برخی از مفاهیم بنیادین جامعه مدرن مانند مسئولیت، روشنفکر، آزادی و قدرت را در رابطه با یکدیگر کاویدن، یک کار گروهی با منابع ذهنی و عینی لازم میطلبد. آنچه من در محدوده تأملات و تجارب خویش در اینجا مطرح میکنم، بیش از هر چیز نه از «دیگران» بلکه از «خود» آغاز میشود، از «فرد». فردی که ظاهرا شهروند مدرن است، پس باید مسئولیتپذیر باشد، و در نتیجه در رابطه بین آزادی و قدرت، در هر ساختاری، چه استبدادی و چه دمکرات، باید نقش روشنگرانه بر عهده داشته باشد و حتا در قدرت دمکراتیک نیز جانب آزادی را فرو ننهد، چه برسد هنگامی که جامعه در لابلای چرخهای استبداد راه انحطاط در پیش گرفته و مسئولیت روشنفکر در چنین شرایطی به مراتب مهمتر از یک موقعیت عادی و یا در یک جامعه باز است.
اگر یک دین نیز با تمام توان خود به یاری استبداد برخاسته باشد، آنگاه بار این مسئولیت بسی سنگینتر خواهد بود چرا که بسیاری از روشنفکران در تشخیص دفاع از «تودهها»یی که بخشی از هویت خود را با «دین» خویش تعریف میکنند و از همین رو به آسانی مورد فریب و سوءاستفاده سیاستمداران مذهبی، و یا به گفته احمد کسروی «دکانداران دین»، قرار میگیرند، و تشخیص دفاع از «آزادی» حتا اگر آنها را در برابر این تودهها قرار دهد، دچار وسوسهای مرگبار میشوند. وسوسهای که همان تودهها پس از آگاه شدن و از سر گذراندن تجربههای معمولا تلخ و خونبار، آنها را به خاطرش مورد بازخواست قرار میدهند: وسوسه در کنار تودهها قرار داشتن به بهای سر بریدن آزادی در پای قدرتی که با تکیه بر پشتیبانی همان تودهها مستحکم میشود. این تجربه هم در رژیم هیتلری و هم در جمهوری اسلامی از سر گذرانده شده است و توجیه و سفسطه برخی از «روشنفکران» به خاطر در کنار تودهها قرار داشتن و یا به بهانه در مقابل تودهها قرار نگرفتن، هیچ از بار مسئولیت آنها نمیکاهد و تغییری در ناکامی سیاست ایشان نمیدهد.
روشنفکر موظف است همواره در سوی «آزادی» قرار گیرد حتا اگر برای دفاع از آزادی در مقابل تودهها قرار گیرد چرا که «امنیت» و «ثبات اقتصادی» همان تودهها در گرو «آزادی» است. رسالت روشنفکر چیزی جز این نیست.
باید افزود که این اصل تنها درباره جوامع صادق نیست بلکه در احزاب و گروهها و هم چنین نهادهایی که ساختار آنها از آغاز و یا به تدریج شکل انحصاری و تمامیتخواهانه به خود میگیرد، کادرها و اعضا و هواداران آن باید با مقاومت در برابر قدرت انحصاری رهبران، حرمت آزادی و ساختار دمکراتیک را در تشکیلات خود پاس داشته و حفظ کنند وگرنه همین احزاب و گروهها و نهادها خود بنیانگذار و پشتیبان برقراری استبدادی دیگر در جامعه میشوند. نگاهی به ساختار غیردمکراتیک احزاب و گروههای سیاسی چپ و راست و مذهبی در آستانه انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ خورشیدی (۱۹۷۹) نیز بیانگر این واقعیت است.
نقش تاریخی اندیشمندان
برای دریافتن اینکه چرا انسان از وضعیت «آزاد» و «طبیعی» به موقعیت «محدود» و «اجتماعی» گذار کرد، دو فرض درباره سرشت انسان در نظر گرفته میشود که البته هر دو فرض، سرانجام انسان را به یک هدف یا موقعیت جدید که همان موقعیت تاریخی و در عین حال موقعیت کنونی جوامع نیز هست، رهنمون میگردد.
