12 C
تهران
یکشنبه, ۲۷. آبان , ۱۴۰۳

سیّدضیاء؛ «مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا» (بخش نخست)

سید ضیا طباطبائی

سیّدضیا ضمن اینکه رابطۀ رضاخان با انگلیسی‌ها و ملاقات ژنرال آیرونساید با وی را «به‌کلی بی‌اساس» می‌نامد، نقش خود را در کودتا، کلیدی می‌داند.

سید ضیا: «انقلاب روسیّه در من اثری عمیق گذاشت. من از نزدیک لنین را دیدم و در سخنرانی‌های متعدّدِ او حاضر بودم».

***

اشاره:

صدمین سالِ رویدادِ سوم اسفند ۱۲۹۹ و فراز آمدنِ رضاخان سردار سپه به پادشاهی، فرصتی بود تا بسیاری از پژوهشگران به چگونگی این رویدادِ بزرگ و سرنوشت‌ساز بپردازند. دربارۀ مفهوم «کودتا» و إطلاقِ آن به رویداد سوم اسفند-چنانکه سید ضیا طباطبائی نیز می‌گوید- چه‌بسا که تفاوت‌هایی باشد ولی وجه مشخّصۀ بحث‌های اخیر نوعی انصاف و واقع‌بینی در درکِ شرایطِ سیاسی-اجتماعیِ وقوع رویداد است؛ شرایط ناگواری که اولویّتِ اساسیِ آن استقرارِ امنیّت و حفظِ یکپارچگی ایران بود نه آزادی‌های سیاسی.

سال‌ها پیش، در مقالۀ حکومت رضاشاه و «دست انگلیسی‌ها» به این موضوع پرداخته‌ام.در این میان – امّا – نقش سید ضیاء به‌عنوان «مردِ اول یا مردِ دوم کودتای ۱۲۹۹» – هنوز – آغشته به ابهام و اتّهام است. گفتگوی بلند روزنامه‌نگار برجسته-دکتر صدرالدین الهی- با نام «سیّد ضیا» پرتوی است بر این شخصیّتِ مهمِ تاریخ معاصرِ ایران!

این مقاله ده سال پیش با نام «سیّدضیا؛ سیاستمدارِ نفرین‌شده!» منتشر گردیده و اینک با اضافاتی انتشار می‌یابد.

ع.م

ما راویان قصّه‌های رفته از یادیم

ما فاتحان شهرهای رفته بربادیم

(م.امید)

 

مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا!

راه‌یابی به خلوت سیاستمدارانی که دارای زندگی طوفانی و پُرآشوبی بوده‌اند، کارِ بسیار دشواری است، از آن جمله، گفتگو با سید ضیاءالدین طباطبائی که از سربازی (روزنامه‌نگاری) به سرداری (نخست‌وزیری) رسید و در زندگیِ خود از توفان‌های بسیاری گذشته و در عرصۀ سیاست ایران تأثیرات آشکاری داشته است؛ انتشار روزنامه‌های جنجالیِ «شرق»، «رعد»و «برق»به قول سیدضیا: «حدیثِ آتشی است که در دلِ وی بود».

سرنوشت سیّدضیاء طباطبائی پیچیدگی‌های «سیاست ورزی»در ایران معاصر را نشان می‌دهد و به ما می‌آموزد که زندگی، عقاید و عملکردهای بسیاری از رجال تاریخ معاصر ایران، «تک‌خطی»یا «سیاه‌وسفید» نیست، بلکه دارای لایه‌های مختلف و پیچیده‌ای است که با انصاف و اعتدال باید موردبررسی قرار گیرند. سیدضیاء روزنامه‌نگاری ضد کمونیست بود و نشریات وی -خصوصاً روزنامه‌های «کاروان» و «رعد»- دارای مواضع شدید علیه حزب توده و اتحاد جماهیر شوروی بودند، با توجه به قدرت حزب توده در دولت قوام‌السلطنه و حضور ارتش شوروی در ایران، شاید بازداشت سید ضیاء در اسفند ۱۳۲۴ به اتّهام «اقدام علیه امنیّت کشور» و «حیف‌ومیل اموال عمومی» ناشی از مواضع ضد کمونیستی وی بود و از این نظر، شاید بتوان مانند خلیل ملکی و دکتر مظفّرِ بقائی، سیدضیا را نیز در شمارِ قربانیان « حمّام فین حزب توده » قرار داد، هم ازاین‌رو است که پس از گذشت یک قرن از رویداد سوم اسفند ۱۲۹۹ – هنوز نیز – زندگی و عملکردهای سیاسیِ وی آغشته به ابهام و اتّهام است.

