یکی از بنیادیترین مبانی نظریههای سیاسی، پرداختن به این پرسش است که؛
با برکناری یک حاکمیت، چه آلترناتیوهایی وجود دارد و چه حکومتی را باید جایگزین کرد؟
باید به فکر سازوکاری سیاسی و حقوقی بود که هر حکومتی را که قرار است بر سرکار بیاوریم، صرفنظر از شکل آن، چنانچه در جهت تحقق وعدهها و اقوال و کسب منافع همگانی و کشور نتوانست مؤثر و کارآمد باشد، بدون توسل به مبارزه، انقلاب، فروپاشی و درگیری، بتوان در هر زمان بدون فوت وقت، از طریق قوانین مدنی و صرفاً با رأی مردم آن را به زیر کشید.
این پرسش اگرچه با ادبیات ساده و عامیانه مطرح میشود اما در کنه خود، یکی از دیرینهترین پرسشهای فلسفه سیاسی است و قدمت آن به زمان افلاطون در یونان باستان میرسد.
افلاطون در یک بند مشهور از کتاب خود به نام جمهوری، میگوید که فیلسوفان باید شاه شوند و بهعکس، شاهان یا حاکمان مستبد همچون فیلسوفان تعلیم یابند.
افلاطون تنها فیلسوفی نیست که درباره این پرسش که چه کسی حکومت کند، نظریهپردازی کرده است.
مارکسیسم نیز بهعنوان یک نظام فلسفی درباره دولت، ملت و حاکمیت حرف دارد.
مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا، بهمثابه ویژگی ماهوی دوران گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم و کمونیسم و از تمرکز قدرت سیاسی در دست اکثریت جامعه یعنی طبقه کارگر در قالب شوراها صحبت میکند.
آنچه در یک انقلاب یا فروپاشی حائز اهمیت است این پرسش است که مردم و متفکران از خود بپرسند بهراستی با کنار رفتن حکومت فعلی به هر نحو ممکن، چه کسی یا چه گروهی باید به چه گونهای زمام امور را به دست بگیرد تا اوضاع به نفع ملت و کشور سامان یابد و این روند بتواند ادامه داشته باشد؟
این، درست همان نقطهای است که به نظر میرسد جامعه هنوز به توافقی بر سر آن دست نیافته است. بااینوجود، حتی اگر روزی یک اجماع کلی بر سر این موضوع حاصل شود که چه کسی یا چه گروهی باید حکومت کند، بازهم گرهی از کار فروبسته ما نخواهد گشود و هنوز یک مسئله مهم دیگر وجود دارد که باید روشن شود.
پرسشی غلط برای همه فصول
کارل پوپر، فیلسوف سیاسی معاصر برای رد این ایده افلاطون که فیلسوفان باید حاکم شوند، توماس مازاریک (به تعبیر او فیلسوف-شاه جمهوری چکسلواکی) را مثال میآورد که یک فیلسوف متبحر بود و درعینحال، متأثر از نظریههای فلسفی نادرست (به تعبیر پوپر) دست به اقداماتی زد که تجزیه امپراتوری قدیمی اتریش را به دنبال داشت.
رویدادی که برای اروپا و جهان فاجعهبار بود و بیثباتی حاصل از آن تا حد زیادی سبب ظهور نازیسم و حتی موجب سقوط خود جمهوری چکسلواکی مازاریک بود.
از دید پوپر، پرسش مشهور افلاطون مبنی بر اینکه چه کسی باید حکومت کند، اشتباه است و منشأ تمام باورهای غلط ما از فلسفه سیاسی.
از دید او اینیک ایده جنونآمیز خواهد بود اگر که امیدوار باشیم انتخاب بهترین، شایستهترین و لایقترین حاکمان، الزاماً سعادت برای عموم مردم جامعه به ارمغان خواهد آورد.
به نظر کارل پوپر در عمل تنها دو نوع عمده حکومت وجود دارد:
١-حکومتهایی که بدون خشونت و خونریزی و از طریق انتخابات از قدرت خلع میشوند و سقوط میکنند.
٢-حکومتهایی که فقط توسط انقلابهای خونین میتوان آنها را از قدرت خلع کرد و به زیر کشید. پوپر آنها را حکومتهای استبدادی یا همان دیکتاتوری مینامد.
از دید این فیلسوف سیاسی، این پرسش و نگرش_اتوپیایی (آرمانشهری) افلاطونی که «چه کسی باید حکومت کند» چندان مهم نیست. به این پرسش میتوان به شکلهای گوناگون پاسخ داد. مثلاً میتوان گفت «بهترینها باید حکومت کنند» یا فرزانگان یا در بهترین حالت ممکن است با رویکردی دموکراتیک بگوییم، اکثریت باید حکومت کند.
اما در فلسفه سیاسی، پرسشی مهمتر از آن وجود دارد که همه ما باید ذهن و اندیشه خود را به آن معطوف کنیم و نه به نظریاتی که در تقابل با شکلگیری یک جامعه باز هستند. ما باید با نظریاتی مشغول باشیم که به ما میآموزند چگونه میتوان حکومتی را روی کار آورد که عزل یا براندازی آن در هر زمان بدون نزاع و درگیریهای سیاسی و اجتماعی و تنها با صندوق رأی ممکن باشد، نه با نظریاتی مانند رویکرد فلسفی افلاطون (در توضیح مدینه فاضله) یا نظریههای هگل و مارکس که به تعبیر پوپر به تئوریهای توتالیتر و اصطلاحاً به توتالیتاریانیسم میانجامند.
از کتاب «جامعه باز و دشمنان آن»
کارل ریموند پوپر فیلسوف لیبرال