ایران یک حکومت مذهبی است و بیشتر ایرانیان هرچند هممذهبی، به معنی بجای آورنده observant، نباشند پایبند خرافات بسته بر دین هستند که در درازای تاریخ از سوی تودههای مردم پذیرفته و از سوی پایگان مذهبی و حکومتها تشویق شده است. در جمهوری اسلامی کشاندن دین به سیاست که در دست رهبر و رئیسجمهوری کنونی به بالاترین ابتذال خود رسیده از یکسو و دامن زدن به خرافات از سوی دیگر، این ویژگی جامعه ایرانی را پررنگتر کرده است. سختی روزافزون زندگی، تودههای مردم را از دینی که به نام آن چنین ناروائیهای صورت میگیرد دورتر میسازد؛ و در همان حال احساس درماندگی، آنان را بیشتر به چنگ زدن در خرافات و غرق شدن در فرهنگ امامزاده و عزاداری میراند.
جمهوری اسلامی توانسته است به «دیانت ما عین سیاست ماست» در کاملترین صورت خود تحقق بخشد و میراث مذهبیش، هنگامیکه در چاههای خود کنده سرازیر شود، ضعیف کردن دین، نابود کردن قدرت سیاسی آن تا چشم در آینده میتواند ببیند و ژرفتر کردن باورهای خرافی خواهد بود. این دو پدیده بهظاهر متناقض، فرصت و نیز چالش ایران است. گره تاریخی این ملت با بهرهگیری از آن فرصت و رویارویی با آن چالش گشوده خواهد شد. روشنگری ایرانی که در سده نوزدهم آغاز شد و پس از یک دوره پیروزی قرونوسطا بار دیگر با قدرت تمام بهپیش میراند، خواهد توانست سرانجام ما را از کلاف سردرگم سیاست امامزادهای و دین سیاسی و مصلحتاندیشی پوشیده در تقدس (ماهی خاویار یک روز حرام و روز دیگر حلال) بدر آورد.
این روشنگری ایرانی بسیار بیش ازآنچه خود دریابیم ژرف و نیرومند است. ریشههای زرتشتی، میراث سه سده زرین ایران (دهم تا دوازدهم) که رنسانس کوچک سده دوازدهم اروپا از آن برخاست و خوان رنگین فرهنگ غربی که بر همگان گسترده است و ما آسودهتر از تقریباً همه جهانسومیها میتوانیم در کنارش بنشینیم (ایران همواره همسایه دور آن فرهنگ بوده است) کار را بر مردم ما آسان میکند. اگر عوامل منفی سیاسی نمیبود ما از ژاپنیان بهتر میتوانستیم اروپا را در ظرف ایرانی بریزیم. هیچ ظرف غیر اروپائی بهاندازه ما (آنچه از دستبرد مذهب چیره بر سیاست بیرون است) آمادگی ندارد. اسلام و تعبیری که ما از اسلام داشتهایم سیاست و فرهنگ ما را به مقدار زیاد شکل داده و با این جای بزرگی که در زندگی ملی ما داشته گفتمان تجدد را ناچار زیر سایه خود گرفته است. بیش از صدسال پرسش بزرگ ملی ما همین بوده است: نقش مذهب در واپسماندگی ما چیست و با آنچه باید بکنیم؟
دین اسلام مسلماً گشوده بر تجدد نیست. فرایافتهای توکل و مشیت، فرد انسانی را از اراده آزاد بیبهره میکند؛ از او موجودی میسازد تسلیم سرنوشت که هرلحظهاش به اراده مستقیم خداوند بستگی دارد، خداوندی که او را، شخص او را، برای پرستش و فرمانبری خود آفریده است و حساب هر کمترین کارها را دارد. حتی کفر و ایمان او نه دست خودش بلکه خدا خواسته است. اسلام دین حقوق نیست دین تکالیف است (تنها مؤمنان حقوق محدودی دارند و زنان از آنهم کمتر). انسانی که رفتن او به بهشت یا دوزخ نیز تقدیر شده است با سلسله دراز بایدها و نبایدها سروکار دارد. چه، بایدها و نبایدهایی که در کتاب آمده است و چه آنها که دویست سالی پس از مرگ پیامبر به نام حدیث نبوی از گفتار و کردار او گردآوردهاند و افراد و اجتماعات در هر جا و تا پایان جهان میباید بر روال آنها زندگی کنند.
