لئو اشتراوس همآوا با تعلیم فلسفه سیاسی کلاسیک، میگوید فلسفه سیاسی باید عقاید رایج در شهر را نقطه آغاز تأمل خویش قرار دهد. آنچه عقل سلیم شهروندان دریافت میکند باید نقطه عزیمت نظر ورزی فلسفی باشد. اگر در این سخن حقیقتی نهفته باشد، آنگاه باید بگوییم که مقایسه رژیم پهلوی و رژیم جمهوری اسلامی باید به یکی از مهمترین پرسشهای فلسفه سیاسی معاصر ما بدل شود، چراکه دیرزمانی است که مجادله بر سر تفاوتها و شباهتهای این دو رژیم سیاسی، به پرسشی از هستی سیاسی ملت ایران بدل شده است. قضاوت درباره این دو نظام سیاسی مهم است، چراکه بهطور ضمنی مجادلهای است بر سر سعادت سیاسی ملت ایران. ما از طریق موضعی که در قبال این دو رژیم میگیریم، سعادت سیاسی را تعریف میکنیم؛ بنابراین این بحث، در باطن خود مناقشهای ژرفتر را پنهان کرده است. ما از طریق مجادله بر سر این دو رژیم، بر سر تعریف سعادت سیاسی و حکومت آرمانی با یکدیگر نزاع میکنیم. این نزاع نهتنها ژرفترین و مهمترین نزاع تاریخ اندیشه سیاسی است که تعیینکنندهترین و سرنوشتسازترین جدال در تاریخ هر ملتی است. روشنفکرانی که میکوشند یکطرف این مباحثه را به «فریبخوردگان رسانهها» تقلیل دهند، نهتنها خویی استبدادی دارند که هنوز به طبیعت امر سیاسی جاهل هستند. امر سیاسی مباحثهای است بیپایان درباره سرشت بشر و سعادت و غایتِ حیات وی. هر نظام سیاسی در عمق وجود خود، تعریفی از سرشت بشر و سعادت او را پنهان کرده است. بهعبارتدیگر: هر نظام سیاسی پاسخی است به پرسش سرشت بشر و سعادت او. مباحثه بر سر پاسخهای ممکن به این پرسش، تنها راه تأمل بر مسائل بنیادی انسان است.
شهریار قدیم، شهریار جدید
بررسی جامع این دو رژیم سیاسی موضوع تحقیقی مفصل است. ما در یادداشت حاضر تنها خود را به مقایسه یک جنبه از این دو رژیم محدود میکنیم: حاکم در رژیم پهلوی و حاکم در رژیم اسلامی چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟ دو رژیم سیاسی را از دریچههای گوناگونی میتوان بررسید؛ اما فرض ما این است که بررسی ماهیت شهریاری در این دو رژیم سرنخی مهم و گرانبها برای سنجش این دو حکومت به دست میدهد. برای شناخت ماهیت حکومتها راههای گوناگونی وجود دارد که یکی از آنها پرسش از هویت حاکم است: چه نوع حاکمی بر این حکومت فرمان میراند؟ پاسخ به این پرسش یکی از آن دروازههایی است که ما را به معرفتی از سرشت حکومت موردبحث میرساند؛ بنابراین هدف ما در اینجا تنها اشارهای است و به دست دادن سرنخی برای طرح بحثی گستردهتر.
شهریار جدید کیست؟ برای شناخت شهریار جدید باید به سراغ ماکیاولی برویم، یعنی کسی که نخستین طرح از چهره شهریار نو را به دست داد. پییر منان فیلسوف سیاسی معاصر فرانسوی در اثری موجز و مهم،«تولد سیاست مدرن»، در عباراتی فشرده ضمن شرحی بر فصل هجدهم رساله «شهریار» شهریار جدید از دید ماکیاولی را توصیف میکند. (تولد سیاست مدرن، ص ۲۱-۲۴) شهریار ماکیاولی چهرهای دوگانه دارد: نیمی انسان، نیمی حیوان و این بدان معنا است که حاکم باید تظاهر بهخوبی کند، اما هر آن آماده باشد با دگرگون شدن آسمان بیقرار و پر تغییر سیاست، چهرهای دیگر به خود بگیرد. درواقع طبیعت شهریار جدید ازنظر ماکیاولی دوگانه است: چهرهای بیرونی که ظاهراً باید نیکو سرشت جلوه کند، و چهرهای درونی که باید خود را هر آن متناسب با «بخت» (fortuna) تغیر دهد و آماده بدسرشتی باشد. شهریار سنتی برعکس با ثبات، یگانگی و تداوم منش و درونی کردن و کسب عاداتی پایدار شناخته میشود. شهریار سنتی برخلاف اوضاع ناپایدار و بیثبات سیاست، باید به ثبات و انسجامی درونی و روحی برسد و صفات و خصایلی والا را در خود تداوم بخشد. ایدهآل شهریار سنتی درونی کردن صفاتی مثل شجاعت، خردمندی، شرافت، بزرگمنشی و غیره بود. برعکس شهریار مدرن باید جانش را از عادات و صفات پایدار آزاد کند تا بتواند بنا به شرایط، تغییر رفتار دهد. مفهوم نیرنگ در ماکیاولی دقیقه در اینجا معنای شایسته خود را پیدا میکند. نیرنگ از دید ماکیاولی چیزی ست بیشتر از معنای تحتالفظی کلمه: نیرنگ شهریار نو پاسخی است به ماهیت هر آن دگرگون شونده سیاست. نیرنگ همان نبوغ عملی سیاستمدار است. هرچه شهریار سنتی انعطاف کمتری نسبت به دگرگونیهای سیاست نشان میدهد و میکوشد تا سرحد ممکن انسجام شخصیت و منش خویش را حفظ کند، شهریار جدید سوژهای آزاد است که میتواند از هر موقعیتی به نفع خود استفاده کند. درست اینجا است که ماکیاولی به شهریار «راه شر» را توصیه میکند. اگر کمی اغراق کنیم میتوانیم بگوییم مهمترین خصلت شهریار جدید این است که شخصیتی ندارد، تنها باید به شخصیتی نیک تظاهر کند. این «بیشخصیتی» نسبی آزادیِ عملیِ بیپایانی به شهریار جدید اعطا میکند تا در فراز و نشیب سیاست بتواند در جای مناسب بایستد و قدرت را به چنگ آورد. شخصیت شهریار جدید درواقع میانتهی است و از همین رو تا ابد انعطافپذیر است.
شکل نهایی و افراطی شهریار جدید ماکیاولی در شخصیت انقلابیون قرن بیستم آشکار شد. بهعنوانمثال استالین، یکی از مهمترین و هوشمندترین سیاستمداران مدرن، نابغه یگانهای در مانورهای سیاسی بود. آنچه در شخصیت سیاسی استالین حقیقتاً جذاب و درعینحال نفرتانگیز است، این واقعیت است که وی بهگونهای جادوگرانه هر آن میتوانست بنا به شرایط در جای مناسب بایستد، از نیروهای موجود درصحنه حداکثر استفاده را بکند و از این طریق قدمبهقدم رقبای صاحب ناماش را حذف کند. البته بدیهی است که ادعای ما این نیست که استالین یا دیگر انقلابیون مدرن مستقیماً پیرو فیلسوف فلورانسی بودهاند. نظام استالینی با بسیاری از توصیههای ماکیاولی در تضاد است؛ اما تحلیل سخن ماکیاولی میتواند ما را در شناخت خصلتهای سیاست مدرن یاری کند. چراکه او بود که برای اولین بار سنگ بنای سیاستی کاملاً متفاوت با تعلیمات فیلسوفان و سیاستنامه نویسان سنتی را نهاد. اگرچه سیاست مدرن سدهها بعد بر روی این سنگ بنای اولیه ساختمانی ساخت که از خرد و تخیل ماکیاولی فراتر میرفت. سیاست مدرن و خصوصاً سیاست انقلابی مدرن مستقل از اندیشمند فلورانسی، سیاستمدار مدرن را از قیود و عادات سنتی رها کرد و شخصیت او را به چیزی تا ابد شکلپذیر بدل کرد. اگر در لیبرال – دموکراسیها شهریار جدید راه میانه را میپیماید و هنوز میکوشد تا حدی ثبات و انسجام شخصیتش را حفظ کند، در رژیمهای انقلابی سیاستمدار مرزی برای تهی کردن شخصیت سیاسی خویش از هرگونه فضلیت پایدار و انسجام درونی نمیشناسد.
نظام پهلوی در میانه قدیم و جدید
نظام پهلوی اگرچه در ادامه روندی که از اواخر دوره قاجار آغازشده بود، در حال گسستن از جهانبینی و سیاست کهن ایرانی بود، اما همچنان چیزی از آریستوکراسی سنتی ایرانی در خود داشت. گزافه نیست اگر بگوییم، گسستی که انقلاب ۵۷ در تاریخ ایران ایجاد کرد، بهمراتب ریشهایتر و تکاندهندهتر از گسست انقلاب مشروطه بود: انقلاب ۵۷ پایان قطعی آریستوکراسی ایرانی بود.
نظام پهلوی در میانه قدیم و جدید ایستاده بود. از طرفی هنوز خصلتی آریستوکرات داشت و از طرفی دیگر بهتدریج منش و روش مدرن حکومتداری را در خود جذب میکرد. وقتی محمدعلی فروغی در نامهای ناتمام به «اهمیت شاه در تربیت ایرانی» اشاره میکند، یعنی هنوز میکوشد چیزی از اشرافیت خردمند ایرانی را به دوران جدید منتقل کند. چراکه در دیدگاه سنتی منش شاه، سازنده منش و اخلاق (Ethos) ملت است. سرشتِ شهریار در نظام پهلوی بهطور نسبی پایدار است و این حقیقت ریشه در ماهیت آریستوکراتیک این رژیم دارد. «آریستوکرات» بنا به تعریف میبایست تمامیت، انسجام و ثبات عادات و منشهای (habitus) خویش را حفظ کند. میتوانیم منش اشرافی را از این حیث که معمولاً حقوق مردم را رعایت نمیکند سرزنش کنیم، اما نکته این است که این منش بنا به ماهیت خود اخلاقی پایدار را به وجود میآورد، اخلاقی که اگرچه میتوان آن را دوست داشت یا نداشت، اما کمتر میتوان در آن نیرنگ و تلون از جنسی که در رفتار سیاستمداران انقلابی دیده میشود، تشخیص داد. آنچه معمولاً از دید مشاهدهگر بیرونی به «غرور اشرافی» تعبیر میشود، درواقع جلوهای است از همین ثبات منش و انسجام روحی و درونی. نجیبزاده نه بر اساس پست و بلند حوادث و شرایط که میبایست بر اساس آنچه شرافت و عزت اشرافیاش حکم میکند رفتار کند. روشن است که چنین خصلتهایی الگویی آرمانی است و نه لزوماً واقعیت محقق شده همه اشراف؛ اما در سنت آریستوکراتیک ثبات شخصیت و منش، آرمانی است که میتوان و باید به آن نزدیک شد. اگر با چنین معیارهایی بهنظام پهلوی بنگریم، خواهیم دید که این نظام در میانه قدیم و جدید ایستاده بود. ماهیت سیاست در نظام پهلوی همچنان با اخلاق آریستوکراتیک آمیخته بود. اگرچه در سالهای آخر غلبه بیشازپیش فکر فنسالار و تکنیک زده و غیبت سیاستمدار نی فرهیخته و آدابدان مانند فروغی این نظام را بیشتر از گذشته از ایده آلهای اخلاقی سنت آریستوکراتیک دور کرده بود، اما بااینهمه نظام پهلوی همچنان ماهیتی آریستوکراتیک داشت.
انقلاب ایران اما ماهیت سیاست در ایران را بهکلی دگرگون کرد. ما پس از انقلاب شاهد روی کار آمدن حاکمانی بودیم که نیرنگ و تلون ویژگی اصلیشان بود. میتوان گفت اگرچه اسلامگرایان اهدافی ارتجاعی داشتند، اما روشهای سیاسی که به کاربردند بهمراتب مدرنتر از روش سیاست ورزی نخبگان دستگاه پهلوی بود. اسلامگرایان که نیرنگ و فریبکاری را از چپ افراطی آموخته بودند، توانستند بر موج تودههای مردم سوار شوند و با دگرگونی شرایط بهخوبی گفتار و کردارشان را تغییر دهند. تا جایی که میتوانیم بگوییم آنها شاگردان کوچک لنین و استالین بودند. این انقلابیون ۵۷ بودند که نشان دادند کاربرد نیرنگ، فریبکاری و پروپاگاندا چه اثرات نیرومندی در سیاست دارد و چگونه میتواند حریفان را خلع سلاح کند؛ بنابراین تحول نظام پهلوی به جمهوری اسلامی نهتنها تحولی سیاسی که تحولی در هستی اخلاقی شهریار ایرانی است؛ و بهتبع این تحول در منش شهریار، هستی اخلاقی جامعه ایران نیز عمیقاً دگرگون شد؛ و ازاینرو انقلاب ایران را باید بهمثابه دگردیسیای هستی شناسانه – اخلاقباورانه در نظر گرفت.
بابک مینا
پژوهشگر فلسفه
برگرفته از پارادوکس