صداهای روشن

از دفتر بیداری‌ها و بی‌قراری‌ها

با شاهرخِ مسکوب

سه‌شنبه، ۱۷ خرداد ۱۳۹۰ / ۷ ژوئن ۲۰۱۱

پس از حدود ۴۰ سال سَیر وُ سلوک در وادیِ شعر وُ ادب وُ سیاست وُ تاریخ، این روزها- به‌سان سالِکی حیران – شعر حافظ را زمزمه می‌کنم:

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زینهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

در این شبِ سیاهم، گم‌گشته راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی، ای کوکبِ هدایت!

 

در این سَیر وُ سلوکِ چهل‌ساله آیا چه کسی «کوکبِ هدایت» بوده و بر ذهن وُ زبانم تأثیر داشته است؟

با توجه به «چندوجهی» بودنِ کارها و کتاب‌هایم فکر می‌کنم که بیشتر تحت تأثیر محمدعلی فروغی و شاهرخِ مسکوب هستم. دغدغه‌های فروغی و مسکوب، فرهنگ و سیاست بود و در آنجا که از سیاست بُریدند، فرهنگ را سنگر وُ سایه‌بانِ خود کردند.

دربارۀ فروغی در چند جا گفته‌ام و در مقالۀ «فروغی در ظلمات» نیز خواهم گفت، ولی تأثیرات شاهرخ مسکوب بر من از جنس دیگری است، ازجمله، شجاعتِ اخلاقیِ او در برخورد با «گذشتۀ سیاسی‌اش در حزب توده» که -خود- آن را «دوران خریت» می‌نامید! … و بعد، نوآوری در پژوهش شاهنامه – خصوصاً در «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»- و تیز نثرِ فاخر و درخشانش که گاهی به شعر پهلو می‌زند، مثلاً در کتاب «سوگ سیاوش» که بهنگام دانشجوئی کتاب بالینی من بود و در همان زمان عباراتی از آن را-در کتاب حلّاج – نقل کرده بودم:

 

آنگاه‌که مردی به بهای زندگیِ خود، حقیقتِ زمانش را واقعیت بخشید، دیگر مرگ سرچشمۀ عدم نیست؛ جویباری است که در دیگران جریان می‌یابد، به‌ویژه، اگر این مرگ ارمغانِ ستمکاران باشد، یعنی: آن کُشته شهید باشد و برای حقیقتی مُرده باشد»(حلّاج، چاپ اوّل، تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷، ص ۲۰۸).

بعدها، مسکوب گفت که «در نوشتنِ سوگِ سیاوش تحت تأثیر مبارزاتِ چریکی آن دوران بود…».

ویژگیِ دیگر شاهرخ مسکوب، غنای روحی و عاطفیِ وی بود. او – به جان– شاعر بود و به قول خودش: «در جوانی مرتکب شعر هم شده بود و بعد، به فرهنگ و شاهنامه رسید».

هر وقت منوچهر پیروز زنگ می‌زد که: «شاهرخ فلان روز وُ ساعت اینجا می‌آید»، من هم کفش وُ کلاه می‌کردم و به «کوی دوست» می‌رفتم. ایرج پزشک زاد و دیگران هم می‌آمدند.

در آن روزها «ز منجنیقِ فلک، سنگِ فتنه می‌بارید» و من – به همراه همسرم – با روزنامه‌فروشی کوچکی در خیابانِ «vicq d’azir» (در پاریسِ دهم) می‌خواستم «چراغی در این خانه روشن کنم» تا ادامه‌دهندۀ راهِ پدر باشم. مغازۀ کوچکی که از ۷ بامداد تا ۸ شب ما را گرفتارِ خودکرده بود: با ده‌ها تیترِ روزنامه، مجلّه و کتاب فرانسوی … کاری که بیشتر به «کارِ گِل» شباهت داشت و فهمیده بودم که دکتر غفّار حسینی چرا از این شغل آن‌همه شِکوه داشت!

