مشروطیّت: ضعف‌ها و ظرفیّت‌های یک جنبشِ ناتمام (بخش سوم و پایانی)

دموکراسى محصول نظام سرمایه‌داری است، لذا، در غیابِ سرمایه‌داری در ایران نه جنبشِ مشروطیّت و نه حکومت رضاشاه، نمی‌توانست حاملِ آزادی و دموکراسی باشد.

 

در توضیحِ وقوع انقلاب اسلامی، من به تحلیل‌های عامیانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم.

 

طبقِ «تئوری پروپاگاندا»یِ ادوارد برنیز، من انقلاب اسلامی و ظهور آیت‌الله خمینی را یک «کودتای انقلابی» نامیده و بر اساس تحقیقات پروفسور اسکات کوپر آن را «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته‌ام.

 

***

اشاره:

عنایت خوانندگان ارجمند به دو بخشِ این گفتگو نشانۀ امیدبخشی از آگاهی ملّی و رهایی از قیدِ روایتِ انحصارىِ تاریخ است. طبیعی است که دربارۀ این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی، بسیاری از ما نظرِ مشترک یا مُشابهی نداشته باشیم، ولی – چنانکه گفته‌ام – اهمیّت کار در این است که با فروتنی و شجاعت اخلاقی برای روشنگری و غنای حافظۀ تاریخی جامعه بکوشیم.

دیدگاه‌های تاریخی در پرتوِ مطالعات و اسناد تازه، تکامل می‌یابند. در این راستا، در تکمیل یکی از مواردِ این گفتگو (دربارۀ علل و عوامل انقلاب اسلامی) در کتاب «آسیب‌شناسی یک شکست» (۲۰۰۸) و سپس در «چند مقاله دربارۀ انقلاب اسلامی»، تأکید کرده‌ام که تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته‌شده است و بر این اساس، سقوط رضاشاه، دکتر محمد مصدّق و محمدرضا شاه را ناشی از پافشاری آنان در مقابله با کمپانی‌های نفتی دانسته‌ام.

با این اعتقاد، طبق تئوری پروپاگاندایِ ادوارد برنیز (Edward Bernayse) من انقلاب اسلامی و ظهور آیت‌الله خمینی را یک «کودتای انقلابی» نامیده و بر اساس تحقیقات پروفسور اسکات کوپر آن را «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته‌ام.

چنین دیدگاهی -البتّه – خوشایندِ بازیگرانِ «انقلاب شکوهمندِ اسلامی» نیست ولی انتشارِ اسنادِ محرمانۀ دولت آمریکا به این نظریّه قدرت و قوام بیشتری بخشیده است.

امیدوارم که بحث‌های مطروحه در گفتگو با نشریۀ تلاش (پس از گذشتِ حدود ۲۰ سال از انتشارِ آن) بتوانند در آسیب‌شناسی جامعۀ ایران و ضعف‌ها و ظرفیّت‌های آن برای استقرارِ آزادی، دموکراسی و جامعۀ مدنی روشنگر باشند. ع.م

***

 

تلاش: امروزه از سوى نیروهاى مدافع دموکراسى در ایران، رویکردِ گسترده‌ای به مسئلۀ تقسیمِ قدرت و احاله و انتقال قدرت سیاسى به نهادهاى دموکراتیک و منتخب مردم، آزادى احزاب و سازمان‌های مختلف مشاهده می‌شود. از سوى دیگر، گروهى از نیروها، شخصّیت‌ها و سازمان‌های سیاسى نسبت به پافشاری بر مطالبات فوق و تحولات سریع و غیرقابل‌کنترل هشدار داده و به نتایج تلخِ احتمالىِ آن براى امنیّت کشور و یکپارچگى و حفظ نظم و شیرازۀ امور اشاره می‌کنند. تجربه‌های دوران پس از انقلاب مشروطه (یعنى وجود دولت‌های ناپایدار، مجلس‌های ناتوان و آشفتگى عمومى کشور) و همچنین، تجربۀ سال‌های پس از شهریور١٣٢٠ و تبدیل ایران به میدان جدال قواى بیگانه و عدمِ قدرت دولت‌های وقت در استقرار نظم و یکپارچگى و حفظ استقلال کشور و همچنین جدال وُ ستیزِ دائمى میان احزاب و سازمان‌های سیاسى، به قوّتِ استدلال نظریۀ دوم یارى می‌رسانند.

تجربه‌های تاریخى فوق ملت ایران را دچار تردید، تزلزل و بدبینى نسبت به احزاب و دموکراسى و آزادی‌های سیاسى نموده است. در باورِ بسیارى، وجود آزادی‌های سیاسى ـ اجتماعى و فعالیت احزاب و سازمان‌ها معادل با تضعیف حکومت و عدم قدرت آن در ادارۀ امور و توقف جریان عادى زندگى مردم می‌باشد…

 

میرفطروس: روشن است که حملات و هجوم‌های پی‌درپی و دست‌به‌دست گشتنِ حکومت‌ها، باعث بی‌تفاوتی و بی‌اعتنائی مردم نسبت به امورِ جارى زندگى گردید؛ فلسفۀ «دَم را غنیمت است!»، «خوش باش!»، «زندگى روى آبه!» و «عمرِ دوروزه» بازتاب روحى و روانى این ناکامی‌ها و نابسامانی‌های اجتماعى بود. این نابسامانی‌ها و ناکامی‌ها ـ به‌تدریج ـ مردم ما را به «درون» کشانید و باعث رواج تصوف و عرفان گردید. در بی‌اعتنائی‌ها و بی‌تفاوتی‌های مردم، دولت‌ها و حکومت‌ها می‌آمدند وُ می‌رفتند بی‌آنکه اعتماد جامعه را به خود جلب نمایند. این امر، شکاف بینِ «دولتی‌ها» و «ملّتی‌ها» را عمیق‌تر ساخت به‌طوری‌که کارها و اقدامات «دولتی‌ها» هیچ ربطى به خواست و علاقۀ «ملی‌ها» نیافت.

