بیانیهای به امضای ۲۴۰ تن از روشنفکران، اهالی قلم و فعالین سیاسی و اجتماعی عموماً چپ، با عنوان «در محکومیت گفتمان جدید فاشیستی» انتشاریافته است تا به استناد موارد متعدد اوباشیگری، پرخاش و توهین به روشنفکران که به نام هواداری از رضا پهلوی و ضرورت احیای سلطنت انجامگرفته، نسبت به شکلگیری یک «جریان فاشیستی» در میان پهلویطلبان هشدار بدهد.
بیانیه تصریح کرده است که: «به نظر میرسد این جریان خواهان هموارسازی راهی بدون دستاندازِ هرگونه نقد و مخالفت در رسیدن به قدرت است و در گام اول با هتاکی، ترور شخصیت و حتی فحاشیهای رکیک قصد دارد مخالفان خود را خاموش سازد. این همان تاکتیک همیشگی جریانهای فاشیستی برای تسخیر قدرت بوده است تا بتوانند با سرکوب و ارعاب آزادیخواهان بر امواج آزادیخواهانه سوار شوند و یک دستگاه جدید استبدادی را بازسازی کنند.»
رابطه روشنفکران دموکرات و فعالین سیاسی چپ با جریان پهلویطلب، رابطهای پر تنش، همراه با تناقضات و فرازوفرودهای زیادی بوده است.
در حالی که بخش بزرگی از فعالین سیاسی، برآمده از تحولات ایدئولوژیک ناشی از شکست در انقلاب و فروپاشی اتحاد شوروی، تلاش خود را بر تدوین اندیشه «جمهوریخواهی» متمرکز کردند، جمع دیگری ترجیح دادند که با کمرنگ و بیرنگ کردن جمهوریخواهی، شرایط را برای همکاری با پهلویطلبان مهیا سازند.
اگر اتحاد جمهوریخواهان ایران و جمهوریخواهان دموکرات – لائیک را نماد جریان نخست بدانیم، جریانی که با منشور ۲۰۰۶ برلین تعین یافت و به «شورای مدیریت گذار» فرا روئید، نماد جریان دوم است.
واقعیت تلخ اما، این است که هیچیک از این دو جریان نتوانستند به اهداف اعلامشده خود دست یابند.
جریان جمهوریخواهی که با جنبش سبز جان تازهای گرفت، بعد از افول این جنبش، در سراشیب انشعاب و «آب رفتن» قرار گرفت و نتوانست به اهداف اعلامشده خود نزدیک شود.
تلاش جریان دوم برای دستیابی به ائتلاف با پهلویطلبان هم به نتیجهای نرسید تا جایی که دبیر کل وقت شورای مدیریت گذار با حملات تند به رضا پهلوی و جریان سلطنتطلب، عملاً پایان پروژه را اعلام نمود.
ولوله و شوری که جنبش «زن-زندگی-آزادی» در داخل و خارج پدید آورد، آغاز فصل نوینی را در مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران نوید داد. در این جنبش، نسل جوان ایران مهر و نشان خود را بر سیاست کشور کوبید. در خارج فریاد رسای «ائتلافخواهی» جوانان، به شکلگیری جمع جرج تاون و تدوین منشور مهسا منجر شد. حضور رضا پهلوی در این جمع و امضای او زیر منشور مهسا، این امید را به وجود آورد که جریان پهلویطلب میخواهد در زمین دموکراسی بازی کند و موجودیت خود را به نتایج انتخاب مردم گره بزند.
این امید اما دیری نپایید و با خروج پهلوی از جمع جرج تاون و فروپاشی آن، فصل تازهای در حیات پهلویطلبان آغاز شد که میتوان آن را گردش به راست شدید در داخل و خارج دانست. رضا پهلوی در روندی شتابناک با «مشروطهخواهی» وداع کرد، نخست برای رهبری گذار و انقلاب اعلام آمادگی کرد و سپس با گسترش روابطش با دولت راست افراطی اسراییل، به قدرتهای جهانی اعلام کرد که نگران خلأ قدرت در ایران نباشند، چرا که ملت ایران به ارتش او بدل شدهاند و او میتواند خلأ ناشی از سقوط جمهوری اسلامی را پر کند.
چرخش به راست پهلویطلبان، صرفاً نتیجه بیسیاستی، روابط بدوی و رفتارهای کودکانه درون جمع شش نفره و تصادفی جرج تاون نبود. این چرخش در نتیجه یک «جفت نیرو» پدید آمد. در داخل به موازات شتاب گرفتن روند فروپاشی جمهوری اسلامی، این توهم به وجود آمد که مردم در انتظار فرود آمدن پرواز هواپیمای خاندان سلطنتی، روزشماری میکنند.
به این توهم، هم اطرافیان رضا پهلوی و افرادی نظیر مهدی نصیری با این ادعا که تا ۷۰ درصد مردم فدایی رضا پهلوی شدهاند، دامن زدند و شاهزاده را به آنجا راندند که ملت ایران را ارتش خود بداند. نیروی دیگر این چرخش به راست، در خارج از ایران قرار داشت: نتانیاهو دست نوازش خود را بر سر رهبر دوران گذار کشید و به او اطمینان داد که میتواند برای جلوس به تخت سلطنت آماده شود.
چرخش به راست رهبر پهلویطلبان، پژواک شایسته خود را در میان هواداران و بهویژه بخش متعصب آن، نشان داد. «ملا–چپی– مجاهد» که پیشتر، مورد بیمهری رضا پهلوی قرارگرفته بود، مجدداً به مرکز صحنه آمد و امواجی از هتاکی، تهمت و اوباشیگری علیه «پنجاه و هفتیها» فضای مجازی سلطنتطلبان را فراگرفت که البته از سوی روشنفکران دموکرات و چپها و نیز حامیان شعار «مرگ بر ستمگر! چه شاه باشه، چه رهبر!» بیجواب نماند.
در جو متشنج و در شرایط میدانداری افراطیون، یک مطلب ساده و بیآزار به قلم مجری مسلط و خوشنام بیبیسی، به بهانهای برای ناموسپرستی نیروهای خودجوش بدل شد و – در خوشبینانهترین تحلیل- خالی کردن خشم به سبکی بدوی بر گور یک نویسنده پنجاه و هفتی، خون دوستان ما را به جوش آورد تا همه دشنامهای آموخته را یکجا بهصورت پهلویها پرتاب کنند.
سال گذشته، پرویز ثابتی، مغز متفکر ساواک، زندهیاد ساعدی را با این عبارت به لجن کشیده بود:
«در مطب روانشناسی و روانکاوی او میکروفونگذاری شد و معلوم گردید که او فرد فاسدی است و سعی میکند با خانمهایی که برای مشاوره و معالجه مسائل روانی به او مراجعه میکنند، و غالباً همسر داشته و با همسران خود مسأله دارند، روابط جنسی برقرار و در محل کار خود با آنها همبستر شود…»
در آن زمان اما، شاهد هیچ اعتراض جدی از سوی اهلقلم نبودیم. برای آنکه فضا مثل امروز عصبی و متشنج نبود و هنوز قلاده افراطیون سلطنتطلب به شکل امروز رها نشده بود و هنوز رضا پهلوی دچار این توهم نشده بود که ملت ایران ارتش اوست و به کسی نیازی ندارد.
در چنین جوی است که میتوان خشم نویسندگان و امضاکنندگان بیانیه را، بدون همراهی با ادبیات ناروای آن، درک کرد و در عین حال ادعای نادرست و خودستایانه آن را هم موردنقد جدی قرارداد. دوستان مدعی شدهاند: «روشنفکران ایران پیشگامان تمامی مبارزات دموکراتیک یک قرن اخیر بودهاند و خواهند بود.»
آیا نقش روشنفکران و بهویژه روشنفکران چپ ایران، در فاجعه بهمن ۵۷، کوچکترین پشتیبانی از این ادعا را در اختیار ما میگذارد؟ بسیاری از امضاکنندگان، میتوانند به پیشینه خود در انقلاب و پس از انقلاب رجوع کنند و ببینند که آیا به تعبیر رسای زندهیاد داریوش شایگان، ما روشنفکران و انقلابیون ضدامپریالیست، به مفهوم دقیق کلمه «گند» نزدیم؟
ما باید از خود بپرسیم که آیا شعار «مرگ بر سه فاسد، ملا، چپی، مجاهد» صرفاً حاصل ذهن خشمگین مشتی منتظر السلطنه است یا با هزار زبان از سوی بخش قابلاعتنایی از مردم ایران، مستقل از یاسمین پهلویها، بیانشده است؟ ما که امروز با جوالدوز فاشیست و بدتر از آن پهلویها را مخاطب قرار میدهیم، آیا نمیتوانستیم در همین بیانیه، سوزنی هم به خودمان بزنیم تا اندکی در نزد نسل جوان و خشمگین از فاجعه بهمن باورپذیر شویم؟
ما و پهلویطلبان!
پهلویطلبی، نه آنگونه که دوستان مدعی شدهاند، نسبت وثیقی با «فاشیسم» دارد و نه آنطور که سلطنتطلبان شرمگین سابقاً جمهوریخواه ادعا میکنند، نسبتی با دموکراسی و مشروطهخواهی! در جامعه سیاسی اپوزیسیون ایران، هیچ ادعایی بیمعنیتر و پوچتر از «مشروطهخواهی» وجود ندارد. مشروطهخواه واقعی آقای خاتمی و اصلاحطلبان حامی او هستند که میخواهند نظام ولایت مطلقه فقیه را به قانون اساسی و «اسلام رحمانی» مشروط کنند.
کسی که میخواهد ابتدا سلول سرطانی سلطنت را وارد پیکر ایران کند و بعد آن را با مشروطهخواهی شیمیدرمانی کند، اگر متوهم نباشد، شیاد است. پهلویطلبی که نه این است و نه آن! همان حکومت محمدرضا شاه در فاصله ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۵ است: سیاست خارجی چند جانبهگرا و متمایل به غرب، در داخل سکولار و حافظ مذهب شیعه اثنیعشری، سیاست اقتصادی توسعهگرا و بازاربنیاد، رعایت آزادیهای اجتماعی و فرهنگی و سرکوب آزادیهای سیاسی!
ما جمهوریخواهان نتوانستیم به مردم ایران ثابت کنیم که یک نظام جمهوری عرفی، نظامی آزمایش پس داده است که در آلمان، فرانسه، آمریکا و…مستقرشده و با حذف مقامات موروثی و الهی، نه فقط حق انتخاب حکمرانان را به رسمیت میشناسد و تأمین میکند، بلکه حق عزل آنها را هم تضمین مینماید، تا شایستهسالاری جایگزین خویشاوندسالاری شود.
اگر مردم به تنگ آمده از ظلم و ستم حکومت دزد و پخمهسالار ولایتفقیه، به خاطره جمعی خود رجوع میکنند و بازگشت به پهلوی را آرزو میکنند و برای تحقق آن هزینه هم میدهند، نباید مورد توهین و شماتت ما قرار بگیرند که دارند راه فاشیسم را هموار میکنند. ما نیازمند آنیم که پهلویطلبی را به همان صورتی که هست باور کنیم و رابطه خود را با آن تعریف و بازتعریف کنیم. بدون تردید اوضاع کشور بدین گونه نخواهد ماند و با اولین نهیب واقعیتهای سخت زمینی و خالی شدن باد توهمها، با منظره بهکلی متفاوتی روبرو خواهیم شد. هر اتفاقی که بیفتد اما، مردم ایران رضاشاه و محمدرضا شاه را بخشیدهاند و از آنها به نیکی یاد میکنند.
ما باید در پیوند با پهلویطلبان ابتدا بکوشیم تا فتیله تنش را پایین بکشیم و سپس تلاش کنیم که مناسبات مبتنی بر برد-بردی را میان خود تعریف کنیم. سازماندهی نهادهایی از نوع شورای مدیریت گذار و جرج تاون که بر انکار و کتمان واقعیتها مبتنی هستند، ثمری ندارد. شاید تعریف «نجات ایران» بهمثابه زمین اصلی بازی، همراه با ارجگذاری خدمات پادشاهان پهلوی و دعوت از پهلویطلبان به گفتگو، بتواند زمینههایی را برای تدوین قواعد بازی در دوران گذار فراهم کند. به این بحث میتوان و باید بهتفصیل بیشتری پرداخت.
احمد پورمندی
برگرفته از ایران امروز