در یکی از داستانهای فولکوریک ما، احتمالاً از ریشه سانسکریتی، سه شاهزاده برای سفری به سراندیپ، جزیرهای دوردست سفر میکنند و هر یک با ماجرایی نامنتظره و شگفتیآور روبرو میشوند. یکی از آن سه جهانگرد خود را در کوشکی مییابد که در آن، زمان در لحظهای خاص متوقفشده است و در نتیجه، یک سلسله رویدادها مدام تکرار میشوند. این بنمایه ادبی بعدها الهامگرا «سال گذشته در مارینباد» اثر آلن روبگریه و فیلم هالیوودی «روز خوک خاکی» شد. آیا این داستان به نحوی شرححال ما ایرانیان نیست، مردمی که در کوشک مجازی خود شاهد تکرار بیپایان یکلحظه خاص از تاریخی طولانی است؟
این پرسش که در سالهای تبعید گاهگاه در ذهنم شکل میگرفت، هفته پیش با چهلوچهارمین سال انقلاب اسلامی با حدت یک بومرنگ به ذهنم بازگشت. در گفتوگوها، هم رودررو و هم در فضای بهاصطلاح مجازی، پرسش همگان این بود: چرا اینطور شد؟
کوشش برای پاسخ به این پرسش در بسیاری از مقالات، کتابها، سمینارها و دانشنامهها منعکسشده است. بدین ترتیب، درجا زدن دور این پرسش، به گمان من، سودمند نخواهد بود. پرسش سودمند، باز به گمان من، این است: چرا پس از نزدیک به نیمقرن، ایران هنوز نتوانسته است انقلاب ۱۳۵۷ را بپذیرد، چه رسد به اینکه هضوم و دفع کند؟ نیمقرن پس از انقلاب کبیر فرانسه، حرفی از آن انقلاب در میان نبود، واقعهای بود تاریخی که جزئی از سرگذشت فرانسه شده و خوب یا بد، در مرکز دغدغهها و آرمانهای سیاسی مردم نبود. نیمقرن پس از انقلاب بلشویکی در روسیه، اتحاد شوروی یک ابرقدرت به شمار میآمد و کمتر کسی حاضر بود وقت خود را برای پاسخ به «چرا اینطور شد؟» تلف کند. انقلاب کمونیستی چین نیز نیمقرن دیرتر هنوز سرگرم فحاشی علیه «آخرین امپراتور» نبود. در فرانسه، روسیه و چین کمتر کسی تصور میکرد که لویی شانزدهم، تزار نیکلای و امپراتور پی هنوز واقعیت اینجا و اکنون زندگی ملیاند؛ اما در ایران، مشروعیت انقلاب ۱۳۵۷ هنوز، نزدیک به نیمقرن بعد، موردبحث است. جالب اینجا است که این بحث تقریباً از آغاز سلطه آیتالله خمینی بر ایران آغاز شد و در چهار دهه گذشته به شکلهای گوناگون ادامه یافته است.
در تابستان ۱۳۸۰، هنگامیکه دوران تبعیدم در فرانسه آغاز شد، نخستین بازتاب این بحث را در دیداری با سید جلال تهرانی در نیس، در منزل دوستم هلاکو رامبد، شاهد بودم. من تهرانی را در ایران ندیده بودم اما میدانستم او یکی از برجستهترین عمامهبهسرانی بود که در زمان رضاشاه مکلا یا فکلکراواتی شدند و در هیئت حاکمه دوران پهلوی به مقامهای بالا رسیدند. آخرین حضور او در صحنه سیاسی ایران بهعنوان رئیس شورای نیابت سلطنت بودــ ریاستی که او بهسرعت کنار گذاشت تا راه را برای بازگشت خمینی هموار کند. در آن دیدار، سید جلال به من نصیحت کرد: «دور ایران را خط بکش! هنوز جوانی و همه درهای دنیا به رویت باز است. فرصتی که پیشآمده مثل این است که شخصی دچار یک مرض مسری شده باشد. هرکس نزدیک مریض بماند دچار آن میشود!»
طی سالها، تجربه نشان داد که سید جلال مرض را خوب تشخیص داده است اما به خطا میپندارد که همه ایرانیان به آن مبتلا خواهند شد. دیری نگذشت که فرار مالایطاق به سبک انبیا از ایران آغاز شد و کسانی که در فاجعه ۱۳۵۷ نقش داشتند برای مصون ماندن از مرض موردبحث به تبعید پناه بردند. ابوالحسن بنیصدر، نخستین رئیسجمهوری اسلامی، جزو نخستین کسانی بود که تبعید را بر ماندن و خوار شدن ترجیح دادند. پس از او، شاهد ورود حسن نزیه، اولین رئیس شرکت نفت در دوران خمینی، به پاریس بودیم. نزیه که سالها بهعنوان یک وکیل دادگستری برجسته، جزو مخالفان شاه به شمار میرفت از من تقاضای دیدار کرد. در این دیدار در هتل شراتون، او گفت: «میخواهم بدانید که این رژیم بهافراط رفته و دیگر نمیتواند برگردد. سیستم طوری است که نمیتواند حکومت قانون را حتی قانون خودش را تحمل کند.»
