فرهنگ سیاسی آرمانی نداریم

فرهنگ سياسی

دی ۲۱, ۱۳۷۹

 

بحث جدی درباره ضرورت دگرگون ساختن به معنی امروزی کردن فرهنگ سیاسی ایران تازه آغازشده است و دامنه آن به بیش از سیاست می‌کشد. فرهنگ سیاسی به معنی ارزش‌ها و در نتیجه عادت‌های ‏چیره بر گفتمان و رفتار سیاسی است و این ارزش‌ها نمی‌تواند از نظام ارزش‌های یک جامعه چندان دور باشد‏‏. در جامعه‌ای که مردان حق‌دارند به بهانه ناموس، خون زنان را بریزند؛ یا مردمان برای خوردن مال ‏دیگران می‌توانند از یک آخوند با پرداخت پولی به او اجازه بگیرند، سیاست نیز عرصه تجاوز و ‏زورگوئی و خشونت خواهد بود. مردمی که در زندگی شخصی تاب کمترین ترک اولی را از یکدیگر ‏ندارند، در سیاست نیز مخالف را دشمن خواهند شمرد و تا نابودیش خواهند رفت. جامعه‌ای که افرادش ‏با مسئولیت شخصی بیگانه‌اند و چشم به مشیت الهی می‌دوزند و حاجت خود را به توسل به پنج‌تن و ‏هزاران امامزاده یا پیر و مراد می‌بندند و، در امور سیاسی نیز کارشان بی‌قدرت‌های برتری که یک‌تنه ‏کارها را راه می‌اندازند و اگر نتوانستند و، مسئولیت‌ها به گردنشان می‌افتد و دیگران، همه را، همیشه پاک ‏و خطاناپذیر نگه می‌دارند نمی‌گذرد.‏

در ارتباط بافرهنگ سیاسی جامعه خودمان، گذشته از یک ادبیات انبوه تسلیم و قناعت و روحیه شکست، ‏همین بس که به سخنان هرروزه گوش فرا دهیم تا گوشه‌ای از گره‌گاه‌های آن را دریابیم. این جامعه‌ای ‏است پر از زنان و مردانی که همیشه قربانی و گول‌خورده و خیانت شده و مظلوم‌اند، و همیشه حق ‏داشته‌اند و بدی از آن‌ها ساخته نیست و دیگران بوده‌اند که کارها را خراب کرده‌اند یا به آن‌ها نارو زده‌اند‏؛ یا فلک کج‌رفتار است که «به مردم نادان دهد زمام مراد» وگرنه آن‌ها که «اهل دانش و فضل‌اند و همین ‏گناهشان بس.»

‏ بازگشت به گذشته‌های دور نه لازم است نه برای همه آشنا؛ ولی همین انقلاب اسلامی را – که نه لازم ‏بود و نه پرهیز ناپذیر – می‌توان نمونه گرفت. کسانی بیست‌وپنج سال به معنی لفظی واژه سوار بودند ‏و دست‌گشاده‌ای داشتند که پیش از آن برای کسی نبود و هنگامی‌که با پیامدهای ناگزیر کوتاهی‌ها و زیاده‌روی‌هایشان روبرو شدند بجای ایستادگی و اصلاح خود، دست در دست دشمنان به ویرانی خود و کشور ‏کوشیدند و موقعیت انقلابی چاره‌پذیر را به انقلاب‌ناگزیر کشاندند. کسان دیگری همه آن بیست‌وپنج ‏سال غم آزادی و قانون خوردند؛ یا به دعوی پیشتازی، هر چه را دیدند به نام ارتجاع کوبیدند و هنگامی‌که در یک موقعیت انقلابی، فرصت برقراری آزادی و قانون و عدالت اجتماعی به دستشان آمد بجای ‏ایستادگی و پافشاری بر آرمان‌های خود، دست در دست دشمنان – و بدترین مرتجعان – به ویرانی خود و ‏کشور کوشیدند. شکست برای همه آنان و به‌نوبت آمد، ولی واکنش‌ها چه بود؟ سواران پیاده شده گناه ‏اشتباهات و کاستی‌های بشمار را به گردن ابرقدرت‌ها انداختند. مخالفان آزادیخواه و پیشتاز هرچه را که از ‏بی اصولی و سبک‌وزنی سیاسی بر سرشان آمده بود، به گردن هماوردان خود انداختند. هواداران رژیم ‏پیشین، بدبختی کشور را نتیجه پیشرفت‌های رشگ‌انگیز و هراس‌آور دوران خویش که گویا در جهان ‏مانندی نداشته است شمردند. پیروزمندان شکست‌خورده انقلاب، بدبختی اکنون را نتیجه حتمی و اجتناب‌‏ناپذیر استبداد و فساد و وابستگی گذشته که گویا در جهان مانندی نداشته است شمردند. ‏

‏ توده‌های مردم نیز که از آن‌ها که می‌بایست پشتیبانی نکردند و رمه آسا به دنبال آن‌ها که نمی‌بایست ‏افتادند؛ و آنجا که لازم نمی‌بود هزار تردید و ناباوری نشان دادند و آنجا که لازم بلکه حیاتی می‌بود ‏بی‌هیچ اندیشه‌ای از پشتیبانی گذشته به پرستش رسیدند، همچنان خود را تسلی دادند که «نمی‌گذارند و ‏نگذاشتند» و همه جز خودشان بدند؛ و آنچه پیش آمد تا فلان مرحله‌اش خوب بود و اگر بعداً بدتر از ‏همیشه شد موضوع دیگری است. (کدام موضوع دیگری؟)‏

‏ گروه اول در دلیل‌تراشی‌های خود درنیافت که اگر بزرگ‌ترین نیروهای سیاسی و اقتصادی جهان، ایران ‏را چنان می‌خواهند که هست، دیگر هیچ امیدی به آینده این کشور نمی‌توان داشت؛ و اگر چنان کشور ‏بی‌مانندی را که بهترین‌های دنیا از پیشرفت‌هایش به هراس افتاده بودند می‌شد در چنان مدت کوتاهی به چنان ‏آسانی، از راه دور و بی‌نیاز به مداخله مستقیم، بی‌هیچ کوتاهی از خود او، از «اوج ماه به قعر چاه» ‏انداخت، چگونه می‌توان درآوردن ایران را از گودال تاریخ به دست ایرانیان تصور کرد؟

گروه دوم در ‏دلیل تراشی‌های خود درنیافت که اگر بدی‌های امروز نتیجه حتمی بدی‌های دیروز است و خودش هیچ ‏مسئولیتی نداشته، دیروز هم نتیجه حتمی پریروز بوده است و هماوردانشان هیچ مسئولیتی نداشته‌اند. از ‏این بدتر، اگر چنین رابطه مکانیکی میان اکنون و گذشته برقرار است چه آینده‌ای را جز هرروز بدتر ‏شدن وضع می‌توان تصور کرد؟ دیروز بد بود و امروز به ناگزیر بدتر شده است. اگر دنبال این قیاس را ‏بگیرند پریروز ناچار کمتر بد بوده است و فردا حتماً بسیار بدتر خواهد شد. سیاست، مساله نیرومندی ‏کاراکتر و ژرف‌بینی نیست، این است که چگونه کامیابی‌های دیگران و ناکامی‌های خود را خوار کنند، ‏چگونه گناه را از خود بردارند و به دیگران بیندازند.‏

