14.3 C
تهران
یکشنبه, ۲۷. آبان , ۱۴۰۳

مشکل خبرنگار میان ناامیدی و تصور کردن

«درگیر احساسات نشو!» این اولین درسی بود که باید می‌گرفتم و می‌آموختم وقتی‌که در دهه هفتاد قرن پیش خبرنگاری جوان بودم و برای پوشش «رویدادها» به کشورهای دور اعزام می‌شدم.

این‌گونه بیان‌ها احساسات جنگ‌ها، انقلاب‌ها، تصفیه‌های نژادی، گرسنگی‌ها و در نسخه کم ضررتر آن کودتاها را پوشاند که عاملی در جلب پوتین‌های نظامی بودند که عینک‌های آفتابی را به کرسی قدرت می‌رساندند.

امیر طاهری
امیر طاهری

یکی از اولین این «رویدادها» انتخابات عمومی پاکستان بود که در آن زمان کشوری یکپارچه بود.

اول شب به شهر دکا رسیدم و بعد به هتلی در اطراف پایتخت وسیع که آن زمان پاکستان شرقی خوانده می‌شد رفتم. بعد از دوشی مختصر به لابی هتل رفتم و ماشینی کرایه کردم تا به مرکز شهر بروم.

تحقیقات مطبوعاتی من سروصدایی به راه انداخت. به من گفته شد «شاید درست نبود» بعد از غروب آفتاب به شهر بروم و بهتر است تا صبح روز بعد صبر کنم. به‌هرحال تاکسی‌های هتل پس از نماز عشا کار نمی‌کردند. صحبتم با کارمند هتل را مرد نحیف و بلندقامتی قطع کرد که به من پیشنهاد داد مرا با «ریکشا» برساند؛ یک گاری کوچک سه‌چرخ.

برای من حسابی خوب بود و راه افتادیم. وقتی به اطراف شهر رسیدیم حس کردم غرق در جهان کاملاً متفاوتی شدم.

روبه‌رویم صحنه آشوبی ناب بود با تعداد بی‌شماری آدم که اکثرشان نیمه عریان و بدون لباس و تقریباً پابرهنه بودند و مشخص بود از کمبود تغذیه رنج می‌برند و میان گاری‌های ریکشا و سه‌چرخه‌ها می‌چرخیدند. در میان گروه زیادی از گدایان و کودکان بازیگوش و جوانان‌ ولگرد و مردانی با لباس‌های مختلف نظامی یا پلیس که از فضای تقریباً همیشه خاکی اطراف آلوده‌شده‌اند، شوال‌های سنگینی را به دوش می‌کشیدند.

چند ساعت دیدن آن صحنه کافی بود تا خسته‌وکوفته بشوم و لازم شد به‌سرعت به هتل فاخری که در آن ساکن بودم برگردم که  با تکنولوژی یا ایدئولوژی. حالا به نظر می‌رسید دروغ بزرگی است که حقیقت بی‌رحمی را پنهان می‌ساخت. احساس کردم خوش‌بینی‌ ترد و شکننده جوانانه‌‌ام درباره آینده بشریت رو به متلاشی شدن و نابودی می‌رود؛ چون هنوز بر این باور بودم که شدیدترین درجات فقر ویرانگر را می‌توان شکست داد؛همان اولین رفتنم به قلب شهر دکا کافی بود تا کشیده‌ای به این تصور بخورد و خوش‌بینی‌ کاملاً ویران بشود. بعد با خویی خشمگین که رنگ و بوی بزدلی شدید داشت به این فکر کردم که با اولین هواپیما که کشور را ترک می‌کند فرار کنم.

بعد یاد موعد دو روز بعدی افتادم که برای مصاحبه با شیخ مجیب الرحمن داشتم، شخصیتی که رهبران پاکستان شرقی-که چند روز پیش از آن با آن‌ها دیدار کرده بودم- او را «شخصیت خطرناک و جنجالی» توصیف می‌کردند.

