کانت بود که “انسان کیست؟” را مهمترین پرسش فلسفی خود میدانست. دور از واقع نیست اگر این پرسش را دشوارترین پرسشی بدانیم که فیلسوفان زمانهای مختلف با آن روبرو بودهاند. این مقال در صدد است این پرسش را بشکافد.
تعریف مسبوق به پیشفرضهای مهم و بنیادینی است. یکی از پیشفرضهای تعریف این است که الفاظ از آن جهت که نماینده اشیا و جهان خارجند کسب معنا می کنند و در نتیجه مجهولی را بر ما معلوم می دارند. در این برداشت از تعریف، توازن و تطابقی میان جهان گزاره ها و جهان خارج قایل هستیم و زبان را نماینده و نمایش دهنده واقعیت به حساب می آوریم.
این تعبیر از تعریف را می توان اساس کتاب معروف ویتگنشتاین ؛ رساله به حساب آورد که ” نظریه تصویری معنا” را رواج می دهد و جمله ها ( تعاریف) را شامل اسمهایی می داند که این اسمها مابه ازا یا همتایی در خارج دارند. در این میان البته همتای ترتیب اسمها در جمله ، نوع خاصی از ترتیب ممکن اشیا در جهان خارج به شمار می رود.
ارسطو (۳۲۲-۳۸۴ ق.م ) از لحاظ تاریخی آخرین اندیشمند بزرگ یونان باستان است . اثار وی را می توان در چهار حوزه تقسیم نمود :
۱- کتاب های منطقی که عبارتند از مقولات ، جدلیات ، آنالوطیای اول و دوم ، قضایا ، ابطال مغالطات این مجموعه با عنوان ارغنون یعنی ابزار درست اندیشیدن نامیده شده است
۲- دسته دوم کتاب های علمی : طبیعات ، درباره آسمان ، کون و فساد ، علم کائنات جو ، تاریخ طبیعی ، درباره نفس ، اجزای حیوانات ، حرکات حیوانات ، تولد حیوانات ،
۳- دسته سوم با عنوان کتب صنایع : خطابه ، شعر
۴- کتاب های فلسفی محض: اخلاق ، سیاست ، ما بعد الطبیعه .
البته به گفته ویل دورانت همه ی این آثار را نمی توان به قلم شخص ارسطو دانست بلکه بیشتر آنان را شاگردان وی جمع آوری و منتشر نموده اند .
وی در چند مورد با سقراط و افلاطون آشکارا مخالفت کرد و نظرات اساتید خود را مورد نقد قرار داد .از مهم ترین اثر ارسطو در حوزه فلسفه سیاسی می توان به کتاب سیاست او اشاره نمود که در بخش هایی از آن به انتقاد ار طرح های مطرح شده از سوی افلاطون پرداخته است.
ارسطو در این بخش ها توجه ویژه ای به پیشنهاد های افلاطون در مورد کمونیسم (مالکیت ، زنان ) و دولت آرمانی او نمود .
هدف افلاطون از طرح کمونیسم ، دست یافتن به وحدت بود زیرا معتقد بود وحدت دولت – شهر مهمترین گزینه در تلاش در رسیدن به کمال انسانی است . ارسطو با انتقاد از این وحدت معتقد است تقسیر افلاطون ار دولت – شهر نشآت گرفته از عدم بررسی دقیق ماهیت دولت شهر است . وی در ادامه می گوید این نوع وحدت که مد نظر افلاطون است هرگز قابلیت اجرایی شدن در سطح اجتماع را ندارد و از ابعادی هم باعث پاشیده شدن جامعه می گردد چرا که اگر وحدت از یک حد مشخص فراتر رود جامعه سیاسی را به نیستی می کشاند . او در بیان استدلال خود می گوید ایجاد یک اجتماع از پدر ان و مادران از یک طرف و فرزندان از طرف دیگر پیوند های سنتی را حفظ نخواهد کرد . در جنین جامعه ای به جای آن که پدران و مادران برای همه ی فرزندان احساس مسولیت کنند هیج اولیایی برای هیچ فرزندی احساس مسوولیت نمی کند . او گفت در جامعه ای که همه با هم برادر باشند هیچ کس با هم برادر نیست . در این نوع اجتماع عشق و عشق ورزیدن از بین خواهد رفت چرا که هیچ احساس تعلقی وجود نخواهد داشت . با این نظام هر شهروند دارای هزار فرزند است و هیچ یک از این فرزندان به هیچ شهروندی تعلق نخواهد داشت بلکه هر یک ، فرزند همه است و از سرپرستی پدرانه و عشق مادرانه محروم خواهد شد .
ارسطو در ادامه با رد طرح کمونیسم مالکیت معتقد است که داشتن مالکیت ، یک حق فطری و طبیعی انسان است . برای انسان ها کار کردن مشترک در همه زمینه ها بسیار سخت و دشوار است به ویژه در امور آنچه مربوط به دارایی است. به یقین در این فرایند برخی از مردم به دلیل توانایی و توانمندی بیشتر ، بیش از دیگران تولید خواهند کرد و خواهان دستمزدی مناسب با کار خود خواهند شد . او مالکیت را نشآت گرفته از روح آزادی طلبی انسان می دانست . او اشکال را نه در حق مالکیت بلکه در شرارت های انسان می داند .
ارسطو معتقد است : اگر به درستی از مالکیت استفاده شود همه شهروندان دارای زندگی مناسب خواهند بود ، مالکیت را نباید به عنوان هدف در نظر گرفت بلکه ابزار رسیدن به هدف – که همان زندگی خوب همراه با کمال انسانی – می باشد.
از آنجایی که اسطو معتقد به به اعتدال در همه ی امور بود این امر را در بحث ثروت اندوزی و مالکیت مورد توجه قرار داد . او معتقد بود که مال و دارایی ابزار های لازم برای زندگی خصوصی و اجتماعی است اما مانند دیگر ابزار ها دارای محدوه ی مشخص و معین است . مال اندوزی ( مالکیت ) باید برای رفع نیاز ها باشد و نه نگرش سود جویانه و منفعت حداکثری ، در غیر این صورت مال اندوزی سوداگرانه امری مذموم و ناپسند است . ( این اندیشه در قرون وسطی از سوی کلیسا – با توجیه دینی – مورد توجه قرار گرفت .)
از جمله دیگر انتقادات ارسطو در باب زنان می باشد . افلاطون به جز تفاوت جسمی بین زنان و مردان تفاوت های زیادی برای انان قائل نبود لذا معتقد بود نه تنها باید به زنان اجازه حضور در فعالیت های سیاسی حتی نظامی داد بلکه انان را باید وادار به این امر نمود . این دیدگاه به خاطر آنچه امروزه به عنوان دفاع از حقوق زن یاد می شود نبود بلکه به خاطر اصل عدالت مورد نظر وی مطرح شده بود ( از نظر او عدالت یعنی انجام کامل وظایف توسط هر شهروند ) اما با این حال مورد انتقاد ارسطو قرار گرفت . ارسطو در کتاب سیاست با انتقاد از این دیدگاه معتقد است که بهترین حال برای زن آن است که زندگی خانوادگی آرامی داشته باشد و این امر در حالی است که مرد کارهای بیرونی خانه را انجام دهد و در امور خانه داری برتری با زن باشد . او می گوید زنان نباید همجون مردان آموزش ببینند باید اختلاف زن و مرد را در امر آموزش و تربیت در نظر آورد . او ضمن انتقاد از سقراط مبنی بر برابری زن و مرد گفت :« شجاعت مرد در فرمانروایی و شجاعت زن در اطاعت و فرمانبری است » ارسطو در بخش دیگر سخن با انتقاد از هواداری افلاطون از فرمانروایی نخبگان ( فیلسوف –شاه ) و بی توجهی به حاکمیت قانون در حکومت آنان ، عدم برابری اخلاقی و طبیعی بین شهروند و حکمران – که از نشانه های دولت خوب است – در این نوع حکومت دیده نمی شود . او معتقد است جمع انسان ها دانشی برتر از دانش قانونگزار – حتی اگر عاقلترین قانونگزار باشد – به وجود می آورد . او توجه به قاون را عامل ثبات اجتماعی و تداوم آن می داند . او به جانشین کردن نظرات شخصی قیلسوف شاه با قانون اعتراض و آن را باعث مطلوبیت حکومت نمی داند .
لازم به ذکر است که این اختلاف نظر ها بین افلاطون و ارسطو را نباید ریشه ای و برآمده از ماهیت فلسفه ی آن دو دانست.اختلافات بیشتر نشآت گرفته از توع نگاه افلاطون که ایده آلیستی ( آرمان گرایانه ) بی توجه به حواس و درون نگر و ارسطو که رئالیستی ( واقعیت گرایانه) و دوستدار تجربه ها و خواستار بیان مشخص و علمی بود ؛ او تلاش داشت نظامی جدید و واقعیت گرا بر مبنای فلسفه افلاطونی آن ارائه دهد .
مهمترین پیشفرض تعریف – که از افلاتون و ارسطو به ما به ارث رسیده – این است که تعریف چیزی جز نمایاندن ماهیت یا ذات شی ء نیست . بر طبق این نظر هر نوعی از موجودات دارای مجموعه ای از ویژگیهای عینی هستند که مجموع آن خصایص هویتی را برای آن شکل می دهد. تعریف هم چیزی جز نمایاندن این خصیص عینی و مستقل از ادراکات ما نیست و هر امری غیر از ذوات و ماهیات که بازشناخته شود نمی توان نام تعریف تام را بر مفهوم یا وجود مذکور اطلاق کرد و آنها حد و رسم به شمار می ایند.
تعریف در این مقام رابطه نزدیکی با ذات و ماهیت پیدا می کند و قایل نبودن به ذات یا ذواتی برای اشیا و موجودات، پیشفرض مهم تعریف را باطل خواهد کرد و تعریف را با مفاهیم دیگری پیوند می زند. فی المثل ویتگنشتاین در فلسفه دوم خود قایل به این نکته است که هیچ ویژگی یگانه ای نیست که در سرتاسر زبان موجود باشد و مقوم ماهیتی شود.
از این رو در هیچ واژه ای خاص لازم نیست ماهیتی خاص، مقوم تعریف آن باشد و او بسیاری از واژه ها را دارای قسمی “شباهت خانوادگی” از جهت کاربردهای مختلفشان می داند. بدین گونه تعریف را امری جدای از بازنمایاندن ماهیت و ذات ، تعریف می کند و تعریف ماهیت را نه امری نامطلوب که نامقدور به شمار می آورد.
مشکلات و پرسشهای فلسفی که در باب نسبت تعریف و ماهیت موجود است با پا به میدان گذاشتن ” انسان” پیچیده تر می گردد. اگر دست گذاشتن بر ماهیت اشیا و موجودات – در جهان معرفت محور و زبان محور معاصر – کار شاقی است و باید بسی در به کار بردن واژه ها و مفاهیمی چون: ذات، ماهیت، جوهر و سرشت احتیاط کرد و در باب آن به تحلیلهای موشکافانه زبانی – منطقی – معرفتی متوسل شد در مورد انسان – این موجود چندساحتی و چندسرشتی – به مداقه و احتیاط مضاعف نیاز است ؛ باید از برج عاج تبیینهای انتزاعی پایین آمد و به تحلیلهای انضمامی و ملموس دست زد.