خوب چه باید کرد؟ پاسخ نزیه: «باید این رژیم را رسوا کردــ باید به مردم گفت به بیراهه رفتهاید!» ورودی بعدی به تبعید رحمتالله مقدم مراغه، رهبر حزب خیالی رادیکال و یکی از طراحان قانون اساسی جمهوری اسلامی بود. او را از ایران میشناختم و هرگز تصور نمیکردم آنقدر سادهلوح یا به قول آذربایجانیها «اویار» باشد که فریب کسی مانند خمینی را بخورد.
مقدم مراغه بهراستی دلشکسته به نظر میرسید. او میگفت: «به خواب هم نمیدیدم که اینطور بشود!» این گفته او یادآور جمله معروف خمینی بود: «طوری نکنید که طوری بشود که مردم خیال کنند طوری شده است!» ساعتها بحث و گفتوگو با مردی که با حسن نیت به میهنگرایان پیوسته بود بیآنکه بداند راه جهنم را حسننیت مفروش میکند، نشان داد که جنون لحظهای ۱۳۵۷ــ یک نوع هیستری تاریخیــ میتواند حتی باهوشترین آدمیان را نیز به بیراهه بکشاند.
نفر بعدی در صف تبعیدیان به پاریس دریادار احمد مدنی بود. برخلاف تبعیدیان مذکور در بالا، مدنی هنوز امیدوار بود که بتواند به ایران برگردد و کشور را از «مهلکه» نجات دهد. مشکل او این بود که هنوز نتوانسته بود یا نخواسته بود خود را از قید طرز فکر نواستعماری روشنفکران ایران برهاندــ طرز فکری که بر اساس آن هیچ برنامه یا شخصیت سیاسی ایرانی نمیتواند بدون حمایت یک قدرت بزرگ بهجایی برسد. او اصرار داشت که «باید آمریکاییها را قانع کنیم که آخوندها نمیتوانند ایران را اداره کنند و ممکن است پیشدرآمدی باشند برای تسلط شوروی بر ایران».
سؤال: پس انقلاب اسلامی به ضرر ملت ایران بود؟ پاسخ: «البته، البته، هزار البته!»
آنچه بهصورت قطرهقطره به تبعید آمدن آغاز شد طولی نکشید که به سیل تبدیل شد، بهطوریکه شرح همه گفتوشنودها با تازهواردان هفتاد من کاغذ میشود. اسلام کاظمیه، داستاننویس و دوست دیرین جلال آلاحمد را در نقش شوالیه رزمنده علیه آخوندها، آنهم از داخل یک آپارتمان یکاتاقه کنار رودخانه سن میبینم. منصور حکمت، رهبر حزب کمونیست کارگران که رنج روحیاش ازآنچه در ایران میگذشت در چشمانش دیده میشد، پرویز نقیبی که فقط با دو سال کار در دستگاه تبلیغاتی رژیم جدید فهمیده بود شام خوردن با شیطان نیازمند یک قاشق دراز است، منوچهر کیمرام که میگفت: «در زمان شاه مسئله این بود که چطور کشاورزی و صنعت را مکمل یکدیگر بسازیم. امروز مسئله این است که چطور نگذاریم مملکت زیر آوار دفن شود.»
مهدی بازرگان، اولین نخستوزیر خمینی را در یکی دو سفرش به خارج نتوانستم ببینم. بدیهی بود که هر دیدار با یک «طاغوتی» مانند من میتوانست در بازگشت به ایران، او را دچار دردسر کند؛ اما پاسخ یک سؤال را در مطلبی در نشریه «نهضت آزادی ایران» داده بود: «انقلاب اسلامی ما به دلیل خشونتها و خصومتها و انتقامجوییها و خفقانآوری و انحصارطلبی و انحرافات خود، روی بدترین انقلابها را سفید کرده است.»
داریوش شایگان، روشنفکر برجسته و دوست دیرین که اصطلاح «خمینی گاندی اسلام» را اختراع کرده بود نیز بهزودی دریافت که بزک خنزیر طبیعت او را عوض نمیکندــ اما او اصرار داشت که زیستن در ایران با هر خواری و خفت هم که همراه باشد بهتر از رنج بردن در تبعید است. از دید او، خمینی در مقیاس تاریخ ایران، «باد شکمی است در گردباد» میآید بوی بد میپراکند اما سرانجام محو میشود.