شیخ مجیب، آن‌طور که اینجا همه دوست دارند این‌گونه بنامند، ماشین «استودبیکر» آمریکایی عتیقه مدل ۱۹۵۱ فرستاد تا مرا به خانه‌اش ببرد؛ یک ویلایی که با همه معیارهای معروف تا حدودی ساده بود، اما در آن لحظه‌ها مانند واحه‌ای از آرامش در میان باغی لطیف از گل‌ها و گیاهان زیبا به نظر رسید.

پس از چند فنجان بی‌انتهای چای و نیم دوجین شیرینی خوشمزه که برای تازه‌وارد ناشناخته است، نتیجه گرفتن شیخ مجیب با توصیفات آدم جنجالی بسیار فاصله دارد؛ شیخ یکی از شخصیت‌های رؤیاداری بود که صحبت‌های طولانی و حرف‌های زیادی درباره تمایل مردمش برای در دست داشتن سرنوشت کشورشان می‌گفت، مسئله‌ای که به معنای تقسیم پاکستان بود.

چه کسی می‌تواند نهاد نظامی قوی پاکستانی را از کشور کنار بزند؟ آیا «قدرت‌های درگیر» با مسئله ازجمله هند، چین، ایالات‌متحده، اتحاد جماهیر شوروی و ایران که شاه بسیار بلندپرواز بر آن حکمرانی می‌کرد آیا اجازه می‌دادند یا با چنین زلزله ژئو-سیاسی قوی کنار می‌آمدند؟

شیخ مجیب از من پرسید دوست دارم در بعضی سفرهای انتخاباتی با او همراه شوم تا فضاها را خوب لمس کنم.

در روزهای بعد دیدن راهپیمایی‌های انتخاباتی در دکا، بازار بزرگ کاکس و شهر چیتاگونگ حسابی مرا به هم‌ریخت؛ چراکه نیروی مثبتی که شیخ مجیب به جمعیت رأی‌دهندگان می‌داد واقعاً حیرت‌آور بود. جمعیت «هیکل‌های بزرگ ضعیف» مردم در آنجا به‌طور ناگهانی به توپ‌های بزرگ آتشین تبدیل شدند. بااین‌وجود احساس عجیبی مرا فراگرفت که همه این‌ها به مصیبتی هولناک منتهی می‌شوند.

شیخ مجیب‌الرحمن
شیخ مجیب‌الرحمن

و واقعاً شیخ مجیب با اکثریت بسیار بالا پیروز انتخاباتی شد که در سراسر پاکستان برگزار شد حال‌آنکه از تشکیل دولت پاکستان متحد محروم شد. رهبری پاکستان تصمیم گرفت دست به حمله‌ای همه‌جانبه و بی‌رحمانه بزند که شامل به زندان انداختن شیخ مجیب و اعلام اعمال قوانین عرفی در این بخش از پاکستان (پاکسان شرقی) شد.

به من مأموریت داده شد حمله سرکوبی که ژنرال تکا خان رهبری می‌کرد را پوشش بدهم؛ مردی که بین افسران ارتش پاکستان به سنگدلی و صلابت زیاد مشهور بود. با ژنرال تکا دو بار برای صرف نهار و چای ملاقات کردم و به حرف‌های طولانی‌اش گوش دادم که با دقت قابل‌توجهش در شکار مگس‌هایی همراه می‌شد که تلاش می‌کردند به غذای نهار ناخنکی بزنند. بااین‌حال فکر نمی‌کردم او نماد صفت غول وحشی است که مردم می‌خواستند به او بچسبانند. ترجیح می‌داد کفش پاشنه‌بلند بپوشد تا بلندقد به نظر بیاید و توجه زیادی به رنگ مشکی مویش داشت تا او را جوان‌تر از سن واقعی نشان دهد.

افراد زیرمجموعه ژنرال تکا هیچ ابایی از کشتار دسته‌جمعی گروه‌هایی که متمرد بودند یا چنین تصور می‌کردند نداشتند. به چشم خود کپه‌های جنازه‌های پخش‌شده در خیابان‌های شهر دکا را دیدم. شورشیان بنگالی با سازمان‌دهی عملیات کشتار مشابه علیه پاکستانی‌ها و بیهاری‌های همدل با آن‌ها ضربه را با ضربه‌ای دیگر پاسخ دادند.

سری به ویلای متروک شیخ مجیب زدم که غارت‌شده بود و بخشی از آن به آتش کشیده شد. از میان آوار وسایلی را که دزدها به‌جای گذاشته بودند جمع کردم ازجمله آلبوم‌های عکس‌ خانوادگی و برخی مدارک تحصیلی مربوط به حسینیه دختر شیخ مجیب (چند سال بعد به‌واسطه خانم شمس الضحی سفیر بنگلادش در تهران آن‌ها را پس دادم).

هند با سرعت بسیار زیادی دخالت نظامی کرد و پاکستانی‌ها را شکست داد و به بنگلادش برای رسیدن به استقلال کمک کرد. رهبر جدید پاکستان ذولفقار علی بوتو شیخ مجیب را از زندانش در شرق پاکستان آزاد کرد. داستان شیخ مجیب به شکلی تراژیک پایان یافت وقتی‌که افسران بنگالی که تقریباً هیچ نقشی در نبرد استقلال بازی نکردند، اقدام به کودتا علیه او کردند و شیخ مجیب (پدر ملت) را کشتند.

نامه‌ای به آقای خنداکر مشتاق احمد که چکمه پوشان نظامی او را رئیس‌جمهوری و به‌عنوان نمای کشور برگزیدند، نامه‌ای فرستادم. پاسخ که در آن وعده می‌داد «جنایتکاران را به عدالت می‌سپارد» رسید که این نیز اتفاق نیفتاد و خیلی زود ژنرال ضیاءالحق به‌جای خنداکر نشست که پایان تراژیکی برای او رقم خورده بود.

 

اما چرا همه این‌ها را برای شما نقل می‌کنم؟

دلیل آن این است که این هفته مصادف با پنجاهمین سال استقلال بنگلادش است، مناسبتی که دلیل شخصی برای جشن گرفتن آن دارم. تجربه بنگلادش نشان داد که در کنار تکنولوژی و دموکراسی که هر دو عنصر جادویی‌اند که در دوران جوانی شیفته و دل‌بسته آن‌ها بودم، عنصر سوم و بسیار مهم نقش بسیار بزرگی در امور انسانی نقش ایفا می‌کند و آن‌هم قدرت مردمی است.

 

بنگلادش هرگز به فردوس روی زمین تبدیل نشد، شاید هم هیچ‌وقت چنین نشود.

حال‌وروزش همانند اکثر «کشورهای درحال‌توسعه است» غرق در تاریکی فساد، سوء مدیریت و ظلم؛ اما غذا به مردمش می‌دهد و از سال ۲۰۰۵ پس‌ازاینکه نرخ رشد بالای ۶ درصد را تجربه کرد، اقتصاد بنگلادش اکنون در حدود ۴۰ درصد بزرگ‌تر از اقتصاد جمهوری پاکستان مجاور شد. (پیش از استقلال در حدود ۴۲ درصد کمتر بود). در حقیقت بنگلادش یکی از بیست «کشور درحال‌توسعه» است که هفت نشانه رفاه بشری به شکل مثبت در آن جمع شده، باوجوداینکه هنوز پایین‌تر از حد متوسط معروف جهانی است.

آیا همه این بدین معناست که در آن بخش از بنگال فرش گل پهن کرده‌اند؟ ترجیح می‌دهم که حدس نزنم.

پنجاه سال پیش دچار یأس شدم و ثابت شد که من اشتباه می‌کردم.

اکنون اما می‌ترسم اگر مسئله جدیدی را تصور کنم که بار دیگر به خطا رفته باشم.

به همین دلیل، اجازه بدهید مقاله را با فریاد دردی به پایان برسانیم که نیم‌قرن پیش‌ازاین آن کشور را تکان داد: جای بانگلا!

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر