14.3 C
تهران
یکشنبه, ۲۷. آبان , ۱۴۰۳

شب اول

سیروس آموزگار، روزنامه‌نگار پیش‌کسوت و از اولین گردانندگان روزنامه‌ی آیندگان که چند هفته پیش در پاریس درگذشت، سابقه‌ی دوستی و همکاری نزدیکی با داریوش همایون، بانی آیندگان و وزیر اطلاعات و جهانگردی در سال‌های آخر حکومت شاه، داشت. آنچه در اینجا آمده، یادداشتی است که سیروس آموزگار سال‌ها پیش در شرح این دوستی و بزرگداشتِ داریوش همایون نوشته بود.

***

 

اسم پسر من «همایون» است و اسم نوه‌ام «داریوش»؛ هر دو البته به خاطر داریوش همایون. نمی‌دانم که اگر او نیز پسری می‌داشت، اسمش را «سیروس» می‌گذاشت یا نه و تازه این مطلب ازنظر من کوچک‌ترین اهمیتی ندارد.

بیش از چهل سال پیش، در یک بعدازظهر داغ خردادماه، ما به هم معرفی شدیم و نیم ساعت بعد به‌صورت دو دوست جدانشدنی درآمدیم و وی، درواقع به‌صورت عضوی از خانواده‌ی ما درآمد و من عضو خانواده‌ی او. مثل هر دو نفر دیگری در جهان، البته گاه باهم اختلاف داشته‌ایم. گاه او به سفری طولانی رفته است و گاه من. گاهی، مدت‌ها در یک شهر بوده‌ایم و همدیگر را ندیده‌ایم. ولی دوستی‌مان هرگز خدشه برنداشته است؛ اما آیا بعدازاین همه‌سال، من و همایون به‌درستی همدیگر را می‌شناسیم؟ وی استعدادی در حد نبوغ، برای پنهان کردن احساسات خود دارد. ولی تداوم دیدار، ظاهراً و قاعدتاً، هر زرهی را می‌شکافد. شماره‌ی مخصوص مجله‌ی تلاشِ خانم مدرس، برای خود من هم فرصتی است که ببینم داریوش همایونِ واقعی را تا چه حد می‌شناسم.

سیروس آموزگار
سیروس آموزگار

این تذکر البته ضروری است که بعد از این‌همه سال، مکالماتی را که در این متن به آن‌ها اشاره‌شده است عیناً به خاطر نمی‌آورم و آنچه نوشته‌ام اغلب نقل به مضمون است.

بعدازظهر جمعه سوم خرداد ۱۳۴۱ مسعود برزین، ذبیح‌الله منصوری و من، کنار درِ ورودیِ سالن مدرسه‌ی فیروزکوهی ایستاده بودیم و با نگرانی به نویسندگان و خبرنگارانی که از راه می‌رسیدند نگاه می‌کردیم. جلسه هنوز رسمی نشده بود و بچه‌ها در گروه‌های کوچک دورهم جمع بودند. انتخابات دوره‌ی دوم سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران بود و احتمالاً مهم‌ترین انتخابات سندیکا. برگزیدگان دوره‌ی اول مأموریتی جز این نداشتند که سندیکا را به ثبت برسانند و آیین‌نامه‌ها و اساسنامه‌های لازم را تهیه کنند. اینک مطالب تهیه‌شده می‌بایست به تصویب مجمع می‌رسید و بعد هم هیئت‌مدیره‌ای انتخاب می‌شد که به کار جدی سندیکا برسد و این سؤالِ نگران‌کننده هر سه‌ی ما و بدون شک بقیه را نیز می‌آزُرد که آیا روزنامه‌نویس‌های پراکنده، با افکار و عقاید مختلف که بدون تردید یکی از مشکل‌ترین گروه‌های شغلی در تمام دنیا هستند، تن به جمع شدن خواهند داد یا این تجربه نیز مثل بسیاری از تجربه‌های پیشین با شکست مواجه خواهد شد.

ناگهان در میان جمع، وسط سالن، چشم‌ام به جوان بلندقدی افتاد که چهار پنج نفر احاطه‌اش کرده بودند و او با هیجان، برای‌شان حرف می‌زد. از دور اولین چیزی که در چهره‌اش بیننده را جلب می‌کرد، پیشانی‌بلندش بود و موهای پاشنه‌نخواب و کمی آشفته که شباهتی مبهم به جری لوئیس، هنرپیشه‌ی معروف آمریکایی، داشت.

از مسعود به رزین پرسیدم «این آقا کیست؟» و به رزین با حیرت گفت: «همایون را نمی‌شناسی؟» گفتم: «داریوش همایون؟ مفسر سیاسیِ اطلاعات؟» البته که داریوش همایون را به اسم می‌شناختم. کی نمی‌شناخت؟ ولی هرگز با هم برخورد نکرده بودیم.

آن روزها داریوش همایون با نثر اختصاصی و غیرقابل‌ تقلید خویش و استدلال محکم و سرشار از دانش سیاسی و اطلاعات دست‌اول و تازه، در محافل مطبوعاتی سخت مشهور بود. همه می‌دانستند که وی بعد از حوادث ۲۸ مرداد و چند صباحی آب‌خنک‌ خوردن، در تأمین نان شب، به‌عنوان مصحح در روزنامه‌ی اطلاعات استخدام‌شده بود و بعد با تذکرات دقیق و آگاهانه‌ی خویش، درباره‌ی مطالب سیاسی و به‌خصوص مطالب خارجی، وسعت دانش سیاسی خود را به سردبیر خارجیِ روزنامه، تورج فرازمند، نشان داده بود. وی او را از فضای سرب‌آلود چاپخانه بیرون کشیده و به هیئت‌ تحریریه‌ی روزنامه آورده بود و بعدازآنکه خودْ کار تأسیس و اداره‌ی مجله‌ی اطلاعات جوانان را به عهده گرفت، به‌عنوان نامزد بلامنازع، داریوش همایون سردبیر خارجی روزنامه شده بود.

زبان انگلیسی را خیلی خوب می‌دانست و عطش حیرت‌انگیزِ وی برای خواندن متون سیاسی، از کتاب گرفته تا روزنامه و حتی جزوه‌های تبلیغاتی احزاب سیاسیِ سراسر جهان، از وی یک کارشناس دقیق مسائل جهان ساخته بود که از هر حیث شایسته‌ی احراز این سِمَت بود. وی برای اولین بار نوشتن تفسیرهای سیاسی را به آن شکلِ ابتکاری در روزنامه‌ی اطلاعات مرسوم کرد.

