشتِ سر دارد. بهاینترتیب است که در چرخش گاه امروزیِ تاریخ زبان فارسی نه شماری از خواص که بسیاری از مردم در کارِکمتوان کردن این زبان دست دارند. همین هم هست شاید که رهایی زبان فارسی را از تنگنای بحرانی که گرفتارش شده، دشوار میکند.
فرشته مولوی
برگرفته از شهروند
اکتبر ۲۰۱۶