مسکوب از این روزنامه‌فروشی بنام «دَکّه» نام می‌برد و وقتی از «اوضاعِ دَکّه» می‌پرسید، من – از قولِ خلیل ملکی- می‌گفتم:

ما نان به نرخ خون‌جگر خوردیم

زیرا که نرخِ روز ندانستیم

پُرسشِ مسکوب از «اوضاعِ دکّه» متضمن نوعی دلواپَسَی و نگرانی بود در شرایطی که او -خود- در یک مغازۀ عکاسی مشغول بود و به قول خودش «عُمر را به بطالت می‌گذراند» و شب‌ها هم در پستوی همان مغازه می‌خوابید؛ تجسّمی از این شعر شاملو:

از دست‌های گرمِ تو

از مهربانیِ بی‌دریغِ جانت

از رنگین‌کمانِ بهاریِ تو-

سخن‌ها می‌توانم گفت

غمِ نان اگر بگذارد.

یکی از تأثیرات مهم شاهرخِ مسکوب بر من، سخنِ او دربارۀ مقام وُ منزلت زبان فارسی به‌عنوان «جان‌پناه ملیت و ایرانیت» است. او در کتاب «هویت ایرانی و زبانِ فارسی»- به‌درستی – می‌گوید: «در طول تاریخ، هویت ملّی ما ایرانیان بر دو شالوده و دو ستونِ عُمده استوار بود: زبان و تاریخ…تنها در دو چیز ما به‌عنوان ایرانی از مسلمان‌های دیگر جدا می‌شدیم: در تاریخ و زبان…ما ملیت یا هویت ملی (ایرانیت) خودمان را از برکت زبان و در جان‌پناه زبان فارسی نگه داشتیم؛ باوجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی عرب، ایرانی و ترک. ایران-به ویژه خراسانِ آن روزگار- از جهتی بی‌شباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمۀ دوم قرن نوزدهم نبود. در همۀ این کشورها یک قوم و یک ملت با زبان و فرهنگی مشترک نوعی فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدتِ فرهنگی بدون وحدتِ سیاسی، یگانگی در ریشه و پراکندگی در شاخ و برگ»…

بنابراین، مسکوب دربارۀ نسبتِ زبان فارسی و اقوام ایرانی، به «وحدت در عینِ کثرت» معتقد بود.

***

در پستوی دِنجِ و دلپذیرِ مغازۀ منوچهر پیروز وقتی مثنویِ «مردِ شب» را خواندم، گفت:

این شعر، حدیثِ نسل ما است، حدیث آرزوهای سوخته و امیدهای بربادرفته در یک حزبِ فریبکار [حزب توده]».

نفرتِ مسکوب از حزب توده در آغاز انقلاب اسلامی نیز برایم آموزنده بود و چنانکه در پایان کتابِ آسیب‌شناسی یک شکست نوشته‌ام: من در آن روزهای تعقیب وُ گریز [به خاطر انتشارِ کتاب‌های اسلام‌شناسی و حلّاج]، کمتر به‌اصطلاح «آفتابی» می‌شدم. آن روزها – در نزدیکیِ محل سکونتِ ما – کتاب‌فروشی مدرنی بنام «کتاب‌فروشی تاریخ» در خیابان نادرشاه (میرزای شیرازی) به همت بابک افشار (فرزند استاد ایرج افشار) تأسیس‌شده بود. این، اولین کتاب‌فروشی به سبکِ اروپائی در ایران بود. در غروبی دلگیر وُ پر هراس، وقتی واردِ «کتاب‌فروشی تاریخ» شدم، دیدم که شاهرخ مسـکوب، اسـتاد عبدالحسـین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمد پروین گنابادی با دکتر مهرداد بهـار دربـارۀ خمینـی و سیاست‌های حزب توده و شخصیت کیانوری مجادله می‌کنند. مهرداد بهار، شاهرخ مسکوب و محمد پروین گنابادی (متـرجم نامـدارِ کتـاب مقدمه ابـن خلـدون) در جوانی از مسئولین برجستۀ حوزه‌های حزب توده در اصفهان و مشهد بودند. روشن بود که حمایت مهرداد بهار از خمینی نه به خاطر اعتقـادات مـذهبی او بلکـه بیشـتر به خاطر تعلقات گذشته‌اش به حزب توده و ضدیت‌اش با شاه بود، امّا – درهرحال – در آن روز، موضع‌گیری‌های مهـرداد بهار برایم بسیار سؤال انگیز بود:

