دکتر احمد بنیجمالی، استاد علوم سیاسی و عضو هیات علمی دانشگاه آزاد است. وی نویسنده کتاب آشوب (مطالعهیی در زندگی و شخصیت محمد مصدق) است و مطالعات، گفتوگوها و نوشتههای متعددی در حوزه تاریخ معاصر ایران دارد. با او درباره تفکر لیبرال و موانع و مشکلات آن در جامعه ایران به گفتگو نشسته ایم .
در نگاه به سیر تحولات غرب مشاهده میشود که نظریه دولت مطلقه به عنوان رابطی میان عصر فئودالیته و دوران سرمایهداری پا به عرصه گذاشته بود. آیا نظریه لیبرالی برای تکوین و انسجام خود به وجود دولت مطلقه وابسته بود؟ آیا در جامعهیی مثل جامعه ایران اگر تحولات آن را سنجشی از تلاش برای نوسازی بدانیم، این تحولات را پشت سرگذاشتهایم؟
اولا نظریه دولت مطلقه مقدم است بر نظریه دولت لیبرالی. دوم اینکه دولت مطلقه پوشش ایدئولوژیک و نظری است برای نظم دادن به نزاع طبقاتی که در قرن ۱۶تا۱۸ در جامعه اروپایی به وجود آمده و در جریان بود. یعنی یک نظریه انتزاعی روی هوا نیست، کاملا مابهازای اجتماعی و طبقاتی دارد و به این خاطر است که تحولات در آنجا کامل انجام میشود. ایدئولوژی لیبرالی و حتی سنت فکری دولت مطلقه قبل از آن نظراتی که صرفا از طرف چند نفر طرح شوند، نیست. نظریاتی هستند که در حقیقت توسط یک نیروی اجتماعی، نمایندگی میشوند. آن نیروی اجتماعی، خواستههای اجتماعی و اقتصادی خود را در قالب این نظریه ارائه میدهد. به همین دلیل است که میان آرای کسانی مثل هابز و لاک و کسانی دیگر چون استوارت میل که بعدها میآیند، در واقع به نوعی تطابق با منافع آن نیروهای اجتماعی وجود دارد.
به نظر شما میتوان رد پای دولت مطلقه در غرب را که در واقع حلقه رابط بین نئورالیسم و مشروطه و سپس لیبرالیسم بود، در ایران هم پیدا کرد و به عنوان مثال، حکومت رضاشاه پهلوی را مصداقی بر آن دانست؟ البته با لحاظ کردن تفاوتهای تاریخی و اجتماعی که به هر حال وجود دارد.
سوال خوبی مطرح کردید. شخصا فکر میکنم انقلابهای اجتماعی که در دوره مدرن به وجود آمدند، چه در غرب چه در ایران، در واقع در یک پس زمینه گستردهتر معنا پیدا میکنند و آن پس زمینه، ضرورتهای نوسازی اقتصادی و اجتماعی هستند برای گذاردادن یک جامعه از وضعیت ما قبل مدرن به وضعیت مدرن. در جامعه ایران هم عملا این اتفاق افتاده. ما طبیعتا نخستین ورود و نخستین نقطه عطفی که داریم انقلاب مشروطه است. انقلاب مشروطه ظاهری لیبرالی دارد و اگر به آرا و نظریههای مشروطه خواهان هم توجه کنیم، تلاشی است برای مشروطه کردن قدرت خودکامه، جداکردن ساخت دولت از ساخت جامعه، تلاش برای افزایش امنیت و مالکیت و حقوق فردی و… اما واقعیت این است که اگرچه اندیشه مشروطه یک اندیشه لیبرالی است، اما در ذات آن تلاشی است برای ایجاد حکومتی مدرن به معنی متمرکز کردن آن. دولتی که بتواند منابع قدرت را تجمیع کند، بتواند بافت ملوکالطوایفی را که مبتنی بر تکثر گروههای مختلف است جمع کند. به همین خاطر است که دولت مشروطه و آن ۱۵-۱۰ سال بعد از آنکه همراه است با آزادیهای سیاسی، آزادی مطبوعات و انتخابات و غیره خیلی سرانجامی ندارد چون آن گذار اولیه که در غرب انجام شده در اینجا انجام نشده. ما پیش از اینکه وارد فضای دولت مطلقه میشویم، وارد فضای دولت مشروطه شدیم. قبل از اینکه تجمیع منابع دولت انجام گیرد، قبل از اینکه دولت متمرکزی به وجود بیاید و نیروهای حافظ وضع سابق تضعیف شوند، ما وارد فضای مشروطه شدیم. به همین خاطر نوعی عدم هم فازی بین شیوههای تولید قدیم و جدید و مراحل گذار به وجود آمده و ادامه پیدا میکند.