‏ بر هر دو اردو روحیه عمومی ما، منطق فرهنگ سیاسی ایران، فرمان می‌راند: بی‌انصافی و خرد‌‏گریزی. به زبان دیگر ضعف اخلاقی و سیاسی است که ما را به چنین تاریخ و سیاستی دچار کرده است؛ ‏و تا هنگامی‌که ایرانی خودمختار نشود همین خواهد بود. با چنین اهمیتی که به خودمختاری می‌دهیم می‌‏باید آن را درست بفهمیم. معنای خود‌مختاری، آن‌گونه که خود ما نخست در الهیات آئین زردشتی در‏یافتیم و انسان را نه‌تنها مسئول خود بلکه مسئول همه جهان هستی، و تعیین‌کننده فرا آمد نبرد میان نیکی ‏و بدی دانستیم، و یونانیان در فلسفه اخلاقی خود دریافتند و اروپائیان بعدها دوباره کشف کردند، آغاز ‏کردن و پایان دادن امور شخصی و اجتماعی از، و به، خویشتن است. انسان هنگامی خودمختار ‏می‌شود که از کفالت دیگران بدر آید؛ مسئول بد و نیک خود باشد – هم در نظر دیگران و هم به‌ویژه در ‏نظر خودش. مسئولیت به معنی تسلط کامل بر اوضاع‌واحوال خود نیست. هیچ‌کس به چنان ‏خودمختاری نمی‌رسد و ما همه دستخوش اوضاع‌واحوالیم. ولی در اوضاع‌واحوال می‌توان پاسخ‌ها و ‏واکنش‌های گوناگون داشت (حتا بی‌حرکت ماندن و هیچ نکردن، پاسخ و واکنشی است) و در آنجاست که ‏انسان می‌‌تواند اختیارش را اعمال کند؛ و مسئولیت آنچه پیش آید با اوست و نه اوضاع و احوالی که به ‏مقدار زیاد بیرون از اختیار او آمده است. ‏

‏ از اینجاست که در شرایط برابر، کسانی پیش و کسانی پس می‌افتند؛ برخی می‌برند و برخی می‌بازند. ‏از اینجاست که تصمیم درست که به کاراکتر و خرد برمی‌گردد؛ و قضاوت درست که به خرد ‏و کاراکتر برمی‌گردد، ارزش می‌یابد و مایه تفاوت انسان‌های والا و فرومایه و دانا و نادان می‌شود. ‏انسان خودمختار از فرمانروائی رهبر و مراد و پدر روحانی بیرون است. حتا سرنوشت دستی بر او ‏ندارد؛ زیرا از سرنوشت خود آگاه نیست، مانند همه دیگران؛ و منتظر فرود آمدن آن نمی‌شود و با ‏تصمیم‌ها و قضاوت‌هایش به رقم زدن سرنوشت کمک می‌کند. انسان خودمختار می‌داند که هرچه را که ‏هست می‌توان بهتر و بدتر کرد و هیچ امر حتمی به معنی بیرون از گزینش و اختیار انسان، در امور ‏انسانی و اجتماعی وجود ندارد – مگر پس از رویدادن اموری که برگشت‌پذیر و اصلاح کردنی نیستند. ‏ولی بیشتر آنچه در قلمرو انسانی است برگشت‌پذیر و دست‌کم اصلاح کردنی است. انسان غربی با چنین ‏نظام ارزش‌هائی بر جهان پیرامونش چیره شده است. ‏

دکتر داریوش همایون

‏ اکنون به‌آسانی می‌توان دریافت که رفتار ایرانی متعارف در زندگی عمومی چه اندازه با این تعریف ‏خودمختاری ناسازگار است. ایرانی، تا آنجا که از همین تاریخ همروزگار می‌توان دید، نمی‌خواهد یا ‏باور ندارد که بتواند بر جهان پیرامون خود تسلط یابد. این روحیه ایرانی که چشم و دستش پیوسته به ‏بالاتر است؛ و بیش از کامیابی در زندگی به رفع مسئولیت می‌اندیشد، این دل‌مشغولی به «آبرو» به ‏هزینه پیش بردن کارها، در قلب ناکامی‌های ملی ماست و می‌باید اصلاح شود. آن ایرانی متعارف که در ‏خود توانائی تصمیم گرفتن و عمل کردن به استقلال نمی‌بیند یک نگرانی اصلیش آن است که مبادا کار به ‏جائی نرسد و او پاسخگو باشد. از سوئی زیستن در سختی برایش طبعاً آسان‌تر است تا از دایره بیرون ‏رفتن به جستن پیکار؛ اما از سوی دیگر ترجیح می‌دهد که کار اصلاً به جائی نرسد تا آنکه او پاسخگو ‏باشد. این پندار باطل او را رها نمی‌کند که آنکه تصمیمی نگرفت و کاری نکرد سرزنشی هم نمی‌برد. ‏پیوسته به گوشش خوانده‌اند که «دیکته ننوشته غلط ندارد.» اما موضوع این نیست. مشکل اصلی جامعه ‏ما دیکته ننوشتن است. گناه یا کوتاهی اصلی اینجاست. غلط نداشتن هیچ‌چیز را حل نمی‌کند. این‌همه ‏مردم در زاویه‌ها گوشه گرفتند یا ذکر گفتند و دست به سیاه‌وسفید نزدند. این‌همه در کنج خانه‌هایشان بنا ‏به ضرب‌المثل «هرکه در است ما دالانیم ‏‎…‎‏» نشستند و سواری دادند و چهار پنج سده از دنیا واپس ماندند‏‏. کسی آنان را از بابت کارهائی که نکردند سرزنش نکرد ولی ندانستند که سراسر زندگی‌شان سرزنش بوده ‏است. به گمان خود «آبرو»یشان را با بی‌عملی حفظ کردند ولی تاریخ خود را با بی آبروئیهائی که دیده‌ایم ‏و می‌بینیم انباشتند.‏

 

* * *‎

 

‏ از یک نظر می‌توان آرمان سیاست را برای ایرانی غیرسیاسی – عموم ایرانیان – «سیاستگری بی‌گناهی» ‏‏(که معادل انگلیسی‌اش ‏‎ politics of innocence تا هنگامی‌که تفاوت میان ‏‎ politics‎سیاستگری و ‏policy‏ ‏سیاست در فارسی جا بیفتد، گویاتر است) توصیف کرد. منظور از این اصطلاح که از برنارد ویلیامز، ‏یک استاد فلسفه امریکائی، وام گرفته‌شده سیاست آرمانی دور از گردوخاک و آلودگی‌های سیاستگری ‏معمولی است که بی آن کار روزانه جامعه‌ها نمی‌گذرد. فرا آمد این‌گونه اندیشیدن به سیاست، غیرسیاسی شدن جامعه و سیاسی شدن زندگی روزانه است. هرچه سیاست در عمل، آلوده‌تر و پرهیز کردنی‌‌‏تر می‌نماید در آرمان، اسطوره‌أی‌تر و بالاتر از سطح معمولی می‌شود. ایرانی در زندگی روزانه به ‏سیاست نمی‌پردازد زیرا «فریب و مادیات» است (آن‌ها برای مردمانی که زندگی روزانه‌شان همه فریب ‏و مادیات است) ولی گاه‌گاه که در اوضاع‌واحوال ویژه بدان روی می‌آورد با انتظارات دورودراز و ‏با حالتی جذبه‌آمیز است. او پیوسته رهبر رهبر می‌گوید ولی در پی رهاننده است – سیاست به‌عنوان ‏صورت دیگری از تجربه مذهبی. ‏

‏ برای او سیاست امری است که می‌توان مدت‌های دراز به حال خود، درواقع در دست هر که پیش آید، ‏گذاشت و سپس هنگامی‌که کارد به استخوان رسید که با چنین سیاستی می‌رسد، چند گاهی دنبال کسی ‏افتاد و سینه زد و او را به خدائی رساند و در انتظار ماند که ناگهان و به‌تندی، همه‌چیز معجز‌آسا ‏درست شود. آنگاه یک‌بار دیگر سرخورده شد و باز در لاک خود، در آن زندگی روزانه پر از فریب و ‏مادیات، در آن پلیدی خودساخته فرورفت. ‏

این فرایندی است که جامعه ما را هم غیرسیاسی و هم سراسر سیاست زده کرده است. از سوئی به ‏سیاست، به معنی امر عمومی، نمی‌پردازیم زیرا پلید است؛ از سوی دیگر چون زندگی در جامعه بی‌‏سیاست امکان‌پذیر نیست میدان را برای هر دیوانه قدرت، هر بی‌مایه جاه‌طلب، و مداخله آن‌ها در هر ‏گوشه زندگی‌مان می‌گشائیم. از سوئی قدرت خود را پشت سیاست نمی‌گذاریم تا به زندگی‌مان در ‏جامعه انتظامی ببخشد؛ از سوی دیگر در «وایو» (از پهلوی) یا خلائی که بی مشارکتی ما پدید می‌آورد ‏خود را دستخوش سیاست‌بازی هرروزه می‌کنیم. برای کمترین کارمان ناگزیر به دیدن این‌وآن و راضی ‏کردن هر که قدرتی دارد می‌شویم و غافلیم که آن وایوی سیاسی است که دست این‌همه مردمان بی‌اهمیت ‏را بر زندگی ما دراز می‌کند. در جامعه‌أی که مردم حضور سیاسی دارند کی هر مأمور خرده‌پا می‌‏تواند رشوه بگیرد یا هر کار کوچک، به اجازه دلبخواهی دیگری بسته است؟ سیاست به نظرمان پلید است ‏چون خودمان سرتاسر سیاست و سرتاسر زندگی‌مان را به پلیدی کشیده‌ایم. ‏

‏ فراوان بوده‌اند کسانی که از این دور باطل راهی به بیرون جسته‌اند و چاره را در دگرگونی فرهنگ ‏سیاسی، که چنانکه یک خواننده نیمروز در این معنی اشاره‌کرده‌اند می‌باید در جهت بهبود باشد، دیده‌اند‏‏. ولی چاره یکی بیشتر نیست: آموختن راه از رهروان کامیاب‌تر. مشکل فرهنگ سیاسی ما به مساله اصلی ‏جامعه ایرانی از همان هنگام از اواخر سده دوازدهم (میلادی) که به رکود فرهنگی و فکری افتاد، یعنی ‏توسعه، برمی‌گردد – توسعه در همه ابعاد آن به‌ویژه توسعه سیاسی که بیش از همه از آن غافل مانده‌ایم، ‏چون بیش از همه با منافع گروه‌های حاکم بستگی داشته است. توسعه یا تجدد در مفهوم گسترده‌تر آن ‏ایرانی و آلمانی، به‌مثل، برنمی‌دارد. آلمان‌ها نیز چند دهه‌ای را در سده‌های نوزدهم و بیستم در این ‏توهم خطرناک گذراندند که یک توسعه آلمانی متفاوت از نمونه فرانسوی یا انگلیسی هست. تفاوت گذاشتن ‏میان فرهنگ و تمدن یکی از جلوه‌های آن بود؛ فرهنگ را آلمانی و ژرف و معنوی، و تمدن را فرانسوی ‏و میان‌تهی و مادی می‌انگاشتند و سیاست را چنانکه در دمکراسی‌های غربی ورزیده می‌شد خوار می‌داشتند.‏

‏ جامعه‌ها گوناگون‌اند و در پویش توسعه از راه‌های گوناگون و با سرعت‌های گوناگون می‌روند ولی اگر ‏مانند ما یا بقیه جهان‌سومی‌ها تعریف‌های گوناگون نیز داشته باشند سر از همین ترکستان‌های ما درمی‌آورند‏‏. ما هیچ‌یک فرهنگ و تمدن آلمان را – که با همه تلاش‌های روشنفکران راستگرای آلمانی جلوه‌های دوگانه ‏و گاه ناهم‌زمان یک مرحله معین در زندگی هر جامعه‌ای است -نداریم و خوشبختانه نتوانستیم فرهنگ را ‏به آن صورت اهریمنی وارونه و مخدوش کنیم. ولی به‌آسانی همان گمراهی را به نمایش گذاشته‌ایم.‏