یکی فرض «درّنده» بودن انسان که توماس هابس متفکر قرن هفدهم انگلیس نماینده شاخص آن است و دیگری فرض «مسالمتجو» بودن انسان که جان لاک متفکر انگلیسی همان قرن آن را نمایندگی میکرد. اگرچه استدلال آنها برای «گرگ» بودن و یا مسالمتجو بودن انسان طبیعتا متفاوت است لیکن سرانجام بر اساس هر دو استدلال، هم انسان درّنده و هم انسان مسالمتجو به این نتیجه میرسند که برای حفظ «امنیت» (موقعیت اجتماعی) و ثبات «مالکیت» (موقعیت اقتصادی) همانا «آزادیهای طبیعی» خود را که بر اساس آن هر کسی مجاز به انجام هر کاری هست، وا نهند و یک شرایط تازه در یک چهارچوب قانونمند (موقعیت سیاسی) به وجود آورند. مفهوم و ساختار «دولت» در چنین توافقی است که شکل میگیرد.
اما برای به دست آوردن این موقعیت تازه که «امنیت» بر تارک اهداف آن نشسته است، کافی نیست که تنها یک فرد یا یک گروه از آزادی مطلق خویش چشم بپوشند. جامعه انسانی که نخست در محدوده یک قبیله یا شهر یا منطقه یا کشور جای میگیرد و سپس هر کدام از این جوامع، جامعه جهانی را تشکیل میدهند، باید همزمان از این آزادی مطلق چشم بپوشند تا «امنیت» را در یک موقعیت تازه به دست آورند. اما امنیت در برابر چه؟ و از که؟ پاسخ، به نظر من، تا اندازهای تکان دهنده است: در برابر یکدیگر و از همدیگر! حتا اگر تعریف و تصویری «مسالمتجو» از انسان داشته باشیم!
این تصویر ذهنی، مبنای فلسفه سیاسی جهان مدرن است: از یک سو انسانهایی که بنا به استدلال توماس هابس، «گرگ» یکدیگر هستند و از همین رو باید یک قدرت مطلقه خیرخواه را بر آنها مسلط گرداند تا خوب و بد آنها را تشخیص داده و جامعه را با خیرخواهی در صلح و آرامش و رفاه و امنیت هدایت کند. از سوی دیگر، انسانهایی که بنا به استدلال جان لاک، نه گرگ بلکه مسالمتجو و یار یکدیگر هستند و برای «حفظ» این مسالمت، آزادیهای طبیعی خود را با امنیت تاخت میزنند. همین ویژگی صلحخواهانه این انسانهاست که جان لاک را به این نتیجه میرساند که چنین انسانی حق دارد برای حفظ صلح و ازادیهای قانونی خود، در برابر حکومتهای نالایق مقاومت کنند و در صورت لزوم حاکمان را از قدرت خلع کرده و افراد دیگری را به جای آنها بنشانند.
این «حق» بدون آنکه مستقیم از نظر جان لاک برداشت شود، چیزی جز حق حاکمیت مردم یا همان دموکراسیِ مدرن نیست که بعدها توسط متفکران دیگر پرورش یافت و تدوین شد. «مردم» یا «دموس» در این دموکراسی برخلاف یونان باستان، آن عوامی نیستند که از مواهب آموزش و انتخاب بیبهره نگاه داشته میشدند. توده مدرن به دلیل انقلاب صنعتی و رشد سرمایهداری که به ناگزیر، آموزش همگانی و مشارکت فراگیر را در کار و تولید و در نتیجه گسترش مصرف، میطلبید، دیگر نمیتوانست تماشاگر قدرت لایزال حاکمان زمینی در کنار خدایان آسمانی باشد. پس، هر دو را از عرش اعلا به زمین کشید و خود ادعای قدرت کرد. با این کار اما، مسئولیتی را نیز که تا کنون تنها بر شانه حاکمان زمینی و آسمانی قرار داشت، بر عهده گرفت!
«مردم» و «توده» در یک دموکراسی از یک سو با حاکمیت بر سرنوشت خود، «آزاد» میشوند ولی از سوی دیگر با مشارکت در قدرت، پایشان به زنجیر سنگین مسئولیت بسته میشود.