از طرف دیگر: سرکوب‌ها و تجربه‌های تاریخی به مردم ما نشان داده بود که «زبانِ سرخ، سرسبز می‌دهد بر باد!»؛ بنابراین: فرهنگ تقیّه به اخلاق و ارزش اجتماعى بدل گردید. همۀ این عوامل، تردید و تزلزل و بدبینى نسبت به مقولۀ سیاست را تشدید و تقویت کرد. این تلقى که «سیاست، بی‌پدرمادر است» نشان‌دهندۀ تردید و بدبینى جامعۀ ما نسبت به سیاست است.

بدین ترتیب: مردم از کوچه‌ها و خیابان‌های سیاست و اجتماع به زاویۀ خانه‌ها رانده شدند و خانه، «مأمن امن»، «خلوت اُنس» و «کانون گرم خانواده» گردید. این امر، ضمن تضعیفِ حسِ مسئولیتِ اجتماعى، شکاف تاریخى موجود بین دولت و ملت را عمیق‌تر ساخت به‌طوری‌که بهترین اقدامات و اصلاحات «دولتی‌ها»، نه‌تنها هیچ علاقه و اعتنائی در میان «ملتی‌ها» (ملی‌ها) به وجود نیاورد بلکه عموماً باعث مخالفت ملیّون گردید.

رواج مارکسیسم ـ لنینیسم در ایران و خصوصاً رونق مبارزات چریکى، به نیهیلیسم ویران سازِ روشنفکران ما، روح تازه‌ای بخشید و حسِ مسئولیت شهروندى در نوسازى یا مهندسى اجتماعى را ضعیف و ضعیف‌تر ساخت به‌طوری‌که در مبارزه با حکومت وقت، حتى به نابودى منابع آب‌رسانی و انفجار شبکه‌های تولید برق پرداختند، گوئى که روح چنگیز یا تیمور لنگ در ما حلول کرده بود.

در تواریخ دورۀ تیمورى آمده است که در حمله شاهرخ تیمورى به سیستان (در سال ١٢٩۴ میلادى) وقتى لشگریان شاهرخ از محاصره و فتح سیستان، خسته و مأیوس شدند، میر ساقی (مشاورِ سلطان شاهرخ که جمعى از اقوام او به دست سیستانی‌ها کشته‌شده بودند) به سلطان شاهرخ گفت:

نوعى از فتح اینست که کل مملکت را خراب سازیم و بندها (سدها) را از رودِ هیرمند برداریم»…

لذا سپاه سلطان شاهرخ را بر سرِ سدِ «هاونگ» بُردند. هاونگ سدى بود عظیم که آبادى و رونق منطقۀ سیستان، از وجود آن بود به‌طوری‌که محلات و شهرهاى دور ـ تا دوازده فرسنگ (حدود ٧٢ کیلومتر) از آبِ آن سد استفاده می‌کردند. سپاهیان شاهرخ، این سد بزرگ و سایر سدها و بندها را خراب کردند و به قولى:

تیشه به ریشۀ مردم زدند و سدهاى چند هزارساله را شکستند».

 

تلاش: بهر حال ازنظر شما این دودلی و تردید ملت ایران چگونه و با چه نتیجه‌ای خاتمه خواهد یافت؟ آیا وطن‌پرستی و اشتیاق بی‌پایان ایرانیان براى حفظ آب‌وخاک – بار دیگر- ما را در چنبرۀ حکومت‌های استبدادى نخواهد گذاشت؟ یا اینکه ما قادر خواهیم شد در پیوند آزادى و دموکراسى از یکسو و حفظ امنیت، تمامیّت ارضى و حکومتى قدرتمند اما دمکراتیک از سوى دیگر راهى بیابیم؟

 

میرفطروس: در حوزۀ آزادى و دموکراسى ما داراى تمرین و تجربه چندانى نیستیم. دوره‌های کوتاهِ آزادی‌های سیاسى (در بعد از مشروطیت و سال‌های ١٣٢٠-١٣٣٢) چندان موفق و پربار نبوده زیرا احزاب و ایدئولوژی‌های سیاسىِ آن زمان بیشتر به شور مردم تکیه داشتند تا به شعور مردم.

پس از استقرار امنیّت اجتماعى، توسعه صنعتى و رفاه نسبى مردم، ظاهراً محمد رضاشاه، در نظر داشت که با ایجاد فضاى باز سیاسى، جامعه را به‌تدریج به سمت اصلاحات سیاسى و تمرین دموکراسى هدایت کند و گویا تشکیل جناح‌های پیشرو، سازنده و اندیشمند (سال ١٣۵۴/١٩٧۵) در درونِ رژیم براى انجام اصلاحات تدریجى سیاسى در جامعه بود. اینکه این اصلاحات سیاسى، ضعف‌ها و محدودیّت‌ها و نارسائی‌های خودش را داشت، تردیدى نیست، اما سؤال اینست که روشنفکران ما ـ یعنى اپوزیسیون و مخالفان شاه ـ براى ارتقاء این اصلاحات سیاسى، چه طرح و برنامه‌ای ارائه کرده بودند؟ این را به این خاطر می‌گویم که یک نظام سیاسى را تنها سران آن نظام تعیین نمی‌کنند، بلکه اپوزیسیون نیز در هدایت یا انحراف آن، نقش مهمى دارد. با توجه به بی‌اعتنائی روشنفکران ما به اصلاحات اجتماعى رژیم شاه، اینکه الآن و امروز بسیارى چراغ به دست در بدر به دنبال «جناح اصلاح‌طلب» در درون رژیم اسلامى هستند و براى پاره‌ای اصلاحات، به آستانۀ «دوم خرداد»، دخیل بسته‌اند، نه‌تنها طنز تاریخ، بلکه بیشتر یک ریشخند تاریخ است!