عرب‌ها که به نظر نمی‌رسد در آینده قابل پیش‌بینی بتوانند از نشئه مالکیت اسلام و آن یک‌صد ساله ‏کشورگشائی‌ها به درآیند همچنان در کوره راه توسعه اسلامی افتان‌وخیزان می‌روند و همه پول‌های جهان ‏نمی‌تواند گودی بینوائی اخلاقی و سیاسی‌شان را پر کند. ما از عرب‌ها مشکل آن هزار و پانصدساله ‏شاهنشاهی را نیز اضافه‌داریم. هم دعوی مالکیت اسلام و بسیاری از بهترین پدیده‌هائی که اسلام بدان ‏شناخته می‌شود؛ و هم افتخارات پیش از آن‌که به لکه شکست و فرمان‌برداری و به رنگ فاتحان درآمدن ‏نیز آلوده نمی‌بود. وسوسه ما به رسیدن به یک توسعه ایرانی، دست‌کم ایرانی-اسلامی، نیرومند بوده ‏است. از اواخر سده نوزدهم در راه آن افتاده‌ایم. جامعه‌شناسان به این پدیده بومیگرائی ‏nativism‏ می‌‏گویند و از گرفتاری‌های بزرگ پویش توسعه در کشورهای کهنی است که شوکت پیشین را به امروز می‌‏کشانند و سربلندی بجا را مایه خرسندی بی‌جا می‌سازند‌.‏

 

* * *

 

بومیگرائی اسلامی ما در ١٣٧۵/ ۱۹۷۹ با لحظه حقیقت و با چهره واقعیش روبرو شد و دیگر جز با ‏مافیای آخوندی و مردمکشان حزب‌اللهی قابل‌تعریف نیست. اکنون می‌باید پیش از آنکه بومیگرائی ‏شاهنشاهی چند گاهی کسانی از ما را سرگردان کند به آن نیز بپردازیم. گذشته شاهنشاهی ما، پیش از ‏دویست‌ساله خونریزی و ویرانی اعراب که آگاهانه به نابود کردن هر چه ایرانی بود کمر بستند، بسیار ‏افتخار‌آمیز است و عرب‌ها را نیز به تحلیل برد. دستاوردهایش چنان در یاد جهان مانده است که حتا ‏هنگامی‌که خود ایرانیان پس از سده‌ها هجوم بیابان‌گردان، دیگر جز خاطره مبهمی از آن نداشتند به ‏کشف دوباره‌اش کمک کرد. ‏

‏ اما آن گذشته به‌عنوان یک نمونه توسعه، نوسازی جامعه و فرهنگ، جز عرفیگرائی و رواداری ‏مذهبی – نخستین سرمشق آن در جهان – چیز زیادی ندارد که به ایرانی امروز عرضه کند. حتا آن سُنت ‏نیز تاب ساسانیان را، که با اندک آسان‌گیری می‌توان گفت نمونه دولت- ملت را در صورت نخستینی غیر ‏دمکراتیکش به جهان دادند (تا پیش از آنکه اختراع توپخانه سنگین باره افکن، پایه گذاریش را در جهان ‏فئودالی امکان‌پذیر سازد) نیاورد. در آنچه به فرهنگ سیاسی یا مجموعه رفتارهای سیاسی مربوط می‌‏شود سُنت ایران باستان درست چیزی است که می‌باید بیشترین فاصله را از آن گرفت. پرستش شاه و ‏ذوب کردن دولت در او مایه انحطاطی شد که از همان فراز درخشندگی و قدرت رخ می‌نمود و پیاپی به ‏رکود و ویرانی و شکست می‌انجامید. آرمانی کردن یک دوره، از راه تمرکز بر یک یا چند شخصیت و ‏رویداد در بهترین حالت‌هایشان و ندیدن زمینه عمومی، اتفاقاً یکی از جنبه‌های فرهنگ سیاسی ماست که ‏می‌باید اصلاح شود.‏

ما مدت‌هاست به بحران فرهنگ سیاسی خود رسیده‌ایم و بازگشت به سیاست‌های جهان آرمانی پیش از ‏اسلام پاسخ ما نیست. مساله از اسلام و پیش از اسلام درمی‌گذرد. حتا در همان زمان، ما درباره نقش ‏مردم در زندگی عمومی – توده‌ای بیش از مالیات و بیگاری دهنده و پرکننده صفوف ارتش – به‌اشتباه ‏افتادیم. کورش به‌تحقیر درباره یونانیان می‌گفت که در بازار (“آگورا”ی مشهور که از نوآوری‌های ‏شگرف تمدن یونانی است) گرد می‌آیند و به هم دروغ می‌گویند. او معنی بحث آزاد سیاسی را درنیافت و ‏جانشینانش نیز که پیاپی از نخستین ارتش شهروندان جهان در زمین و دریا شکست خوردند رابطه میان ‏قدرت نظامی یک دولت-شهر کوچک را با همان دمکراسی محدود آتنی درنیافتند. (نیروی دریائی شکست‌ناپذیر آتنی را تنها یک جامعه مردان آزاد می‌توانست سازمان دهد که در آن شهروند داوطلب، هم سرباز ‏و هم دریانورد بود و در “تریرم”هایش بردگان پاروزن جا را بر جنگیان تنگ نمی‌کردند.)‏

‏ اکنون پس از دو هزار و پانصد سال تجربه عملی دمکراتیک و پاره‌أی از بزرگ‌ترین آثار ادبی و فلسفی ‏جهان که سُنت دمکراتیک را غنی کرده‌اند، چگونه می‌توان به نام آشتی دادن سُنت ایرانی با پدیده‌هائی ‏پاک در تضاد با آن، از شاه آرمانی یا آرمان شاهی دم زد؟ ما برای نوسازی فرهنگ سیاسی خود نیازی ‏به آن سُنتها نداریم و برای درس گرفتن از تاریخ به یک یا چند شخصیت و رویداد استثنائی بسنده نمی‌کنیم. ‏پادشاهی در ایران از کهن‌ترین نهادهاست. ولی آن را نیز در آغاز سده بیستم ناچار شدند نوسازی و ‏قانونی کنند تا هم اجازه پیشرفت به کشور بدهد و هم بپاید. نوسازی ناقص ماند و اگرچه پیشرفت حاصل ‏شد پادشاهی نپائید. ‏

بجای آرمان‌پرستی در فرهنگ سیاسی می‌باید مهارت‌های سیاسی را بیشتر کرد و ورزش داد: شکیبائی ‏در برخورد با جز خود؛ مدارا و توانائی موافقت‌کردن بر موافق نبودن؛ شناخت سود روشنرایانه‌أی که ‏دورتر از نوک بینی را ببیند؛ سازش بر سیاست‌ها و نه بر اصول؛ دریافتن اهمیت امور پیش‌پاافتاده ‏روزانه در طرح کلی؛ درگیرشان با زندگی جامعه؛ جانشین کردن دشمنی با مخالفت. سیاست به معنی ‏باریک‌تر واژه، سیاست حکومت کردن است و اگر حکومت بر سرنیزه ننشسته باشد می‌باید امری در میان ‏مردمی باشد که احزاب و معامله‌های سیاسی و چانه‌زدن‌های نظرات و سودهای گوناگون را پایین‌تر از ‏مقام بلند یا آرمان‌های دست‌نیافتنی خود نشمرند و در انتظار ظهور رهبران فرهمند و افسون‌کار ننشینند. ‏مردم و افراد انسانی صاحب حق را با بزرگ‌ترین شخصیت‌ها نمی‌توان جایگزین کرد و سیاست افسون ‏نیست.

 

مطالب مربوط

دادگاه حقیقت، اندیشیدن نیندیشنی

بیرون از جهان سوم در تهران

خرافات، سراسر بجای مذهب

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر