دی ۲۱, ۱۳۷۹
بحث جدی درباره ضرورت دگرگون ساختن به معنی امروزی کردن فرهنگ سیاسی ایران تازه آغازشده است و دامنه آن به بیش از سیاست میکشد. فرهنگ سیاسی به معنی ارزشها و در نتیجه عادتهای چیره بر گفتمان و رفتار سیاسی است و این ارزشها نمیتواند از نظام ارزشهای یک جامعه چندان دور باشد. در جامعهای که مردان حقدارند به بهانه ناموس، خون زنان را بریزند؛ یا مردمان برای خوردن مال دیگران میتوانند از یک آخوند با پرداخت پولی به او اجازه بگیرند، سیاست نیز عرصه تجاوز و زورگوئی و خشونت خواهد بود. مردمی که در زندگی شخصی تاب کمترین ترک اولی را از یکدیگر ندارند، در سیاست نیز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا نابودیش خواهند رفت. جامعهای که افرادش با مسئولیت شخصی بیگانهاند و چشم به مشیت الهی میدوزند و حاجت خود را به توسل به پنجتن و هزاران امامزاده یا پیر و مراد میبندند و، در امور سیاسی نیز کارشان بیقدرتهای برتری که یکتنه کارها را راه میاندازند و اگر نتوانستند و، مسئولیتها به گردنشان میافتد و دیگران، همه را، همیشه پاک و خطاناپذیر نگه میدارند نمیگذرد.
در ارتباط بافرهنگ سیاسی جامعه خودمان، گذشته از یک ادبیات انبوه تسلیم و قناعت و روحیه شکست، همین بس که به سخنان هرروزه گوش فرا دهیم تا گوشهای از گرهگاههای آن را دریابیم. این جامعهای است پر از زنان و مردانی که همیشه قربانی و گولخورده و خیانت شده و مظلوماند، و همیشه حق داشتهاند و بدی از آنها ساخته نیست و دیگران بودهاند که کارها را خراب کردهاند یا به آنها نارو زدهاند؛ یا فلک کجرفتار است که «به مردم نادان دهد زمام مراد» وگرنه آنها که «اهل دانش و فضلاند و همین گناهشان بس.»
بازگشت به گذشتههای دور نه لازم است نه برای همه آشنا؛ ولی همین انقلاب اسلامی را – که نه لازم بود و نه پرهیز ناپذیر – میتوان نمونه گرفت. کسانی بیستوپنج سال به معنی لفظی واژه سوار بودند و دستگشادهای داشتند که پیش از آن برای کسی نبود و هنگامیکه با پیامدهای ناگزیر کوتاهیها و زیادهرویهایشان روبرو شدند بجای ایستادگی و اصلاح خود، دست در دست دشمنان به ویرانی خود و کشور کوشیدند و موقعیت انقلابی چارهپذیر را به انقلابناگزیر کشاندند. کسان دیگری همه آن بیستوپنج سال غم آزادی و قانون خوردند؛ یا به دعوی پیشتازی، هر چه را دیدند به نام ارتجاع کوبیدند و هنگامیکه در یک موقعیت انقلابی، فرصت برقراری آزادی و قانون و عدالت اجتماعی به دستشان آمد بجای ایستادگی و پافشاری بر آرمانهای خود، دست در دست دشمنان – و بدترین مرتجعان – به ویرانی خود و کشور کوشیدند. شکست برای همه آنان و بهنوبت آمد، ولی واکنشها چه بود؟ سواران پیاده شده گناه اشتباهات و کاستیهای بشمار را به گردن ابرقدرتها انداختند. مخالفان آزادیخواه و پیشتاز هرچه را که از بی اصولی و سبکوزنی سیاسی بر سرشان آمده بود، به گردن هماوردان خود انداختند. هواداران رژیم پیشین، بدبختی کشور را نتیجه پیشرفتهای رشگانگیز و هراسآور دوران خویش که گویا در جهان مانندی نداشته است شمردند. پیروزمندان شکستخورده انقلاب، بدبختی اکنون را نتیجه حتمی و اجتنابناپذیر استبداد و فساد و وابستگی گذشته که گویا در جهان مانندی نداشته است شمردند.