من فکر می‌کنم که با این فرهنگِ فرتوت سیاسى، با این امام‌زاده بازی‌های سیاسى ـ مذهبى، ما راهِ درازى براى رسیدن به جامعۀ مدنى و دموکراسى در پیش داریم. هنوز بسیارى از دوستان ما، در فضاى دسته‌بندی‌های قبل از انقلاب، نفس می‌کشند، از نقدهاى صریح و صادقانه، فرومی‌ریزند و چنگ بر چهرۀ حقیقت می‌کشند. بسیارى از رهبرانِ سیاسى و روشنفکرانِ ما ـ هنوزـ از گورستان‌ها و روحِ مردگان، «الهام» می‌گیرند. پس از ٢٣ سال تجربۀ یکى از خونین‌ترین و هولناک‌ترین حکومت‌های جهان معاصر، ملت ما اینک در آستانۀ خیزش‌ها و جنبش‌های عظیم و سرنوشت‌ساز است. تجربۀ مشروطیت و دیگر جنبش‌های اجتماعى در ایران معاصر این حقیقت را آشکار می‌کنند که ملّت ما، در پرورش اتحاد و درهم‌آمیزی و هم‌آوازی علیه استبداد، اقدامات حیرت‌انگیزی از خود نشان داده است. در این رابطه، چیزى که این روزها فکرم را مشغول کرده اینست که صدها روشنفکر، نویسنده، دانشمند، دانشگاهى، حقوقدان و هنرمند ایرانى در خارج از کشور حضور دارند، اما این جمعیّتِ عظیم تا حال هیچ اقدامِ کارسازِ مشترکى براى حمایت از مبارزات مردم ما برای استقرارِ آزادى و دموکراسى در ایران انجام نداده‌اند هرچند گروه هائى-به شکل جزیره‌های پراکنده ـ در این راه کوشیده و می‌کوشند، اما در این شرایطِ حساس داخلى و منطقه‌ای، حمایت از مبارزات مردم ما ـ خصوصاً زنان، دانشجویان، کارگران و معلمان به همّت و همبستگی‌های بیشترى نیاز دارد. رژیم اسلامى ایران نه‌تنها امکانات اقتصادى و مادی جامعۀ ما را چپاول و نابود کرده، بلکه ـ مهم‌تر از همه ـ غرور ملى و روحیّۀ انسانىِ مردم ما را به تباهى کشانده است. ای‌کاش١۵٠ تا ٢٠٠ تن از روشنفکران، نویسندگان، دانشگاهیان و هنرمندان بنام ایرانى مقیم خارج از کشور، طى نامۀ سرگشاده‌ای به رهبران کشورهاى جهان خواستار شوند که رژیم جمهورى اسلامى را براى انجام یک رفراندوم آزاد و دموکراتیک (زیر نظر ناظران بین‌المللی) جهت احرازِ مشروعیّت یا عدم مشروعیّتِ آن، تحت‌فشار قرار دهند، با این تأکید که هرگونه قراردادِ تجارى و خصوصاً معاهدۀ نفتى از سوی این کشورها با رژیم اسلامى قبل از انجام این رفراندوم و احراز مشروعیّت سیاسى رژیم، ازنظر ملت ایران، باطل و غیرقانونی خواهد بود. من فکر می‌کنم که انتشار این نامه و امضاءها، فصل تازه‌ای در مبارزات مردم ما خواهد بود.

 

چند نکته دربارۀ «تجدّدطلبىِ وارونه»!

 

مشروطیّت

تلاش: شما با نظریۀ «تجددطلبى وارونه» (یعنى مدرنیته‌ای که عنصر «فردیّت» و «حقوق فردى» در آن غایب بوده و ناگزیر نمی‌توانسته نتایجى جز باقى ماندن کشور در عقب‌ماندگی ببار آورَد) موافق نیستید. آیا ازنظر شما «فردگرائى» و «حقوق فردى» لزوماً عنصرِمحورىِ رشد و شکوفایی همۀ جوامع ازجمله جامعۀ ما نیست؟

 

میرفطروس: من در سراسر این گفتگو، کوشیده‌ام تا نشان دهم که چرا و چگونه به علت فقدان مالکیت خصوصى، مفهوم «فرد» و «حقوق فردى» در تاریخ و فرهنگ ما نتوانست شکل بگیرد و روى همین اصل، چرا تجدّد و جامعۀ مدنى در ایران قوام نیافته است. درواقع، ایران در حملات و هجوم‌های پی‌درپی ایلات و عشایر از تکامل طبیعى و رشد موزون تاریخى بازماند و برخلاف جوامع غربى، دچار تأخیرها یا وقفه‌های متعدّد دررسیدن به تجدّد و جامعۀ مدنى گردید.