هر بار که این توده در انتخابات شرکت میکند و نمایندگان سیاسی خویش را برای هدایت کشور به اشکال مختلف بر میگزیند، هم به مسئولیت خویش جامه قدرت میپوشاند و هم این قدرت را از طریق ابزاری که دموکراسی در اختیار وی نهاده است اِعمال میکند. این است که در جوامع باز کمتر شنیده میشود که مردم «تقصیر» و «گناه» ناکامیهای سیاسی را به گردن قدرتهای موهوم اعم از بیگانگان و یا دستهای پشت پرده بیندازند. جامعه با این اطمینان که امکان جبران خطای خویش را در یک انتخابات دیگر و یا حتا در انتخابات زودرس دارد، بار مسئولیت خویش را در برگزیدن سیاستمداران و دولتیان نالایق میپذیرد. این همه البته به این معنی نیست که جوامع باز دچار خطا نمیشوند و مردم این جوامع به انتخابهای بلاهتآمیز دست نمیزنند. شاید تجربه مردم ایتالیا در انتخاب و خلع و انتخاب دوباره سیلویو برلوسکونی نمونه گویایی در این زمینه باشد.
نقش دشوار روشنفکر
به این ترتیب، بر اساس این تصویر و توافق فرضی، انسان نه تنها آزادیهای طبیعی خود را با به دست آوردن «امنیت» و حفظ «مالکیت» تاخت میزند بلکه همزمان آمادگی خود را برای پذیرفتن مسئولیت نیز اعلام میکند. با شکل گرفتن دولت که طبیعتا در دوران متفکران سیاسی که این فرضیهها را مطرح کردند، شکلی جز حکومت مطلقه نداشت، هر فردی در هِرَم اجتماعی، از رأس قدرت تا قاعده جامعه، یک کاربردی داشت که بر اساس آن کاربرد که معمولا در حرفه و نقش تولیدی و خدماتی وی بازتاب مییافت، میبایست «مسئولیت» معینی را در چهارچوب همان کاربرد و نقش خویش میپذیرفت. ابزارهای دیگر مانند نظام حقوقی و نهادهای انتظامی و دستگاه آموزش و پرورش نیز به یاری گرفته شدند تا جامعه بتواند چه در کلیت خود و چه در فردیت شهروندان عمل کند.
«روشنفکری» اما حرفه نیست! مدال و نشان افتخار هم نیست. ذهنیت و تفکر است. نیروی محرکه رشد ذهنی و اعتلای جامعه است. صاحب هر حرفهای میتواند «روشنفکر» باشد یا نباشد. نهایتا نه «ادعا» بلکه «عمل» هر کسی است که بنا بر نقشی که در رشد و اعتلای جامعه بازی کرده است، وی را در صف روشنفکران قرار میدهد یا نمیدهد. این است که «روشنفکر» باید «روشنکردار» و «روشنگفتار» نیز باشد و مسئولیت این هر سه را بپذیرد.
برعکس جوامع باز، در کشورهای استبدادزده، این حاکمان هستند که مسئولیت همه نابسامانیها و ناکامیها و ناهنجاریها، البته به درستی، به پای آنها نوشته میشود. نمیتوان از موهبت قدرت به تنهایی برخوردار بود و بعد که پای مسئولیت به میان میآید آن را به گردن دیگران انداخت. آن کسی و آن نهادی بار مسئولیت را بر عهده دارد که قدرت را در اختیار گرفته است.
اما در دایره استبداد از آنجا که امکان آزادانه ابراز بیان و نقد وجود ندارد، پس نمیتوان به طور سازمانیافته و با ابزار لازم، این مسئولیت را از طریق احزاب، رسانهها و نهادهای غیردولتی و تشکلهای صنفی در یک مراوده دائم بین افکار عمومی و حاکمان مطرح کرد. از سوی دیگر، دم و دستگاه مستبدان نیز از نظر فکری و ساختاری از بلوغ و پختگی قدرت دمکراتیک برخوردار نیست که مقاماتش مسئولیت خود را پذیرفته و در صورت لزوم از کار کناره گیرند و یا قدرت را به نیروهایی واگذار کنند که گمان میرود راه حلهایی برای تخفیف مشکلات جامعه دارند. نتیجه آن میشود که انحطاط فراگیر و همه جانبه و در همه زمینهها به سرنوشت یک کشور تبدیل میشود. هر چه قدرت مسئولیتناپذیرتر باشد به همان اندازه انحطاط جامعه بیشتر و عمیقتر است.
نقش «روشنفکر» چه در آنجا که آزادی وجود دارد و چه آنجا که آزادی کالای نایاب است، یکی است: روشنگری درباره وضعیت موجود و تلاش برای «حفظ» آزادی، امنیت و ثبات اقتصادی، و هم چنین تلاش برای «به دست آوردن» آزادی، امنیت و ثبات اقتصادی.
اهمیت این دو هدف همیشگی، چه در آنجا که آزادی و دموکراسی حکمفرماست و چه در آنجا که استبداد حاکم است، به یک اندازه است. غمانگیز است که گاه در جوامع آزاد، وجود موهبتهایی که در ساختار سیاسی و نظام حقوقی دمکراتیک تضمین شده است، کاملا بدیهی و پایدار به نظر میرسد. حال آنکه خطر از سوی دشمنان ازادی و دموکراسی همواره در کمین است. دموکراسی، امری بدیهی نیست. از همین رو در اواخر دهه سی میلادی رژیم هیتلری به قدرت رسید و این روزها در مجارستان، آزادیهای دمکراتیک در قانون اساسی از سوی حاکمانی که به شیوه دمکراتیک به قدرت رسیدهاند مورد حمله قرار میگیرد و اگر فشار اتحادیه اروپا نباشد، صدای روشنفکران آن کشور به جایی نمیرسد و هنوز هم اطمینان قطعی نسبت به روندی که در آن کشور جریان دارد، وجود ندارد.
«روشنفکر» در هر جامعهای که باشد، چه استبدادی چه دمکراتیک، حلقه اتصال بین آزادی، مسئولیت و قدرت است با این تفاوت که در جوامع باز، رابطه بین آزادی و قدرت، جامعه و حاکمان، مسدود نیست، پس مسئولیتها مشخص و شناخته شده است و نظام حقوقی مناسبات بین آنها را تنظیم میکند.
در جوامع بسته اما، «روشنفکر» روی لبه تیغ راه میرود چرا که در شناخت و انتخاب بین آنچه به سود مردم و آینده است و آنچه وی را در رابطه با قدرت و وضعیت موجود وسوسه میکند، هیچ معیاری جز شناخت خودش و البته تجربههای تاریخی و تطبیقی وجود ندارد.
چه بسا روشنفکرانی که در دفاع از «آلمان بزرگ» و «نژاد برتر» در گرداب بویناک فاشیسم و دفاع از رژیم هیتلری غلتیدند و «گفتار» و «کردار» خویش را تاریک گرداندند. و چه بسا روشنفکرانی که با تئوریپردازیهای بی پایه در جبهه ارتجاعیترین نیروی اجتماعی تاریخ معاصر ایران قرار گرفته و برخی از آنان همچنان قادر به استشمام گندی که از این نظام بر میخیزد، و آنها را نیز فرا گرفته است، نیستند.
نقشآفرینی و «مسئولیت» در چنین شرایطی که «آزادی» در آن غایب است و «قدرت» با تمام توان انحصاری و تمامیتخواهانه خود جولان میدهد، یک نقشآفرینی و مسئولیت تاریخی است. نقش و مسئولیتی است که خط روشن تاریخ را به سوی آزادی رسم میکند.
هر اندازه مسئولیت روشنفکر در جوامع باز در رابطه بین قدرت و مردم، «بالا» و «پایین»، حکومت و جامعه، تعریف میشود و ابزار لازم نیز برای بر دوش گرفتن آن در اختیار همگان، چه در صف قدرت، چه در صف مردم و چه در صف روشنفکران گذاشته شده است، به همان اندازه در جوامع بسته این رابطه از هر طرف، کور است، مسدود است. در چنین جوامعی، روشنفکر و مردم و قدرت هر یک بدون یک رابطه ساختاری و منطقی به کار خود مشغولند. نبودن آزادی به عنوان حلقه اتصال بین قدرت، توده و روشنفکر، مفهوم مسئولیت را نیز تغییر میدهد: همه از آن فرار میکنند!
حکومت و زمامدارانش دلیل وضعیت موجود را به گردن «بیگانگان» و «عوامل بیگانه» میاندازند بدون آنکه نقش خود را در شکلگیری و ادامه این وضعیت ببینند.
روشنفکران دلیل وضعیت موجود را از یک سو در حاکمان پیشین و کنونی و از سوی دیگر در مردم و عقبافتادگی جامعه میجویند، بدون آنکه نقش خود را در شکلگیری و ادامه این وضعیت ببینند.
و مردم تقصیر همه چیز را به گردن قدرت و روشنفکرانی که آنها را به این روز انداختهاند، میاندازند، بدون آنکه نقش خود را در شکلگیری و ادامه وضعیت موجود دریابند!
همه از مسئولیت خویش فرار میکنند بدون آنکه بدانند گره کور این مسئولیتناپذیری در یک واژه نهفته است: آزادی!
آزادی نه به عنوان آرمانی دست نیافتنی و یا آن «آزادی مطلق» که با شکل گیری جامعه بشری، یک بار برای همیشه با «امنیت» و نظام حقوقی که آن آزادی را با مسئولیت محدود میکند، تاخت زده شد، بلکه همین آزادی که در جوامع باز و ساختارهای دمکراتیک با تنظیم حقوقی مناسبات بین قدرت و جامعه، مسئولیت را نیز بین همگان تقسیم میکند و هر فرد یا گروه را در جایگاهی که به عنوان شهروند یا نهاد قرار گرفته است، با مسئولیتی که در فعالیت و حرفه خویش بر عهده گرفته است، روبرو میسازد.
هر اندازه راه فرار از مسئولیت در جوامع بسته و استبدادی به روی همگان باز است، به همان اندازه این راه در جوامع باز و ساختارهای مبتنی بر دمکراسی بسته است. پس جای شگفتی نیست اگر در پذیرفتن مسئولیت خویش در بروز یک ناهنجاری یا ناکامی، شهروند جامعه باز راه را در استعفاء، کناره گیری، پوزش از شهروندان و یا حتا گاه خودکشی مییابد. اما استبداد بنا بر سرشت خویش مسئولیتناپذیری را اگر به مقامات خودش مربوط شود حتا پاداش نیز میدهد و اگر مسئولیتناپذیری در حیطه شهروندان باشد، نه تنها بر شمار جرایم افزوده میشود بلکه ناهنجاریها و تبهکاریهای جدید و نوظهور نیز شکل میگیرند!
در چنین شرایطی، نقش و مسئولیت «روشنفکر» قطعا در پیش گرفتن راه و روشی که سبب ادامه این شرایط شود، نیست. روشنفکر تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا این شرایط را تغییر دهد زیرا موجودیت خودش نیز به عنوان «روشنفکر» در این شرایط با انحطاط و خطر نابودی روبروست. نگاهی به وضعیت روشنفکری در جامعه کنونی ایران، دلیل مجسم این ادعا را در برابر چشم مینهد: انحطاط ژرف و فراگیر!
امروز، آنچه از روشنفکری در ایران باقی مانده یا زیرزمینی و مخفی است و یا مُهر محکم سکوت بر لبانش کوبیده شده است. آنچه در خارج کشور به چشم میخورد، یک بخش مستقل است که صدایش از رسانههای پرمخاطب حذف شده و از سوی روشنفکران خودباخته، به سود رژیم کنونی، مورد تحریم قرار میگیرد. بخش دیگرش که از دلبستگان و وابستگان نظام است و در اینجا به سهو از آنان به عنوان «روشنفکر» نام برده میشود، نه تنها قادر به درک بویناکی خویش نیست بلکه سرنوشت خویش را با تلاش برای ادامه جمهوری اسلامی گره زده است و اگرچه ممکن است سخنان و نوشتههایشان بر خلاف این ادعا باشد ولی گمان نمیرود کسی در این اصل انکارناپذیر تردید داشته باشد:
مهم، نه آنچه گفته میشود بلکه نتیجهای است که از سخن و عمل حاصل میگردد. معیار نهایی برای تعیین اینکه یک روشنفکر و یا روشنفکران یک کشور در کجای تاریخ خویش قرار میگیرند، به سوی آینده یا در اعماق گذشته، همین نتیجه است و نه هیچ چیز دیگر…
۹ آوریل ۲۰۱۳
*این مقاله در تازهترین فصلنامه «باران» شماره ۳۷/۳۶ که پاییز ۱۳۹۲ زیر نظر مسعود مافان در سوئد انتشار یافت و بخشی از آن به نظراتی درباره «مسئولیت فردی- مسئولیت اجتماعی» اختصاص یافته منتشر شده است.