پس از گفتگوی مفصّل با استاد پرویز ناتل خانلری با نام نقدِ بی غش ، سیدضیا دومین کتاب دکتر صدرالدین الهی است که من، مثل تشنه‌ای که در کویر به چشمۀ زلالی رسیده باشد، آن را -به جان- نوشیده‌ام و دربارۀ آن با دکتر الهی سخن‌ها گفته‌ام.این گفتگوها را می‌توان سرآغازِ رواجِ «تاریخ شفاهی» در ایران بشمار آورد.

 

ضرورتِ تجدیدِنظر در تاریخ!

در جامعه‌ای که از «قدّیس بودن»تا «ابلیس بودن»راهی نیست، روبرو شدن با سیاستمداری مانند سیّد ضیاءالدین طباطبائی نوعی «خطر کردن» است چراکه به قول دکتر الهی:

خیلی مشکل است که سیدضیای مرموز، سیدضیای کودتاچی، سیدضیای رئیس‌الوزرای کابینۀ سیاه، سیدضیاء فلسطینی، سید ضیای مرتجع، سید ضیائی که همه او را یک عامل سیاست خارجی می‌دانند، بی‌پرده در مقابل انسان قرار بگیرد و آدم مجبور شود در افکار وُ عقایدی که با آن بزرگ‌شده و مَشرَب و سرچشمه‌ای که در آن غسل‌تعمید فکری کرده، تجدیدنظر کند» (صص ۱۳-۱۴).

این تجدیدنظرطلبی در جامعه‌ای که سنگ‌ها را بسته و سگ‌ها را رها کرده‌اند می‌تواند «مخاطره‌آمیز» باشد و چه‌بسا نویسنده را با امواجی از دشنه‌ها و دشنام‌ها روبرو سازد چنانکه دربارۀ کتابِ آسیب شناسی یک شکست دیده‌ایم.

دکتر الهی دربارۀ تصوّرات اوّلیّه‌اش نسبت سیدضیا طباطبائی می‌گوید:

من دربارۀ او تصوّرِ خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش‌بینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ما است، روبه‌رو شوم زیراکسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند، کوشیده‌اند این نقطۀ عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد، سیاه معرفی کنند». (صص ۱۲-۱۴).

کتاب سیدضیا-درواقع-حدیث نسلی است که به‌قدر مُمکنات و محدودیّت‌های خود برای نجات ایران از «گرداب بلا» (بقول ملک‌الشعرای بهار) کوشیده بود؛ نسلی که گروهی از آن به دنبال دیکتاتوری همانند موسولینی بود، عدّه‌ای در سودای انقلاب لنینی و کسانی هم درصددِ دوستی با انگلیس و آلمان…عاقبتِ این کشش‌ها و کوشش‌ها برای برخی از آنان، «بدنامی» به همراه داشته و برای برخی دیگر، «وجاهت ملّی» و «خوش‌نشینی»!…با توجه به شرایطِ دشوار و پیچیدۀ سیاست ورزی در ایران، تنها با « نگاهِ مادرانه به تاریخ » می‌توان به بررسیِ تاریخ معاصر ایران نشست و از داوری‌های شتاب‌زده و ناروا پرهیز کرد.