آیا میشود گفت که در ایران برعکس آنچه در غرب روی داد، قبل از اینکه در ساختارهای اجتماعی و اقتصادی تحول به وجود آید، این دیدگاهها بودند که به شکل انتزاعی توسط نخبگان وارد جامعه شدند؟ یا اینکه تا حدی در ایران هم بسترهای اقتصادی و اجتماعی مهیا شده بود؟
این زمینهها، مقداری مهیا بوده است چون اگر نبود، که اصولا چنین اتفاقی نمیافتاد. حداقل ۵۰ – ۴۰ سال قبل از مشروطه شاهد اتفاقاتی در جامعه هستیم که بیشباهت به تحولات غرب نیست. نوعی فضای شبه فئودالی، نوعی امنیت مالکیت، تا حدی ضعیف شدن نظام تیولداری که به خاطر آن تا حدی وضعیت زمینداری بهتر میشود. قراردادهای اجارهداری منظمتر میشود، حکومت آن کنترل سابق را روی اراضی و نظام اقطاع ندارد. خرید و فروش اراضی در حال انجام است. حاصلش این است که جامعه شاهد شکلگیری یک شبه طبقه زمیندار میشود که نسبت به حقوق خود حساسیت پیدا کرده است. یا از آن طرف به خاطر گسترش روابط تجاریای که با غرب پیدا شده و صادرات محصولات کشاورزی که ما داریم، این طبقه شبه فئودال، بنیه اقتصادیاش در حال تقویت است. و به همین نسبت طبقه تجار هم در حال تقویت بنیه اقتصادی خود است. یعنی انقلاب مشروطه به یک معنا محصول شکلگیری این نیروگاههای اجتماعی جدید هم هست. اما آیا ما دقیقا شاهد آن چیزی هستیم که در غرب به وجود آمد؟ یعنی این بورژوازی ایرانی، آیا همان انجام و استقلالی را که بورژوازی در غرب داشت دارا بود؟ فکر میکنم این محل بحث است.
در واقع تصور این است که انقلاب مشروطه یک اتفاق لیبرالی بود و افکار امثال آخوندزاده و… هم موید این فرضیه است. اما از یک مقطع به بعد، یک گسست به وجود میآید. شاید هم نیروهای موثر بر آن خیلی هم اهداف لیبرالی نداشتند اما محصول کارشان این بوده است. اما این گسست که بعد از رضاشاه به اوج خودش میرسد و به اشغال ایران میرسد، یک تغییر و دگردیسی به وجود میآورد و مفاهیم غالب لیبرالی جای خود را به مفاهیمی چون عدالت طلبی و بازگشت به خویش و غربستیزی و… میدهد که شاید مهمترین علت آن تاثیر انقلاب اکتبر در ایران بود. این گسست تا زمان حال هم ادامه پیدا کرده. به نظر شما چرا این گسستها به وجود میآیند؟
همیشه این سوالها برای ما مطرح است که چرا تحولات اینچنینی در غرب اکثرا تحولات کاملی هستند و حالت منظومهیی دارند و چفت همدیگر هستند. چرا شکلبندیهای اقتصادی و اجتماعی آنجا همواره با پوششهای فکری و ایدئولوژیکی همراه هستند که با آن تحولات نسبت دارند اما اینجا همیشه تحولات به صورت نصفه و نیمه است؟ من جواب این سوالات را بر میگردانم به همان نظریه مشروطه یا انقلاب مشروطه در ایران. من این توضیحات را دادم که بگویم انقلاب مشروطه در واقع محصول شکلگیری و قدرتیابی نیروهای اجتماعی مثل اصناف و خردهبورژوازی و… جدید بود، اما همین اصناف و تجار ایرانی قابل مقایسه با اصناف و تجار غربی نبودند، نه به لحاظ منابع اقتصادی خود و نه به لحاظ استقلالی که از دستگاه حکومت داشتند. به همین خاطر است که شما بعد از انقلاب مشروطه شاهد ائتلافی نبودید مثلا بین بورژوازی و بخشی از کشاورزی تجاری که بخواهند این گذار را انجام دهند. در نتیجه ناچارا وظیفه گذار جامعه ایران، بر عهده دولت افتاد. شما درست میگویید که ما آدمهایی داشتیم که لیبرالیسم را میفهمند مثل آخوندزاده و از او مهمتر ملکمخان که در انگلیس زندگی کرده، کاملا لیبرالیسم را میشناسد، اما باید توجه کرد که این ایدهها مابهازای اجتماعی دارند یا ندارند؟ آیا مشروطه حاملان خود را در طبقات اجتماعی دارد یا ندارد مثلا دو حزب اصلی اعتدالی و دموکرات، کدامیک واقعا اندیشه لیبرالی را نمایندگی میکردند؟ این گسسته بودن و ناتمام بودن به دلیل این است که پوششهای ایدئولوژیک با ائتلاف نیروهای اجتماعی همراه نمیشده است. به همین خاطر ما مجبور میشویم برگردیم به آن مرحلهیی که دولت مدرن در غرب گذرانده، یعنی اول دولت مطلقه و بعد دولت مشروطه و این وضعیت تاریخی را طبعا تجار و اصناف نمیتوانستهاند بر عهده بگیرند، یعنی توان آن را نداشتند. وضعیت فئودالها هم چندان وضعیت جالبی نبوده. در نتیجه وظیفه برطرف کردن این تاخیر تاریخی را مثل همه جاهایی که توسعه باتاخیر انجام شده، دولتها بر عهده گرفتهاند مثل آلمان، ایتالیا، ژاپن و در ایران هم طبیعتا باید یک دولت متمرکز مقتدر این وظیفه را بر عهده میگرفت. رضاشاه هم معتقدم اتفاقا نیاز اجتنابناپذیر مشروطه است یعنی آن وظیفه تاریخی دولت – ملتسازی را به دلیل ضعف نیروهای اجتماعی میبایست کسی مثل رضاخان انجام دهد. البته ما در ۱۲۹۸-۱۲۹۶ میتوانستیم این گزارش تاریخی را توسط یک حزب سیاسی انجام دهیم. توسط حزب دموکرات و در زمانی که وثوقالدوله دولت را میگیرد. و برنامههایی برای نوسازی ایران دارد و برای تجمیع منابع قدرت و شکل دادن به آن قدرت متمرکز. وثوقالدوله و حزب دموکرات میتوانستند این کار را انجام دهند، اگر اوضاع بینالمللی مساعدتر بود، اگر حس بیگانهستیزی در ایران متعادلتر بود، اگر اعتدالیون یا بخشی از دموکراتها با این برنامهها مخالفت نمیکردند، به نظر من آن کاری که رضاشاه در ۱۳۰۴ و در قالب یک دیکتاتوری فردی انجام داد، وثوقالدوله در قالب یک فرآیند حزبی انجام میداد و این کمک میکرد که گذار به اشکال مناسبتر توزیع قدرت و حتی نوعی از دموکراسی نمایندگی بعدها آسانتر انجام گیرد. اتفاقی که مثلا در ترکیه افتاد و ما در ایران همیشه میپرسیم چرا آتاتورک که با رضاشاه شروع کرده بود، محصول آنها آن شد و محصول ما این شد؟ در ترکیه این گذار اتفاق افتاد اما در ایران نیفتاد به دلیل اینکه آتاتورک سوار بر یک ساخت حزبی بود و به نوعی اختیاراتش توسط حزب، محدود میشد. اگر وثوقالدوله و حزب دموکرات میتوانستند این کار را انجام دهند، مسیر حوادث شاید متفاوت میشد.
چرا در دورههای بعد این اتفاق نیفتاد؟ مثلا در ماجرای ملی شدن نفت؟ آیا آن گسست اتفاق افتاده بود و دیگر چیزی به نام لیبرالیسم مطرح نبود و ایدههای دیگر محبوبیت بیشتری به دست آورده بودند یا اینکه همچنان بسترها و پیشزمینهها آماده نشده بود؟
اتفاقا دهه ۱۳۲۰ هم همیشه این سوال پیش رویش هست. که چرا در دورهیی که ظاهرا دوره طلایی ایران بوده، یعنی آزادیهای سیاسی – اجتماعی به حکومت محدود و کنترل شده و یک طبقه متوسط شهری که به هر حال وجود دارد، این اتفاق نیفتاد؟ میدانیم که حتی پشتوانه نهضت ملی ایران، همان دوره ۲۰ تا ۳۰ است که دوره آزادیهای سیاسی است. این نوستالژی همیشه در جامعه ما هست که چرا این دهه به یک لیبرال دموکراسی پایدار و نهادهای مرتبط با آن ختم نشد؟ آیا مصدق کوتاهی کرد؟ آیا نیروهای سیاسی کوتاهی کردند؟ خیلی سوال مرکزی و مهمی است این سوال. به نظر میرسد باز درباره این دهه هم مبالغه شده. درباره مساعد بودن فضای این دوره برای اصلاحات سیاسی یا گذار به لیبرال دموکراسی ما اگر به دهه ۲۰ برگردیم اتفاقا این پس زمینهها فراهم نبود به دلایلی.
بعد از دهه ۲۰ اتفاقی که میافتد، یک نوع واگرایی در فضای سیاسی و اجتماعی ایران است یعنی ما در این دوره شورشهای عشایری را داریم. در سال ۲۴ خطر تجزیه ایران و فرقههای جداییطلب در کردستان و آذربایجان را داریم، جدالهای حاد سیاسی را در داخل داریم. سیاست طایفهیی و فراکسیونگرایی را داریم که مجلس چهاردهم را عملا از کار میاندازد. این یک گسست کامل بود در سیاست، اقتصاد و اجتماع… در واقع معنی آن این است که آن روندی که رضاشاه در شکل دادن به دولت– ملت انجام داد، ایجاد دولت مرکزی، از بین بردن منابع محلی قدرت، به دلیل اینکه آمرانه بودند و همراه با اقناع نبود ، همراه با جامعهپذیری سیاسی نبود، به همین دلیل با رفتن رضاشاه آن نیروهای واگرا و گریز از مرکز دوباره فعال میشوند ، در قالب شورشها، تجزیهطلبیها و…
خب. در چنین فضایی که دوباره دولت – ملت دچار بحران شده، اتفاقا گفتمان لیبرالدموکراسی شکل نمیگیرد و دوباره تمایل پیدا میشود به یک دولت مقتدر و مرکزی که تجمیع قدرت را انجام دهد و منابع محلی را کنترل کند و خطر تجزیهطلبی را کاهش دهد. وقتی اوضاع اینچنین نابسامان شد، ما دوباره شاهد ظهور نیروهایی هستیم که به سمت همگرایی حرکت میکنند که نخستین نشانههای آن، دولت قوام است. که دولتی کنترلگر و تا حدی بسته است و نخستین کاری که میکند، اجازه نمیدهد مجلس پانزدهم شکل گیرد. محصول آن، این است که بحران آذربایجان تمام میشود، فضای سیاسی کنترل میشود، احزاب محدود و کنترل میشوند و بین سالهای۲۴ تا ۲۶ آن نیروهای گریز از مرکز تا حد زیادی کنترل میشوند. بعد از برکناری قوام و ماجرای ترور شاه، میبینیم که مجلس موسسان میرود به سمت افزایش اختیارات شاه، چون در سالهای قبل نوعی آشفتگی و پراکندگی قدرت در بین نهادهای مختلفی چون کابینه و مجلس و دربار و نهاد سلطنت داشتند. برخی ابهامات قانون مشروطه هم به نامشخص بودن اختیارات نهادها دامن میزد. مجلس موسسانی که سال ۲۸ تشکیل میشود، مایل به تجمیع منابع قدرت میشود و اختیارات نهاد سلطنت را افزایش میدهد. به ترتیب با نیروهایی مواجه میشویم که محصول طبیعی ارگانیسم جامعه هستند و میل به جمع کردن این تفرقها و تجمیع قدرت دارند. حال این نیروها گاه در قالب دولت قوام و گاه در قالب مجلس موسسان و افزایش اختیارات نهاد سلطنت است. پس اساسا من فکر میکنم دهه ۲۰ اساسا دهه مناسبی برای گذار به لیبرالدموکراسی نمیتوانست باشد. و ما گویی ناگزیر بودیم مجددا به سمت بازتولید دولت متمرکز و مقتدر حرکت کنیم.
دیدگاهی وجود دارد که استبداد شرقی یا تسلط بر زمین، استبداد خود را تداوم بخشیده و در بسیاری از مناطق با کنترل شبکه آبیاری، در واقع نبض حیاتی جامعه را در دست داشته است. بعد از اشارات شما به موانع مختلفی که بر سر راه شکلگیری دولتهای مشروطه و لیبرال قرار داشته است، آیا فکر نمیکنید، در دوران معاصر هم دولتها با به دست آوردن اهرمی به نام نفت، همان کاری با آن میکنند که در گذشته با زمین و آب میکردند؟
نظریه استبداد شرقی ویتفوگل که در واقع به کنترل منابع آب مربوط است، بیشتر درباره کشورهایی چون مصر صدق میکرده که رودخانه بزرگی دارد و شبکه آبیاری عظیمی از آن منشعب میشده است و بهطورکلی درباره اینگونه دولتها که به دولتهای هیدرولیک معروف هستند. اما در ایران به دلیل پراکندگی منابع آب و خشکی آن، دولتها آب را در اختیار نداشتهاند و در دورههای اخیر چون دوره قاجار، بیشتر کنترل زمینهای کشاورزی را در دست داشتند. اما درباره نفت باید توجه داشت که حتی در دهه ۲۰ که موضوع بحث ما است، اصلا نفت به آن صورت که منبع قابل توجهی باشد برای دولتها، وجود خارجی نداشت. تا ۱۳۴۰که سهم نفت در اقتصاد حدودا ۱۲-۱۰ درصد شد، اصولا نفت اهمیت چندانی نداشت. و اتفاقا دولت مصدق و برنامه اقتصاد بدون نفت به این دلیل دوام آورد که اساسا نفت سهم آنچنانی در درآمد دولت نداشته است.
دوران کوتاه نخستوزیری دکتر مصدق را از این نظر چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا او و حرکت او را میتوان نماد آزادیخواهی به حساب آورد؟
به نظر من در دوره وی نیروهای معارضی در کار بوده، از یک طرف به سمت آزادسازی و باز شدن فضاحرکت میکرده ولی از طرف دیگر حتی دولت مصدق و جنبش ملی شدن نفت هم تلاشی ارگانیک بود از سوی جامعه برای تجمیع قدرت و بازسازی ساختار اجتماعی و سیاسی. تلاش برای ایجاد محوریتی که نیروهای مختلف حول آن گرد آیند. از آنجا که دولت قوام مورد اجماع نیروهای سیاسی نبود، نهاد سلطنت و افزایش اختبارات آن مورد توافق همه نیروها نبود، پس به عامل دیگری نیاز بود تا بتواند این تجمیع منابع واین حل کردن بحران دولت- ملت و همگرایی را انجام دهد. ظاهرا بهترین چیزی که میتوانست اتفاق بیفتد، موضوع نفت بود که این مساله را تبدیل به یک مساله ملی میکرد و مثل ملات و سیمانی بود که نیروهای اجتماعی را به هم میچسباند و متحد میکرد. در تحلیل نهایی هم این حرکت را باید در راستای تلاش برای غلبه بر نیروهای واگرای جامعه ارزیابی کرد. به همین خاطر است که میبینیم بعد از آزادیهای سیاسی و اجتماعی در یکسال اول حکومت مصدق، در نیمه دوم باز هم جامعه به همان سمت حرکت میکند، یعنی بازتولید ساخت دولت مقتدر و متمرکز که مصدق با لایحه اختبارات خود میرود تا آن را شکل دهد. و در نتیجه در این نیمه دوم خیلی خبری از آزادیهای سیاسی نیست. لایحه امنیت اجتماعی تدوین میشود، سعی در کنترل بیشتر ارتش وجود دارد و کارهایی از این قبیل.
شما برای تغییر گفتمانها نقش چندانی قائل نیستید؛ همان گفتمانهایی که در مشروطه دنبال لیبرالیسم بود، و در دوره مصدق تبدیل به همگرایی برای نفت شد و در دوره بعد به نهضت اسلامخواهی تبدیل شد. آیا این گفتمانها را میبینید؟
طبعا گفتمانها به اشکال خاصی از سازمانیابی سیاسی مجال میدهند و لذا اهمیت دارند ولی خود آنها هم متاثر از ساختهای اجتماعی و اقتصادی و اقتضائات ناگزیر مراحل مختلف نوسازی هستند. شما ممکن است در دهه ۲۰یا در دوره مشروطه یا هر دوره دیگر افرادی داشته باشید که لیبرال باشند یا به آنها این نسبت داده شده باشد، مثل بازرگان و فروغی ضمن اینکه باید آرای منسجم درباره ایدئولوژیها از جمله لیبرالیسم را از اعتقادات پراکنده شخصی یا سلوک و خلقیات افراد تفکیک کرد. به نظرم بازرگان بیشتر آزادیخواهی محافظهکار و فروغی بوروکراتی مدرن و نهادساز بود. علاوه بر اینها ما اینجا راجع به افراد صحبت نمیکنیم. اگر این افراد و افکار آنها میتوانستند، بخش قابل توجهی از جامعه را نمایندگی کنند، طبعا به گفتمانهای مسلطی تبدیل میشدند، اما نشدند ضمنا باید بگویم که در دهه ۲۰ و دوره نهضت ملی، لیبرالیسم گفتمان غالب نبود، بلکه ناسیونالیسم و مارکسیسم میدانداران اصلی بودند که این خود محصول دلایل خاص خود است. حتی اگر در آن دوره از دموکراسی حرف میزدند، باید توجه داشته باشیم که با دموکراسی زمان ما خیلی فرق دارد. منظور آنها لیبرال دموکراسی که نیست. بلکه نوعی دموکراسی ژاکوبنی، تودهیی است. در واقع نوعی دموکراسی خلقی است نه دموکراسی نمایندگی. چیزی که میتوانست برفضای این دوره حاکم شود همین برداشت از دموکراسی است. این برداشت را مصدق دارد، حزبی مثل حزب ایران دارد، حزب توده هم به نوعی دارد. این است که ما معمولا این سوال را میپرسیم که مصدق دموکرات بوده یا اقتدارگرا؟ مصدق دموکرات بوده اما با این نگاه و این نوع دموکراسی که در واقع تفسیر روز از دموکراسی هم هست.
شما اشاره کردید که در دورههای مختلف موانع مختلف و متعددی بر سر راه اندیشه لیبرالی وجود داشته است. از فقدان زمینهها و بسترهای اقتصادی و اجتماعی تا خرد شدن این گفتمان در لابهلای ناسیونالیسم و مارکسیسم در دهه ۲۰ و بعد از آن. به نظر شما در حال حاضر اوضاع چگونه است؟ با توجه به گفتمانهای جدید برآمده در عرصه جهانی آیا رواج گفتمان لیبرالی باز هم به تعویق میافتد؟
الان اوضاع بسیار فرق کرده و به لحاظ معیارهای اجتماعی تغییرات زیادی میبینیم. در دهه ۲۰ کمتر از ۳۰ درصد جامعه ایران شهرنشین هستند و ۷۰ درصد روستانشین. این وضعیت الان درست برعکس شده. در آن دوران گفتمان مسلط گفتمان چپ است اما در حال حاضر این گفتمان موضوعیت خود را از دست داده است. فضای دو قطبی جنگ سرد موانع زیادی ایجاد میکرد و در حال حاضر اینگونه نیست، زمینههای دیگری مثل ارتباطات، نهادهای مدنی، افکار عمومی جهانی و نوعی اجماع درباره حقوق بشر و دموکراسی نمایندگی در سطح عمومی هم هست که کمک میکند. بحث دیگری که باید به آن اشاره کرد، بحث شکافهای اجتماعی است. ایدئولوژیها و احزاب اموری منتزع نیستند. ایدئولوژیهای سیاسی روی گسلها و شکافهای اجتماعی شکل میگیرند. شکاف مهم اجتماعی در تاریخ معاصر ما شکاف سنت و مدرنیته است که در کنار شکافهای قومی، زبانی و… فعل و انفعالات اجتماعی و سیاسی صد سال اخیر ایران را شکل داده است. اما مشکل بزرگ این بوده است که این شکاف سنت و تجدد در هر سمت نمایندگان واقعی خود را پیدا نکرده است. یعنی کمتر اتفاق افتاده است که این شکاف با شکاف طبقاتی همپوشانی پیدا کند. اگر شکاف سنت و تجدد بر شکاف طبقاتی منطبق میشد، آرایش سیاسی نیروها و اثرگذاری آنها متفاوت میشد. چرا این اتفاق نیفتاد؟ چون ما پدیدهیی داشتیم به نام دولت مطلقه که تا حدی فراطبقاتی بوده و باعث میشده که همیشه کلیت نیروهای اجتماعی اعم از سنتی و متجدد در برابر دولت قرار گیرند و این مساله مانع از شفاف شدن تمایز میان نیروهای سنتی و مدرن و به همین میزان مانع از تمایز پیدا کردن و منسجم شدن ایدئولوژیها از جمله ایدئولوژی لیبرالی روی این شکافهای اجتماعی شد. ولی عملا «نیروهای سنتی و مدرن در تحولات عمده کنار هم قرار میگرفتند وچون نیروهای سنتی شبکههای عمل جمعی، نهادها و توان بسیج بیشتری داشتند، در پایان این ائتلافها نیروهای مدرن بودند که حذف میشدند. علاوه بر این در دهههای ۴۰ و ۵۰ از یک طرف سیطره گفتمان چپ نوعی تقابل بین جهانسومگرایی و غرب امپریالیستی را فعال میکرد و از طرف دیگر گفتار اسلام سیاسی، تقابل بین اسلامگرایان با غربگرایان را دامن میزد. حلقه واسط این دو تقابل گفتمانی روشنفکرانی چون آلاحمد بودند که به دلیل موضع فکری ترکیبی و خصلت طبقاتی خرده بورژوازی عملا شکاف ایدئولوژیکی بهنام امپریالیسم (غربی) – ضد امپریالیسم (جهان سومی) را به شکاف اصلی تبدیل میکردند و در نتیجه شکافهای اجتماعی مهمی نظیر سنت – تجدد و اقتدارگرا – دموکرات را که میتوانست بر بنیاد خود اندیشه لیبرال و دموکراسی را بپروراند، غیرفعال میکردند و در نتیجه این ایدئولوژی و نمایندگان آن در نیروهای سیاسی و اجتماعی را از میدان منازعات سیاسی پس از انقلاب خارج یا لااقل تا حد زیادی تضعیف میکرد.
برگرفته از سایت نجات بهرامی