علی میرفطروس

ـ پسرِ ملک الشعراء بهار و استادِ بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا از خمینـی حمایـت می‌کند؟

در چنان حالتی از پَرستش و پُرسش، وقتی به خانه برگشتم و ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:

بالاخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟

گفتم: با همۀ علاقه وُ ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلابِ اسلامی نخواهم بود!

***

 

مسکوب «اهلِ رسانه» نبود و به گفتگوها و مصاحبه‌های رادیو – تلویزیونی علاقه‌ای نداشت و با نوعی طنز می‌گفت:

برای خیلی‌ها، مهم، دیده شدن است نه تأثیر گذاشتن».

شاهرخِ مِسکوب اهلِ «رسانه» نبود امّا کارها و کتاب‌هایش آن‌چنان رسا است که یادآورِ این شعر فردوسی است:

نمیرم ازاین‌پس که من زنده‌ام

که تخمِ سخن را پراکنده‌ام

صدایی تازه در غزل معاصر

یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳/ ۳۱ اوت ۰۱۴

بد یا خوب من به زبان و شعر فارسی تا حد یک «مذهب» حسّاس‌ام و با این «حسّاسیّت»، بسیاری از دوستان شاعرم را آزرده کرده‌ام و آنجا که شعرِ درخشانی خوانده‌ام از ابرازِ سپاس و ستایش خودداری نکرده‌ام، مانند شعرهای درخشانِ حسین منزوی، محمدعلی بهمنی و مانی.

شاعران قبل از انقلاب – عموماً – «شاعران ایدئولوژیک» بوده‌اند که سر به سودای تحقّق آرمان‌های بزرگ داشتند بی‌آنکه به ضعف‌ها، ظرفیت‌ها و ضرورت‌های جامعۀ ایران توجّه‌ای داشته باشند، به همین جهت، من بیشترِ اشعار و ادبیات این دوران را «شعر و ادبیات زوال» نامیده‌ام [این داوری، شامل برخی شعرهای جوانیِ من نیز می‌شود].

هنر- و خصوصاً شعر- چیزی جز حدیثِ بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های آدمی نیست و ازاین‌رو، معتقدم که بیشتر شاعران دهۀ ۷۰ به بعد – با نوعی «حدیث نفس» به جوهر وُ جانِ شعر نزدیک‌ترند. این امر در آثارِ برخی شاعرانِ این دوره مصداق بیشتری دارد، مانند شعرهای فاضل نظری، علیرضا بدیع، جواد کلیدری، مهدی موسوی، گروس عبدالملکیان، سمیرا چراغ پور، معین دهاز، رضا کاظمی، نسرینا رضایی و…فرناز بنی شفیع…(برای نمونه‌ای از شعر هر یک از این شاعران نگاه کنید به بخشِ «تازه‌ها» در تارنمای نگارنده).

فرناز بنی شفیع «صدایی تازه» در غزل معاصر است. او متولد ۱۳۶۳، ساکن تبریز و دانش‌آموختۀ رشتۀ فرش و صنایع‌دستی (نقّاشی روی سفال) از دانشگاه تبریز است.

فرناز بنی شفیع در جشنواره‌های مختلف ادبی و هنری موردستایش قرارگرفته و برندۀ جوایز متعدّدی شده است، ازجمله در: کنگرۀ بزرگداشت کلیم کاشانی و جشنوارۀ دانشجویی فرشِ دانشگاه هنر کاشان.

علاوه بر «حدیث نفس»، ویژگی‌های زیر نیز غزل‌های وی را ممتاز می‌کنند:

۱– وزن‌ها، قافیه‌ها و ردیف‌های دشوار،

۲-به‌کارگیری کلماتی که در غزل معاصر-غالباً-«اجازۀ ورود» نداشته‌اند.

 

دو شعر زیر – از مجموعۀ غزلِ فرناز بنی شفیع – بازتابِ تب‌وتاب‌های شاعرانۀ این آذربایجانیِ آذر به جان است:

این عصرهای دلگیر وُ این روزهای تکراری

جایی نمی‌روم، رودم، اما نمی‌شوم جاری

شهری که یار کم دارد خمیازه می‌کشد شاید

در خانه ماندنم بهتر، محصورِ چاردیواری

شهری که یار کم دارد، شهری که یار کم دارد

شهری که … راستی تبریز! در چنته‌ات چه‌ها داری؟

«باید هم عشق را دیگر پنهان کنیم در پستو»…

باید مچاله شد بی‌عشق، با حس یک خودآزاری

تکثیر می‌شوم یک آن در جای‌جای این خانه

تا روبرو شوم با خود در عکس‌های دیواری

با دختری که آب از آب در قلب او تکان خورده ست

تا غرق در خودش باشد، در لاک خود رَوَد آری

یا با همان‌که در پشتش صدسال بار تنهایی ست

یا باکسی که می‌خندد در عکس‌ها به ناچاری

از پله می‌برم بالا، از پله می‌برم پایین

بر دوش می‌کشم خود را… بیگاری است، بیگاری!

 

***

 

این کوه را از دوشِ من بردار لطفاً

این بارِ سنگین را زمین بگذار لطفاً

کو شانه‌هایت؟ تکیه‌گاهی هست آیا؟

یک مرد اینجا نیست؟ پس دیوار لطفاً

می‌گویی وُ می‌خندی وُ درآن‌واحد

حرفِ دلت را هم بگو یک‌بار لطفاً

اینجا درختی دور از جنگل دلش مُرد

مانند یک گنجشکِ بی‌آزار لطفاً

در دست‌هایش لانه کن، آواز سر دِه

بنشین به روی شاخه‌اش بسیار لطفاً

منحرف‌هایم را زدم در پاسخ امّا

آهسته می‌گویی که: یک سیگار لطفاً!

***

مثل ساحل آرام باش!

پنجشنبه، ۱۲ آبان ۱۳۹۰ / ۳ نوامبر ۲۰۱۱

در هیاهوهای «سوسمارانِ رسانه‌ای» دربارۀ کتاب «آسیب‌شناسی یک شکست»، امروز متن زیبایی از دوست فرزانه‌ام دکتر مینا راد رسید؛ سرشار از حِکمت وُ معرفت که لحظاتم را روشن ساخته است:

مثل ساحل آرام باش!

تا مثل دریا، بی‌قرارت باشند.

***

باد می‌وزد

می‌توانی در مقابلش، هم دیوار بسازی

هم آسیابِ بادی

تصمیم با تو است.

***

خوب گوش کردن را یاد بگیریم.

گاه، فرصت‌ها بسیار آهسته در می‌زنند

***

اگر صخره وُ سنگ در مسیر رودخانۀ زندگی نباشند

صدای آب

هرگز زیبا نخواهد شد.

***

برای آنان که مفهوم پرواز را نمی‌فهمند

هر چه بیشتر اوج بگیری

کوچک‌تر می‌شوی.

 

https://mirfetros.com

مطالب مربوط

در حمایت از پیام شاهزاده رضا پهلوی

مدرنیته: بایست‌ها و بن‌بست‌های پیدایش آن در ایران (بخش اول)

تبدیلِ «گذشته» به «تاریخ» و ضرورت همبستگی ملّی

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر