سیر خردگرائی و دگراندیشی در اروپای باستان به سالهای پیش از میلاد مسیح بر میگردد. «گزنوفون» ( ۴۲۷- ۳۵۴ ق م) تاریخنویس، نویسنده و سردار یونانی جز اولین خردگرایانی بوده که در آن مقاطع زمانی جلب توجه میکند. درباره او بسیار چیزها نوشتهاند. او اهل «کولوفون» بود و پرستش بُتها را قبول ندا شت زیرا معتقد بود که:
” اگر گاوها، اسبها، و شیر میتوانستند نقاشی کنند، حتما خدایان گاوها بشکل گاو و خدایان اسبها بشکل اسب و خدایان شیرها بشکل شیر بود و بالاخره خدایان هر نوع شبیه خود آن نوع بود”.
عقاید «گزنوفون» در همه جا پخش شد. اما طبقه حاکمه تحمل این را نداشت که کسی دربارهی وجود خدایان شک کند یا به شوخی از آنها یاد کند، چون این خدایان بودند که از ادعاهای به اصطلاح «مقدس و مشروع» آنها برای در دست داشتن قدرت، حمایت میکردند؛ با این وصف هنوز بودند کسانی که به حرفهای گزنوفون گوش میدادند.
زمان میگذشت و همزمان منافع و مذهب طبقه حاکمه نیز کاملتر میشد و خدایان بیشتر، اسطورههای بیشتر، سُنن و شعایر بیشتر و مراسم بیشتری به آن افزوده میشد. معبدهایی ساخته شدند که در آنها خدایان و الههها را پرستش میکردند. در حقیقت معنی این پرستش «بخشش» بود که به این وسیله مردم به خاطر « جلب خدایان» پول و یا چیزهای دیگر به معبد بدهند.
دستاندرکاران معابد علاوه بر سهیم شدن در غنایم جنگی، هدایای نظیر غذا، دام، میوهی باغها و حتا انسانها را نیز دریافت میکردند. با تسلط دستاندارکاران معابد بر ثروت بیکران و نزدیکی با قدرتهای وقت خود، کمکم ما شاهد شکلگیری کاست خدایی در جوامع باستان هستیم که خود را نمایندگان خدایان و بالاتر از همه میشمردند. قدرت آنها بقدری زیاد شد که همراه پادشاهان و فرعونها، امپراطوری عظیمی را بوجود آوردند که بردگان وفادر را « تحت ارادهی خدایان تعالی» زیر سلطه داشت.
حتی مذهب هم مجبور بود که چیزی شبیه علمی برای خود اختراع کند، (الهیات: فلسفه الوهیت) که وجود مذهب را توجیه کند. اولین چیزی که مذهب اختراع کرد سرنوشت « واپسین» یعنی زندگی واپسین بود.
عقاید مصریها بسیار ساده بود. انسان مخلوق از «پریس» است و باید تابع اراده او در زمین باشد. آنها باید بردگی را بپذیرند و به امید باشند که اگر رفتار خوبی داشته باشند زندگی بعد از مرگ بهتری در آن دنیا منتظرشان خواهد بود. دنیایی که دیگر بردگی نخواهد بود و فقط یک رئیس ابدی خواهد داشت.
اما در دنیا بودند آدمهایی که با اعتقادات کورکورانه مقابله میکردند و ترجیح میدادند بر ا ساس علم نتیجهگیری کنند. یکی از متفکرینی که او را «پدر فلسفه» خواندند، «تالس» بود. او در حدود سال ۶۴۰ قبل از میلاد در شهر «میلیتوس» بدنیا آمد. بیشتر وقت خود را صرف مطالعه ریاضیات و ستارهشناسی کرد و فقط به قصد تامین معاش روزانه، به سوداگری پرداخت. تالس از زمرهی «ماده گرایان» اولیه محسوب میشود.
تالس در کهولت ملقب به خردمند شد و بعدها که یونانیان برای خود هفت خردمند شناختند، او را نخستین آنان دانستند. از او پرسیدند که چه کاری بسیار دشوار است. پاسخ داد: «خود شناختن». پرسیدند خدا چیست؟ گفت: «آنچه نه آغاز دارد و نه انجام». پرسیدند که کمال تقوا و عدالت در چیست. گفت:« در آن است که هیچگاه آنچه را که برای دیگران عیب میشماریم، خود نکنیم». تالس سرانجام هنگامی که نظارگر یک مسابقه ورزشی بود، از گرما و تشنگی و ناتوانی جان سپرد.
«فیثاعورث» مرد مشهور دیگر با سیبلهای انبوهش ( ملقب به پدر ریاضیات) عنوان نمود که عدد در مرکز اشیا قرار دارد، در نتیجه میتوان گفت که یک رابطه ی کاملا ریاضی بین اجزای بدن موجود است.