دکتر الهی، با اعتدال و انصافِ ستایش‌انگیزی کوشیده تا بر قضاوت‌های قبلیِ خود فائق آید و روایتی بی‌طرفانه و بی‌غرضانه از یکی از مهم‌ترین و درعین‌حال، مبهم‌ترین شخصیّت‌های تاریخ معاصر ایران ارائه کند. الهی در پیِ «تحلیل» نیست بلکه – به‌عنوان یک روزنامه‌نگار-به دنبال «تعریف» رویدادها است تا خواننده-خود-به داوری بنشیند. حُسن سلوک، رعایت «مبادی‌آداب» در برخورد با شخصیّت نفرین‌شده‌ای مانند سیدضیا، تلطیف و ایجاد صمیمیّتِ خانوادگی در فضای گفتگو و درنتیجه، جلب اعتماد سیّدضیاء به سخن گفتن (که همسر دکتر الهی، خانم عترت گودرزی، در آن نقش داشته) به‌علاوۀ هوشیاری روزنامه‌نگار برجسته‌ای مانند صدرالدین الهی، مواردی هستند که چنین کتاب ارزشمندی را به ما -خصوصاً به نسل جوان ایران-ارمغان کرده است…و به‌راستی: برای روزنامه‌نگار پیشکسوتی مانند دکتر الهی چه موفقیتّی بزرگ‌تر از به حرف درآوردنِ یک «سوژهٔ خاموش»و اینکه «صیّادِ لحظه‌های تاریخی»باشد!.

علی میرفطروس
علی میرفطروس

الهی در آغازِ گفتگو، بی‌پرده از سیدضیا می‌پرسد:

– آقا راسته که میگن شما انگلیسی هستید؟

سیدضیاء پاسخ می‌دهد:

–بله! این‌طور می‌گویند

سیدضیاء دراین‌باره توضیح می‌دهد:

تاریخ سیصدسالهٔ اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر می‌کند، اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی می‌شود. من به‌عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگی‌ام، ضررِ این دوستی را کشیده‌ام اما حاضر نشده‌ام محو شوم». (صص ۱۱ و ۱۵).

سیّدضیا دراین‌باره ادامه می‌دهد:

درد اینجاست. درد اینجاست. هیچ‌کس تصوّر نمی‌کرد یک ایرانی بتواند قدمی بردارد و متّکی به روس و انگلیس نباشد. همه، همه را قیاس به نفس می‌کردند…هیچ‌کس در ایران تصوّر نمی‌کرد که کسی بتواند کاری بکند بدون اجازۀ روس و انگلیس…این فکر، این عقیده سبب طغیان من شد؛ گفتم باید کاری کرد. برای مرحلۀ اوّل، بدون تکیه‌گاه. تنها تکیه‌گاه من، ازخودگذشتگی خودم بود. فداکاری خودم بود. دُورِ خودم را قلم کشیدم. برای خودم زندگانی و آتیه نخواستم. به یک کاری خواستم دست بزنم که در تاریخ ایران بی‌سابقه بود و شکّی نیست که اگر من إتکائی به [انگلیس] داشتم، ممکن نبود حکومت من در مدّت سه ماه منقضی شود، زیرا انگلیس‌ها کسانی نیستند که هیچ‌وقت سیاستِ دوماهه یا سه‌ماهه تعقیب بکنند. اگر من متّکی به کسی بودم و متّکی به انگلیس‌ها بودم، تمام طرفداران انگلیس‌ها را به حبس نمی‌انداختم، آن‌ها را به آن روزگارِ فلاکت‌بار نمی‌انداختم. یکی از شکایت‌هایی که از من کردند این بود که «شما قرارداد [۱۹۱۹] را می‌خواستید القاء کنید» (ص ۲۰۸).

استدلال سیدضیاء، شاید با برخی اسنادِ موجود تعارض داشته باشد، ولی بازاندیشی دراین‌باره را ضروری می‌سازد به‌طوری‌که امروزه، پژوهشگرانی -مانند دکتر همایون کاتوزیان- ضمن اینکه رویدادِ سوم اسفند را ناسیونالیستی می‌نامند، گفته‌های سیّدضیاء دربارۀ زمینه‌های اجتماعیِ آن رویداد را تأیید می‌کنند.

 

سیدضیاء و موسولینی !

سیدضیاء دربارۀ گرایش خود به موسولینی می‌گوید:

– «فاشیسم زائیدۀ تحقیر ملّیِ ایتالیائی‌ها بود. روزی که من کودتا کردم، ایران در تحقیرآمیزترین لحظات تاریخی خود به سر می‌بُرد. رجال ما برای خوابیدن بغل‌زن‌هایشان از خارجی اجازه می‌گرفتند. اگر قیام علیه تحقیر خارجی فاشیزم است، بله من فاشیست بودم» (ص ۵۳).

چنین گرایشی مختص به سیدضیاء نبود بلکه دیگرانی نیز در جستجوی «مردی مقتدر»و «مشت آهنین »بودند و همانند بهار در ستایش موسولینی شعرهایی سروده بودند.

رویداد سوم اسفند ۱۲۹۹ علیه احمدشاه قاجار و سپس، قدرت گیری رضاخانِ سردار سپه (رضاشاه) در چنین متنی از توقع ملّی و انتظارِ عمومی شکل‌گرفته بود که سیدضیاء، نخست‌وزیر آن بود.

سیدضیا در توضیح لزومِ «دیکتاتور» و «یک‌مشت آهنین» می‌گوید:

اوّلاً این متجدّدینِ اروپائی معنای دیکتاتور را بد کرده‌اند. می‌دانید که در رُمِ قدیم هر وقت مملکت دچار بحران می‌شد، «کنسول»ها-که در حقیقت اداره‌کنندۀ مملکت بودند-ازمیان قُضات برجسته یک نفر را به مدّت شش ماه یا یک سال –به‌عنوان «دیکتاتور»انتخاب می‌کردند تا او با اقدامات فوق‌العاده و تدابیرِ خاص، اوضاع را روبه‌راه کند و کار را دوباره تحویلِ «کنسول»بدهد. این سُنّت-یعنی انتخاب مردِ بحران-قریباً، هفت قرن در رُمِ قدیم سابقه داشت و بعد از قتل ژولیوس سردار ملغی شد، امّا سنّتِ وجودِ یک دیکتاتور، یعنی «مردِ بحران» همیشه وجود داشت مثلاً فکر می‌کنید ناپلئون بناپارت کی بود؟…»(ص ۳۰۳).

نکته‌ای که سیدضیا به آن اشاره می‌کند، موضوعی است که کارل مارکس آن را «بناپارتیسم»نامیده است؛ یعنی، ناتوانی احزاب و رهبران سیاسی حاکم و پیدایش شخصیّتی مقتدر و بدون وابستگیِ خاص طبقاتی در جامعه‌ای پُرهرج وُ مرج وُ آشوب. چنانکه در مقالۀ رضاشاه و «دست انگلیسی»ها گفته‌ام، رضاشاه محصول چنان شرایط نابسامانی بود.

 

امّا کودتا

یکی از بحث‌های مهم تاریخ معاصر ایران، رویدادِ سوم اسفند ۱۲۹۹ و ماجرای نخست‌وزیری سیدضیا، قدرت گیری رضاخان و انگلیسی دانستنِ این ماجرا است که هنوز هم در باورِ سیاسی بسیاری، حضوری حاضر دارد. سیدضیا به نحوی از سخن گفتن دربارۀ کودتا امتناع می‌کند ولی دکتر الهی می‌گوید:

–«آقا نشد! ما آمده‌ایم که دربارۀ کودتا بپرسیم. دربارۀ اینکه پول کودتا را کی داد؟ رضاخانِ سردار سپه چرا راه افتاد؟».

سیدضیا با مفهوم رایج «کودتا» مخالف است و در برابرِ توضیحِ دکتر الهی دربارۀ تعریفِ سُنّتیِ «کودتا»می‌گوید:

این تعریف کودتا، مال جامعه‌ای ست که حکومتش به دستِ آدم‌هاست. در آن روز [سوم اسفند] ما با حکومتِ بی‌حمیّت و بی‌رگی که چیزی از وطن نمی‌دانست طرف بودیم و اگر می‌پرسید چرا توپ و تفنگی خالی نشد، برای این بود که به قول تُرک‌ها «بیله دیگ، بله چغندر»بود. آن شاه و آن رئیس‌الوزرا، همان دیویزیون قزّاقِ بقول شما گرسنه و پاپتی هم زیادی‌اش بود» (ص ۲۶).

سیّدضیا ضمن اینکه رابطۀ رضاخان با انگلیسی‌ها و ملاقات ژنرال آیرونساید با وی را «به‌کلی بی‌اساس» می‌نامد، نقش خود را در کودتا، کلیدی می‌داند. او با دلایل متعدّدی مدّعی است که رضاخان-اصلاً- نه در فکر کودتا بود و نه به اشارۀ انگلیس‌ها این کار را کرده. سیّدضیا حتّی مدعی است که اعلامیۀ معروف رضاخان، بنامِ «من حُکم می‌کنم!» توسط او تقریر شده و «رضاخان تنها امضاکنندۀ آن بوده است». (صص ۴۷ و ۵۹).

در فراز دیگری از گفتگو، سیدضیا-باز-تاکیدمی‌کند:

…من، قصدِ عوض کردن همه‌چیز را داشتم. بارها به شما عرض کرده‌ام که من می‌خواستم زمامدار مطلق‌العنان ایران بشوم، چون آن خدابیامرز [احمدشاه] ساخته‌وپرداختۀ دستِ ناصرالمُلک بود؛ علاقه‌ای به ایران نداشت، خبرهای بورسِ پاریس برایش از اخبارِ پُشتِ دروازۀ تهران مهم‌تر بود. تنها او نبود؛ رجال آن روزِ ایران دودسته بودند: یا آن‌ها که ایران را می‌خواستند تا مثل براتِ پُستی به دست خارجیان بسپارند و حوالۀ زندگی بهترِ آخرِ عمر را در فرنگ بگیرند و یا آن‌ها که در ایران علاقۀ آب‌وخاک و ملک و آباء و اجدادی داشتند و حمایت خارجی را برای حفاظت خود لازم می‌دیدند. احمدشاه وسطِ این‌ها در محاصره بود و من می‌خواستم یا او به‌کلی عوض شود یا به‌کلی از بین برود» (صص ۷۷-۷۸).

 

انگلیس علیه منافع خود کودتا می‌کند؟

به نظر سیّد: «کودتا دو نتیجۀ بزرگ داشت: لغو قرارداد ۱۹۱۹ ایران و انگلیس و به رسمیت شناختن دولت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» (ص ۴۹)…«این را در نظر بگیرید! از این کودتایی که شد انگلیس چه بهره‌ای بُرد؟ اگر بهره‌ای بوده، بهره را ایران برده، انگلستان چه بهره برد؟ زیرا پلیس جنوب را من مذاکرۀ انحلالش را کردم. پلیس جنوب که منحل شد، انگلیس نمی‌خواست که ما روسیّه را [به رسمیّت] بشناسیم. انگلیس می‌آید کودتا کند تا بنده حکومت روسیه را [به رسمیّت] بشناسم؟…انگلیس مگر احمق بود؟ بیاید کودتا بکند [تا] قراردادش [۱۹۱۹] القاء بشود؟، روسیّه [شوروی] را [به رسمیّت] بشناسد؟، …اوّلین دولتی که در دنیا حکومت شوروی را [به رسمیّت] شناخت، دولت سیدضیاء بود» (صص ۲۱۲-۲۱۳).

 

سیّدضیاء و لنین!

جالب اینکه سیّدضیا رویداد سوم اسفند را تحت تأثیر انقلاب بلشویکی لنین می‌دانست. او در سخنرانی‌های آتشینِ لنین حضور داشت و می‌گوید:

انقلاب روسیه در من – که مستعد انقلاب بودم – اثری عمیق گذاشت. من از نزدیک لنین را دیدم و در سخنرانی‌های متعدّدِ او حاضر بودم. در آن زمان من زبان روسی را به‌خوبی تکلّم می‌کردم و حرف‌های لنین را خوب می‌فهمیدم. به همین جهت است که من همواره در همۀ نوشته‌ها و گفته‌هایم – در طول این‌همه سال- دربارۀ عظمت لنین چیزی فروگذار نکرده‌ام…شما نمی‌توانید باور کنید روزی که لنین در بالکن یکی از بناهای کارگری شهرِ پتروگراد اعلامیۀ انقلاب را خواند و من پائینِ پنجره ایستاده بودم، چگونه تحت تأثیر و زیرِ نفوذِ کارِشگفتِ او قرار گرفتم! می‌دانید در آن روز عظیم لنین چه گفت؟ او در اوّلین جملات نطق انقلابی خود، القای قرار دادِ تقسیم ایران بین روس و انگلیس، چشم‌پوشی از همۀ مزایا و مطالبات مالی دولت تزاری در ایران و القای کاپیتولاسیون را اعلام کرد. کلمات لنین برای من-که در آن پائین ایستاده بودم-در حُکم بازشدنِ دریچه‌ای به‌سوی آزادی و نجات ملّت ایران بود. انقلاب روسیه در من منشاء بزرگ‌ترین تحوّل فکری بود. من با دیدنِ لنین و با مشاهدۀ انقلاب روسیه احساس کردم که می‌توان یک تنه در هر اجتماعی دست‌به‌کار یک تحوّل عظیم و بزرگ زد…آنچه من می‌توانم بگویم این است که کودتای ۱۲۹۹ ازنقطه‌نظر شخص من، الهامی از انقلاب پتروگراد بود…انقلاب روسیه نشان داد که دنیا در دست سرمایه‌داران است، درحالی‌که مالکین واقعیِ دنیا، کارگران و زحمتکشان هستند» (صص ۲۳ و ۲۵).

گفته‌های سیدّضیاء را می‌توان پذیرفت چراکه در همان زمان، روشنفکرانی – مانند ملک‌الشعرای بهار- شرایطِ مرگبارِ ایران را چنین تصویر می‌کردند:

دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هرکدام یکسر ریسمان را گرفته، می‌کشیدند و آن بدبخت در میانه تقلّا می‌کرد. آنگاه یکی از آن دو خصم یکسر ریسمان را‌‌‌‌ رها کرد و گفت: ‌ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را‌‌‌‌ رها کرده، لنین است».

بر این اساس، انقلاب روسیه موجب امیدواری عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران برای آزادی از قیدِ «امپریالیسم روسیه» شده بود چنانکه عارف قزوینی نیز گفته بود:

ای لنین! ای فرشتۀ رحمت!
قدمی رنجه کن تو بی‌زحمت
تخم چشم من آشیانۀ توست

بس کرَم کن که خانه، خانۀ توست

یا خرابش بکن تو یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضرِ راهِ نجات
بر محمد و آلِ او صلوات

اینکه «وعده‌های برادرانۀ لنین» تا چه حد واقعی بوده؟ و به‌محض تحکیمِ «حکومت شوراها» آن وعده‌ها دچارِ چه تغییراتی شدند؟ موضوعاتی است که می‌توان در این مقاله خواند. به قول شاعر:

خود را به ما چنان‌که نبودی نموده‌ای

افسوس! آن‌چنان‌که نمودی نبوده‌ای

ادامه دارد

علی میرفطروس

ali@mirfetros.com

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر