نهضت جدیدی که پس از پایان سلطهی فلسفهی اسکولاستیک در اروپا رفتهرفته شکل لیبرالیسم به خود گرفت مرهون دو شخصیت انگلیسی «توماس هابز» و «جان لاک» است. این دو شخصیت با وجود تفاوت فاحشی که در فلسفهی خود دارند، ولی به نتایج مشترکی که شالودهی اصلی لیبرالیسم مبنی بر احترام به مالکیت شخصی، آزادی تجارت، آزادی مذهب و توجه به طبقهی متوسط است، رسیدند. یک نفر لیبرال امروزی با میل بیشتری آثار لاک را میخواند چون لاک فردی بود مذهبی دارای سجایای اخلاقی بسیار و طرفدار پارلمان و جمهوری درحالیکه هابز دارای یک شخصیت غیر دوستداشتنی و طرفدار حکومت استبدادی بود.
بیشتر عمر هابز بهسختی گذشت. او که پارلمان را مسبب جنگهای داخلی انگلستان میدانست و از آن بهعنوان مزار جامعه نام میبرد پس از شکست پادشاه از پارلمان مجبور به گریختن به فرانسه شد. در آنجا مشهورترین کتابش را به نام «لوایتان» به چاپ رساند و چون حاوی مطالبی ضد کلیسای کاتولیک بود دولت فرانسه از او رنجید و هابز بهشرط اینکه دیگر فعالیت سیاسی نکند به انگلستان بازگشت ولی چندی نگذشت که محکوم شد به اینکه هیچگاه کتابی منتشر نکند.
هابز مانند اغلب فلاسفهی انگلیسی تجربهگرا بود. تجربهگرایی بدین معنیست که تمامی دانشهایی که ما میتوانیم اخذ کنیم حاصل از پدیدههایی است که قابل تجربه باشند به این دلیل که هرکس توسط آنچه که در ذهنش نقش بسته میتواند بیاندیشد و این تأثرات ذهنی تنها از طریق تجربه ممکن میگردد. فیلسوفان اسکولاستیک معتقد بودند که بیشتر آنچه که ما میدانیم بدون آنکه ما مطلع باشیم در ذهن ما موجود است که به آن فطریات میگویند؛ اما یک فیلسوف تجربی این اعتراض را میکند که اگر ما بعضی چیزها را از پیش میدانیم پس باید این مفاهیم همیشه در ذهن ما حاضر میبودند و دیگر نیازی به تحصیل آنها نبود. هابز عقیده داشت که تنها با اجتماع معلوماتی که در دست ماست میتوانیم به نتایج علمی برسیم پس آنچه را که نتوانیم تجزیه و ترکیب کنیم از موضوع فلسفه خارج است.
هابز خود را یک ماتریالیست میداند. در مقاطع مختلف زمانی در فلسفه، ماتریالیسم معانی متفاوتی دارد مثلاً ماتریالیسم هابز با ماتریالیسم مارکس کاملاً متفاوتاند. از ماتریالیسمی که در قرن هفدهم در اروپا شکل گرفت میتوان به ماتریالیسم مکانیکی نام برد که منبعث از فرمولها و روابط حرکت گالیله و نیوتن بود. این ماتریالیسم سعی داشت که عالم را تحت تأثیر قوانین فیزیکی موردمطالعه قرار دهد. هابز قانون اول حرکت را موردتوجه قرار داد قانونی که میگوید اگر جسمی در حال حرکت باشد حرکتش را تا بینهایت ادامه میدهد مگر اینکه نیرویی خارجی او را متوقف کند. هابز میگوید که حرکت اعضا هستند که حیات را میسازند پس دولتها نیز که چیزی جر مجموعهای از انسانها نیست از همان روابط پی روی میکنند. او در خط سیر تحلیل اجتماع، سیستم اندیشه و هوشی انسان را بهصورت مادهگرایانهای بررسی میکند. هابز میگوید: «سلوک و رفتار آدمی و احساسات و حیات افکار وی نیز شکلی از اشکال حرکت است؛ و سلوک و رفتار اجتماعی که فن حکومت بر آن قرارگرفته تنها حالتی خاص از رفتار انسانی است که ناشی از عمل افراد انسان در روابط با یکدیگر است.»
حس یعنی تأثیر حرکت جسمی در محیط بر اعصاب که بهوسیلهی حافظه در ذهن ثبت میشود که محاسبات در آن فکر را میسازد که آنهم مادی است؛ زیرا اعصاب مادیاند و فکر وابسته به انسان است و اگر انسان بمیرد اعصاب نیز از کار میافتند. سپس او به بررسی شهوات میپردازد. حرکت در مرحلهی ابتدایی کوشش نامیده میشود اگر این حرکت برای رسیدن به امری باشد شوق است و اگر در جهت خلاف آن باشد نفرت است. هر حرکتی که در زندگی ما واقع میشود اگر همسو با شوق یا عشق باشد خوشآیند است و اگر در تعارض با آن باشد نفرت و ناخوشایند است. اراده همان عکسالعمل به میل یا نفرت است و درصورتیکه فعل ما در تعارض با میل یا نفرت باشد، آنکه قویتر است اراده است. آنچه که ما اخلاق مینامیم همان نیک و بد برحسب سود و زیانی است که برای ما دارند. او میگوید اگر ما مثلاً نسبت به فقیری احساس دلسوزی میکنیم به علت مهربانی و نیکی ما نیست بلکه بهاینعلت است که میترسیم خودمان دچار فقر شویم. اینکه ارزش اعمال ما از آن سودی که به ما میرسانند تعیین میگردند مورداستفادهی فلاسفهی «سود گرای» قرن هجدهم قرار گرفت ولی هابز فیلسوف سودجو نبود زیرا برای هابز لذت اصل نیست بلکه میل و عکسالعمل میل است که برای او اهمیت دارد.
هابز برخلاف بسیاری از فلاسفه انسان را یک موجود اجتماعی نمیشمارد و آن را خلاف حالت طبیعی زندگی انسان میداند. منظور از حالت طبیعی دورانی از زندگی بدوی بشر است که در آن افراد باهم متحد نیستند و گروههای انسانی هنوز تشکیل نشدهاند، زمانی که انسان مفاهیم عدالت و زندگی مشترک را نساخته است. در آن زمان هر فردی خوبی و خوشبختی را برای خود میخواهد و میل به تسلط بر دیگران را دارد. در آن زمان اعمال بیشتر برخلاف منفعت و زندگی یکدیگر بوده است. رقابت همان تجاوز و خشونت میشود و همه علیه هم میگردند. در این صورت مهمترین غریزهی هر انسان که حفظ نفس و نیاز به امنیت فردی است از بین میرود؛ و به قول هابز زندگی «نکبتبار و حیوانی و کوتاه» میشود. انسان برای تأمین امنیت خود و فرار از بدیهای زندگی فردی مجبور به زندگی اجتماعی روی آورده است و در این راه قویترین امیال خود را وانهاده و تن به پیمانها زندگی اجتماعی داده است؛ اما به علت تمایلات غیراجتماعی افراد نمیتوان انتظار داشت که خودشان حقوق یکدیگر را رعایت کنند و امنیت را برقرار سازند پس باید هیئت حاکمیهای با قدرت مطلق را بسازند تا قوانین را با زور و قدرت اعمال کند و به جنگ پایان بخشد. «قوانین موضوعه بدون شمشیر چیزی جز کلمات نبوده و بههیچوجه نیرویی برای امنیت یک فرد ندارد» یا کلمات تلفیق یافته ضعیفتر از آنند که بدون وجود ترس از قدرت متکی به زور بتوانند حرص و طمع و خشم و سایر شهوات انسانی را مهار نمایند.
اما چرا انسانها به نظر هابز نمیتوانند بدون انتخاب حاکم و دولت مانند بسیاری از دستههای دیگر جانوران در گلهها همکارانه زندگی کنند؟ چرا هابز میگوید: «انسان برای انسان گرگ است.»؟ او جواب میدهد که چون این موجودات برخلاف انسان بهصورت غریزی خواستار رقابت و تسلط بر یکدیگر نیستند آنها بهصورت طبیعی در دستهها و گروهها زندگی میکنند و جامعهای را تشکیل دادهاند درحالیکه قوانین در میان آدمیان قراردادی است و خواستهی خودشان نبوده است. جامعه یک جسد مصنوع است «جامعه صرفاً یک افسانه است. فریب و خیال است.» او اضافه میکند که: «به عقیدهی من در طبیعت تمام افراد بشر یک تمایل عمومی موجود میباشد و آن عبارتست از میل دائمی و استمراری و بیآرام به تحصیل قدرت مافوق قدرت که تنها با مرگ خاتمه میپذیرد و بس و سبب این علاقه همیشه آن نیست که انسان امیدوار است که لذات و مسراتی را که به دست آورده و در تملک خویش دارد افزون سازد و لذت را به منتهای درجهی شدت رساند و نیز سبب آن نیست که انسان نمیتواند قانع به قدرتی در حد اعتدال گردد بلکه سبب آن است که انسان نمیتواند مطمئن شود که قدرت و وسایلی را که برای زندگی خوش و مسرتبخش تحصیلکرده و در تملک دارد بدون تحصیل قدرت بیشتری میتواند حفظ نماید.»
هابز طرفدار و مدافع حکومت مونارشی (پادشاهی) و مطلق است اما این دفاع متفاوت از دفاع چاپلوسان و متملقین از مستبدان است. اولاً او معتقد است افراد باهم مساویاند و ثانیه او احترامی نسبت به حکومت مطلق قائل نیست و تشکیلش را تنها به علت اجبار میداند: «دولت یک لوایتان – غول دریایی – است و هیچکس لوایتان را دوست نداشته و به آن احترام نمیگذارد.»
حکومت بدینصورت انتخاب میشود که اکثریت حاکمی را انتخاب میکنند ولی بعدازآن، حضور مردم در قدرت از بین میرود. حاکم مطلق انتخابشده، اختیارات نامحدودی دارد و مهمترین وظیفهاش حفظ امنیت و صلح است. حاکم حق سانسور هر نوع عقیدهای را دارد زیرا نمیخواهد چندصدایی باعث تجزیه و انحطاط جامعه شود. هیچ سازمان و حزبی تائید نمیشوند تنها یکصدا باید باشد آنهم مطابق میل حاکم گردد. قوهی مقننه مجریه و قضاییه به عهدهی حاکم است. مردم حق مخالفت و اعتراض ندارند.
حکومت محدود به حکومت یک نفر نیست بلکه هر نوع حکومتی که بتواند صلح را برقرار سازد مفید است. پارلمان هم میتواند نقش حاکم را داشته باشد بهشرط اینکه خودش قانون را وعظ کند و خودش هم آن را اجرا کند. ولی هابز حکومت پادشاه همراه پارلمان را نامطلوب میداند زیرا درگیریها و مشاجرههایی که ممکن است بین حاکم و پارلمان رخ دهد را عاملی برای هرجومرج میداند همانطور که همین عامل در زمان هابز باعث اضمحلال جامعه انگلستان و وقوع جنگهای داخلی شده بود. او بین حکومت پادشاهی و پارلمانی، پادشاهی را ترجیح میدهد زیرا میگوید درست است زمانی که منافع حاکم با مردم در تعارض است بهصورت طبیعی حاکم منافع خود را در نظر میگیرد ولی تکتک اعضای پارلمان هم همین کار را میکنند پس تعداد تضاد در حکومت مطلقه کمتر خواهد بود.
وظیفهی هر شهروند اطاعت کامل از دولت است ولی در اینجا دو استثناﺀ وجود دارد. دیدیم که هابز معتقد بود بهانهی تشکیل حکومت توسط افراد، حفظ نفس است پس اگر حکومتی بخواهد دست به عملی بزند که منافی حق حیات هر فردی باشد، شخص میتواند از خود دفاع کند مثلاً اگر دولت او را برای جنگ با دولت دیگری بفرستد فرد میتواند از جنگیدن سرباز زند. همینطور اگر حکومت نتواند امنیت را به وجود آورد مقاومت مقابل دولت جایز است و حق حاکمیت از آن دولت سلب میشود.
بروز درگیریها و حوادث مختلف ضد حکومت مطلق در اروپا نشان میدهد آن قسمت فلسفهی هابز مبنی بر حالت تسلیم مردم مقابل حکومت تأثیر چندانی بر نهضت فکری اروپا نگذاشت؛ اما آنچه که در این فلسفه نو و انقلابی بود و تأثیر شایانی بر نیروهای لیبرال گذاشت بررسی علمی و بیغرضانهی هابز از سیستمهای حکومتی و بهخصوص عقیده به منفعتگرایی انسان بدون نگاه بدبینانه به این فردیت خواهی بود. وقتی ماکیاول میگوید: «مردم بهقدری سادهلوحاند و چنان آمادهی اطاعت از ضرورتهای آنی هستند که فریبدهنده همواره فریبخوردگانی دارد.» حتماً مقصودش تحقیر انسان است؛ اما هابز هرگز چنین عقیدهای نداشت به نظر او اینکه مردم از منافع خودشان تبعیت میکنند و نسبت به مشکلات مردم دیگر بیتفاوت هستند نه بد است نه خوب. درواقع این تنها نیروی محرک انسان و غیرقابلحذف از طبیعتش است. باید کاری کرد که بر اساس یک منفعت مشترک مردم را باهم متحد ساخت او میگوید در جامعه مصالح فرد است که معنی میدهد و باید برای رسیدن به آن کوشید.
کاوه شاهمحمدی
منابع:
لوایتان نوشتهی توماس هابز
تاریخ فلسفهی غرب نوشتهی برتراند راسل
سیر حکمت در اروپا نوشتهی محمدعلی روغی
تاریخ فلسفهی سیاسی نوشتهی بهاﺀالدین پاسارگاد