فیثاغورث و پیروانش جز اولین کسانی بودند که اظهار داشتند، زمین در مرکز جهان قرار ندارد. او با تشکیل گروههایی متشکل از جوانان در جنگلهای «سیسیل» شروع به تعلیم راه و رسم مبازره و استدالال به آنها نمود، تا به مقابله با دموکراتها آتن نشین درآیند. در نتیجهی بالا گرفتن مبارزه پیروان فیثاغورت بر علیه ادیان ساختگی، مرتجعان مذهبی متحددا دست بکار شدند و بر پیروان فیثاغورث حمله برده و آنها را منکوب نمودند.
بعد از «فیثاغورث» نوبت «هراکلیت» بود او را اغلب «پدر دیالیکتیک» میخوانند به معنی بحث و جدل. هراکلیت فیلسوفی بود که به خدایان اعتقاد نداشت و معتقد بود که هر چیزی که وجود دارد در عین حال وجود ندارد. اشیا تغییر میکنند، دائما پدیدند و ناپدیدند. هراکلیت میگفت: ” در یک رودخانه دو بار نمیتوان شنا کرد، چون هر آنچه که یک بار واقع میشود دفعه دوم همان نیست”.
متفکران خردگرای اولیه در شرایط خفقانآوری به تبلیغات عقاید خود میپرداختند زیرا علم بسیار عقبمانده بود و زمان آن نبود که نظریات غیر مذهبی را مورد آزمایش قرار داد. در چنین زمانی در جزیره «سیسیل»، «امپیدوکلس» فیلسوف و متفکر دیگری ادعا کرد که انسان زمانی از خدایی نزول کرد و به خاطر گناهان و ناپاکیاش به زمین نازل شد. او همچنین معتقد بود که هر چیزی از آتش، هوا، خاک، و آب ساخته شده است. این نظریه عینا تا قرون وسطی ادامه داشته و راه را برای شیمی جدید باز کرد. امپیدوکلس میگفت: ” این چهار عنصر تحت تاثیر دو نیرو هستند: نیروی جذب و نیروی دفع ( یا عشق و نفرت). عشق وحدت ایجاد میکند و نفرت جدایی و به این شکل حرکت و تغییر به بوجود میآیند. این دو قدرت چگونگی تغییر اشیا را در جهان برطبق آهنگ زندگی و مرگ تعیین میکنند.
فیسلوف خردگرای دیگری که عقاید بسیار روشنگرانهی مهمی را مطرح کرد و جان خود را در این راه از دست داد، «آناکساغوراث» بود که جز حقیقت چیز دیگری به زبان نیآورد. او میگفت: ” خورشید تودهای از سنگ و آتش است”.
اما مهمترین فیلسوف خردگرای تمام قرون که خیلی وی را «پدر بزرگ طنز» نامیدهاند «سقراط» بود. او همه چیز را به مسخره میگرفت از خدایان گرفته تا فیلسوفان و مذاهب و همینطور خودش را هم از این قاعده مستثنی نمیکرد. او یکی از اولین متفکران تاریخ بشر است که میگفت اخلاق مترادف مذهب نیست. تعدادی از جملات قصار سقراط که در طول زمانهای طولانی در تاریخ همچنان پژواک میشود عبارتنداز:
– شک منشا حقیقت است.
– خودت را بشناس.
– زندگی وقتی آغاز میشود که شما دربارهی آنچه که پیش از شما وجود داشته است، شک کنید.
– انسان به دلیل نادانی بدی میکند، هیچکس دانسته بد نیست.
– انسان میتواند بی آنکه خدا را قبول داشته باشد، انسان خوبی باشد.
بالاخره سقراط متهم به فاسد کردن اخلاق جوانان، اهانت به نهادهای اجتماعی، بیدینی و فساد اخلاقی و غیره شد. معنی همه اینها محکوم به مرگ شدن بود و سقراط با نوشیدن شوکران این تاوان را پذیرفت. سقراط حتی در فاصلهی که جرعههای مرگبار شوکران را میآشامید، به بحث با هوادارانش ادامه داد.
سقراط حتی در زمانی که در حال نوشیدن جام شوکران بود به شاگردانش رهنمود میداد.
فلسفه یونان با مرگ سه متفکر والا یعنی: افلاطون، دموکریت و ارسطو پایان میگیرد که به اختصار به تفکر آنها نگاهی گذرا میاندازیم.
افلاطون روش بحث و مجادله را برای بیان افکارش بکار گرفت. به این ترتیب وی سه سوال اساسی فلسفی را مطح کرد:
۱. انسان چگونه میتواند حقیقت را کشف کند؟
۲. منشا جهان چیست؟
۳. هدف زندگی چیست؟
جوابهایی که افلاطون به این سوالها میداد بنای سیستمی را در فلسفه گذارد که به ایدهآلیسم عینی معروف شد. بر مبنای این سیستم، اشیا سایههایی از ایده هستند. ایدهها جاویدانند در حالیکه اشیا اینطور نیستند. مثلا حیوانی به نام اسب وجود ندارد، آنچه وجود دارد، ایده ما از اسب است. افلاطون میگفت: ” دانش حقیقی نه از طریق ادارک و نه از طریق خرد بدست میآید. انسان نمیتواند بوسیله علم حقیقت را بشناسد بلکه از طریق «الهام» که از جهان بالا میآید، حقیقت را میشناسد. انسان نمیتواند اشیا را بشناسد، بلکه این شناخت از طریق ایدههایی بدست میآید که خداوند به او میدهد.
تفسیرهای افلاطون دربارهی واقعیت، فرمانروایان را خوشحال کرد. مثلا یکی از تفسیرهای او این بود: تودهی متواضع انسانها باید در خدمت عدهای افراد ممتاز و ثروتمند باشند. فقرا نباید از سرنوشت خود ناراضی باشند چرا که آنها در جهان دیگری به خوشبختی خواهند رسید. جهانی که بعد از مرگ وجود دارد، نه این جهانی که به هر حال خیالی است. مدتی بعد، ایدههای افلاطونی از این تز که روح جاودانی است و تن ناپاک است چون ماده است، پشتیبانی کرد.
«دموکریت» به خاطر مطرح کردن اندیشههای ماتریالیستی مورد آزار و شکنجه قرار گرفت. او میگفت: ” جوهر کیهانی از یک عده عناصر بیشمار یا ذراتی غیر قابل رویت، نامیرا و نامحدود تشکیل شده است. این ذرات از نظر اندازه و شکل متفاوتند، و حرکتی درونی دارند. دموکریت چهار قرن قبل از میلاد و بیست و چهار قرن قبل از انیشتین دربارهی اتمها صحبت میکرد.
« ارسطو» نیز به مثابه یکی از فیلسوفان دگراندیش فصل جدیدی در اندیشههای آتیستی و انتقادی باز کرد. او نابغهای در تمام زمینههای پژوهشی زمان خود بود. او معلمی بزرگ و عالمی خستگیناپذیر بود. نظریات ارسطو تاثیر خود را تا زمان پیدایش ماتریالیسم قرن هیجده، بروی تمامی زمینههای پژوهش انسان گذارده است. یکی از کشفیات جالب ارسطو این بود که تفاوتهای اجتماعی از نابرابری اقتصادی و شرایط اجتماعی سرچشمه میگیرد. او میگفت بعضیها پولدارند و بعضی بیپول و این تقصیر خدایان نیست. ارسطو معتقد بود که مساله اصلی اینست که قدرت در دست کیست. اگر ثروتمندان قدرت را در دست گیرند، به این الیگارشی میگویند و اگر مردم قدرت را در دست گیرند، دموکراسی. دموکراسی در ا شکال مختلف خود را نشان میدهد و بستگی دارد به اینکه کدام طبقه بر جامعه مسلط باشد: دهقانان، پیشه وران…
بنابر این، ارسطو اولین کسی بود که تشخیص داد شیوههای اقتصادی، نابرابریهای اجتماعی را بوجود میآورند. از سوی دیگر، او بردهداری را قبول داشت چون معتقد بود که برای جامعه ضروریست. نظریات افلاطون برای ارسطو مسخره بود. چون افلاطون حواس را اساس حقیقت میدانست.
تعالیم او دربارهی اخلاقیات این بود که هدف از زندگی شادی است. بنابر این، وی تاکید میکند که هر کسی با داشتن پول یا قدرت یا افتخار، میتواند به اندازهی کافی خوشبخت باشد.
با پیدایش مسیحیت قلابی و به پیامد آن استیلای کلیساهای مسیحی بر کلیه امور مردم، فلسفه به زوال گراید و دانش، بردهی الهیات ( مذهب) شد. اتفاقی نیست که این دورهی شگفتانگیز را عصر ایمان نامیدهاند، یعنی تمامی استدالالهای علمی بوسیلهی ایمان حاکم از بین رفت.
در طول این دوره تاریخ در روم، دیکتاتوری ددمنشانهای بوجود آمد که هر کس که طبق روال کلیسا فکر نمیکرد «مرتد» قلمداد می شد. تمامی آثار و نشانههای فلسفه در اروپا از بین رفت و دستگاه «تفتیش عقاید مذهبی» آتش مجازات و اعدام را بر افروخت.
همزمان با این عصر تیره، برخورد انتقادی با مذهب در دنیای مسلمان شده هم ادامه داشت؛ مردانی مانند «ابن سینا» انجیل را رد می کردند و معتقد بودند که یک مشت « استان ساختگی است که فقط به درد تودهی جاهل میخورد».
زمانیکه فلسفهی راستین امکان رشد نداشت، عدهای از مردم بیکار وقتشان را صرف لفاظیهای خداشناختی کردند. مثلا بحث دربارهی این موضوع میکردند که آیا فرشتگان ناف دارند، آیا خرچنگها روح دارند؛ یا وقتشان را صرف آیینهای مذهبی و کلیسایی میکردند. «توماس آکویناس» یکی از این افراد بود که ۲۱ جلد کتاب با خطوط عجیب و غریب برای دفاع از مرام کلیسای کاتولیک روم نوشت.