باقر پرهام، روشنفکر چپگرا و یکی از امضاکنندگان نامه پر از دروغ ۶۵ «نویسنده و روشنفکر ایرانی» به کورت والدهایم، دبیر کل وقت سازمان ملل، یکی از معدود تازهواردان به تبعید پاریس بود که هنوز خود را در جنگ با محمدرضا شاه نمیدید. او گفت: «این نکته فراموش نشود که شاه میتوانست اسلحه بکشد و نکشید. این نقطه باارزشی است که ما از آن غافل بودیم.» پرهام، مانند بسیاری از روشنفکران ایرانی آن زمان، قدرتهای بیگانه را مسئول ناکامیها و مصائب ملت ما میدانست. او گفت: «در شهریور ۲۰ سه ارتش (خارجی) آمدند و شاه را بیرون کردند ولی به علت تعادلی که در استبداد رضاشاه وجود داشتــ به ریشسفیدها احترام میگذاشت، به روحانیت احترام میگذاشت، رعایت حال همه را میکردــ در مملکت ثبات بود. رضاشاه غرس میکرد اما از ریشه نمیزدــ بهار، مصدق، تقیزاده، فروغی، قوام و بقیه را نگه میداشت. رضاشاه نابود نمیکرد. در موقع بحرانی، همه آنها کار را درست کردند، مجلس و شاه را حفظ کردند و کشور را نجات دادند. اگر اینطور رفتار نکرده بودند، خوب یک شاه را میزدند کافی بود که مملکت از بین برود.»
گفتههای یک دوست و همکار دیگر نیز در یادداشتهایم باقیمانده است. او که بهتر است بینام بماند، خبرنگار یک روزنامه سوئیسی بود که در نخستین سال تسلط خمینیگرایان در تهران حضور داشت. او میگفت: «بارها فکر میکردم چطور وضع ایران (پس از رفتن شاه) را توصیف کنم. سرانجام، یک تصویر در ذهنم شکل گرفت: تصویر یک دارالمجانین که در آن بیماران روانی پزشکان را میکشند یا بیرون میکنند و خودکنترل را به دست میگیرند.»
یک نکته برای من مسلم است. امروز اکثریت ایرانیانی که به نحوی در بهاصطلاح انقلاب ۱۳۵۷ نقشی داشتهاند، فهمیدهاند که به راه خطا رفتهاند. آنان را میتوان به سه گروه تقسیم کرد. گروه اول همچنان به فانتزی «انقلاب را دزدیدند» دلبستهاند، بیآنکه امیدی به پس گرفتن مال مسروقه داشته باشند. گروه دوم کسانیاند که هنوز امیدی اندک و روزبهروز اندکتر، به متوقف کردن این ماشین ترمز بریده دارند و میکوشند تا با مطرح کردن اصلاحاتــ اصلاحاتی که هرگز بهروشنی ارائه نمیشودــ یا با طرح فانتزی «رفراندوم» آنچه را نجاتدادنی نیست نجات دهند. گروه سوم کسانیاند که بعد از پیروزی انقلاب، انقلابی شدهاند و دولت را وسیلهای برای ثروتاندوزی، اگر نخواهیم بگوییم چپاول، میپندارند. آنان مانند جدیدالاسلامها که از هر مسلمانی مسلمانترند، از هر خمینیچی خمینیچیترند.
همه آنها با گره گوردیان فلسفی مواجهاندــ گرهای که فقط با یک ضربه شمشیر مجازی، یعنی ذهن آگاه، باز میشود. سالها پیش، من از اصطلاح «شمشیر یلتسین» استفاده کردم. بوریس یلتسین پس از سالها شرکت در رهبری اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به این نتیجه رسید که بدون پذیرفتن این واقعیت که انقلاب اکتبر یک فاجعه ملی بوده است، روسیه نمیتواند زنجیرهای کمونیسم را بشکند و به مسیر تاریخی خود، خوب یا بد، یاز گردد. روسیه برای اینکه دوباره روسی بشود، میبایستی انقلاب اکتبر را چنانکه بود بنگرد، نه چنانکه هفت دهه تبلیغات مزورانه عرضه کرده بود.
امروز، آنان که در چارچوب نظام خمینیگرا قرار داشتهاند نیازمند رسیدن به یکلحظه یلتسینی هستند. محمود احمدینژاد گفته است: «آنها (یعنی گروهی که خودش جزوشان بود) فکر میکنند با حذف دیگران خودشان میمانند، اما اشتباه میکنند. حذف دیگران سنگ اول نابودی خودشان است.»
بسیاری از ایرانیان، شاید هم اکثریت، به لحظه یلتسینی رسیدهاند، شما چطور؟
برگرفته از موضع ایندیپندنت