یک دگرگونی بزرگ که با جنبش بیستودو خرداد، جنبش سبز، آمد نگاه دوبارهای بود که ایرانیان در هر جا ناگزیر شدند بر خود بیندازند. در ایران شکاف میان حکومت و مردم که پیش از آن بیشتر یک ناخشنودی و بیاعتمادی عمومی بود و در گفتگوها و مقالات و شوخک (جوک)ها ابراز میشد در جنبشی همگانی ابعاد یک نبرد فلسفی و سیاسی تمامعیار به خود گرفت: حقوق فرد انسانی در برابر ولایت مطلقه، حاکمیت مردم در برابر حکومت فقیهان، قانون در برابر چاه جمکران. دو تا سهمیلیونی که در یک تظاهرات خودانگیخته بیمانند در تاریخ ایران و کم مانند در جهان، حکومت اسلامی را به سراشیب اجتنابناپذیر انداختند نماینده یک همرایی ملی بر سر دمکراسی و حقوق بشر، دمکراسی لیبرال، بودند که برای سرتاسر آن منطقه تازگی دارد.
نمونهای از این روحیه تازه را در نوشتهای از ایران میتوان دید که با زندهباد ایران زندهباد آزادی و به امضای جنبش سبز پایان مییابد:
«به نام خودمان،
دو ماه از کودتای مخملین سیاسی گذشت. سیاهی به ذغال ماند و سپیدی به روی سپید ما! حتی کوچکترین فعالیتهای ما مانند قطرههای کوچک آبی است که با گذشت زمان سرسختترین و کریهترین سنگها را سوراخ میکنند. ما بیشماریم. زندهباد ما! راه درازی پیش روداریم. باید بیشتر یاد بگیریم. واقعبینتر باشیم. ما پیروزیم. ما یعنی همه ایرانیها. بین ماکسی آنها نیست. ما همه خودی هستیم. ما غیرخودی نداریم. قطاری است که دارد پیش میرود. هر کس راه را دوست ندارد میتواند در هر ایستگاهی که خواست پیاده شود و همانجا بماند. ما بهسوی جهان امروز میرویم. ماکسی را از پنجره بیرون پرت نمیکنیم. ما ایرانیان نمیکنیم. ما سبزیم چون خواستیم از سیاهی رد شویم.»
هر کس میخواهد آینده نبردی را پیشبینی کند که در پیوسته است میتواند همین نمونه را بگیرد. آینده از آن «ما ایرانیان» است، مردمی که بیشمار و گوناگوناند؛ پا به جهان امروز، به جهان غرب، گذاشتهاند؛ میتوانند میان خود اختلاف داشته باشند ولی در همه حال میکوشند ما بمانند. جنبش سبز نشان داد که جامعه ایرانی باهمه لایههای واپسماندهاش که در همهجا میتوان نشان داد دارد درسهای لازم را برای ساختن یک فرهنگ سیاسی و یک جامعه تازه فرامیگیرد و به بلوغ سیاسی میرسد. این درسهایی است که هنوز به نظر میرسد برای گلهای سرسبد جامعه روشنفکری در بیرون ایران تازگی دارد.
این درسها از نگاهی که انسان به دیگری میاندازد، به کسی که مانند او نیست، آغاز میشود که همه مسئله جامعه و سیاست است (جامعه و سیاست در این بافتار conext یکی هستند.) شاید برای آسان کردن موضوع بتوان مسئله را زیر عنوان آورد.
ایرانیان از روزگار رواداری هخامنشی که تا اشکانیان یونان دوست کشید، ظرفیت قابلملاحظهای برای پذیرفتن تفاوتهای مذهبی و قومی از خود نشان دادند. در آن زمانها البته از این پیشتر نمیشد رفت. همین اندازه که مردمی میتوانستند خارج از دین و قوم خود را همچون خود بشمارند آنان را مشعلدار آزادگی میگردانید. آن رواداری با ساسانیان جای خود را به یکسونگری متعصبانه موبدان زرتشتی و همزادی دین و دولت و ایران در برابر انیران داد که برای رویارویی با فشار بیامان امپراتوری رم بهویژه پس از رسمیت یافتن مسیحیت در آن امپراتوری حیاتی شمرده میشد. خودی و غیرخودی به معنی تبعیض حقوقی از آن هنگام خمیرمایه سیاست ایران بوده است و با اسلام به قلمرو جنسیت نیز راه یافت و زنان بزرگترین غیرخودی و اقلیت در معنای تبعیض حقوقی شدند.
در سیساله گذشته ما یک پیشرفت بزرگ داشتهایم و تبعیض را از فرهنگ سیاسی خود ــ آنچه بیرون و بر ضد حکومت اسلامی شکل میگیرد ــ زدودهایم. دیگر در پهنه سیاست کسی را نمیتوان یافت که از بستگیهای ملی یا سیاسی با جمهوری اسلامی آزاد باشد و از حقوق بشر دفاع نکند. بااینهمه در همین دوماهه جنبش سبز، در گرماگرم پیکار آزادیخواهی مردم ایران ــ که کسانی دمکراسی خواهی را به دلیل نارسا و نازیبا بودنش بر آن ترجیح میدهند ــ میبینیم که هنوز همه راه را نرفتهایم. (آزادیخواه، برخلاف دمکراسی خواه همواره لیبرال نیز هست و نکته درست در همین تمایز دمکراسی و لیبرالیسم است که به آن میرسیم).
* * *
یک جامعه از مردمانی ساخته میشود که باهم میزیند و همه داستان بشریت در این بوده است که چگونه باهم میزیند… باهم زیستن همه گونه ممکن است و میتواند از رابطه دشمنانه تا همکاری و از کشاکش مدام تا همرایی (توافق در عین حفظ اختلاف) را دربر گیرد. سیر جامعههای انسانی از رابطه فرماندهی و فرمانبری بهسوی برابری حقوقی بوده است ــ همان سیر تاریخ بهسوی آزادی هگلی. ولی آیا برابری حقوقی برای ساختن یک جامعه کامیاب که در آن بیشترین توانائیهای افراد برای خیر عمومی بر رویهم میریزد بس است؟ جامعه کامیاب پیش از هر چیز دمکراتیک است یعنی حق افراد جامعه را برای حکومت بر خود پذیرفته است و نهادها و کارکردهای لازم را برای اعمال این حق ــ بهصورت فرمانروائی اکثریت ــ به وجود آورده است. ولی در یک دمکراسی میتوان تا سلب حقوق افراد نیز رفت ــ اگر اکثریت رأی بدهد؛ و اکثریت بسیار چنین کرده است.
برای آنکه دمکراسی به چنین انحرافی نیفتد تنها کافی نیست که حقوق سلب نشدنی افراد انسانی شناخته شود. حتی کافی نیست که نهادهای نگهدارنده آن حقوق نیز در قانون اساسی پیشبینیشده باشند ــ همه این تهیهها نتوانسته است از افتادن دمکراسیهای جهانسومی به درجات گوناگون فساد و دیکتاتوری و ازهمپاشیدگی جلوگیری کند. در اینجاست که پای فرهنگ سیاسی به میان میآید که نقل زبانهاست ولی تا تعریف نشود همان نقل زبانها میماند. فرهنگ سیاسی در بن خود یعنی توانائی مردمان به آشتی دادن اختلاف، اختلاف تا درجات بالا نیز، با همکاری. همه قوت دمکراسیهای غربی در همین است که میتوانند موازنه میان این دو ستون هر اجتماعی را نگهدارند. مردمان بی اختلاف نمیشوند و اجتماع بی همکاری نمیماند.
ما هنوز درنیافتهایم که این بس نیست که هر کس کار خودش را بکند و برای دیگران نیز این حق را بشناسد. در تظاهرات و اعتصاب غذاها به پشتیبانی جنبش سبز پارهای از شعلههای «دمکراسی خواهی»، خود را منزهطلبانه از هرکه کمترین اختلاف ــ نه در اصل موضوع ــ با خودشان داشت کنار کشیدند و آنان را بهعنوان دیکتاتوری پرچم از خود راندند. دمکراسی خواهی آنان تا این اندازه بود که گفتند ما میخواهیم اینگونه باشیم دیگران هم حقدارند بخواهند آنگونه باشند. البته در بیرون ایران این دمکراسی خواهی هنری نیست و کیست که بتواند به دیگران تکلیف کند؟
پرسشی که از دمکراسی خواهان میتوان کرد این است که آیا موضوعی در جهان هست که بتوان بر سر آن پارهای اختلافات را کنار گذاشت و همگروه، هر گروه با مثلاً پرچمی که میپسندد ــ و البته زیر شعارهای واحد که برخلاف پرچم اصل مسئله است ــ کارکرد؟ آزادیخواهان با این پرسش مشکلی ندارند.
اوت ٢٠٠٩