از دیرباز این پرسش در میان بوده است که فلسفه برای عامه مردم است یا تنها به خواص آنها اختصاص دارد؟ به سخن دیگر، آیا «همگان» باید فلسفه بورزند یا صرفاً «نخبگان» اند که باید به آن بپردازند؟ از سوی دیگر نیز باید پرسید که اگر فلسفه در «مقام تعریف» تنها برای نخبگان است، آنگاه «در مقام مصداق» این نخبگان کدماند و چگونه و با چه معیاری باید آنها را بازشناخت؟ جالب آنکه اختلافنظر در باب امکان و مطلوبیتِ «عامهفهم کردنِ» (popularization) فلسفه خاصِ غیر فیلسوفان نبوده است و فلاسفه نیز خود بر سر آن وحدت نظر نداشتهاند. آنچنانکه یاسپرس میگوید افلاطون، فلوطین و اسپینوزا با «ایده فلسفه برای همه» سر آشتی نداشته و ازنظر آنها فلسفهپردازی و فلسفه ورزی را تنها باید از شمار اندکی از نخبگان و فرزانگان که آموزشوپرورش لازم را دیدهاند انتظار داشت. چنین نگاهی در کل تاریخ فلسفه غالب بوده و در این میان تنها کانت، فیلسوف عصر روشنگری است که برای نخستین بار با چنین تلقیای درآویخته و فلسفه را نه در شأن نخبگان که شأن انسان چونان انسان به شمار آورده است.
بهراستی هریک از طرفین این دعوی، کانت، موافقان و مخالفانش چه ادلهای داشتهاند و کدامیک بر نهج صواب بودهاند؟ شاید در این مسئله نیز چونان مسائل فلسفی، فصل الخطابی وجود ندارد و هر فردی باید مستقلاً بیندیشد و تصمیم فلسفی خود را بگیرد؛ بهصف موافقان یا مخالفان کانت بپیوندد و یا احیاناً خود جبهه جدیدی تشکیل دهد؛ اما پیش از هرگونه اتخاذ موضع در این باب باید پرسید آیا بهواقع واژه فلسفه در نزد طرفین دعوی به یک معنا است و یا آنکه هرکدام از آن معنایی متفاوت اراده کردهاند که در این صورت ما تنها با نزاعی لفظی و ظاهری روبهروییم و نه با نزاعی حقیقی و باطنی. این تردید هنگامی جدیتر خواهد شد که با این سخن کانت نیز مواجه شویم که میگوید «خدای متعال هر که را بخواهد به نفرین دنیا و آخرت گرفتار کند در ورطه فلسفه میاندازد.» آیا باید گفت که کانت با این سخن خود، از یکسو و ایده «فلسفه برای همه» اش، از سوی دیگر، آرزو و قصد تیرهبختی و سیهروزی همگان را داشته است و یا باید چنین پنداشت که احیاناً واژه فلسفه در نظر کانت نیز یک معنا نداشته است؟
اساساً فلسفه در آثار کانت به دو معنا آمده؛ چنانچه ازآنپس نیز معانی دیگری را به همراه داشته است. نخست به معنای کلاسیکش، یعنی شناخت عقلانی عالم و آدم که همان دانش «متافیزیک» یا «مابعدالطبیعه» است. کانت بنا به مشرب خود، با فلسفه بدین معنا هیچ نگاه آشتیجویانهای نداشته و آن را سراسر نزاعی بیفرجام در باب مسائلی حل ناشدنی و جدلی الطرفینی میداند که به سبب فرآرویِ بوالفضولانه عقل از حدود خویش پدید آمده است. در حقیقت کانت فلسفه را بدین معناست که بلای دنیا و آخرت میداند و آن را صرفاً تقلایی مذبوحانه میشمارد. کانت تحت تأثیر جنبش روشنگری معنای دیگری به واژه فلسفه بخشید. فلسفه بدین معنا همان فضیلت «حقیقتطلبی» و «معرفتجویی» است که کانت آن را «شهامت دانستن» و «قدرت داوری» میخواند. «احمق کسی نیست که نمیداند، آنکس است که قدرت داوری ندارد.» بهعبارتدیگر، فلسفه بدین معنا همان سرشت بنیادین روشنگری است؛ بهکارگیری فهم خویش و کنار نهادن مرجعیت دیگری است. «فلسفه ورزی بلوغ اندیشگی و نهایتاً بیرون آمدن آدمی از قیمومیتی است که خود بر خویش تحمیل کرده است.»
در مکالمات افلاطون از زبان استادش سقراط میخوانیم «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد!» در نظر سقراط زندگی نیازموده همان زندگی غیر فیلسوفانه است و زندگی فیلسوفانه همان زندگی حقیقتطلبانه و معرفتجویانه است. بهعبارتدیگر، دفاع سقراط از فلسفه پشتوانهای اخلاقی دارد و معنای سخن او جز این نیست که زندگی غیر فیلسوفانه ارزش زیستن ندارد! میتوان گفت روح فلسفه دکارت نیز حقیقتطلبی و پرهیز از خودفریبی است. بدین معنا همچنان فلسفه ورزی شأنی اخلاقی دارد، چراکه اخلاق با افعال ارادی آدمی سروکار دارد و دکارت نیز سخن از اراده و وظیفه آن به میان میآورد. «وظیفه اراده این است که راه شناخت را نشان دهد و اراده این قدرت را دارد که هرگز حکمی نکند مگر آنکه بر پایه مفاهیم روشن و متمایز باشد.» به نظر میرسد فیلسوفانی چون ویلیام جیمز که درزمینهٔ «اخلاق باور» کارکردهاند بهترین تقریر را برای سخن سقراط و دکارت فراهم آوردهاند. ازنظر آنها لازمه اخلاقی زیستن این است که تا آنجا که به سود باورهای مختلف (عقاید، عواطف و علایق) استدلال داریم آنها را بپذیریم و تا آنجا که به ضرر آنها استدلال داریم از آنها بگریزیم و اگر دستمان از هرگونه حجتی خالی بود، آنگاه تا هنگامیکه چنین است چون بید بر سر ایمان خود بلرزیم…
مسعود زنجانی