در جهانِ ایرانی، پادشاهی تنها با پیوند خون زاده نمیشود، بلکه با آیین زنده میماند. تبار، نخستین گام است، اما نه آخرین شرط. آنکه از مردم گسست و آیین را فروگذاشت، اگرچه تاج بر سر دارد، بیتاج است. چنانکه میبینم ضحاک هیچ اعتباری از پادشاهی ندارد.
و از سوی دیگر اگر کسی در چشمِ مردم و در آیینِ راستی ببالد، هرچند کشته شود، پادشاهیاش در جانها خواهد ماند.
در نظریات سیاسی غرب و اندیشمندانی چون توماس هابس، پادشاه همواره دو بدن دارد: یکی بدنِ طبیعیاش که میپوسد و به خاک بازمیگردد و دیگری بدنِ سیاسیاش که فراتر از گوشت و استخوان، در کالبد دولت و قانون و نظم جاریست. شاهی که میمیرد، میمیرد؛ اما شاهی که «میماند»، در پیکر نظم، همچنان زنده است؛
بدن طبیعی، همان است که پیر میشود، بیمار میشود و میمیرد؛ و بدن سیاسی، آن است که عقلانیست، اخلاقیست و نامیراست؛ همان تجسم عدالت و استمرار فرمانروایی.
اما در شاهنامهی فردوسی، این راز با رنگی دیگر جلوه میکند. آنجا که کیکاووس به سیاوش میگوید:
پدر گفت: فرزند، تاج من است
به آیین من، آبوخاک من است
در این بیت، سیاوش نهفقط فرزند خونی شاه، بلکه وارث آیین و نگاهبان سرزمین است؛ هم بدن طبیعی پدر را ادامه میدهد، هم بدن سیاسیاش را. او دیگر تنها شاهزاده نیست، بلکه «تاج» است؛ تاجی نه از زر که از آیین و خاک و مردم.
پادشاهی که باور دارد مردمش تاج او هستند، هرگز بازنده و چون آن حکایت معروف «برهنه» نمیشود؛ چون فرّهاش از بالا نیامده، بلکه از دل زمین و جانِ مردم برخاسته است.
برخلاف ضحاک که بر تخت نشست اما هرگز پادشاه نشد. برخلاف کیکاووس که تاج داشت اما از آیین برید و تنهاتر از همیشه شد.
بدن سیاسیِ آنان، چون ریشه نداشت، فروپاشید.
اما سیاوش که پیکرش سوخت، در جانِ مردم و آیین ماندگار شد. چون او نهفقط از تبار شاهی بود، بلکه به راستی وفادار ماند، به پیمان، به مردم، به خاک.
پادشاه در فرهنگ و جهان و جان ایرانی، اگر پادشاه است، نه از آن روست که خون شاهان در رگ دارد، بلکه از آن رو که خون مردم در دلش میجوشد.
بنیامین دیلم کتولی
*بنیامین دیلم کتولی دانشآموختهی ادبیات و فلسفه و پژوهشگر علوم انسانی
برگرفته از کیهان لندن