ماکیاولی اولین کسی بود که به کلیسا حمله کرد و بر عیله دیکتاتوری کشیشان، سخنرانیهای کرد. او میگفت: ” خدا در خدمت منافع کلیساست”.
با شروع شدن دوره رنسانس- دورانی که عقل و علم علیه تمام تعصبات و حکومت استبدادی مذهبی و تعصبات به پا خواست- کلیسا و حکومتهای مذهبی اروپائی هر چه بیشتر شروع به عقبنشینی کردهاند و اولین طلیعههای پیروزی اندیشه نمایان گشت. «فرانسیس بیکن» بعنوان یک متفکر دگراندیش در همان زمانهای ابتدائی رنسانس میگفت: “من تعجب میکنم که همه کشورها با اینهمه نجیبزاده در بدبختی به سر میبرند”.
این اولین دوره در تاریخ بشر است که ناگهان اندیشههای نوین در آن شکوفان شد: پیروزی اندیشه بر تاریکی؛ کسانی نظیر: دانته، پنرارک، داوینچی، آراسموس، لوتر، ویکو، کوپرنیک، گالیه، کپلر، نیوتون، بیکن و ژوردانو برونو پای به عرصه تحول اندیشه گذاشتند.
البته رنسانس با شکنجه، جان فشانی و جان باختن بسیاری از متفکران در علوم مختلف به دست حکومت کلیساها آغاز شد. به طور مثال: گالیله برای اینکه معتقد بود زمین دوار است به دادگاه تفتیش عقاید فرستاده شد و یا کپلر این دانشمند بزرگی که فرضیه مدار انتقالی را کشف کرد تحت فشار جانکاه کلیسا قرار گرفته، مادرش را به جرم جادوگری به زندان انداختند و کتابهای او را آتش زدند. « ژوردانو برونو» راهب دومینیکن و معاصر گالیله که از قانون وحدت وجودی – طبق این قانون خدا و طبیعت به ترتیب به مثابه عناصر فعال بودند- سر باز زد ، در سال ۱۶۰۰ زنده زنده در آتش سوزانده شد.
« جبامباتیستا ویکو» مولف کتاب « اصل علم نوین دربارهی طبیعت مشترک ملل» که پیشتر از او نام بردیم معتقد بود که تاریخ بشر از سه مرحله که منطبق با سه مرحله از زندگی انسان است، میگذرد. سه مرحلهی زندگی انسان بدینقرار هستند: طفولیت، جوانی و بلوغ. در عرصه اجتماعی و تاریخی، ویکو این فرضیه را چنین توضیح میداد که در مرحله اول تاریخ بشر، ما شاهد بربریت و پدرسالاری که انسان شکارگر تحت تسلط ارواح است، هستیم. در مرحله دوم ما شاهد حکومتهای فئودالی هستیم. دورهای که اربابها اقلیت و رعیتها اکثریت را تشکیل میدهند. و در نهایت در دوره سوم یا دوره جدید ما شاهد حکومتهای بالغ انسانی هستیم. نظریه ویکو بخودی خود چیز قابل توجهی نبود، اما دو نکته جالب داشت: اول- اینکه ویکو این نظریه را علی رغم جامعه فئودالی که خود در آن میزیست، اظهار داشت و دوم اینکه وی برای اولین بار از تکامل جامعه بسوی دموکراسی از طریق مبارزه طبقاتی سخن گفت. البته وی اشتباهش در این بود که جریان تکامل را در اینجا به پایان میرساند و معتقد بود که حکومت بورژوازی به حکومت بهتری تبدیل نخواهد شد؛ و تاریخ دوباره از دوران دیگری بر روی حلقه تکاملی جدیدی تکرار خواهد شد.
با وارد شدن دو متفکر یعنی «رنه دکارت» و «اسپینوزا»، تاریخ تکامل خرد وارد مرحله جدیدی شد. در زمانی که این فیلسوفان در قرن هفدهم قدم به عرصه تاریخ گذاردند، هنوز کلیسای روم بر فلسفه حکومت میکرد. دکارت که واقعا علمی میاندیشید تمام قدرت خود را بکار برد تا اشیا را از دیدگاهی ماتریالیستی توضیح دهد. وی به تعقل در مورد طبیعت اشیا پرداخت و همزمان با آن شروع به اثبات وجود خدا کرد. دکارت میگوید: “تمام اشیایی را که ما را به روشنی و دقت دریافت میکنیم، وجود دارند”. دکارت التقاطی از نظریان ماتریالیستی ( مثلا میگفت: ” من فکر میکنم، پس هستم”) و ایده آلیستی ( مثلا بشر را به یک ماشین حاوی روح تجسم میکرد)، را حمل میکرد. دیدگاه دکارت با اینکه موجب تحول عظیمی در زمان خودش شد ولی یک دیدگاه مکانیستی بود.
« اسپینوزا» عینکساز فقیری و یکی دیگر از اندیشمندان خردگرای بود که به کشف بزرگی نائل آمد. او برای اولین بار در تاریخ مکتوب بشر گفت: “انسان آزاد است همانگونه بیندیشد و همانگونه معتقد باشد که خود او به او میگوید”. اسپینوزا معتقد بود که خدا به طریقی که مذهب میگوید، وجود ندارد؛ مگر به مثابهی «اصلی» نامتعین و روحانی، و نیز ذاتی که واقعیت جهان را تشکیل میدهد.
اما فیلسوفان خردگرائی نظیر اسپینوزا و دکارت که ما آنها را ماتریالیستهای مکانیکی مینامیم دارای یک اشتباه اساسی بودند و آن این بود که آنان معتقد بودند که طبیعت تغییر نمیکند، تحول نمییابد و از قوانین غیر قابل تغییر ابدی تبیعت میکند. متفکرینی نظیر دیدرو پا را هم از این فراتر گذاشته و با مقایسهی کائنات به نتیجه رسیدند که جهان و بشریت تغییرناپذیر هستند. دیدرو عنوان نمود که ستارهشناسی نشان داده است که سیارات در مدارهای معینی که دائما تکرار میشود به گردش خود ادامه میدهند در نتیجه جهان و بشریت نیز همیشه یکی بودهاند.
برای بسیاری از ماتریالیستهای مکانیکی توده مردم، کمتر دارای نقش و قدرت محرکهی تاریخی بودند بلکه فقط ” قهرمانان” ( پادشاهان، فرمانرویان، پیامبران و فیلسوفان) بودند که به مثابه رهبران وجود داشتند.
پیش از پرداختن به تفکر مارکسی، ابتدا نگاهی میاندازیم به امپریسیستها ( تجربه گریان) که اندیشههای متفکران آن دستمایه بسیاری از اندیشههای امروزی گشت.
اولین آنها «جان لاک» است. متفکری از کشور انگلستان که علیه حق الهی پادشاهان و جاودانه بودن ( حقیقت مطلق) مذهب و تعصبات کلیسا و … اعتراض کرد. لاک نیز یکی دیگر از ماتریالیستهای ملحد بود. او میگفت: “هیچ انسانی حقی بیشتر از دیگری ندارد؛ چرا که همه برابریم و همه همان ویژگیها و شرایط را داریم که دیگری دارد. همه برابریم و حقی یکسان در لذت بردن از ثمرات طبیعت داریم”.
لاک معتقد بود که انسانها آزادند که به شیوهی خود در مورد خدا بیندیشند، نه طبق توصیههای این و یا آن مذهب… این امر مثل صاعقهای بود که بر سر کشیشان و یک فیلسوف ایده آلیست به نام جرج برکلی و اسقف کلیسای انگلیس فرود آمد. وی سعی کرد نظریات لاک را رد کد، اما موفق نشد چون فیلسوف دیگری به دفاع از عقاید لاک قد علم کرد. او «دیوید هیوم» و اهل انگلستان بود. هیوم با نظریات ضد مذهبیش در انگلستان هیاهویی بپا کرد و در نتیجه مجبور شد عازم فرانسه شود.
فرانسه در آنزمان مرکز تجمع واقعی اکثر اندیشههای مترقی بود. طغیان شدیدی بر علیه ظلم و ستم دستگاه زور و استبداد در همه جای فرانسه به چشم میخورد. این طغیانها در نهایت در قالب انقلاب فرانسه و پیروزی خرد بر مذهب اوج گرفت. از جمله اندیشمندان این دوره میتوان به ولتر، روسو، دیدرو، منتسکیو اشاره نمود.
البته، باید بگویم که انقلاب فرانسه در گسترش اندیشههای سیاسی (نظیر آزادی، برابری و برادری) بیشتر از اندیشههای فلسفی نقش داشت. از دیگر تاثیرات آن میتوان به جنگهای آزادیبخش آمریکا برای رهائی از قید استعمار اروپا و مبارزات اروپاییان برای رهایی از سلطه حکومت پاپ اشاره کرد.
درست بر خلاف فلسفهی ماتریالیستی قرن هفدهم، نوعی فلسفه ایده آلیستی در قرن هیجدهم رشد کرد و نمایندهی بزرگ این سیستم فلسفی «امانوئل کانت» بود. مهمترین اثر کانت «نقد خرد محض» است. اثری که ثمرهی پانزده سال تحقیق بود. بعضی از نکات پیچیدهای که در درون این مطالعات کانت نهفته است، عبارتند از:
“هیچ نوع مرامی چه مذهبی و چه علمی از عهدهی تعریف واقعیت بر نمیآید؛ مگر فرضیهی محض…»”.
” هر نوع تلاشی برای درک دانش متعالی بیهوده است، چرا که در مقابل هر تز ارائه شده، میتوان آنتیتزی قرار داد…»”.
” امکان ندارد که از طریق وسایل طبیعی، هستی خدا را اثبات کرد…”
کانت اعتقاد راسخ داشت که اخلاقیات بدون ایمان به خدا یا جاودانگی نمیتواند وجود داشته باشد. پس هر کس مجبور است که ضرورت وجود خدا را قبول کند…
حالا بعد از نگاه به اندیشههای متفکران خردگرای قرون گذشته به زندگی مارکس نظر میافکنیم. کسی که اندیشههایش باعث انقلابات فکری و اجتماعی وسیعی در سطح جهان شد. مارکس پس از سالهای مبارزه و تحقیق، به این نتیجه رسید که باید بر خلاف اندیشمندان خردگرای گذشته که عدهای به ماده اصالت داده و عدهای دیگر به روح، مستقیما از خود «انسان» شروع کرد. او در مورد فلاسفه گفت: ” فلاسفه همیشه جهان را تفسیر کردهاند، در حالیکه هدف تغییر آنست”.
کارل مارکس در ۵ مه ۱۸۱۸ در شهر « تریر» پروس چشم به جهان گشود. پدرش یک وکیل یهودی بود که به مذهب پروتستان در آمده بود.
مارکس مدرسهی متوسطه را در «تریر» به پایان رسانید و پس از آن ابتدا در شهر «بن» و سپس در « برلین» به آموزش حقوق، فلسفه و تاریخ پرداخت. در دانشگاه برلین، سخت تحت نفوذ عقاید هگل قرار داشت. هگلیست به دو دسته عمده تقسیم میشدند که برداشتهای کاملا متقاوت از نظریات هگل را مطرح میکردند. دسته اول هگلیستهای مُسن بودند. آنان این فرمول معروف هگل را که “هر آنچه واقعی است عقلایی است” را به اینصورت تفسیر میکردند که آنچه واقعی است ضروری است واگرنه وجود خارجی نمیداشت و آنچه که تا به حال به تحقق نرسیده است، نه عقلایی و نه ضروری میباشد. بر اساس همین تفسیر هگلیستهای مُسن بود که آنان دفاع سرسختانه از سلطنت پروس؛ مذهب و دولت را در دستور کار خود قرار دادند.
چهل سال بعد، انگلس در کتاب « لودویک فویر باخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» در مورد تفاوتهای عمدهی دو گروه هگلیستهای مُسن و جوان چنین نوشت:
“دکترین هگل آنقدر گسترده بود که بتواند متنوعترین برداشتهای حزبی را به زیر چتر خود بگیرد. در آلمان آنروز، دو چیز بطور ویژه، با خصلتی اساسا تئوریک، بیانگر توجهی عملی بود: دین و سیاست. کسی که بر فلسفهی هگل به عنوان دستگاه تاکید میورزید میتوانست در این دو عرصه، به حد کافی محافظهکار باشد. و کسی که بر عکس روش دیالکتیکی هگل را اصل میدانست، میتوانست، چه از نظر دینی و چه سیاسی، کاملا در نقطهی مقابل موضع اولی قرار بگیرد…”
مارکس که روش دیالکتیکی فلسفه هگل را پذیرفت به گروه دوم پیوست و نقد بیرحمانهی آنان علیه فلسفه، مذهب، تاریخ و اقتصاد سیاسی را مشتاقانه دنبال نمود.
مارکس نیز بمانند تعدادی از هگلیستهای جوان نظیر «برونو بوئر» و «کوپن» علاقه و توجه ویژهی به فلسفه پسا- ارسطوئی بخصوص اپیکور و دموکریت از خود نشان داد. در همین راستا بود که رسالهی دکترایش، را در مورد فلسفهی طبیعت «اپیکور» و «دموکریت» برگزید و آنرا در شش دفتر به انضمام یادداشتهای ضمیمهاش در سال ۱۸۴۱ ارائه داد. در این رساله او بر خلاف هگل که معتقد بود فلسفه طبیعت اپیکور در توضیح پدیدههای گوناگون طبیعی بیقید و بیتوجه است، بر عمق فلسفهی طبیعت اپیکور تاکید نمود. مارکس در فصل اول از بخش دوم رسالهی دکتری خود به اختلاف میان فلسفه طبیعت اپیکور و دموکریت پرداخته و چنین مینویسد:
“اپیکور یک جنبش سه گانهی اتمها در خلا را میپذیرد. نخستین جنبش، جنبش سقوط در خط مستقیم است. دومین جنبش ناشی از این است که اتم از خط مستقیم منحرف میگردد و سومین جنبش توسط تنش میان اتمهای بیشمار بوجود میآید. دموکریت در پذیرش اولین و سومین جنبش با اپیکور موافق است. اما، انحراف اتم از خط مستقیم دموکریت را از اپیکور متمایز میکند”.
مارکس بعد از فارغ التحصیل شدن، نویسندهی یک روزنامه لیبرال- رادیکال شد و پس از ده ماه به سردبیری آن رسید. اما این روزنامه به خاطر مواضع سیاسیاش چندی پس از سردبیر شدن مارکس به وسیلهی حکومت تعطیل شد. نخستین مقالاتی که مارکس در این دوره منتشر کرده بود، بسیاری از مواضعی را که بعدها راهنمای مارکس در سراسر زندگی شدند، منعکس کرد. از این مقالات لیبرالی، اصول دموکراتیک، انساندوستی و ایدآلیسم تراوش می کرد. او انتزاعی بودن فلسفهی هگل، رویای خام کمونیستهای تخیلی و آن فعالانی را به نظر او بر یک کنش سیاسی شتابزاده اصرار میورزیدند، رد میکرد. مارکس ضمن طرد این فعالان، زمینهی کار سراسر عمر خودش را بنا گذاشت:
فعالیتهای عملی حتی به وسیلهی تودهها، هر گاه خطرناک گردند، پاسخشان را میتوان با دهانهی توپ داد، اما افکار در صورتی که بر عقل ما فایق آیند و مجابمان سازند و ملکهی وجدانمان گردند، به زنجیرهایی میمانند که شخص نمیتواند بدون در هم شکستن روحش آنها را پاره کند؛ این افکار به بختکهایی تبدیل میشوند که آدم تنها با تسلیم شدن به آنها میتواند از شرشان خلاص شود. ( مارکس، ۱۸۴۲، ۱۹۷۷، ص ۲۰)
مارکس در سال ۱۸۴۳ ازدواج کرد و چندی پس از آن آلمان را به قصد زندگی در فضای آزادانهتر پاریس، ترک گفت: در پاریس نیز همچنان با افکار هگل و هگلیان جوان کلنجار رفت. قسمتی از افکار این دورهی مارکس در نوشتهی بسیار معروفش یعنی «نقد فلسفه حق هگل» انعکاس یافته است. در این نوشته مارکس دربارهی ماهیت و تعریف مذهب، زیباترین نقد تمام زمانها را ارائه داد. او مینویسد:
“این انسان است که مذهب را میآفریند و مذهب نیست که انسان را میآفریند. و در واقع مذهب خود آگاهی و عاطفه انسانی است که یا هنوز خود را نیافته و یا آنکه تاکنون خود را دوباره گم کرده است. البته انسان، موجودی انتزاعی نیست که خارج از جهان لمیده باشد. بلکه انسان در رابطه با جهان بشر، حکومت و جامعه است. این حکومت و این جامعه است که مذهب (یعنی) جهان آگاهیوارونه را میسازد. زیرا که جهان وارونه است و مذهب، تئوری عمومی این جهانست، خلاصهای از دائره المعارف آنست، شکل عامه پسند منطق آنست، جوهر شرف معنوی آنست، شور و حرارت آنست، تائید اخلاقی آنست، مکمل تشریفاتی آنست، بنیان کلی تسلی و توجیه آنست. مذهب تحقق افسانهای ذات انسانی است زیرا سرشت بشری دارای واقعیت حقیقی نیست. بنابراین مبارزه علیه مذهب، مبارزه مستقیم علیه آن جهانی است که عطر معنوی آن، مذهب میباشد. فقر مذهب ضمن آنکه بیان فقر واقعی است، در عین حال اعتراض علیه فقر واقعی نیز میباشد. مذهب آه و فغان مخلوق در تنگنا افتاده است، احساس به یک جهان بیاحساس است، همانطور که روح یک کیفیت بیروح است. مذهب تریاک مردم است.
مذهب به مثابه خوشبختی تخیلی مردم است و از بین بردنش به مثابه مطالبه خوشبختی واقعی آنهاست. مطالبه کنار گذاشتن خیال پردازیها در مورد کیفیت آنست، مطالبه کنار گذاشتن کیفیتی است که به خیالبافیها احتیاج دارد. بنابر این نقد بر مذهب، نطفه نقد برزخی است که جلوه قدس آن، مذهب است.
نقد، گلهای سیالی زنجیرها را پرپر کرده است، نه به خاطر آنکه انسان زنجیر خشک و کسل کنندهای را حمل کند بلکه به خاطر آنکه زنجیر را به دور افکند و گلهای زنده را بچیند. نقد بر مذهب، انسان را از اشتباه بیرون میآورد تا به این ترتیب فکر کند، عمل نماید، واقعیت خود را همچون انسان از اشتباه بیرون آمده و بر سر عقل آمدهای، ترسیم نماید و به این ترتیب بگرد خود و بگرد خورشید واقعی خویش بچرخد. تا زمانیکه انسان بگرد خود بچرخد، مذهب فقط خورشید تخیلی ایست که بگرد انسان میچرخد. بنابر این وظیفه تاریخ است که بعد از آنکه حقیقت آخرت از میان رفت، حقیقت دنیا را مطرح سازد. وظیفه فلسفه – که در خدمت تاریخ قرار دارد – اینست که بعد از بر ملا شدن اشکال مقدس از خودبیگانگی انسان، در وهله اول از خود بیگانگی را در اشکال نامقدس آن افشا نماید. به این ترتیب نقد به آسمان مبدل به نقد زمین، نقد مذهب تبدیل به نقد بر حقوق و نقد الهیات مبدل به نقد بر سیاست میگردد”.
مارکس همچنین در سال ۱۸۴۳ با دو رشته افکار نوین نیز برخورد داشت یعنی سوسیالیسم فرانسوی و اقتصاد سیاسی انگلیسی. شیوهی منحصر به فردی که مارکس برای تلفیق فلسفهی هگل، سوسیالیسم و اقتصاد سیاسی برگزیده، جهتگیری فکریش را تعیین کرد. یکی از رویدادهای بسیار مهم این دوره، ملاقات با مردی بنام فردریک انگلس بود که بعدها دوست تمام عمر، حامی و همکارش شد. انگلس که پسر یک کارخانهدار نساجی بود، منتقد سوسیالیست شرایط زندگی طبقه کارگر گشته بود. بیشتر دلسوزیهایی که مارکس نسبت به تیره بختی طبقه کارگر نشان میداد، از آشنایی او با انگلس و افکارش سرچشمه میگیرد. در ۱۸۴۴، انگلس و مارکس در یکی از کافههای مشهور پاریس پس از بحثهای طولانی، زمینهی یک همکاری عمرانه را تدارک دیدند. انگلس دربارهی مباحثاتش با مارکس گفت، « توافق کامل ما در همهی زمینههای نظری آشکار شد… و کار مشترک ما از همان زمان آغاز گشت» ( مک للان، ۱۹۷۳، ص ۱۳۱). در همین دوره، مارکس کارهای دانشگاهیش ( که بسیاری از آنها در زمان زندگیش منتشر نشدند) را نوشت که بیشتر در جهت توضیح پیوندش با سنت هگلی بودند ( برای مثال، خانوادهی مقدس و ایدئولوژی آلمانی). اما در همین زمان، سال ۱۸۴۴، کتاب « دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی» را نیز به پایان رساند که همهی سُنتهای فکری را که خود در آن مستغرق شده بود در همین کتاب تلفیق کرد و اشتغال ذهنی روزافزونش را به حوزهی اقتصادی، نیز در همین اثر منعکس کرده است.
از آنجا که برخی از نوشتههای مارکس حکومت پروس را خشمگین ساخته بود، دولت فرانسه (به تقاضای پروسیها) مارکس را در سال ۱۸۵۴ از پاریس تبعید کرد و او ناچار شد به بروکسل برود. در حالی که رادیکالیسم مارکس پیش از پیش شدت میگرفت، در همین دروه عضو فعال جنبش انقلابی بینالمللی شده بود. در همین زمان به « اتحادیه کمونیستی» پیوست و آنها از او خواستند تا ( با همکاری انگلس) سندی را در توضیح هدفها و باورداشتهای کمونیستی بنویسد. در نتیجه، «بیانیه کمونیست» به سال ۱۸۴۸ به نگارش در آورد. انتهای بیانیه کمونیست با این جملات به پایان میرسد:
“کمونیستهاها از مخفی داشتن آرا و هدفهای خود بیزارند. آنان آشکارا اعلام میکنند که هدفهای آنان تنها از راه سرنگون کردن تمام شرایط اجتماعی کنونی از طریق توسل به زور، تحقق پذیر است. بگذار طبقات حاکم از انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند. پرولتاریا برای باختن چیزی جز زنجیرهاشان ندارند. برای بردن یک دنیا در برابر آنان است. کارگران جهان متحد شوید! ”
مارکس پس از مهاجرت به انگلستان ( لندن)، به خاطر ناکامی انقلابهای سیاسی سال ۱۸۴۸، از فعالیتهای عملی انقلابی دست کشید و به تحقیق جدی و مفصل دربارهی عملکردهای نظام سرمایهداری روی آورد. در ۱۸۵۲، مارکس در کتابخانه «بریتیش میوزیم» بررسیهای مشهورش را درباره شرایط کار نظام سرمایهداری آغاز کرد. این بررسیها سرانجام در یک کتاب سه جلدی به نام «سرمایه» به ثمر رسید که نخستین جلد آن در ۱۸۶۷ و جلدهای بعدی پس از مرگش منتشر شدند. او در این سالها در فقر زندگی میکرد و به سختی میتوانست از طریق در آمد ناچیزی که از نوشتهها و حمایتهای مالی انگلس به دست میآورد، زندگیش را ادامه دهد. در ۱۸۶۳، با پیوستن به «انترناسیول اول» که یک جنبش بینالمللی کارگری بود، دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی شد. به زودی بر این جنبش چیرگی یافت و چندین سال از زندگیش را وقف آن کرد. مارکس به عنوان رهبر انترناسیونال و نویسندهی کتاب «و سرمایه»، آوازهای به هم رساند. اما از هم گسیختگی انترناسیونال به سال ۱۸۷۶، شکست جنبشهای گوناگون انقلابی و بیماری شخصی، مارکس را به زانو در آوردند. همسر مارکس در ۱۸۸۱، یکی از دخترهایش در ۱۸۸۲ و خودش در ۱۴ مارس در گذشتند.