این گفته مشهور است که دمکراسی بدترین نوع حکومت است به استثنای همه انواع دیگر؛ دمکراسی سراپا کم و کاستی است، اما چرا دیگر انواع حکومت بدترند؟ ماجرای رفتار وحشیانه زندانبانان امریکائی، و انگلیسی، با زندانیان عراقی بخشی از پاسخ را باز میگوید. ماهها پس از سرنگونی صدام حسین ناگهان عکسهائی در یکی دو روزنامه انتشار یافت که رفتار سادیستی زندانبانان را با دستگیر شدگان در اهانتبارترین وضع نشان میداد و بلافاصله توفانی از اعتراضات برخاست. واکنش عمومی به آن عکسها چنان سخت و گسترده بود که مقامات نظامی و سیاسی دو کشور را تا حد رئیس جمهوری و نخست وزیر به پوزشخواهی واداشت و پیگرد مسئولان با شدت دنبال شد و از همه مهمتر، فرایند رسیدگی به اتهامات در برابر افکار عمومی انجام گرفت که خواستار شفافیت بود و تحمل هیچ سرپوشگذاریcover up و پنهانکاری نداشت. این افتضاح نامهای بسیاری را لکهدار کرد و آینده سیاسی کسانی را به خطر انداخت و در هر دو کشور کمک کرد که تدبیرهائی برای جلوگیری از تکرار چنین وحشیگریها اندیشیده شود.
رفتار غیر انسانی، فساد و سوءاستفاده، فریبکاری و تجاوز، چنانکه در این ماجرا دیده شد در یک نظام دمکراتیک نیز به فراوانی پیش میآید. دمکراسی حکومت پاکیزگان و پارسایان نیست و طبیعت بشری را تغییر نمیدهد، هر چند رفتار انسانها را تغییر میدهد. تفاوت دمکراسی با نظامهای دیکتاتوری آن است که در دمکراسی میتوان تجاوز و فساد را برملا کرد؛ و از همین جاست که همه چیز آغاز میشود. برسر زبانها افتادن با خود پیامدهای سیاسی، و گاه حقوقی، میآورد و چرخهائی را به حرکت میاندازد که هر قدرتی را سرانجام به تسلیم وا میدارد. دمکراسی پاک نیست ولی پاک کردنی است؛ ناروائی در آن فراوان روی میدهد ولی مکانیسمهائی دارد که ناروائیها را دیر یا زود تصحیح کند. آزادی گفتار، و حکومت نمایندگی (به رای مردم) و احترام قانون، بدترین کوتاهیها و زیادهرویها را میتواند جبران کند. آنها که در جهان عرب پس از پرده دریهای مطبوعاتی با شادی اعلام کردند که امریکائیان تفاوتی با صدام حسین ندارند تنها در ابعاد ناروائیها اغراق نمیکردند؛ از آن مهمتر تفاوت اصلی در واکنش دو نظام سیاسی را در نمییافتند. نه تنها به سبب آزادی گفتار نمیتوان در امریکا یا هر دمکراسی دیگری به گرد جنایات مانندهای صدام نیز رسید بلکه از عهده آن نیز بیرون نمیتوان آمد.
عربهای فراوانی بودند که پس از محاکمه نظامی متهمان و بازپرسی وزیران دفاع امریکا و انگلیس از سوی نمایندگان مردم شانه بالا انداختند و گفتند غربیها هم مانند حکومتهای عرب هستند و تفاوتشان این است که نمیتوانند به آن خوبی جنایات و تجاوزات را پنهان کنند. آن عربها در تکه آخر حق داشتند ولی نمیفهمیدند که نکته اصلی در همان جاست. آری، در دمکراسیهای لیبرال نمی شود تجاوز به حقوق بشر را به خوبی هر حکومت وامانده جهان سومی پنهان کرد و ما همه میباید بدنبال چنان دمکراسیهای ناتوانی باشیم. دمکراسی آرمانشهری وجود ندارد. دمکراسی را انسانها اداره میکنند و انسانها همینهائی هستند که شب و روز در پیرامونمان با آنان سر و کار داریم، انسانهائی از نوع خود ما، اگر از دورتر به خود بنگریم و بهتر دریابیم که چه هستیم (واگنر هنگامی که چهار گانه “نیبلونگن” را به پایان میرساند به نزدیکانش گفته بود که از اژدهائی که در روان خود دارد به ترس افتاده است. )
آن عربها یک اشتباه دیگر نیز میکردند. در یک دمکراسی غربی مردم مانند خودشان و مانندهای بیشمار صدها میلیونیشان، در برابر چنین افتضاحات حکومتهای خود، سری تکان نمیدهند و حداکثر با ساختن چند شوخک (جوک) نمیگذرند. مردم اصلاح حکومت را وظیفه خود میشمارند و آن را از آسمان و رحمت الهی و امریکا انتظار ندارند. (امریکائیان پس از تجربه عراق دیگر جامه ”رهاننده” بر تن نخواهند کرد و بهتر است دیدگان مشتاقان به جاهای نزدیکتر، به خودشان، دوخته شود. )
* * *
برای همان ماندن و دستی در خود نبردن هزار بهانه هست. یکی از آنها مبالغه کردن در نقاط ضعف دیگرانی است که برتریهای آشکار و بسیار مهمترشان یا مسلم یا نادیده گرفته، و یا انکار میشود. یک خاورمیانهای معمولی (خاورمیانه به عنوان یک حالت ذهنی که اسلامیان را در هر جا دربر میگیرد) هنگامی که رفتار دل بهمزن زندانبانان امریکائی را میبیند فاتحانه اصل دمکراسی را در امریکا رد میکند. او نه تنها از سر ناآگاهی و بیحوصلهگی حکم آخر را میدهد، و نه تنها همانگونه که اشاره شد دمکراسی را شیوه حکومتی بری از همه ناروائیها و کاستیهای شیوههای حکومتی آشنایش به تصور میآورد، بلکه یک نیاز درونی خود را برآورده میبیند. او با تمدنی که در غرب تکامل یافته است نمیداند چه کند؟ آن تمدن سیصد و پنجاه سالی است که تمدن اسلامی او را با ریشههای ژرفی که در دل و جانش دوانیده، درهم مینوردد. به باور خطای او، آموختن و پذیرفتن ارزشهای آن، که اصل مسئله مدرنیته در همه این سرزمینها بوده است، “هویت”ش را به خطر میاندازد. او میباید منکر برتریهای آشکار تمدن غربی شود و چه بهتر از بزرگنمائی نقاط ضعف غرب؟
خاورمیانهای با هر رویدادی از این گونه میتواند مدتها در پارگین فرهنگی هزارهایاش آسوده دراز بکشد و گاهگاه، به نشانه زندگی، فریادی بزند. ولی اگر اندکی از نزدیک بنگرد در مییابد که حتا آگاهی بر چنان ناروائیهائی را نیز از همان تمدن دارد؛ از همان تمدنی که نمیگذارد حکومتهایش عرضه حکومتهای خاورمیانهای را پیدا کنند و افتضاحتشان را سرپوش بگذارند و وادارشان میکند که در برابر عموم سرشکسته شوند و در اصلاح معایبشان تا اندازهای بکوشند. او از بمبهای کامیکازها تا کالاشنیکف جهادیهایش، و هرچه او را بر این زمین زنده نگه میدارد، وامدار غرب است و شب و روزش را به دشمنی با ارزشهائی که اینهمه را به او داده است میگذراند.
با چنین معمائی جز هر چه در نیهیلیسم فروتر رفتن چه میتوان کرد؟