مسعود برزین گفت: «چطور همدیگر را نمی‌شناسید؟ برویم به هم معرفی‌تان کنم.» رفتیم و به هم معرفی شدیم. گفت خیلی از نوشته‌های مرا خوانده است. ولی من باور نکردم. من آن روزها فقط داستان می‌نوشتم و به نظرم نمی‌رسید که همایون حالِ قصه‌خواندن داشته باشد. خنده‌ای کرد و گفت: «منظورم دقیقاً خواندن نبود. می‌خواستم بگویم شنیده‌ام. نمایش‌های ساعت یکِ روزهای جمعه را معمولاً گوش می‌کنم.»

باهم به‌طرف پنجره رفتیم. از پشت شیشه‌ها، حیاط دبستانْ خلوت و غمگین بود. دو سه تا از بچه‌های مطبوعاتی به دیوار روبه‌رو تکیه کرده بودند و باهم حرف می‌زدند. همایون ناگهان و بی‌مقدمه گفت: «شما عکس‌العملی از خودتان نشان دادید، مثل‌اینکه من به‌کلی با عالم قصه و داستان بیگانه هستم. این‌طور نیست. شما می‌دانید که آقای جمال‌زاده دایی مادر من است؟ بالاخره یک‌کمی خون داستان‌نویسی هم توی رگ‌های من هست.»

اما من این «یک‌کمی خون» را هرگز در طول بیش از چهل سال که از آن روز می‌گذرد در هیچ‌یک از نوشته‌های او که بدون هیچ تردیدی همه‌شان را خوانده‌ام، ندیده‌ام. حتی شرحی که درباره‌ی فرار خود از ایران نوشته است، بیشتر یک رپورتاژ زیباست تا یک داستان؛ اما چندی پیش در مصاحبه‌ای که با حسین مهری داشت، برای اولین و احتمالاً آخرین‌ بار، جوشش این «یک‌کمی خون» را در کلام او (و نه در نوشته‌اش) حس کردم. شرحِ پنهان‌شده‌ها، تفکرات شخصی، عکس‌العمل‌های متغیر در برابر حوادث، با چنان ظرافت ادبی‌ای پشت سرهم می‌آمد که احساس یک قصه‌ی بلند فلسفی را در شنونده زنده می‌کرد.

آن روز، هر دوی ما به عضویت هیئت‌مدیره‌ی جدید سندیکا انتخاب شدیم. کمی از ساعت هشت می‌گذشت که هر دو از مدرسه‌ی فیروزکوهی بیرون آمدیم و باآنکه به‌سختی راه می‌رفت، پیاده به‌طرف خیابان شاه رضا راه افتادیم و در کاخ شمالی به رستوران «آل‌کوبانا» رفتیم که تازه بازشده بود و غذاهای اسپانیولی داشت. دونفری پشت یک میز نشستیم و من پرسیدم: «تو واقعاً غذاهای اسپانیولی را دوست داری؟» یادم نیست که کدام‌یک از ما دو تا برای اولین بار لفظ «تو» را به کار برد. ولی به‌هرحال بلافاصله جا افتاد. همایون جواب داد: «نه. ولی به‌هرحال هر چیزی را باید لااقل یک‌بار امتحان کرد.» پرسیدم: «حتی روزنامه‌نویسی را؟» گفت: «فکر نمی‌کنم که همه‌ی عمرم، این روزنامه‌نویسی مرا رها بکند. من وقتی دارم چیزی می‌نویسم، حس می‌کنم که درواقع یک‌گوشه از وجودم از طریق قلم روی کاغذ جاری است. چه جور بگویم؟ این احساس را دارم که آن نوشته، یک قسمت از وجود خود من است؛ اما هرکس به‌هرحال در چند جهت زندگی می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد که در زندگیِ اطراف خودم اثر داشته باشم. اغلب حس می‌کنم برای مسائلی که توی جامعه وجود دارد، راه‌حل‌هایی در ذهن من هست. دل‌ام می‌خواهد این راه‌حل‌ها را تجربه کنم. جامعه تکلیف خودش را با خودش روشن کرده. یک قیصر هست که نیت خیر دارد. باید بهش کمک کرد. شکستن ساختمانِ یک جامعه کار مفیدی نیست چون هیچ‌کس نمی‌تواند حدس بزند که نتیجه‌ی کار چه خواهد شد؛ اما در چیزی که وجود دارد، می‌شود معایب را دید و اصلاح کرد. من حس می‌کنم که در زندگی‌ام فرصت‌هایی خواهم داشت، برای اینکه کاری بکنم. صبح‌ها که از خانه راه می‌افتم، توی برف و باران و آفتابِ داغ مردم را می‌بینم که آزار می‌بینند و توی خط اتوبوس ایستاده‌اند. خوب، این مشکل قطعاً راه‌حل دارد و باید راه‌حل‌اش را پیدا کرد. من دل‌ام می‌خواهد راه‌حلش را پیدا کنم. این شهر با این ساختمان‌های بدقواره‌اش که نه ایرانی است و نه فرنگی، با این کوچه‌های کج‌ومعوج، این خیابان‌ها با این آسفالت‌های درب‌وداغون، این دکان‌ها که یک روز گوشت ندارند، یک روز پنیر، یک روز پیاز، خوب این کارها حتماً‌ راه‌حل دارند. ما که از دنیا جدا نیستیم. چرا همه‌ی دنیا برای مشکلات‌شان راه‌حل پیدا می‌کنند و ما نمی‌توانیم؟ برای اینکه دنبال‌اش نیستیم. من دلم می‌خواهد برای همه‌ی این مشکلات دنبال راه‌حل بگردم. بالاخره هرکسی در زندگی‌اش جاه‌طلبی‌هایی دارد. ولی جاه‌طلبیِ شخصِ من، مقام نیست، حل مسئله است.» گفتم: «برای حل این مشکلات یا باید صاحب‌مقام بود و دست‌توی کار کرد یا پول داشت و راه‌حل را خرید. دلت می‌خواهد پول‌دار بشوی؟» همایون جواب داد: «آه… نه… اصلاً… مطلقاً‌ در بند پول نیستم.»

آن شب این حرفِ همایون به نظرم نوعی تعارف آمد. ولی بعدها دیدم واقعاً راست می‌گوید. همایون اصلاً نوسیون پول ندارد. حتی همین‌الان. تا وقتی در فرانسه بود، حتی کاغذهای مالیاتی‌اش را من پر می‌کردم. من تردید دارم که در همه‌ی عمرش حتی یک‌بار نشسته و یک دسته اسکناس را شمرده باشد.

وقتی آن اوایلِ جمهوری اسلامی سعی داشتند برای هرکس هفت‌هشت ‌تا جرم جزایی و اخلاقی و مالی و شریعتی پیدا کنند، هیچ جا ندیدم که او را متهم کرده باشند که جایی و وقتی در یک مسئله‌ی مالی آلوده‌شده باشد.

گفتم: «پس چه می‌خواهی؟» گفت: «یک روزی باید خودم یک روزنامه عَلَم کنم. از طریق روزنامه‌ای که مال خودم باشد. خیلی حرف‌ها را می‌شود بدون ملاحظه گفت. حرفی که گفته بشود، به‌هرحال یک شنونده پیدا می‌کند.» ناگهان قیافه‌اش جدی شد و راست توی چشمان من نگاه کرد و گفت: «می‌خواهی با من باشی؟ که باهم این کارها را بکنیم؟ دست در دست هم.»

دکتر داریوش همایون
دکتر داریوش همایون

من گفتم: «ما حتی یک روز نیست که باهم آشنا شده‌ایم. تو از من چه می‌دانی؟ من از تو چه می‌دانم؟ تو حُسن و عیب‌های مرا نمی‌دانی. من حُسن و عیب‌های تو را نمی‌دانم. تعهد دشواری است.»

گفت: «مسئله‌ای نیست. هر وقت نتوانستیم، باهم کار نمی‌کنیم. اصلْ خواستن است.»

گفتم: «به‌هرحال می‌توانی همیشه روی من حساب کنی.»

ولی در عمل، جز در روزنامه‌ی آیندگان، ما هیچ جا باهم کار نکردیم و صادقانه باید بگویم که امتناع همیشه از جانب من بود و نه او.

وقتی از انگلستان برگشتم، او سخت سیاسی شده بود و یک سال بعد، شد قائم‌مقامِ حزب رستاخیز. آن روزها من سخت دل‌زده و رنجیده بودم (البته نه از او) و رفته بودم بازار و تجارت می‌کردم. یک روز هوشنگ وزیری آمد دکان من و گفت: «بلند شو برویم.» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «توی راه بهت می‌گویم.»

توی راه به هم چیزی نگفت و باهم رفتیم و جلوی ساختمان حزب پیاده شدیم. حدس زدم که کجا داریم می‌رویم ولی به روی خودم نیاوردم. از پله‌ها بالا رفتیم. درِ اطاق همایون را باز کرد و مرا هل داد تو و گفت: «من کاردارم، باید بروم. خودتان باهم رفیق‌اید، حرف‌های‌تان را به هم بزنید.» در را بست و رفت. همایون جلو آمد و دست داد و گفت: «یک‌خرده چاق شده‌ای.» چند وقتی بود که همدیگر را ندیده بودیم. گفتم: «تو هم همین‌طور.» رفت پشت میزش و من روی صندلی جلوِ میزش نشستم.

همایون یک‌کمی با اسباب‌اثاثیه‌ی روی میزش ور رفت و بعد گفت: «آن قرار ما در رستوران «آل‌کوبانا» را یادت هست؟ بلند شو بیا به من کمک کن.» گفتم: «چه‌کار کنم؟» گفت: «بیا کارهای مالی و اداری حزب را به دست بگیر.»

به‌جز چند صباحی که در آغاز تأسیس حزب رستاخیز، به اصرار دکتر عاملی، مرد فرشته خصال سیاست ایران، کمی در بخش ایدئولوژی حزب فعالیت کرده بودم، خودم را به‌کلی از حزب کنار کشیده بودم و آن روز دل‌ام نمی‌خواست مطلقاً در کار حزب فعالیت و دخالتی داشته باشم. دل‌ام نمی‌خواست داریوش همایون هم آلوده‌ی کار حزبی بشود. همایون یکی از خوش‌فکرترین مردان سیاسی ایران بود و هست و هرگز نمی‌خواستم که خود را آلوده‌ی کارهای اجرایی بکند. او در مقام یک اندیشمند سیاسی و اجتماعی می‌توانست خود را بالاتر از حزب و بالاتر از فعالیت‌های سیاسی نگه دارد و خیلی هم مفیدتر باشد.

نظر خودم را با کم‌رنگ‌ترین کلمات بر زبان آوردم تا اگر احساس کردم که دل‌اش می‌خواهد دنبال بحث را بگیرم، به استدلال خودم ادامه بدهم. به تجربه می‌دانستم که با همایون همیشه باید دونفری بحث کرد زیرا حضور حتی یک فرد ثالث او را بلافاصله درون لاک خودش فرومی‌بَرَد. احساس کردم تمایلی به ادامه‌ی بحث ندارد. من هم چیزی نگفتم و وقتی بیرون آمدم و از پله‌ها پایین می‌آمدم، فکر کردم که احتمالاً از یک میکروفون مخفیِ احتمالی وحشت داشته است. به‌هرحال کار همکاری ما این بار نگرفت.

مدتی بعد، وی وزیر اطلاعات شد. سه‌چهار روز از این ماجرا نگذشته بود که باز سروکله‌ی هوشنگ وزیری در حجره‌ی من در بازار پیدا شد. این بار به‌محض اینکه از در وارد شد، دلیل‌اش را فهمیدم. آمد و نشست و یک چای خوش‌ عطر و خوش‌طعمِ بازاری سرکشید و گفت: «رفیق‌ات شد وزیر اطلاعات.» گفتم: «بله، می‌دانم.» گفت: «پیش‌اش رفتی تبریک بگویی؟» گفتم: «برایش یک نامه‌ی تبریک فرستادم.» کمی تند شد و گفت: «این اداها چیست شما دو تا بچه ریشو درمی‌آورید؟ امروز بعدازظهر ساعت چهار منتظرت است.»

ساعت سه از حجره راه افتادم. اعتراف می‌کنم که این بار وسوسه شدم که دعوت‌اش را به همکاری قبول کنم. ولی وقتی به دفترش رسیدم، یک کسی پیش‌اش بود و منشی‌اش خواهش کرد چنددقیقه‌ای منتظر بمانم. در اطاق منشی‌اش یک تلکس بود که داشت کار می‌کرد و یک صندلی نیز کنارش گذاشته بودند. رفتم رویش نشستم. مدتی درودیوار را نگاه کردم و بعد برگشتم و به سیاق دورانی که کار جدی روزنامه‌نویسی می‌کردم، شروع کردم به خواندن خبرهایی که مخابره می‌شد. خبرها مربوط به همه‌ی دنیا بود؛ سیل در جاکارتا و دستگیری قاچاقچی هروئین در هندوراس و ازدواج فلان ستاره با فلان هنرپیشه.

ناگهان خانم منشیِ وزیر با یک حرکت تند طرف من آمد و تشر زنان گفت: «آقا قرار نیست که مطالب محرمانه را شما بخوانید.» و تلکس را برگرداند و رویش را به‌طرف دیوار کرد و پشت میزش برگشت.

حرکت تند و بسیار بی‌ادبانه‌ی خانم منشی مرا به‌شدت عصبانی کرد و گفتم: «خانم کدام محرمانه؟ توی همین تهران، همین‌الان صد تا از این تلکس‌ها دارد کار می‌کند.» و از جایم بلند شدم که بیایم بیرون و درست در همین لحظه درِ بین دو اطاق باز شد و خانم منشی گفت: «بفرمایید قربان، آقای وزیر منتظرتان هستند.» یک ثانیه تردید کردم که بمانم یا بروم و بعد با خودم گفتم این میان همایون که گناهی ندارد. می‌روم و می‌بینم‌اش. وارد اطاق آقای وزیر شدم ولی اتفاقی که افتاد مرا از پذیرفتن پیشنهاد همایون بازداشت. اصرار وی اثری نکرد و من شاید هم بی‌دلیل و شاید هم بیهوده، شاید هم خوشبختانه، با وی کار نکردم؛ اما به‌هرحال همایون به تعهدی که کرده بود، پایبند ماند و این من بودم که نخواستم کاری به عهده بگیرم.

همایون ظاهراً از غذای اسپانیولی خوش‌اش نیامد. بشقاب خودش را عقب زد و گفت: «زندگی هم مثل بشقاب غذاست؛ اگر نخواستی پس می‌زنی و حتی اگر دلت خواست می‌توانی غذای دیگری سفارش بدهی… اصل این است که اشتهای خوردن داشته باشی.» گفتم: «دقیقاً. گرفتاری اینجاست که گاهی آدم اشتهای خوردن ندارد و دست خودش هم نیست. خوب برای آن می‌شود راه‌حلی پیدا کرد. می‌شود دوای اشتها‌آور خورد. ولی اگر صاحب رستوران عمداً‌ توی غذایت نمک زیادی ریخت که تو هوس خوردن نکنی، چه می‌کنی؟» همایون گفت: «کدام رستوران‌داری این کار را می‌کند؟» گفتم: «رستوران‌دار این کار را نمی‌کند چون به نفع‌اش نیست. ولی خیلی‌ها هستند که نفع‌شان در این است که تو کاری نکنی. خیلی‌ها محض رضای خدا برای آدم پرونده می‌سازند. نمی‌دانی این تنگ‌نظرانِ حرفه‌ای چه به روزگار آدم می‌آورند.» گفت: «بسیار خوب. خود این هم یک مسئله است. برای این هم باید راه‌حل پیدا کرد.»

ما هنوز جامعه را نمی‌شناختیم. تازه خود من هم که آن حرف‌ها را می‌زدم،‌ تجربه‌ی شخصی نداشتم و داشتم حرف دیگران را تکرار می‌کردم؛ اما دنیا و روزگار، معلم‌های حیرت‌آوری هستند.

یکی‌دو سال بعد که همایون و من به‌صورت دو تا دوست جدانشدنی درآمده بودیم و تقریباً شب و روز باهم بودیم و داشتیم با چند دوست دیگر مقدمات طرح انتشار روزنامه‌ی آیندگان را می‌ریختیم، یک‌شب یک شاعره بانوی باذوق و خوش‌سخن، به‌افتخار ورود یک خانم مترجمِ محترم و بسیار دوست‌داشتنی، یک میهمانی داده بود و من و همایون هم دعوت داشتیم. از میهمان‌های آن شب تنها شادروان غلام‌حسین صالح‌یار و شادروان اسماعیل رائین و از زنده‌ها که انشاءالله عمرش دراز باد، جهانگیر بهروز را به خاطر دارم. من کمی دیرتر از وقت به میهمانی رسیدم و چون معمولاً همیشه و همه‌جا با داریوش همایون بودم، میهمان‌ها پرسیدند که پس همایون کو و من طبق معمولِ خودم که همیشه شوخی می‌کنم و هیچ سؤالی و هیچ کاری را جدی نمی‌گیرم، گفتم: «مگر شما در جریان نیستید؟» همه کنجکاو شدند و پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است. گفتم: «مگر خبر ندارید که همایون برای انجام یک کودتا در اندونزی است؟» آن روزها سوهارتو در اندونزی کودتا کرده بود و نقل محافل سیاسی کودتای اندونزی بود. یکی‌دو تا از میهمان‌ها که ظاهراً با شوخی‌های من زیاد آشنا نبودند، حرف‌ام باورشان شد و وقتی بقیه زدند زیر خنده، همه فهمیدند که ماجرا شوخی کوچکی بیش نیست و کمی بعد داریوش همایون هم از راه رسید و به نقل شوخی خندید و تا آخر شب، شوخیِ جاریِ میهمانی قصه‌ی شرکت داریوش همایون در کودتای اندونزی بود. آن روزها قرار بود که اسماعیل رائین نیز جزو مؤسسان روزنامه‌ی ما باشد و بعد به دلایل فراوان، این موضوع منتفی شد. ولی بین رائین و همایون سخت به هم خورد و رائین ماجرای کودتای اندونزی را بزرگ و جدی کرد و همه‌جا علیه همایون شایع کرد که وی کودتاچی است و قلمرو اقدامات کودتایی او سراسر جهان را فراگرفته است. از خلایقی که این حرف را شنیدند و البته باور کردند، یکی از خود نپرسید که صلاحیت عملی داریوش همایون برای اداره‌ی یک کودتا چیست. آیا سابقه‌ی ارتشی دارد؟ آیا تحصیلات براندازی کرده است؟ آیا متخصص سیاست اندونزی است؟ آیا در سراسر آمریکا که ظاهراً نقشه‌کش این کودتا بوده حتی یک متخصص کودتا وجود نداشت که می‌بایست از ذخایر ایران (!!) در این مورداستفاده کنند؟ همه این حرف را تکرار می‌کردند و در هر نقل‌قولی طبعاً به وسعت دامنه‌ی عمل می‌افزود زیرا جامعه‌ی ایران نیز شبیه هر جامعه‌ی دیگری است و کسانی هستند که فقط محض رضای خدا علیه دیگری شایعه‌ی بد رها می‌کنند.

ماجرا به‌جایی کشید که دیدم اخیراً در ایران کتابی درباره‌ی داریوش همایون منتشرشده است؛ مجموعه‌ای از اسناد ساواک درباره‌ی وی که به‌هرحال در آن روزگار جزو دوستان رژیم به‌حساب می‌آمد. دو ثلث از متن این کتاب به مباشرت همایون در کودتای اندونزی اختصاص‌یافته است! مطلبی که لااقل همه‌ی مدعوین آن میهمانی، می‌دانند که یک شوخی ساده‌ی ساخته‌وپرداخته‌ی من بوده است. آن شب نه همایون و نه من، هیچ‌کدام نمی‌دانستیم که در همه‌ی جوامع ترمزهای بی‌دلیلی وجود دارند که از هیچ مکانیسم مشخصِ جامعه‌شناسانه‌ای اطاعت نمی‌کنند. عمل‌شان، عملی هرز مبتنی بر یک‌مشت تمایلات شخصی و گاه حتی بدون یک هدف مشخص است.

باوجوداینکه من ذاتاً آدم خوش‌بین و امیدواری هستم، آن شب به‌طور غریزی با حرف‌های همایون مخالفت می‌کردم. گفتم: «حال چه دلیلی دارد که آدم این‌همه شکنجه را تحمل کند فقط به خاطر اینکه می‌خواهد کاری بکند؟»

همایون گفت: «بالاخره آدمیزاد یک‌بار بیشتر فرصت و شانس زندگی کردن را ندارد. می‌تواند بگوید حالا که من فقط یک‌بار زندگی می‌کنم، چه لزومی دارد که بیش از حدْ خودم را زجر بدهم و کاری بکنم. ولی درعین‌حال می‌تواند بگوید از این‌یک بار فرصت باید استفاده کرد و مُهر وجود خود را بر «نامه‌ی» روزگار زد. دنیا را همین آدم‌های دسته‌ی دوم ساخته‌اند. چرا ما جزو این دسته نباشیم؟ البته کار آسانی نیست. باید خیلی زیاد دانست. نه‌تنها باید بیشتر از دیگران بدانی، باید از خودت هم بیشتر بدانی. فردا باید از خودِ امروزت بیشتر بدانی. باید به فکر کردن عادت کرد. باید خواند. باید خواند. باید بیشتر خواند. باید همه‌چیز خواند.»

زیاد خواندن همایون گاه تحمل آدم را به مرز می‌رسانْد. دوسه سال بعد یک سفر دسته‌جمعی به کناره‌های دریای مازندران کردیم. تعدادمان زیاد بود و اطاق‌های موجود معدود. در تقسیم اطاق‌ها، یک اطاق هم به من و همایون رسید. دیروقت بود و همه خسته بودند. من چشم‌هایم باز نمی‌شد و همایون تازه ویر کتاب‌خواندن‌اش گرفته بود. آن‌قدر غر زدم تا مجبور شد چراغ را خاموش کند و بخوابد. فردا صبح سر صبحانه گفت: «به‌هرحال آدم از هر حادثه‌ای باید یک درس بگیرد. غر زدن دیشب تو این درس را به من داد که من باید توی یک اطاق تنها بخوابم.» گفتم: «انشاءالله سفر بعدی. چون امشب هم باید در یک اطاق بخوابیم و حضرت‌عالی از الان تا وقت خواب فرصت دارید هرچه می‌خواهید مطالعه کنید. وقت خواب، چراغ خاموش.»

دراین‌باره، دوستی تعریف می‌کرد در سفری که باهم به سوئد کرده بودند، آخر شب یک مجله‌ی تایم به همایون داده بود که اگر خواب‌اش نبرد، یک‌صفحه‌ای از این مجله را بخواند. ولی فردا صبح با حیرت تمام دیده بود که تمام مجله را قبل از خواب خوانده بود. باید گفت که قدرت مطالعه‌ی همایون گاه حیرت‌برانگیز است. خنده‌ای کردم و گفتم: «تو آن‌چنان به عقیده و آرزوهای خودت چسبیده‌ای که آدم در وجود تو احساس یک بچه را می‌کند. یک بچه که بعد از مدت‌ها آرزو کردن، برایش یک دوچرخه خریده‌اند.» گفت: «نه!‌ هنوز نخریده‌اند. من هنوز در همان مرحله‌ی آرزو کردن هستم. شاید هم درست می‌گویی، عیناً مثل یک بچه. آدم اگر دوران بچگی، بچگی نکرده باشد، دنیای فانتزی دوران بچگی همیشه باهاش باقی می‌ماند.» گفتم: «بالاخره هرکس یک‌جوری بچگی کرده است.» گفت: «نمی‌دانم. شاید. پدر سخت‌گیر و مادر مهربان. خوب، بله. این قاعدتاً جزء اساسی بچگی برای خیلی‌هاست. ولی پدر من اصرار داشت که من بچگی نکنم. یکی از آن خاطرات بسیار دور که به خاطر می‌آورم، مال آن دوره‌ای است که کلاه پهلویِ لبه جلو در ایران رسم شده بود. یادم می‌آید پدرم یکدست لباس عیناً شبیه لباس بزرگ‌ترها برای من دوخته بود و یک کلاه پهلوی و از همه مضحک‌تر، یک عصای کوچک. مثل یک آدم‌بزرگ که توی منگنه کوچک‌اش کرده باشند. یک روز پدرم با همان لباس مرا به یک میهمانی پیش دوست‌هایش برد. یادم است که عین بزرگ‌ترها قدم برمی‌داشتم و سرم را راست نگه می‌داشتم و اگر هوسی برای جنب‌و‌جوش و دویدن و داد زدن داشتم، توی خودم خفه‌اش می‌کردم. رفتیم منزل دوست پدرم. دوست پدرم وقتی در را باز کرد و ما را دید، وحشت‌زده عقب پرید و تا وقتی پدرم قهقهه‌زنان ماجرا را تعریف نکرد، مرا اصلاً نشناخت. ولی از آن مهم‌تر اینکه، خود من هم از این موضوع خوش‌ام آمد. خودم هم دل‌ام خواست که یک آدم‌بزرگ به نظر برسم. خوب، حاصل ماجرا این شد که بچگی نکردم. بعد که کمی بزرگ‌تر شدم و اراده و خواست من هم در زندگی به‌حساب آمد، دل‌ام نخواست که خودم را از آن بزرگ بودن بی‌موقع بیرون بکشم. در عوض، تلاش کردم که برادرهایم و خواهرم بچگی کنند تا هر وقت که دل‌شان می‌خواهد.»

پرسیدم: «این وسط مادرت چیزی نمی‌گفت؟ اعتراض نمی‌کرد؟» گفت: «مادرم مثل همه‌ی زن‌های نرم و مهربانی بود که با یک مرد قوی ازدواج‌کرده بودند. اعتراض نمی‌کرد ولی به طرز حیرت‌آوری مهربان بود. من به مادرم به‌مراتب بیش از پدرم نزدیک هستم.»