تودههای مردم نیز که از آنها که میبایست پشتیبانی نکردند و رمه آسا به دنبال آنها که نمیبایست افتادند؛ و آنجا که لازم نمیبود هزار تردید و ناباوری نشان دادند و آنجا که لازم بلکه حیاتی میبود بیهیچ اندیشهای از پشتیبانی گذشته به پرستش رسیدند، همچنان خود را تسلی دادند که «نمیگذارند و نگذاشتند» و همه جز خودشان بدند؛ و آنچه پیش آمد تا فلان مرحلهاش خوب بود و اگر بعداً بدتر از همیشه شد موضوع دیگری است. (کدام موضوع دیگری؟)
گروه اول در دلیلتراشیهای خود درنیافت که اگر بزرگترین نیروهای سیاسی و اقتصادی جهان، ایران را چنان میخواهند که هست، دیگر هیچ امیدی به آینده این کشور نمیتوان داشت؛ و اگر چنان کشور بیمانندی را که بهترینهای دنیا از پیشرفتهایش به هراس افتاده بودند میشد در چنان مدت کوتاهی به چنان آسانی، از راه دور و بینیاز به مداخله مستقیم، بیهیچ کوتاهی از خود او، از «اوج ماه به قعر چاه» انداخت، چگونه میتوان درآوردن ایران را از گودال تاریخ به دست ایرانیان تصور کرد؟
گروه دوم در دلیل تراشیهای خود درنیافت که اگر بدیهای امروز نتیجه حتمی بدیهای دیروز است و خودش هیچ مسئولیتی نداشته، دیروز هم نتیجه حتمی پریروز بوده است و هماوردانشان هیچ مسئولیتی نداشتهاند. از این بدتر، اگر چنین رابطه مکانیکی میان اکنون و گذشته برقرار است چه آیندهای را جز هرروز بدتر شدن وضع میتوان تصور کرد؟ دیروز بد بود و امروز به ناگزیر بدتر شده است. اگر دنبال این قیاس را بگیرند پریروز ناچار کمتر بد بوده است و فردا حتماً بسیار بدتر خواهد شد. سیاست، مساله نیرومندی کاراکتر و ژرفبینی نیست، این است که چگونه کامیابیهای دیگران و ناکامیهای خود را خوار کنند، چگونه گناه را از خود بردارند و به دیگران بیندازند.
بر هر دو اردو روحیه عمومی ما، منطق فرهنگ سیاسی ایران، فرمان میراند: بیانصافی و خردگریزی. به زبان دیگر ضعف اخلاقی و سیاسی است که ما را به چنین تاریخ و سیاستی دچار کرده است؛ و تا هنگامیکه ایرانی خودمختار نشود همین خواهد بود. با چنین اهمیتی که به خودمختاری میدهیم میباید آن را درست بفهمیم. معنای خودمختاری، آنگونه که خود ما نخست در الهیات آئین زردشتی دریافتیم و انسان را نهتنها مسئول خود بلکه مسئول همه جهان هستی، و تعیینکننده فرا آمد نبرد میان نیکی و بدی دانستیم، و یونانیان در فلسفه اخلاقی خود دریافتند و اروپائیان بعدها دوباره کشف کردند، آغاز کردن و پایان دادن امور شخصی و اجتماعی از، و به، خویشتن است. انسان هنگامی خودمختار میشود که از کفالت دیگران بدر آید؛ مسئول بد و نیک خود باشد – هم در نظر دیگران و هم بهویژه در نظر خودش. مسئولیت به معنی تسلط کامل بر اوضاعواحوال خود نیست. هیچکس به چنان خودمختاری نمیرسد و ما همه دستخوش اوضاعواحوالیم. ولی در اوضاعواحوال میتوان پاسخها و واکنشهای گوناگون داشت (حتا بیحرکت ماندن و هیچ نکردن، پاسخ و واکنشی است) و در آنجاست که انسان میتواند اختیارش را اعمال کند؛ و مسئولیت آنچه پیش آید با اوست و نه اوضاع و احوالی که به مقدار زیاد بیرون از اختیار او آمده است.
از اینجاست که در شرایط برابر، کسانی پیش و کسانی پس میافتند؛ برخی میبرند و برخی میبازند. از اینجاست که تصمیم درست که به کاراکتر و خرد برمیگردد؛ و قضاوت درست که به خرد و کاراکتر برمیگردد، ارزش مییابد و مایه تفاوت انسانهای والا و فرومایه و دانا و نادان میشود. انسان خودمختار از فرمانروائی رهبر و مراد و پدر روحانی بیرون است. حتا سرنوشت دستی بر او ندارد؛ زیرا از سرنوشت خود آگاه نیست، مانند همه دیگران؛ و منتظر فرود آمدن آن نمیشود و با تصمیمها و قضاوتهایش به رقم زدن سرنوشت کمک میکند. انسان خودمختار میداند که هرچه را که هست میتوان بهتر و بدتر کرد و هیچ امر حتمی به معنی بیرون از گزینش و اختیار انسان، در امور انسانی و اجتماعی وجود ندارد – مگر پس از رویدادن اموری که برگشتپذیر و اصلاح کردنی نیستند. ولی بیشتر آنچه در قلمرو انسانی است برگشتپذیر و دستکم اصلاح کردنی است. انسان غربی با چنین نظام ارزشهائی بر جهان پیرامونش چیره شده است.
اکنون بهآسانی میتوان دریافت که رفتار ایرانی متعارف در زندگی عمومی چه اندازه با این تعریف خودمختاری ناسازگار است. ایرانی، تا آنجا که از همین تاریخ همروزگار میتوان دید، نمیخواهد یا باور ندارد که بتواند بر جهان پیرامون خود تسلط یابد. این روحیه ایرانی که چشم و دستش پیوسته به بالاتر است؛ و بیش از کامیابی در زندگی به رفع مسئولیت میاندیشد، این دلمشغولی به «آبرو» به هزینه پیش بردن کارها، در قلب ناکامیهای ملی ماست و میباید اصلاح شود. آن ایرانی متعارف که در خود توانائی تصمیم گرفتن و عمل کردن به استقلال نمیبیند یک نگرانی اصلیش آن است که مبادا کار به جائی نرسد و او پاسخگو باشد. از سوئی زیستن در سختی برایش طبعاً آسانتر است تا از دایره بیرون رفتن به جستن پیکار؛ اما از سوی دیگر ترجیح میدهد که کار اصلاً به جائی نرسد تا آنکه او پاسخگو باشد. این پندار باطل او را رها نمیکند که آنکه تصمیمی نگرفت و کاری نکرد سرزنشی هم نمیبرد. پیوسته به گوشش خواندهاند که «دیکته ننوشته غلط ندارد.» اما موضوع این نیست. مشکل اصلی جامعه ما دیکته ننوشتن است. گناه یا کوتاهی اصلی اینجاست. غلط نداشتن هیچچیز را حل نمیکند. اینهمه مردم در زاویهها گوشه گرفتند یا ذکر گفتند و دست به سیاهوسفید نزدند. اینهمه در کنج خانههایشان بنا به ضربالمثل «هرکه در است ما دالانیم …» نشستند و سواری دادند و چهار پنج سده از دنیا واپس ماندند. کسی آنان را از بابت کارهائی که نکردند سرزنش نکرد ولی ندانستند که سراسر زندگیشان سرزنش بوده است. به گمان خود «آبرو»یشان را با بیعملی حفظ کردند ولی تاریخ خود را با بی آبروئیهائی که دیدهایم و میبینیم انباشتند.
* * *
از یک نظر میتوان آرمان سیاست را برای ایرانی غیرسیاسی – عموم ایرانیان – «سیاستگری بیگناهی» (که معادل انگلیسیاش politics of innocence تا هنگامیکه تفاوت میان politicsسیاستگری و policy سیاست در فارسی جا بیفتد، گویاتر است) توصیف کرد. منظور از این اصطلاح که از برنارد ویلیامز، یک استاد فلسفه امریکائی، وام گرفتهشده سیاست آرمانی دور از گردوخاک و آلودگیهای سیاستگری معمولی است که بی آن کار روزانه جامعهها نمیگذرد. فرا آمد اینگونه اندیشیدن به سیاست، غیرسیاسی شدن جامعه و سیاسی شدن زندگی روزانه است. هرچه سیاست در عمل، آلودهتر و پرهیز کردنیتر مینماید در آرمان، اسطورهأیتر و بالاتر از سطح معمولی میشود. ایرانی در زندگی روزانه به سیاست نمیپردازد زیرا «فریب و مادیات» است (آنها برای مردمانی که زندگی روزانهشان همه فریب و مادیات است) ولی گاهگاه که در اوضاعواحوال ویژه بدان روی میآورد با انتظارات دورودراز و با حالتی جذبهآمیز است. او پیوسته رهبر رهبر میگوید ولی در پی رهاننده است – سیاست بهعنوان صورت دیگری از تجربه مذهبی.
برای او سیاست امری است که میتوان مدتهای دراز به حال خود، درواقع در دست هر که پیش آید، گذاشت و سپس هنگامیکه کارد به استخوان رسید که با چنین سیاستی میرسد، چند گاهی دنبال کسی افتاد و سینه زد و او را به خدائی رساند و در انتظار ماند که ناگهان و بهتندی، همهچیز معجزآسا درست شود. آنگاه یکبار دیگر سرخورده شد و باز در لاک خود، در آن زندگی روزانه پر از فریب و مادیات، در آن پلیدی خودساخته فرورفت.
این فرایندی است که جامعه ما را هم غیرسیاسی و هم سراسر سیاست زده کرده است. از سوئی به سیاست، به معنی امر عمومی، نمیپردازیم زیرا پلید است؛ از سوی دیگر چون زندگی در جامعه بیسیاست امکانپذیر نیست میدان را برای هر دیوانه قدرت، هر بیمایه جاهطلب، و مداخله آنها در هر گوشه زندگیمان میگشائیم. از سوئی قدرت خود را پشت سیاست نمیگذاریم تا به زندگیمان در جامعه انتظامی ببخشد؛ از سوی دیگر در «وایو» (از پهلوی) یا خلائی که بی مشارکتی ما پدید میآورد خود را دستخوش سیاستبازی هرروزه میکنیم. برای کمترین کارمان ناگزیر به دیدن اینوآن و راضی کردن هر که قدرتی دارد میشویم و غافلیم که آن وایوی سیاسی است که دست اینهمه مردمان بیاهمیت را بر زندگی ما دراز میکند. در جامعهأی که مردم حضور سیاسی دارند کی هر مأمور خردهپا میتواند رشوه بگیرد یا هر کار کوچک، به اجازه دلبخواهی دیگری بسته است؟ سیاست به نظرمان پلید است چون خودمان سرتاسر سیاست و سرتاسر زندگیمان را به پلیدی کشیدهایم.
فراوان بودهاند کسانی که از این دور باطل راهی به بیرون جستهاند و چاره را در دگرگونی فرهنگ سیاسی، که چنانکه یک خواننده نیمروز در این معنی اشارهکردهاند میباید در جهت بهبود باشد، دیدهاند. ولی چاره یکی بیشتر نیست: آموختن راه از رهروان کامیابتر. مشکل فرهنگ سیاسی ما به مساله اصلی جامعه ایرانی از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم (میلادی) که به رکود فرهنگی و فکری افتاد، یعنی توسعه، برمیگردد – توسعه در همه ابعاد آن بهویژه توسعه سیاسی که بیش از همه از آن غافل ماندهایم، چون بیش از همه با منافع گروههای حاکم بستگی داشته است. توسعه یا تجدد در مفهوم گستردهتر آن ایرانی و آلمانی، بهمثل، برنمیدارد. آلمانها نیز چند دههای را در سدههای نوزدهم و بیستم در این توهم خطرناک گذراندند که یک توسعه آلمانی متفاوت از نمونه فرانسوی یا انگلیسی هست. تفاوت گذاشتن میان فرهنگ و تمدن یکی از جلوههای آن بود؛ فرهنگ را آلمانی و ژرف و معنوی، و تمدن را فرانسوی و میانتهی و مادی میانگاشتند و سیاست را چنانکه در دمکراسیهای غربی ورزیده میشد خوار میداشتند.
جامعهها گوناگوناند و در پویش توسعه از راههای گوناگون و با سرعتهای گوناگون میروند ولی اگر مانند ما یا بقیه جهانسومیها تعریفهای گوناگون نیز داشته باشند سر از همین ترکستانهای ما درمیآورند. ما هیچیک فرهنگ و تمدن آلمان را – که با همه تلاشهای روشنفکران راستگرای آلمانی جلوههای دوگانه و گاه ناهمزمان یک مرحله معین در زندگی هر جامعهای است -نداریم و خوشبختانه نتوانستیم فرهنگ را به آن صورت اهریمنی وارونه و مخدوش کنیم. ولی بهآسانی همان گمراهی را به نمایش گذاشتهایم.
عربها که به نظر نمیرسد در آینده قابل پیشبینی بتوانند از نشئه مالکیت اسلام و آن یکصد ساله کشورگشائیها به درآیند همچنان در کوره راه توسعه اسلامی افتانوخیزان میروند و همه پولهای جهان نمیتواند گودی بینوائی اخلاقی و سیاسیشان را پر کند. ما از عربها مشکل آن هزار و پانصدساله شاهنشاهی را نیز اضافهداریم. هم دعوی مالکیت اسلام و بسیاری از بهترین پدیدههائی که اسلام بدان شناخته میشود؛ و هم افتخارات پیش از آنکه به لکه شکست و فرمانبرداری و به رنگ فاتحان درآمدن نیز آلوده نمیبود. وسوسه ما به رسیدن به یک توسعه ایرانی، دستکم ایرانی-اسلامی، نیرومند بوده است. از اواخر سده نوزدهم در راه آن افتادهایم. جامعهشناسان به این پدیده بومیگرائی nativism میگویند و از گرفتاریهای بزرگ پویش توسعه در کشورهای کهنی است که شوکت پیشین را به امروز میکشانند و سربلندی بجا را مایه خرسندی بیجا میسازند.
* * *
بومیگرائی اسلامی ما در ١٣٧۵/ ۱۹۷۹ با لحظه حقیقت و با چهره واقعیش روبرو شد و دیگر جز با مافیای آخوندی و مردمکشان حزباللهی قابلتعریف نیست. اکنون میباید پیش از آنکه بومیگرائی شاهنشاهی چند گاهی کسانی از ما را سرگردان کند به آن نیز بپردازیم. گذشته شاهنشاهی ما، پیش از دویستساله خونریزی و ویرانی اعراب که آگاهانه به نابود کردن هر چه ایرانی بود کمر بستند، بسیار افتخارآمیز است و عربها را نیز به تحلیل برد. دستاوردهایش چنان در یاد جهان مانده است که حتا هنگامیکه خود ایرانیان پس از سدهها هجوم بیابانگردان، دیگر جز خاطره مبهمی از آن نداشتند به کشف دوبارهاش کمک کرد.
اما آن گذشته بهعنوان یک نمونه توسعه، نوسازی جامعه و فرهنگ، جز عرفیگرائی و رواداری مذهبی – نخستین سرمشق آن در جهان – چیز زیادی ندارد که به ایرانی امروز عرضه کند. حتا آن سُنت نیز تاب ساسانیان را، که با اندک آسانگیری میتوان گفت نمونه دولت- ملت را در صورت نخستینی غیر دمکراتیکش به جهان دادند (تا پیش از آنکه اختراع توپخانه سنگین باره افکن، پایه گذاریش را در جهان فئودالی امکانپذیر سازد) نیاورد. در آنچه به فرهنگ سیاسی یا مجموعه رفتارهای سیاسی مربوط میشود سُنت ایران باستان درست چیزی است که میباید بیشترین فاصله را از آن گرفت. پرستش شاه و ذوب کردن دولت در او مایه انحطاطی شد که از همان فراز درخشندگی و قدرت رخ مینمود و پیاپی به رکود و ویرانی و شکست میانجامید. آرمانی کردن یک دوره، از راه تمرکز بر یک یا چند شخصیت و رویداد در بهترین حالتهایشان و ندیدن زمینه عمومی، اتفاقاً یکی از جنبههای فرهنگ سیاسی ماست که میباید اصلاح شود.
ما مدتهاست به بحران فرهنگ سیاسی خود رسیدهایم و بازگشت به سیاستهای جهان آرمانی پیش از اسلام پاسخ ما نیست. مساله از اسلام و پیش از اسلام درمیگذرد. حتا در همان زمان، ما درباره نقش مردم در زندگی عمومی – تودهای بیش از مالیات و بیگاری دهنده و پرکننده صفوف ارتش – بهاشتباه افتادیم. کورش بهتحقیر درباره یونانیان میگفت که در بازار (“آگورا”ی مشهور که از نوآوریهای شگرف تمدن یونانی است) گرد میآیند و به هم دروغ میگویند. او معنی بحث آزاد سیاسی را درنیافت و جانشینانش نیز که پیاپی از نخستین ارتش شهروندان جهان در زمین و دریا شکست خوردند رابطه میان قدرت نظامی یک دولت-شهر کوچک را با همان دمکراسی محدود آتنی درنیافتند. (نیروی دریائی شکستناپذیر آتنی را تنها یک جامعه مردان آزاد میتوانست سازمان دهد که در آن شهروند داوطلب، هم سرباز و هم دریانورد بود و در “تریرم”هایش بردگان پاروزن جا را بر جنگیان تنگ نمیکردند.)
اکنون پس از دو هزار و پانصد سال تجربه عملی دمکراتیک و پارهأی از بزرگترین آثار ادبی و فلسفی جهان که سُنت دمکراتیک را غنی کردهاند، چگونه میتوان به نام آشتی دادن سُنت ایرانی با پدیدههائی پاک در تضاد با آن، از شاه آرمانی یا آرمان شاهی دم زد؟ ما برای نوسازی فرهنگ سیاسی خود نیازی به آن سُنتها نداریم و برای درس گرفتن از تاریخ به یک یا چند شخصیت و رویداد استثنائی بسنده نمیکنیم. پادشاهی در ایران از کهنترین نهادهاست. ولی آن را نیز در آغاز سده بیستم ناچار شدند نوسازی و قانونی کنند تا هم اجازه پیشرفت به کشور بدهد و هم بپاید. نوسازی ناقص ماند و اگرچه پیشرفت حاصل شد پادشاهی نپائید.
بجای آرمانپرستی در فرهنگ سیاسی میباید مهارتهای سیاسی را بیشتر کرد و ورزش داد: شکیبائی در برخورد با جز خود؛ مدارا و توانائی موافقتکردن بر موافق نبودن؛ شناخت سود روشنرایانهأی که دورتر از نوک بینی را ببیند؛ سازش بر سیاستها و نه بر اصول؛ دریافتن اهمیت امور پیشپاافتاده روزانه در طرح کلی؛ درگیرشان با زندگی جامعه؛ جانشین کردن دشمنی با مخالفت. سیاست به معنی باریکتر واژه، سیاست حکومت کردن است و اگر حکومت بر سرنیزه ننشسته باشد میباید امری در میان مردمی باشد که احزاب و معاملههای سیاسی و چانهزدنهای نظرات و سودهای گوناگون را پایینتر از مقام بلند یا آرمانهای دستنیافتنی خود نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسونکار ننشینند. مردم و افراد انسانی صاحب حق را با بزرگترین شخصیتها نمیتوان جایگزین کرد و سیاست افسون نیست.