کار شیعیان البته دهها بار دشوارتر از بقیه مسلمانان است. یکهزارم احادیث گردآمده در بحارالانوار که خمینی بنیادگرا میگفت همه درست هستند بس است که زندگی همه اجتماعات انسانی را در پلشتی ایران فتح علی شاه و شاه سلطان حسین غوطهور سازد.
اسلام به انسان چنانکه هست مینگرد ــ موجودی که با همه تعارفات «خلیفه خدا بر روی زمین» جز بندهای نیست و نه میتواند و نه حق دارد روی پای خود بایستد. راه او را، گاه تا جزئیات زندگانی، پیش پایش گذاشتهاند و سختترین کیفرها را برای بیرون رفتن از آن هشدار دادهاند. بزرگترین دستاورد او در زندگی این جهانی (آنچه حقیقتاً دارد) فراهم آوردن توشه آن جهانی است (آنچه تنها به نیروی ایمان باور دارد.) اکنونش همه دنباله و تا جایی که بتوان، تکرار گذشته است. چشمان او همواره میباید به دهان مراجعی باشد که پیشینهها را بازمیگویند. اگر آن مراجع با او همچون گوسفندان رفتار میکنند شگفتی نیست. در کجا او را دارای خرد مستقل نقاد شناختهاند؟ کجا به او حق شک کردن و از راه پدر و مادر و اجتماع و امت بازگشتن دادهاند؟ او به جهان آمده است تا فرایض را بجای آورد. حتی نیکی او نیز فریضهای است برای رضایت خداوند (یا ابوالفضل.) با چنین فلسفه زندگی هیچ تصادفی نیست که به گفته ژنرال مشرف، در آن سالها که آرزوی آتاتورک شدن داشت، «چرا هر کشوری فقیرتر و واپسماندهتر است اسلامی است؟» امروز البته با پدیدههای تازهای در ترکیه و آنسوی خوشبختتر خلیجفارس سروکار مییابیم که نیازمند گفتار دیگری است.
برخلاف اسلام، مسیحیت در گفتار و کردار مسیح و نه کلیسا، مانند آموزه (دکترین) های زرتشت و نه مغان، نزدیکی بنیادی به پارهای فرایافت concept های مدرنیته دارد و بهرغم پایگان مذهبی خود یک عامل برجسته در مدرنیته بوده است. مسیح حساب دین و حکومت را پاک از هم جدا میکند و نمونه مثالی نفی کلی خشونت است که رواداری (تلورانس) و دوری از تعصب و برابری همه آدمیان، گذشته از تفاوتهای نژادی و زبانی و بهویژه مذهبی از آن میآید: «همسایهات را مانند خودت دوست بدار» (که از تورات آموخت.) او نه بر بتان و مشرکان، بلکه اطاعت بندهوار از مقامات، پایگان مذهبی باشد یا امپراتوری، میشورد و بهایش را بر صلیب میپردازد. خداوند او دوستدار انسان است و کاری به امرونهی ندارد. بهآسانی میتوان او را از عرصه سیاست و حکومت و بایدونبایدهای زندگی روزانه بیرون برد.
در پیام او باور به انسان نه چنانکه هست بلکه چنانکه میباید، نهفته است (هرچند در این بهپای زرتشت نمیرسد که هیچکس نرسیده است). زندگی برتر از دلمشغولیهای روزانه است: “not by bread alone” نهتنها از بهر نان. هر انسانی میباید بتواند خود را از محدودیت زایش و پیرامون و فرهنگ بالاتر بکشد. جامعههای مسیحی توانستند بر قرونوسطای خود، بر کلیسا و تفتیش عقاید و جزم مذهبی، بر ارسطوی جامه کلیسائی پوشیده، چیره شوند زیرا لوتر به آنان آموخت که به بنیاد، به خود مسیح، بازگردند. بازگشت به بنیاد، چنانکه میبینیم، در همه مذاهب به چنان نتیجهای نمیانجامد.
با این مقدمات آیا میباید ناامید شد یا چاره را در ریشهکن کردن اسلام دید، چنانکه دلخواه پارهای بهجانآمدگان است که هر زمان از یکسر بام میافتند؟ ما نه نیاز به درآوردن ایران به مسیحیت داریم نه بازگشت به ایران زرتشتی. برای رسیدن به پاسخ درستتر میتوان به تفاوت میان دین و نگرش دینی نگریست.
مارس ٢٠٠٨