رابطه‌ی همایون با مادرش، رابطه‌ای بسیار گرم و مهربانانه بود. یک روز در روزنامه‌ی آیندگان توی دفترم نشسته بودم. ناگهان یکی از موزّعین روزنامه سراسیمه وارد شد و گفت آقای همایون آمدند و رفتند اطاق خودشان، ولی خیلی خیلی اوقات‌شان تلخ بود. بلند شدم و رفتم پیش‌اش. پشت میز سرپا ایستاده بود و تمام پیشانی‌اش غرق قطره‌های عرق بود. حتی سرش را به‌طرف من برنگرداند. گفتم: «چی شده؟» بدون اینکه جواب بدهد، کاغذی را به‌طرف من دراز کرد. دست‌اش آشکارا می‌لرزید. کاغذ را گرفتم. تلگرافی به زبان انگلیسی بود، از دوستی در انگلستان و خبر می‌داد که مادر همایون، دور از وطن، در یک مملکت غریبه، در یک بیمارستان درگذشته است. می‌دانستم که مادرش بیماری دشواری گرفته است. در تهران هم دکترها گفته بودند که امیدی به زندگی‌اش نیست. ولی همایون، باوجودآنکه دست‌وبالش نیز خیلی باز نبود، تمام تلاش‌اش را کرد و او را به انگلستان فرستاد و در یک بیمارستان خوب بستری کرد؛ اما دست تقدیر همیشه قوی‌تر از دست هر انسانی است. تلاش برای جنگیدن با واقعیت، تلاش بیهوده و خسته‌کننده‌ای است و سخت آزاردهنده.

این تنها باری بود که در طول این سالیان دراز، به خاطر می‌آورم که همایون خون‌سردی‌اش را از دست داد. گفتم: «حال می‌خواهی چه‌کار کنی؟» گفت: «روزنامه را خودت اداره کن. من می‌روم خانه… و تا حال‌ام خوب نشده و آرام نشده‌ام، بیرون نمی‌آیم. هیچ‌کس را هم نمی‌خواهم ببینم.» و رفت.

شب، بعدازاینکه کارها روبه‌راه شد و از اداره‌ی روزنامه بیرون آمدم، رفتم درِ خانه‌شان. چراغ اطاق خواب‌اش روشن بود. زنگ زدم و مدتی معطل شدم. کسی در را باز نکرد. بار دیگر. بازهم سکوت. فایده‌ای نداشت. معلوم بود که با خودش خلوت کرده است و علاقه‌ای به دیدن کسی ندارد، هیچ‌کس. راهم را کشیدم و برگشتم خانه‌مان. چهار روز بعد سروکله‌ی همایون در روزنامه پیدا شد. آرام‌تر شده بود. ولی تکیده‌تر و لاغرتر. رفتم اطاق‌اش. او پشت میزش نشست و من روی یکی از صندلی‌های جلو میزش. هیچ‌کدام علاقه‌ای به حرف زدن نداشتیم. نزدیک به پنج دقیقه هر دو ساکت ماندیم. ولی بالاخره می‌بایست سکوت می‌شکست. گفتم: «این چهار روز چه می‌کردی؟» جواب داد: «تمام مثنوی را از سر تا ته خواندم.» گفتم: «حالا راحت‌تر هستی؟» گفت: «راحت‌تر که نه، ولی آرام‌تر.» و از بعدازظهر آن روز کارش را شروع کرد. به خودش مسلط شده بود و آن خروش خاموش درون وجودش داشت فرومی‌نشست.

سال‌ها بعد، در پاریس، یک بعدازظهر در یک جلسه، می‌بایست همدیگر را ببینیم و شب‌اش هم‌دوره‌ی شام ماهانه‌ی روزنامه‌نویس‌های مقیم پاریس بود و جلسات شام ماهانه را من اداره می‌کردم و آن شب قرار بود بعد از شام، همایون برای‌مان سخنرانی کند.

در جلسه‌ی بعدازظهر همایون حاضر شد اما کمتر از معمول حرف می‌زد و مرتب قهوه می‌خورد؛ و عکس‌العمل خاصی از خودش نشان نمی‌داد. وقتی جلسه تمام شد و بچه‌ها متفرق شدند، همایون گفت: «من امشب نمی‌توانم در جلسه‌ی شام شرکت کنم و طبعاً حرف هم نمی‌توانم بزنم.» با حیرت گفتم: «چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟» لب‌هایش را به هم فشرد و گفت: «متأسفانه امروز صبح پدرم در تهران فوت کرده.» من حسابی جا خوردم و گفتم: «چرا چیزی به من نگفتی؟ چرا در این جلسه شرکت کردی؟» جواب داد: «غصه‌ی آدم مال خودش است. چرا دیگران باید درش شرکت کنند؟»

خونسردتر و آرام‌تر از روزی بود که مادرش درگذشت. شاید به این دلیل که از روزی که ایران را ترک کرده بود، پدرش را ندیده بود. شاید به این دلیل که فاجعه‌ی جمهوری اسلامی همه‌مان را رویین‌تن کرده است. شاید به این دلیل که به مادرش نزدیک‌تر بود. شاید به این دلیل که حالا خود او نیز رئیس خانواده‌ای شده بود.

چند سال بعد، همایون از پاریس رفت و مقیم ژِنِو شد. یک عمل جراحی بسیار دشوار را بر روی پای خودش تحمل کرد. او در عنفوان نوجوانی، طی یک حرکت سیاسی که برای آن روزها بسیار قهرمانانه می‌نمود، قسمتی از پای خودش را ازدست‌داده بود و به همین دلیل به‌دشواری راه می‌رفت و با این عمل، توانست راحت‌تر راه برود.

طبعاً سفر به سوئیس باعث شد که ما کمتر همدیگر را ببینیم. ولی او گاه‌به‌گاه به پاریس می‌آمد و ما از فرصت استفاده می‌کردیم و ناهار یا شامی باهم می‌خوردیم. ولی این مهاجرت دوم، یک لطمه‌ی اساسی دیگر به من که سخت شکم‌باره هستم و از خوردن، بی‌معنای واقعی کلمه لذت می‌برم، زد و آن اینکه ما را از خوردن غذاهای فوق‌العاده خوش‌مزه‌ی همسرش، هما خانم زاهدی، محروم کرد. هما خانم در کنار صدها حُسن که دارد، یک «کوردون بلو»ی واقعی هم هست و کوفته‌ای که وی با باقلا درست می‌کند، یک غذای استثنایی است.

در سوئیس همایون ازنظر سیاسی بسیار فعال‌تر شد و باپشتکاری حیرت‌انگیز که از سن‌و‌سال او بعید می‌نمود، یک تشکیلات سیاسی فعال به وجود آورد. ما ایرانی‌ها متأسفانه کمتر قادر هستیم که در یک مجتمع بزرگ سیاسی دورهم جمع‌شویم و مثل همه‌ی‌ وابستگان یک سازمان سیاسی، مشکلات و مسائل‌مان را با گفت‌وگو و درون سازمان حل‌و‌فصل کنیم. به همین دلیل، در تمام این سال‌ها او دائماً با مشکلات مختلف دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و من به‌عنوان یک تماشاچی علاقه‌مند دائماً با تحسین و اعجاب کارهایش را از دور تماشا می‌کنم

یک‌شب تازه از سر کار به منزل بازگشته بودم که تلفن زنگ زد و خانمی که انگلیسی را با لهجه‌ی غلیظ پاکستانی حرف می‌زد، پرسید که آیا من خودم هستم! و وقتی مطمئن شد، شماره‌ی تلفن داریوش همایون را خواست. گفتم به چه دلیل انتظار دارد که من شماره‌ی تلفن او را به خانم ناشناسی که هیچ‌چیز از وی نمی‌دانم بدهم؟ درحالی‌که حتی نمی‌دانم این خانم ناشناس شماره‌ی تلفن خود مرا از کجا گیر آورده است. معذرت خواست و گفت که شماره‌ی تلفن مرا در دفتر برادر همایون یافته است که جلویش نوشته‌شده بود برای تماس با داریوش همایون.

راست می‌گفت. بعدازآنکه برادر همایون از ایران خارج شد و به پاکستان رفت، به خاطر امنیت و ایمنی دوجانبه، دو برادر توافق کردند که از طریق من باهم رابطه داشته باشند. ولی مدت‌ها بود که این رابطه قطع‌شده بود. همایون از پاریس رفته بود و برادرش هم در پاکستان سخت باکارهای خویش مشغول شده بود.

گفتم چرا خود برادرش به من تلفن نکرد؟ زن یک‌لحظه مکث کرد و با امساک و امتناع خاص ما شرقی‌ها گفت: «خود او؟ متأسفانه خود او دیگر قادر به تلفن کردن نیست. او در یک حادثه‌ی مشکوکِ قطار جان خود را از دست داد.»

پشت تلفن خشک‌ام زد. نفس‌ام بند آمد. داریوش همایون البته با افکار فلسفی و سیاسی برادرش موافق نبود. ولی مثل هر برادر بزرگ‌تری، برادر کوچک خود را دوست داشت و من واقعاً نمی‌دانستم چه باید بکنم. بالاخره شماره‌ی تلفن خانم را گرفتم و گفتم که همایون به وی تلفن خواهد کرد.

گوشی را گذاشتم و ساعتی فکر کردم و بعد به همایون تلفن زدم و گفتم: «خانمی به این شماره در لندن که از پاکستان آمده است، پیغامی برایت دارد. بهش تلفن کن.» دو روز بعد که دیگر مطمئن بودم از ماجرا خبردار شده است، بهش تلفن کردم که مرگ برادر را تسلیت بگویم. طبیعی بود که اوقات‌اش تلخ باشد ولی طبق معمولِ همیشگی‌اش احساسات‌اش را بروز نداد و گفت: «تو که از ماجرا خبر داشتی، چرا خودت خبر ندادی؟» گفتم: «ما آذربایجانی‌ها، مشکلْ خبر مرگ کسی را به کسی می‌دهیم.» قانع شد.

***

 

فضای رستوران، حتی برای ماه خرداد، زیادی گرم بود. ظاهراً گرمی اجاق‌ها راهی به بیرون نمی‌یافت و در محوطه‌ی کوچک رستوران چرخ می‌زد. همایون گفت: «برویم بیرون… بیرون قطعاً خنک‌تر است و می‌شود زیر درخت‌های کم‌برگِ خیابان شاه رضا کمی قدم زد.»

آمدیم بیرون. آسمان پر از ستاره بود. ولی چراغ اتومبیل‌ها و چراغ‌های خیابان، اجازه‌ی تلألؤ به ستارگان نمی‌داد. همایون گفت: «یک‌وقتی در مقابل گرما، مردم فقط می‌توانستند خودشان را باد بزنند. بعد توانستند اطاق خودشان را خنک کنند. بعد تمام خانه را و بعد تمام یک ساختمان را. بالاخره این‌جور که تکنولوژی پیش می‌رود، بشر به‌زودی خواهد توانست همه‌ی یک شهر را خنک کند.» گفتم: «شاید هم یک مملکت را و بعد همه کره‌ی زمین را. اینجا دیگر کار کمی مشکل خواهد شد. چون نصف کره‌ی زمین را باید گرم کرد و نصف دیگر را خنک. شاید هم یک روز موفق بشوند که هوای گرم و سرد زمین را باهم مخلوط کنند و برسیم به همان هوای همیشه‌بهارِ بهشتی.» همایون شانه‌ها را بالا انداخت و گفت: «چرا نه؟… تو نمی‌توانی تصور کنی که مغز آدمیزاد چه معجزه‌ای است!» گفتم: «در جاه‌طلبی مطبوع تو… ظاهراً در این پیشرفت تکنولوژی، جایی هم برای من و تو وجود خواهد داشت.» گفت: «من و تو البته اهل تکنولوژی نیستیم و در این مورد خاص کاری نمی‌توانیم برای بشریت انجام بدهیم اما می‌توانیم برای آن‌هایی که اهل تکنولوژی هستند و دانش این کار را دارند، امکان و وسایلِ کار فراهم کنیم. من به چشم دیده‌ام که گاهی یک مشکل ساده که به‌سادگی قابل‌رفع است، جلو یک کار عظیم را می‌گیرد. کار من و تو این خواهد بود که آن مشکل ساده را پیدا کنیم و کنارش بزنیم. البته اسم ما توی تاریخ نخواهد رفت. ولی خودمان خواهیم دانست که اگر ما نبودیم، آن کار پیش نمی‌رفت. همین یک نکته‌ی کوچک برای خوش‌حال کردن من کافی است. تو را نمی‌دانم.» گفتم: «وقتی تاریخ را می‌نویسند، من و تو هر دومرده‌ایم و مرده‌ها نیازی به خوش‌حالی ندارند.» منظور مرا فهمید و خندید و گفت: «سرّ موفقیت این است که همیشه آماده‌باشی.»

در آن لحظه معنای واقعی حرف او را نفهمیدم و به نظرم یک‌جور طفره رفتن آمد. ولی چند سال بعد، حادثه‌ای پیش آمد که من مفهوم واقعی «آماده بودن» را ازنظر همایون درک کنم.

نماینده‌ی روزنامه‌ی آیندگان در شمیرانات، به سبک مرسوم آن زمان، مجلس جشنی را از طرف روزنامه ترتیب داده بود که عده‌ای از اهالی تجریش در آن شرکت کنند و طبعاً همایون و من هم باید در این جشن شرکت می‌کردیم. وقتی ما جلو در سینمایی که قرار بود این جشن در آن برگزار شود رسیدیم، هنگامه‌ای به پا بود و انبوهی از بچه‌ها و نوجوانان و جوان‌های جِغِله، به‌هم فشار می‌آوردند و منتظر بودند که در باز شود تا آن‌ها به درون سرازیر شوند. این بچه‌ها البته چیزی از روزنامه و سیاست و مسائل اجتماعی نمی‌دانستند و نمی‌فهمیدند و آن‌ها را فقط اسم چند تا خواننده‌ی نیمه معروف که قرار بود در آن شب آواز بخوانند به آنجا کشیده بود. نماینده‌ی روزنامه به‌اتفاق چند تا از دوستانش به‌زحمت برای ما راهی باز کرد و ما را به داخل برد و آنجا بعدازآنکه نفسی تازه کردیم، متوجه شدیم که ده‌بیست تا از مقامات و محترمین محلی نیز حضور دارند و دو ردیفِ اولِ صندلی‌ها را اشغال کرده‌اند. سری تکان دادیم و در دو صندلی کناری ردیف اول جا گرفتیم. بعد در را باز کردند و در چند لحظه تمام صندلی‌های سالن را بچه‌مچه‌های نوجوان، مثل مور و ملخ، اشغال کردند. چنددقیقه‌ای مأموران به‌اصطلاح انتظامات زحمت کشیدند تا سروصدای گوش‌خراش بچه‌ها را فروبنشانند و بعد نماینده‌ی روزنامه پشت تریبون رفت و خیرمقدمی گفت و تاریخچه‌ای از تأسیس روزنامه را حکایت کرد و بعد، از اینکه دو چهره‌ی درخشان ادب معاصر (یعنی بنده و همایون!) در آن جلسه حضور دارند، ابراز خوش‌حالی کرد و در میان حیرت شدیدِ من و البته همایون، خواهش کرد که اول بنده و بعد همایون، سخنانی برای حضار بیان کنیم.

من پشت تریبون رفتم و ازآنجا به سالن نگاه کردم. هیچ قرار و سابقه‌ی قبلی نبود که ماها صحبتی بکنیم و مستمعان محترم به‌جز ده‌پانزده نفرِ دو ردیف جلو، یک‌مشت بچه بودند که به خود می‌پیچیدند و انتظار داشتند که این مقدمات بیهوده هرچه زودتر به پایان برسد و خواننده‌ها بیایند و آوازشان را بخوانند. احساس اولیه و غالب من این بود که این حضار گرامی، اهل حرف و سخنرانی نیستند؛ بنابراین خیرمقدم کوتاهی گفتم و برای آنکه گناه را گردن حاضرین و گردانندگان جشن نیندازم، اضافه کردم که چون از قبل اطلاع نداشتم، آمادگی برای صحبت ندارم.

یکی‌دو نفر اینجاوآنجای سالن دستی زدند و من از پشت تریبون پایین آمدم و همایون آماده شد که پشت تریبون برود. صادقانه دل‌ام به حال‌اش می‌سوخت.

همایون پشت تریبون رفت. نگاهی به سالن انداخت و قطعاً مثل من از متوسط سن شنوندگان خود دچار حیرت شد و من چشم‌هایم را هم گذاشتم که حالت سرخوردگی وی را نبینم. ولی سکوت همایون در انتظار ساکت‌شدن سالن کمی به طول انجامید و من لاعلاج چشمان‌ام را گشودم. سالن با سخنرانی روبه‌رو شده بود که پشت تریبون ساکت ایستاده بود و حاضران را نگاه می‌کرد و ناچار به‌تدریج ساکت شد. همایون درحالی‌که سن‌و‌سال‌دارهای ردیف اول و دوم را مورد خطاب قرار می‌داد، با اشاره به بچه‌مچه‌های سالن گفت: «صاحبان اصلی این مملکت، این‌ها هستند. این جوان‌ها، این نوجوان‌ها، این از راه ‌رسیده‌ها باید این مملکت را اداره کنند. این نسل تازه‌ی هوشمند!»

سالن ناگهان ساکت شد، سکوت محض. صاحبان اصلی مملکت از اینکه کسی درباره‌ی آنان سخن می‌گفت دچار حیرت شده بودند و می‌خواستند بدانند چه نکته‌ی تازه‌ی دیگری درباره‌ی آن‌ها مطرح است. همایون بیست‌دقیقه‌ای صحبت کرد و پایین آمد و بچه‌ها مدت‌ها برایش دست زدند.

آخر شب وقتی با اتومبیل من به خانه‌هایمان برمی‌گشتیم، گفتم: «تو می‌دانستی که امشب باید صحبت کنی؟ آن‌هم برای یک‌مشت بچه؟» گفت: «نه! ولی من همیشه یکی‌دو تا سخنرانی توی ذهن‌ام آماده دارم. آدم باید همیشه آماده باشد.»

گفتم: «ساعت چنده همایون؟» همایون نگاهی به ساعت‌اش کرد و گفت: «ساعت یازده است. باید برگشت خانه.» و از هم جدا شدیم ولی هر دو می‌دانستیم که فردا همدیگر را خواهیم دید.

***

 

این ‌روزها، تقریباً همه‌ی دست‌اندرکاران سیاست ایرانی، در اینکه همایون یکی از بهترین متفکران سیاسی دست‌راستی است تردید ندارند ولی جالب اینجاست که بسیاری، به‌خصوص چپ‌اندیشان ایرانی، همایون را تنها متفکر سیاسی در «کمپِ» راست ایرانیان می‌دانند. این تصور دوم بیش‌ازحد حسادت برانگیز و بیش‌ازحد خطرناک است؛ و من آن را هرگز تکرار نمی‌کنم. ولی می‌دانم که هر بار وی سخنی تازه مطرح می‌کند، همه، از راست و چپ، به‌دقت به حرف‌هایش گوش می‌کنند زیرا با افکار و عقاید داریوش همایون، می‌توان موافق بود، می‌توان مخالف بود. می‌توان مثل خود من، گاهی موافق و گاهی مخالف بود. ولی وی را هرگز نمی‌توان ندیده گرفت.

در عرصه‌ی سیاست ایران، داریوش همایون حضور دارد و حضور او درهرحال به نفع ایران است. عمرش دراز باد.

وه که چه پر نوشتم

سیروس آموزگار

برگرفته از آسو

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر