تا پیش از فروپاشی بلوک شرق تصور میشد که «جریان چپ» طیفی از جریانهایی است که از مارکسیسم سرچشمه گرفتهاند و ازآنجاکه مارکسیسم خود را در حد علوم طبیعی برخوردار از دقت علمی قلمداد میکرد، انتظار میرفت که دستکم «نظریهپردازان چپ» پس از فروپاشی نظام کمونیستی، به توهمات خود پی ببرند، بدان اعتراف کنند و درنهایت پروندۀ این کژفهمی تاریخی را برای همیشه ببندند. اما هنوز یک دهه از فروپاشی بلوک شرق نگذشته بود که جریان چپ رفتهرفته بار دیگر در اروپا و آمریکای شمالی به میدان آمد، با این تفاوت که اینک نهتنها به شکلی اعلامنشده مارکسیسم را کنار گذاشته بود بلکه رسماً دیگر از «منافع طبقۀ کارگر» نیز سخنی به میان نمیآورد!
«چپ» اروپایی و آمریکایی امروزه دفاع از «محرومان جهان سوم» و مبارزه برای «حفظ محیط زیست» را بهعنوان شعارهای نقش بسته بر پرچم خود انتخاب کرده است. «مبارزه با فقر و گرسنگی در جهان»، «دفاع از حق مهاجرت به کشورهای پیشرفته»، «پاسداری از گوناگونی فرهنگی و مذهبی» و درنهایت مبارزه با رفتار نژادپرستانه علیه «دگرباشان جنسی و رنگینپوستان»، دیگر اهداف جریان چپ را تشکیل میدهند .ولی نکتۀ مهمی در اینجا مطرح است: چپها این اهداف را به «رسالت» پیشین خود یعنی «دفاع از خواستهای زحمتکشان» اضافه نکردهاند، بلکه اکنون دیگر خود را مدافعان منافع زحمتکشان نمیدانند و در مسیری مخالف منافع آنان و بهویژه طبقۀ کارگر حرکت میکنند!
برای مثال، آنان از مهاجرت میلیونی از کشورهای جهان سوم پشتیبانی میکنند، درحالیکه این مهاجرت چندان نیروی کار ارزان به کشورهای پیشرفته سرازیر کرده است که کارگران «بومی» این کشورها دیگر نمیتوانند از اهرمهایی مانند اعتصاب برای تأمین حقوق خود استفاده کنند. شاهد آنکه، در کشورهای اروپایی در بیست سال گذشته افزایش درآمد واقعی گروههای زحمتکش بهطور متوسط کمتر از یک درصد بوده است! پیامد این اوضاع وخیم از یکسو، تضعیف شدید سندیکاهای کارگری است و از سوی دیگر، روی آوردن زحمتکشان بهسوی جریانات راست! در کشورهای «جهانسومی»، مانند ایران که هنوز طبقۀ کارگر صنعتی در آنها شکل نگرفته است جریان «چپ» برخاسته از اقشار دانشجویی و روشنفکری، هیچگاه پیوندی واقعی با منافع زحمتکشان نداشته و درنهایت چیزی بیش از جریانی اعتقادی و ماشین تبلیغی برای تسخیر قدرت نبوده است. جریانات چپ در اینگونه کشورها از سرچشمۀ «کمونیسم روسی» برمیآید که با دنبالهروی از خاستگاه خود، بهجای کوشش برای بهبود اوضاع زندگی مردم خویش، در راستای خدمت به گسترش بلوک شرق، شعار «مبارزه با امپریالیسم» را مطرح کردند. از دیدگاه امروز شگفتانگیز مینماید که چگونه کارگزاران سیاست خارجی شوروی توانستند در دهۀ ۲۰ خورشیدی و فقط در طول چند سال بخش بزرگی از نسل جوان ایران معاصر را برخلاف منافع عاجل و آتی کشور به حزب توده جلب کنند؛ چون اگر نیک بنگریم «امپریالیسم» بهعنوان مجموعهای از کشورهای پیشرفتۀ دنیا به پیشاهنگی ایالات متحد آمریکا، نهفقط دژ سرمایهداری، بلکه کانون رشد دانش و فناوری نیز هست و مبارزه با آن بهجای کوشش برای بهرهوری علمی و فنی از آن، نهتنها در تضاد با منافع ملی قرار دارد، بلکه در درجۀ نخست به زیان اقشار محروم جامعه است.
جالب نظر است که در این روند، بعدها کشورهایی مانند ویتنام و چین با استفاده از فناوری «امپریالیستی» با موفقیت به پیشرفت اقتصاد ملی دست یافتند؛ اما در ایران، ازآنجاکه دشمنی با «اجانب کافر» در راستای حفظ و گسترش قدرت ملاها قرار داشت، «اجانب کافر» در برابر فشار از هر دوسو، هیچگاه لزوم دفاع از منافع ملی ایران را درنیافت و بدین معنی میتوان مدعی شد که نه در کوران انقلاب ۵۷، بلکه دههها پیش از انقلاب اسلامی، قافیه را به اسلامیها باخته بود!
چون از این چشمانداز به «جریان چپ» در کشورهای پیشرفته بنگریم، اینک وجه مشترک آن را با «جریان چپ» در جهان سوم، بریدگی از منافع زحمتکشان و بهویژه طبقۀ کارگر مییابیم. جریان چپ در این جوامع نیز امروزه در میان دانشگاهیان و اقشار مرفه جامعه رواج دارد و کوشش برای نارساییزدایی فرهنگی نیز ناشی از همین وابستگی است.
حال جای پرسش است که چه اشکالی دارد که جریان چپ، با عنایت به رفاه نسبی زحمتکشان در کشورهای پیشرفته، در پی تدابیری برای پیشرفت عمومی جامعه باشد؟ پاسخ این است که راه نوین چپها هم به محتوا و هم به شکل، نهتنها مسیر پیشرفت اجتماعی را سد میکند بلکه در صورت موفقیت میتواند آیندهای دهشتناک را برای بشریت رقم زند!
شاید این ادعا در وهلۀ نخست شگفتانگیز به نظر آید اما روندهای اجتماعی بسیار حساس هستند و چنانکه سال ۵۷ در ایران نشان داد، هر اشتباهی میتواند به فاجعه منجر گردد. سخن از «سمتگیری»، «درونمایه» و «جلوه» جنبش چپ در کشورهای پیشرفته است:
1) «سمتگیری»: جریان چپ سوار بر موج پستمدرنیسم بهسوی «چندگانگی فرهنگی»[۱] میتازد. تصور غالب بر پستمدرنیسم این است که جامعه با رشد چندگانگی فرهنگی میتواند مدارا و همزیستی را جایگزین تبعیض و پیشداوری کند و این بهترین راه برای رسیدن به جامعهای ایدهآل است که بر پایۀ همگرایی انسان، فارغ از وابستگیهای قومی، جنسی و نژادی استوار است. درحالیکه جامعه پدیدهای زنده است که از هویت تاریخی و مرحلۀ رشد مشخصی برخوردار است و پویایی آن مانند بدن انسان بستگی به هماهنگی و سلامت اندامها دارد. گروههای اجتماعی جزیرههایی جدا از هم نیستند، بلکه در کنش و واکنش مداوم با یکدیگر، اگر در سطح رشد مشابهای برخوردار باشند، میتوانند با تبادل به رشد متقابل کمک کنند، وگرنه ناهماهنگی به برخورد و هدر رفتن انرژی سازنده منجر میشود.
جامعهشناسی نشان میدهد که کافی است تا کمی بیش از ده درصد اعضای جامعه از سرشت فرهنگی مخالف با اکثریت برخوردار باشد تا رفتهرفته آهنگ رشد اجتماعی سست شود و درنهایت بهکلی تعطیل گردد، چنانکه در دو دهه گذشته شاهد ریزش تدریجی ارزشهای مدنی در جوامع پیشرفته بودهایم.
تجربۀ دیگر ناشی از انقلاب اسلامی در ایران این است که به همان میزان که سقوط فرهنگی بهآسانی صورت میگیرد، هر گامی در راستای بهبود و پیشرفت اجتماعی به تدارک و سختکوشی نیاز دارد. بهویژه در جوامع پیشرفته موفقیت هر تدبیر مثبت اجتماعی به پذیرش آگاهانۀ اکثریت بزرگ جامعه وابسته است. از چگونگی آموزشوپرورش نوباوگان تا کوشش برای تساوی زن و مرد و از تأمین ثبات اخلاقی تا رشد آزادیهای اجتماعی، نیازمند کوشش اقناعی بسیار است تا پیشرفت در آنها مانند بالا آمدن نامحسوس سطح آب در استخر میسر شود. در این میان اگر بخشی از جامعه در سطح فرهنگی کاملاً متفاوتی، در پی همگامی با اکثریت نباشد، رفتهرفته کل جامعه از پیشرفت بازمیماند.
هر گامی در مسیر پیشرفت اجتماعی تنها در ادامۀ راه پشت سرنهاده و دستاوردهای موجود ممکن است. بهعنوان نمونه زنان در نیم سدۀ گذشته در کشورهای پیشرفته راهی دراز و موفق را پشت سر گذاشتهاند، حالآنکه جنبش زنان در این کشورها اینک با گسترش اسلام منحرفشده و دیری نخواهد پایید که به عقبنشینی وادار شود.
2) فعالیت امروزی چپها از این نظر نیز میتواند پیامدهای خطیری داشته باشد که «درونمایه» آن در مسیری کاملاً مخالف با «فلسفۀ سیاسی» تمدن نوین بشری سیر میکند. بنیان نظری تمدن نوین دستاورد اندیشمندان بزرگی ازجمله ژان ژاک روسو و شارل دومنتسکیو تا کارل پوپر و هانا آرنت بوده است. این تمدن بر این بنیان انساندوستانه استوار است که برای بهبود مادی و معنوی جامعه نمیتوان فقط بر یک یا دو قشر اجتماعی متکی بود، بلکه باید تمامی شهروندان صرفنظر از هر نوع وابستگی و یا تفاوت، از امکان همکاری برخوردار باشند. بدین سبب منطقی است که همه اعضای جامعه صرفنظر از هرگونه تفاوتی بهعنوان «شهروند» از حقوق و امکانات مساوی برخوردار گردند. در دو سده پیش در اروپا در سایۀ بهرهگیری از «کُد ناپلئون[۲]»، اقلیت یهودی با برخورداری از آزادی و تساوی حقوقی توانست به پیشرفتهای بزرگی دست یابد.
در این رویکرد تدبیر این بود که راه غلبه بر تبعیضات، اعطای مزایایی به گروههای مورد تبعیض نیست، بلکه با فراهم آمدن تساوی حقوقی، آنها در سایۀ صلح و امنیت اجتماعی، خود برای همگام شدن با دیگر اقشار اجتماع خواهند کوشید. پیامد کوشش آنها به پیشرفت کل جامعه کمک خواهد کرد و باعث خواهد شد تا اقشار دیگر بر پیشداوریهای خود غلبه کنند و درنتیجه رقابت بین «اقلیت» و «اکثریت» بهصورت موتور پیشرفت و همگرایی عمل خواهد کرد.
بنابراین اقشار مورد تبعیض در جامعه مانند اندامی ضعیف هستند که باید در روندی طبیعی و هماهنگ با دیگر «اندامها» به رشد مطلوب برسند. این هدف حساس نه با زور، بلکه فقط با رشد آگاهی و غلبه بر پیشداوریها در هر دو طرف و تکیهبر مقام والای «انسان» در هر جامه و ظاهری تحققپذیر خواهد بود.
تاریخ قرن بیستم در اروپا و آمریکای شمالی شاهد پیشرفتهایی بزرگ در رفع تبعیض بهعنوان «دستاورد جانبی» رشد اجتماعی و تحکیم دمکراسی بوده است؛ اما «جریان نوین چپ» با تشدید اختلافات به تشنج اجتماعی دامن میزند که نهتنها دستاوردهای موجود را به خطر میاندازد، بلکه نتیجهای جز رشد نیروهای رادیکال سیاسی («چپ افراطی» و «راست فاشیستی») در بر نخواهد داشت و هر یک از آنها وجود و حضور دیگری را دستاویزی برای فعالیتهای خشونتآمیز بازهم بیشتر قرار میدهد. قابل به ذکر است که اکثر جوامع اروپایی چنین اوضاعی را تجربه کردهاند که در آنها هر بار دو جناح رادیکال چپ و راست با متشنج کردن جامعه، دمکراسی را پیش پای گرایشهای توتالیتر فاشیستی و استالینی قربانی کردهاند.
اما این بار «دزد سومی» به مدد زیرکی و امکانات بسیار، از هرگونه تشنج اجتماعی به سود خویش بهره میبرد و از گسترش نفوذ هر دو جناح رادیکال چپ و راست برای تثبیت هرچه بیشتر موقعیت خود استفاده میکند. روش ملاها برای دستیابی به قدرت در ایران نشان میدهد که چگونه اسلامگراها با مظلومنمایی، در هر دو جناح چپ و راست بدین توهم دامن میزنند که میتوان بهسادگی از «جمعیت دهدرصدی مسلمانان» استفاده کرد. صحنههای شرکت دختران لچک بسر در تظاهرات «ضد نژادپرستی» در آمریکا از یکسو و همکاری نئونازیها و «انجمنهای اسلامی» در فعالیتهای ضد یهودی و ضد دمکراتیک از سوی دیگر، نشانگر دودوزهبازی ماهرانۀ جریان اسلامی است.
3) «جلوه»ای که جریان چپ مییابد، ازآنجاکه انگیزۀ اکثریت هواداران نه «همدردی اجتماعی»، بلکه «حسد اجتماعی» است، ورای شعارهای تبلیغی کمکی به گسترش انساندوستی نمیکند. «همدردی اجتماعی» والاترین ویژگی انسان اجتماعی است که میتواند در مراحل بالای رشد در او نهادینه گردد. انسان برخوردار از همدردی اجتماعی برای بهبود اوضاع مادی و معنوی خود و محیطش میکوشد، اما بهطور مثال، کسب ثروت نزد هواداران چپ بهخودیخود «جنایت» به شمار میآید، درحالیکه انباشت ثروت در جوامع آزاد و قانونمدار، شاخص این مزیت سرمایهداری است که با ابتکار و پشتکار میتوان هم به بهبود و پیشرفت جامعه کمک کرد و هم به موفقیت اقتصادی و مالی دستیافت.
ایالات متحد آمریکا، بهعنوان موفقترین جامعه در سطح جهان و موتور پیشرفت جهانی طبعاً مورد «حسادت» و نفرت همۀ رژیمهایی است که خود به سبب فساد و اختناق از شکوفایی اقتصادی ناتوان بودهاند. در این میان به این نکته نیز باید توجه داشت که جریان چپ باوجود دهها رژیم دیکتاتوری و فاشیستی در سراسر دنیا، تنها از ایالات متحد آمریکا نفرت دارد و کشوری را عامل همۀ نابسامانیهای جهانی میداند که «مهد دمکراسی» و زادگاه «حقوق بشر» است!
انگیزۀ هواداران جریان چپ برای «فعالیت سیاسی» واکنشی روانی است نه رویکردی واقعگرایانه؛ بدین معنی که انگیزۀ فعالیت سیاسی نزد چپها نیز به دوران نوجوانی بازمیگردد و ناشی از این آرزوی کودکانه است که دنیا باید بر پایهای بچرخد که «من» درست میدانم.
با پشت کردن جریان چپ به «مارکسیسم» هالۀ «اندیشمندی» آن از میان رفت و اکنون باید به تعریفی نوین از جریان مزبور دستیافت. این تعریف باید ویژگیهای این جریان را پیش از پیدایش مارکسیسم نیز در نظر گیرد. از این دیدگاه، جریان چپ امروز درواقع ادامهدهندۀ همۀ «اقدامات» تاریخی است که میخواستند به هر وسیله و قیمتی تصورات جهانگیرانۀ خود را در دنیای واقعی تحقق بخشند.
از این نظر نهتنها ناپلئون را که میخواست با تسخیر دنیا انقلاب فرانسه را در سراسر گیتی گسترش دهد، بلکه چنگیز خان را نیز که هدفش از نابودی نیمی از شهرهای آن روزگار، تبدیل سراسر دنیا به چراگاه اسبان مغولی بود، میتوان از پیشگامان «جنبش چپ» به شمار آورد. در این روزها رهبران چین و روسیه که اولی در میدان جنگ اقتصادی و دومی با کشتار مردم اوکراین در راه تحقق تصورات جهانگیرانۀ خود میکوشند، در کانون جریان چپ قرار میگیرند!
هاینریش هاینه، شاعر یهودی آلمانی و دوست نزدیک کارل مارکس، تصویری از «جنبش چپ» ارائه داد که با نگاه به «وحشیان فرهنگی» که امروزه در ایالات متحد آمریکا و اروپا مجسمههای «جرج واشینگتن» و «کریستف کلمب» را میشکنند، بیانگر سرشت واقعی جریان چپ است:
«آنان با مشتهای خشن خود مجسمههای مرمرین دنیای عزیز مرا خواهند شکست و از ورقهای کتاب شعر من، پاکت قهوه برای پیرزنان خواهند پیچید.»[۳]
3 Hans Kaufmann (Hrsg.): Heinrich Heine. Sämtliche Werke, Band 11. München 1964. S. 337f.