واضعانِ اصطلاح «تجددطلبىِ وارونه» در بررسى علل عدم رشد و شکوفایی تجددگرایی در ایران ـ اساساً ـ به نمونه یا مدل جوامع غربی (اروپائى) نظر دارند و خواهان همان مدرنیتۀ اروپائى در ایران هستند درحالی‌که گفته‌ایم که به دلایل تاریخى، جغرافیائى، سیاسى و اجتماعى، تفاوت‌های بنیادین و اساسى، جامعۀ ایران را از جوامع غربى متمایز می‌سازد ازجمله و خصوصاً منشأ پیدایش دولت در ایران، سلطۀ مالکیت دولتى بجاى مالکیت خصوصى، استبداد پایدار سیاسى، توزیع قدرت از بالا به پائین، گسست‌ها انقطاع‌های متعدّد تاریخى و درنتیجه: فقدان تحولات طبیعی و تاریخى دوران‌ساز، (مثل رنسانس در کشور) اگر بپذیریم که در غرب، تجددگرایی و دموکراسى همراه و همزادِ سرمایه‌داری بوده‌اند، در غیاب سرمایه‌داری در ایران، سخن گفتن از مدرنیته یا تجدّدگرائى به سبک غربی، «سالبه به انتفاء موضوع» است.

می‌خواهم بگویم که می‌توان از روى مدل‌های اروپائى براى جامعۀ ایران، «نسخه»ها نوشت، امّا همان‌طوری که دیدیم هیچ‌یک از این «چه باید کرد؟»ها راهگشاى جامعۀ ما نبوده است.

واضعان اصطلاح «تجددطلبى وارونه» ظاهراً مخالف چنین راه‌حلی هستند و معتقدند که «بد وُ خوب کردن مظاهر تمدن یا تجدد غرب، نادرست و ناصواب است». مثلاً در کتاب «تجدّد طلبى و توسعه در ایران معاصر» (تألیف دکتر موسی غنی نژاد) که بخش‌هایی از آن در همین نشریۀ تلاش چاپ‌شده، نویسنده محترم معتقدند:

تجزیۀ تمدن غربى به مؤلفه‌های خوب و بد، خصلتِ عمدۀ تجددطلبى وارونه است»…

یا: «ویژگی‌های تجددطلبى وارونه، تجزیۀ تمدن جدید غربى به عناصر تشکیل‌دهندۀ آن از مفید و غیرمفید، درست و نادرست، لازم و غیرضروری است»…

و یا: «هیچ دلیلى وجود ندارد بپذیریم که رضاشاه – واقعاً – جوهر تمدن غربى را دریافته بود و می‌خواست ایران را به‌سوی یک جامعۀ متجدّد و از نوع غربى سوق دهد»…

این‌گونه نظرات، آیا یادآور نظرات کسانى نیست که در چند دهۀ پیش معتقد بودند: «ایرانى از سرتاپا باید فرنگى گردد»…واقعاً! کدام ساختار اقتصادى یا کدام بافتارِ فرهنگى ـ اجتماعىِ ایران شبیه به غرب بود تا بر اساس آن، رضاشاه بتواند «واقعاً جوهر تمدن غربى» را درک کند؟ و اساساً با آن ساختار ایلى ـ قبیله‌ای، او چگونه می‌توانست «ایران را به‌سوی یک جامعۀ متجدّد از نوعى غربى سوق دهد»؟ به نظر من نه‌تنها رضاشاه، بلکه حتى دکتر محمد مصدّق (که تحصیلات عالى حقوق را در غرب به پایان بُرده و ظاهراً «جوهر تمدن غربى» را نیز به‌خوبی درک کرده بود) نیز نمی‌توانست تجددگرایی و جامعۀ مدنى از نوع غربى را در ایران پیاده کند، همچنان که تفکر سیاسى و برخی اقداماتش با اندیشۀ سیاسى مدرن (ازجمله با دموکراسى و حکومت قانون) تفاوت‌های آشکار داشته است (چیزى که نویسندۀ محترم ـ به‌درستی ـ آن را نشان داده‌اند).

در بررسى نظراتِ واضعان «تجددگرایی وارونه» می‌توان به انتقادات یا سؤالات دیگرى پرداخت، ازجمله:

آیا «بالا رفتن آگاهى و دانش (که آن‌همه مورد تأکید تجدّدطلبان زمان مشروطه بود) موجب تحول در اندیشۀ سنّتى و سازگارى آن با اسباب و لوازم دنیاى مدرن نمی‌گردد»؟ (ص ٢۴).

آیا: «تجدّد، قبل از اینکه به سواد و دانش و آگاهى مربوط باشد، بیشتر به اصول عقیدتى و ارزش‌ها بستگى دارد»؟ (ص ٢٧).

آیا واقعاً: «تحول در ارزش‌ها، الزاماً نیازى به گسترش آگاهى و دانش ندارد»؟ (ص ٢٨) لذا: این سخن فلاسفه که گفته‌اند: «آگاهى، نردبان آزادى است» آیا نادرست است؟

آیا واقعاً: «ما از خود هیچ‌گاه علوم انسانى نداشته‌ایم و نداریم و این علوم (انسانى) تنها در حوزۀ اندیشۀ جدید قابل تصوراند؟» (ص ۵۵)، پس آیا نمایندگان واقعى این علوم انسانى، یعنى حافظ، سعدى، مولوى، فردوسى، بیهقى، ابن‌سینا، خیام و شاملو در تاریخ و فرهنگ ما خیالى یا مجعول‌اند؟

آیا: «با اشغال نظامى ایران توسط متفقین و سقوط رضاشاه… وعده‌ووعیدهای عریض و طویلِ پیشرفت و تجدّد… توخالى از آب درآمد… و تجدّدطلبىِ اقتدارگرایانۀ رضاشاهى مفتضحانه رنگ می‌بازد؟» (ص ۴١).

آیا اشارۀ نویسنده به عدم مقاومت پایدارِ ارتش کوچک و نوپاى ایران (در حملۀ ناگهانى ارتش‌های مجهز شوروى و انگلیس به ایران در جنگ جهانى دوم) و تلقّىِ آن به‌عنوان «فروپاشى سریع و حیرت‌انگیز» (ص ۴٢) منصفانه است؟

با توجه به فقدان مالکیت خصوصى وعدم پیدایش مفاهیم فرد و حقوق فردى و روند ناموزون تکامل اجتماعى در ایران، آیا رضاشاه و محمد رضاشاه (مثل پادشاهان بی‌لیاقت قاجار) می‌بایستی دست روى دست می‌گذاشتند و تا پیدایش «شرایط مناسب»، براى نوسازى و تجددگرایی در ایران هیچ اقدامى نمی‌کردند؟

ما می‌توانیم ـ و حق‌داریم ـ مخالف اقتدارگرائى یا دیکتاتورى دوران رضاشاه و محمدرضا شاه باشیم، اما کدام انصاف علمى می‌تواند به تحولات بنیادى و ایران سازِ آن دوران چشم فروبندد و یا این تحولات را خوار و بی‌مقدار جلوه دهد؟ (اشاره به تحولات ساختارى دوران رضاشاه یا محمدرضا شاه، در حوزۀ بحث‌های ما نیست اما تورّقى کوتاه در کتاب «سالار زنان ایران» فقط گوشه‌ای از تحولات گستردۀ این دوران مربوط به حقوق و آزادی‌ها و جایگاه اجتماعى زنان ایران ـ را روشن می‌کند).

به نظر من: اگر ارتش مدرن و مجهز صدام حسین ـ با همۀ حمایت‌های جهانی‌اش در طول ٨ سال جنگ ـ نتوانست میهن ما را تصرف کند و از ایران، کویت دیگرى بسازد و یا طالبان حاکم بر ایران در طول بیست‌وچند سال آموزش‌وپرورش همه‌جانبه و تبلیغات گسترده، اگر نتوانستند از ایران یک افغانستان دیگر بسازند، ازجمله به یمنِ وجود مبانى و میراث‌های تجددگرایی دوران رضاشاه و محمدرضا شاه بوده است.

نویسندۀ محترم در بررسى موانع تحول اقتصادى ـ اجتماعى در ایران کنونى ـ به‌درستی ـ معتقدند که «یک‌شبه نمی‌توان همگى اصلاحات ریشه‌ای و ساختارى را عملى نمود» (ص ١۴٢) «این راه ـ یقیناً ـ دشوار و پیچیده است» (ص ١۴٣)…«در ایران به شیوۀ کشورهاى پیشرفتۀ صنعتى ـ مانند انگلستان ـ نمی‌توان خصوصی‌سازی نمود، زیرا ساختار مالى، اقتصادى و حقوقى مناسب براى این کار در کشور ما وجود ندارد» (ص ١۴٠)…بااین‌حال در ارزیابی دوران رضاشاه و محمد رضاشاه دکتر غنی نژاد این ملاحظات ساختارى را از یاد می‌برد و خواستار «تجددگرایی از نوع غربى» می‌شود!

 

تلاش: شما در کتاب «رودررو با تاریخ» گفته‌اید که «برخلاف دیگر انقلاب‌های مهمِ جهان که در شرایط انحطاط اجتماعى رخ‌داده‌اند، انقلاب سال ۵٧ ایران در دوران توسعۀ ملى و رونق تجدّدِ اجتماعى روی‌داده است»، درحالی‌که آنچه را که شما دوران رشد توسعۀ ملى و رونق تجدّد ارزیابى می‌کنید، متفکران دیگر، «دوران تسلط اندیشۀ ناسیونالیستىِ متمایل به غرب که فاقد آزادى، لیبرالیسم سیاسى، احترام به حقوق و آزادی‌های فردى و قانون‌مداری بوده» می‌دانند. آن‌ها بر این نظرند که تنها به دلیل همین بی‌توجهی و پایمال ساختن مؤلفه‌های فوق در ایران، آن تفکرِ ناسیونالیستىِ غرب‌گرا در کنار سایر ایدئولوژی‌های دیگر موجب شکست یا بهتر بگوییم، موجبِ پا نگرفتن جامعۀ مدنى و عدم رشد و توسعۀ همه‌جانبۀ کشور گردیده». نظر شما دربارۀ این‌گونه تحلیل‌ها چیست؟

 

میرفطروس: حقیقت اینست که من به تحلیل‌های عامیانۀ مارکسیستى و تئوری‌های ساده‌انگارانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم چراکه تحولات سیاسى در کرۀ جنوبى، برزیل، اسپانیا و شیلى نشان می‌دهند که این کشورها ـ باوجودِ مشکلات عظیم سیاسى و تنش‌های عمیق اجتماعى – توانستند بدون انقلاب از حکومت‌های فردى و استبدادى به آزادى و دموکراسى سیاسى سَیر نمایند. به همین جهت، من با نظر شما و دوستان دیگر مبنى بر اینکه: «تنها همین بی‌توجهی و پایمال کردنِ آزادی‌های سیاسى موجب شکست توسعۀ همه‌جانبۀ کشور گردید» موافق نیستم.

از این گذشته، روند مدرنیسم و توسعه و تجدّد اجتماعى در ایران، سببِ پیدایش طبقۀ متوسط شهرى شده بود که به‌تدریج بر اختناق و ساختار سیاسى رژیم شاه تأثیر گذاشته بود و به‌طوری‌که گفتم پیدایش جناح‌های اندیشمند، سازنده و پیشرو و فضاى باز سیاسی نشانه‌هایی براى ایجاد اصلاحات در ساختار سیاسى رژیم بود. گفتنى است که بی‌توجهی به آزادى و دموکراسى مختص رضاشاه یا محمد رضاشاه نبود بلکه این بی‌توجهی، در عقاید بیشترِ روشنفکران آن دوره نیز وجود داشت با این تفاوت اساسى که در نزدِ روشنفکران عصر رضاشاه، احالۀ دموکراسى و آزادی‌های سیاسى به آینده‌ای نامعلوم به علتِ ساختار اجتماعی و فقدان شرایط ذهنى و فرهنگى جامعه (خصوصاً بی‌سوادی عمومى) بود، درحالی‌که در دوران محمدرضا شاه، مقولاتى مانند آزادى و دموکراسى در باورِ روشنفکران ما، مقولاتی «متعفّن» و «بورژوائى» قلمداد می‌شدند، لذا در دستگاه فکرى و مفهومی روشنفکران ما جایی نداشتند. به‌عبارت‌دیگر: جامعۀ توحیدى روشنفکران دینى یا جامعۀ سوسیالیستىِ روشنفکران لنینىِ ما زمانى می‌توانست متحقق گردد که از نقیض آن (یعنى آزادى و دموکراسى) اثرى نباشد ادبیات و ایدئولوژی‌های سیاسى ٣٠-۴٠ سال قبل از انقلاب ۵٧ بهترین شاهد این مدعا است، مثلاً جلال آل احمد (یعنى معروف‌ترین و جنجالی‌ترین روشنفکر و نویسنده آن زمان) معتقد بود: «ما نمی‌توانیم از دموکراسی غربى سرمشق بگیریم…احزاب و سازمان‌های سیاسى در کشورهاى غربى منبرهایی هستند براى تظاهراتِ مالیخولیا آمیزِ آدم‌های نامتعادل و بیمارگونه… لذا تظاهر به دموکراسى غربى، یکى از نشانه‌های بیمارى غرب‌زدگی است». (نقل به معنا)

من به بسیارى از روشنفکران عصر محمدرضا شاه، «روشنفکران همیشه طلبکار» لقب داده‌ام، کسانی که در دستگاه فکرى و فلسفی‌شان نه‌تنها هیچ طرح و برنامه‌ای براى نوسازى کشور یا مهندسى اجتماعى نداشتند بلکه ضمن چشم بستن بر تحولات جارى جامعه، مسیح‌وار، صلیبِ یک «نه بزرگ» را بر شانه‌های خویش حمل می‌کردند و همان‌طور که گفتم بی‌آنکه بدانند یک نظام سیاسى را تنها عوامل آن نظام تعیین نمی‌کنند، بلکه اپوزیسیون و مخالفان نیز در سازندگى یا تخریب آن نظام، نقش دارند. گویا در خطاب به این دسته از روشنفکران و رهبران سیاسى بود که افلاطون می‌گوید:

اى فرزانگان! اگر شما از حکومت دوری‌کنید، گروهى ناپاک آن را اشغال خواهند کرد».

با آن «نه بزرگ!» و با آن «جبهۀ امتناع» بود که روشنفکرانى مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحاتِ اجتماعى شاه یا به نفى و انکار پرداختند و یا معتقد شدند که: «خلیل ملکى سوسیالیسم را دردهان حکومتِ شاه گذاشته است و شاه این برنامه‌ها (اصلاحات ارضى، حقوق زنان و کارگران، تحصیل و تغذیۀ رایگان، سپاه دانش و…) را از امثال خلیل ملکى دزدیده است»…و در آن میانه کسى نبود که بگوید: بسیار خوب، چه مانعى دارد؟ حالا که شاه طرح و برنامه‌های خلیل ملکى را پذیرفته و اجرا می‌کند، چرا ما از آن حمایت و پشتیبانى نکنیم؟

با این خصلت «روشنفکرانِ همیشه طلبکار» بود که آل احمد ـ به‌عنوان معروف‌ترین و تأثیرگذارترین نویسنده و روشنفکرِ آن زمان – دربارۀ تحولات و اصلاحات اجتماعى دوران محمد رضاشاه -غیرمنصفانه – قضاوت می‌کرد:

حکومتى که در زیر سرپوشِ ترقیات مشعشعانه، هیچ‌چیز جز خفقان و مرگ و بگیروببند نداشته است»!!

او ـ و بسیارى دیگر از روشنفکران آن زمان ـ با غرب‌ستیزی و با ایجاد رابطه بین ماشینیسم و فاشیسم ـ درواقع، عقل ستیزى و بدویّتِ روستایی خود را پنهان می‌کردند.

ما ـ جوانان و دانشجویان آن دوره ـ در چنان فضائى از بی‌خردی‌های سیاسى ـ فرهنگى بالیدیم و با «نون والقلم» و «سنگى بر گورى»ى آل احمد ـ درواقع ـ سنگى بر گورِ تجدّدگرائى و توسعۀ ملى گذاشتیم.

می‌خواهم بگویم که در آن زمان، ریش‌سفیدان سیاست و فرهنگ ما با شعارِ «اصلاحات اجتماعى آری! استبداد سیاسى، نه!» می‌توانستند به تعادل و تفاهم اجتماعى کمک کنند و با حمایت از اصلاحات شاه درجه‌ات تجدّد ملى و توسعۀ اجتماعى، از سوق دادن جامعه به یک انقلابِ وهم‌آلود جلوگیرى کنند… اصلاً در شرایط دشوار و حساس است که روشنفکرانِ واقعى جَنَم عقلى و جسارت اخلاقی‌شان را نشان می‌دهند و بی‌هراس از سرزنش‌های «خار مغیلان» به راه‌یابی و چاره‌جوئی‌های عقلانى، همّت می‌کنند به این معنا، در تاریخ معاصر ایران من فقط سه نفر را می‌شناسم که عقلانیت سیاسى، شهامت اخلاقى و فضل و فرهنگ را باهم داشتند: یکى محمدعلی فروغى (ذکاء الملک) بود، یکى خلیل ملکى و سومى هم: دکتر غلامحسین صدیقی.

روشنفکران عصر مشروطیت و رضاشاه ـ اساساً ـ متکى بر اندیشه‌های متفکران عصر روشنگرى (مانند روسو، ولتر و منتسکیو) بودند، درحالی‌که روشنفکران عصر محمد رضاشاه ـ عمدتاً ـ متکى بر آراء و عقاید لنین و مارکس و مائو و چه گوارا (و حتى انور خوجه!!) بودند، (به نظر من، این دوره، یکى از فقیرترین و حقیرترین دوره‌های اندیشۀ سیاسى در ایران بشمار می‌رود).

روشنفکران عصر مشروطه و رضاشاه در پىِ نوسازى و مهندسى اجتماعى بودند، درحالی‌که در عصر محمدرضا شاه، روشنفکرانِ ـ عموماً ـ در پىِ سرنگونى و ویرانى بودند:

-«سقوط عاطفه‌های لطیف را در خود

باید

امشب جشن بگیرم

من، این زمان، رسا وُ منفجرم

ـ مثل خشم ـ

و مثل خشم

توانایم

و می‌توانم دیوان شعر حافظ را

بردارم

و برگ برگش را

با دست‌های خویش

پاره‌پاره کنم

و می‌توانم در رهگذار باد

علی میرفطروس

قد افرازم

و باغى از شکوفه وُ شبنم را

پرپر کنم

و می‌توانم حتى

ـ حتى از نزدیک ـ

سربریدن یک تا هزار برّۀ نوباوه را

نظاره کنم…

که گفته است که ویران شدن تماشائى نیست؟

که گفته است که ویران شدن غم‌انگیز است؟

جنوب شهر ویران خواهد شد

ـ و جاى هیچ غمى نیست ـ

جنوب شهر را آوارِ آب

ویران خواهد کرد

شمال شهر را

ویرانىِ جنوب…».

این نیهیلیسم هولناک، این فلسفۀ ویرانگر و این فرهنگِ خشونت و خون که می‌توانست ـ به‌راحتی ـ «باغى از شکوفه وُ شبنم را، پرپر کند» و ـ حتى از نزدیک ـ «سربریدن یک تا هزار برّۀ نوباوه را نظاره کند»، فرهنگ و فلسفۀ تقریباً همۀ شاعران و روشنفکران ما بود. با این بضاعت فکرى و فلسفى ـ بارها ـ از خودم پرسیده‌ام: «اگر ما بجاى رضاشاه یا محمد رضاشاه بودیم، آیا بهتر عمل می‌کردیم؟» و پاسخ داده‌ام: مُسلّماً نه!

این گذشتۀ بى افتخار باید ما را در نگاه و بررسى شخصیت‌های گذشته فروتن‌تر کند. به نظر من: هم میرزا تقی‌خان امیرکبیر، هم میرزا محمدحسین خان سپه‌سالار (مشیرالدوله)، هم رضاشاه و هم مصدّق وُ محمد رضاشاه، ایران را سربلند وُ آباد می‌خواستند، اگرچه ـ هر یک ـ محدودیت‌ها، ضعف‌ها و اشتباهات خود را داشتند.

به‌هرحال، دربارۀ انقلاب ۵٧، حدود ده سال پیش (۱۹۹۳/۱۳۷۰) در کتاب «دیدگاه‌ها» مسائلی را طرح کرده‌ام.اینک با اشارۀ کوتاه به آن مسائل، می‌توان ملاحظات یا پرسش‌های تازه‌ای را مطرح کرد:

معمولاً انقلاب‌ها یا علل داخلى دارند یا علل خارجى. دربارۀ علل و زمینه‌های داخلى انقلاب ۵٧ باید گفت که تا ۶ ماه پیش از سال ۵٧ هیچ نشانه‌ای از یک انقلاب ـ آن‌هم از نوع اسلامى آن ـ در ایران وجود نداشت. رژیم شاه اگرچه با دشوارى‌هائى در زمینۀ گرانى اجناس و کمبود مسکن روبرو بود، اما این مشکلات آن‌چنان نبود که آبستنِ یک انقلاب عظیم باشد.

ازنظر اقتصادی، در آستانۀ انقلاب ۵٧ درآمد سرانۀ مردم اگرچه به شکل ناعادلانه‌ای توزیع می‌شد بااین‌حال در مقایسه با دیگر کشورهاى درحالی‌که توسعه، رقم بالائى بود (بیش از دو هزار دلار). اکثریتِ مردم شهرها نسبت به سال‌های پیش، وضع مادى بهترى داشتند و طبقۀ متوسط شهرى (کارمندان و حقوق‌بگیران) از رفاه مناسبى برخوردار بودند. در این میان، آتش‌سوزی سینما رکس آبادان (در ۲۸ مردادماه ۵٧) به تأثرات و هیجانات مردم دامن زد. این فاجعۀ هولناک (که به دست مذهبی‌های متعصّب هوادار خمینى انجام‌شده بود) بُعد تازه‌ای به مبارزات مردم علیه شاه داد.

در عرصۀ خارجى، رژیم شاه نه مدیون بانک‌های خارجى بود و نه در جنگ با همسایگانش (مثلاً عراق) ضعیف و ناتوان شده بود بلکه ازنظر مالى و اقتصادى، ایران در آن زمان داراى چنان قدرت و بضاعتى بود که به بسیارى از کشورهاى اروپائى و آسیائى و آفریقائى وام و یا کمک مالى داده بود هرچند که درآمدهاى سرسام‌آور نفتى و بی‌برنامگی‌های رژیم در سرمایه‌گذاری درستِ این درآمدها باعث نوعى اختلال در ساختار اقتصادى ایران شده بود.

بنابراین دربارۀ علل و عوامل انقلاب ۵٧، می‌توان این ملاحظات یا سؤالات را مطرح کرد:

١ ـ حضور اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى در مرزهاى ١٩٠٠ کیلومترى با ایران و تحرکات و تحریکات دائمى این دولت براى دست‌یابی به آب‌های خلیج‌فارس و سلطه بر ایران (توسط حزب توده و عوامل و سازمان‌های وابسته)،

٢ ـ تحولات سیاسى در افغانستان و خطر ایجاد یک رژیم کمونیستى وابسته به شوروى و حضور ارتش سرخ در این کشور، آیا خطر کمونیسم در ایران و درنتیجه: ضرورت ایجاد یک «کمربند سبز» در مقابله با ارتش سرخ را در ذهن و ضمیر دولت‌های غربى (خصوصاً آمریکا) تقویت نکرده بود؟

٣ ـ استقلال‌طلبی‌های شاه در میان کشورهاى منطقه و خصوصاً رهبرىِ وى در هدایت سازمان اوپک جهت استقلال و افزایش قیمت نفت و انعکاست این افزایش قیمت یا «شوک نفتى» بر اقتصاد اروپا و آمریکا و خصوصاً تهدیدات صریح شاه در افزایش هرچه بیشتر قیمت نفت و سپردن تأسیسات نفتى ایران به دست متخصّصان و مهندسان ایرانى و… آیا خوشایند دولت‌های آمریکائى و اروپائى بوده؟

۴ ـ سوداى شاه در ایجاد یک ارتش مدرن و بسیار قدرتمند (با توجه به حسّاسیّت ژئوپلیتیکی ایران در منطقه) و تلاش‌های پى گیر شاه براى خرید و احداث نیروگاه اتمى و ارتقاء ایران به یک قدرت اتمى در منطقه، آیا باعث نگرانى دولت‌های اروپائى و آمریکائى نبود؟

۵ ـ معاهدۀ الجزایر و مذاکرات پیروزمندانۀ شاه با رژیم عراق (صدام حسین) در استیفاى حقوق تاریخى ایران در شط العرب و رود کارون و درنتیجه: تغییر توجۀ ارتش عراق از مرزهاى ایران به اسرائیل و شعارهاى ضد اسرائیلى رژیم عراق (که بعد از جمال عبدالناصر، سوداى رهبرى پان‌عربیسم را در سر داشته) تا چه حد مورد رضایت اسرائیلی‌ها و آمریکائی‌ها می‌توانست باشد؟

۶ ـ همۀ این استقلال‌طلبی‌ها و خصوصاً تأکید شاه بر ناسیونالیسم ایرانى و تاریخ تمدن ایران باستان آیا در ذهن وُ ضمیر دولت‌های آمریکا و اروپا از شاه تصویر یک «یاغى» یا «سرکش» را تداعى نمی‌کرد؟

 

به‌هرحال در یادآوری انقلاب ۵٧ نمی‌دانم چرا همیشه این سخن چرچیل یا یکى از وزیران امور خارجۀ انگلستان به یادم می‌آید که گفته بود:

دولت انگلیس در آسیا دوستان دائمى ندارد بلکه منافع دائمى دارد».

این‌ها سؤالاتى است که پس از ٢٣ سال فاصله، امروز می‌توان بهتر و روشن‌تر به آن‌ها پاسخ داد و از این طریق می‌توان به زمینه‌ها، علل و عوامل ظهور «امام خمینى» و ضرورت انقلاب ۵٧ پى برد.

متأسفانه، نوعى ماهیّت گرائى مطلق در ارزیابى رژیم شاه (به‌عنوان یک رژیم وابسته و دست‌نشانده) روشنفکران ما را از درک تضادهاى محمد رضاشاه با دولت‌های اروپائى و آمریکائى بازداشت. درواقع، در فضائى از اشتباهات یا ندانم‌کاری‌های سیاسى، هر یک از ما آتش بیارِ معرکۀ انقلاب بودیم.

بخش اوّل

بخش دوم

https://mirfetros.com

ali@mirfetros.com

مطالب مربوط

چرا «شاه رفت»؟

نکاتی دربارۀ تاریخ اجتماعی ایران

انقلاب اسلامی و ضرورت بازاندیشی (بخش دوم)

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر