در یک زورآزمائی ساده میان شورای نگهبان و مجلس که در واقع میان رهبر و رئیس جمهوری بود ”جمهوریت” نظام به آسانی و مانند همیشه در این زورآزمائیها به اسلامیت نظام باخت. ( با وامگیری از اصطلاحات اسلامیهای از همه رنگ ) . رهبر به یاری همدست خود در شورای تشخیص مصلحت نظام را در آن دید که قانون را چون خمیری در دست بپیچاند و آن اختیار ناچیز مجلس را در تعیین شورای نگهبان از آن بگیرد. با این پیروزی، حکومت اسلامی باز هم اسلامیتر و به آرمان اسلامیان گوناگون نزدیکتر شد: گروهی آخوند منصوب خود که کشور را به زیور حکومت شرع بدست شریعتمداران و شریعتپناهان بیارایند.
رهبر انقلاب شکوهمند بیش از آن مرهون یاریهای اکثریت غیر آخوندی بود که در هنگام نویساندن قانون اساسیش جمهوریت نظام را یکسره نادیده بگیرد. اگر همه به او میبود خلافت طالبانی را برقرار میکرد که شکل ناب حکومتاسلامی است. اگر از همان هنگام قدرتی را میداشت که “چاقوهای بیدسته” به اصطلاح لیبرال ( که در پرتی همیشگیشان دسته را با تیغه اشتباه میگرفتند ) و رمانتیکهای انقلابی چپ ( که “مرگ را سرودی” کرده بودند ) در چند ماهه بعدی به او سپردند، اصلا نیازی به ظواهر نمیدید. ما آن ظواهر تا سالها چندان دست و پاگیر نمیبود و گاه میتوانست مانند رای مجلس به پذیرفتن آتش بس جنگ عراق، از آبروریزی بیشتر جانشین خدا بر روی زمین بکاهد. در چنان فرصتهائی بود که ولایت مطلقه فقیه میگفت رای مجلس بالاتر از همه است. او با احکام ناسخ و منسوخ آشناتر از آن بود که اشکالی در بیان نظرات متناقض داشته باشد. همه پرورش مذهبیش او را برای زیرپا نهادن اصول، حتا بالاترین احکام دینی، به نام اقتضای موقع آماده کرده بود. از قرآن نقل میکرد که الله خیرالماکرین. اما در آن پرورش مذهبی نیازی به فریبکاری نیز نیست. کنار هم گذاشتن اصول و احکام نفی کننده یکدیگر، خود، اصلی تغییر ناپذیر بشمار میرود.
تا سال ٧۶ / ۹۷ جمهوریت نظام حتا از نظر عملی جای گله برای اسلامیت آن نمیگذاشت. انحصارگران و ملی-مذهبیان و اصلاحگران در یگانه زیستی symbiosis بسر میبردند که از همزیستی بالاتر است. میانهروی و عملگرائی مشهور دوران بساز و بفروشی نیز از پایان دهه ۶٠ / ۸۰ مخالفان بسیاری را از چپگرا و ملی و جمهوریخواه به راه میانه انداخت و زمینه آب شدن بعدیشان را در دوم خرداد فراهم آورد. از اشتباه حساب آن سال با پدیدار شدن عامل مردمی، بحث جمهوریت نیز در کنار اسلامیت جمهوریاسلامی وارد شد ولی نه به عنوان برهم زننده بلکه مکمل یک نظام حکومتی که به سنت دو هزار ساله میباید تنها روی دو ستون بایستد.
جمهوریت نظام آخوندی بدین ترتیب با اسلامیت آن در تضاد نیست؛ بخشی از آن است و میتواند در کنار آن بسر برد. از نزدیک بیست و سه سال حکومت آخوندها تنها سه سالی تنش جدی میان آن دو بروز کرد و چندی است که با همکاری دو جناح دارند آن را به حال عادی برمیگردانند. جمهوریت نظام اسلامی، همچنین بیمعنی بودن تفاوتهای ظاهری اصطلاحات مربوط به شکل حکومت را میرساند. زیر نام جمهوری یا پادشاهی همه گونه اش را میتوان داشت ( با اینهمه سروران بسیار به این جمهوریت چسبیدهاند ؛ نامش جمهوری باشد هرچه دیگر اهمیت چندان ندارد. ) در این سالها بسیار از جمهوریاسلامی به عنوانoxymoron یا تناقض عبارتی سخن گفتهاند ولی ندیده ایم کسی درباره مثلا جمهوری سوریه چنان صفتی بکاربرده باشد – یکی از نمونههای بیشمار.
بهمین ترتیب دمکراسی اسلامی که جنبش دوم خرداد وملی-مذهبی های کهنه کار نمایندگیش می کنند هیچ تناقضی با جمهوری اسلامی محبوب هردوشان ندارد. اگر کسی بتواند دارای احساسات تند مذهبی باشد که مربوط به خود اوست و سیاست خود را نیز بر آن بگذارد و زیرکانه یا سادهدلانه هم خدا و هم خرما را بخواهد و به آسانی تا انقلاباسلامی و حکومت آخوندی خواهد رفت. او میتواند بازرگان آسا هم قانون اساسی جمهوریاسلامی را بپذیرد و هم پس از مرگ خمینی همه خرد و دلیری خود را گردآورد و ادعا کند که آن قانون برای شخص خمینی نوشته شده است. منطق ملی-مذهبی او که از پایه بر “تشخیص مصلحت” و چشم بستن بر اصول و واقعیتهای مزاحم نهاده شده است هیچ اشکالی در این نمیبیند که در امر اصولی، آنهم نظام حکومتی -چنین استثنائی بگذارد. در زمان خمینی اصل بر ولایت فقیه است ولی پس از او نیست. اما اگر نظام حکومتی تابعی از خمینی است و او ولایت فقیه را “تشریع” کرده است، و ملی-مذهبیها و دمکراتهای اسلامی نیز آن را به همان عنوان پذیرفتهاند دیگر چه جای این یاوههاست؟ اگر خمینی چنین نظری میداشت خودش میگفت.
* * *
تناقض میان جمهوریت ( که دمکراتهای اسلامی درون و بیرون بجای عنصر دمکراتیک بکار میبرند ) و اسلامیت در واقع در همان دوره انقلاب گشوده شد. شخصیتها و گرایشها و سازمانهای سیاسی گوناگون به نام دمکراسی و آزادی، بی چون و چرا و دربست، به رهبری یک آخوند که همه چیز را در اسلام خلاصه میکرد گردن نهاندند و هرچه گفت کردند و عمومشان چه به عنوان بخشی از حکومت و چه مخالفان وفادار، انقلاب و حکومتی را که او شکل داد تایید میکنند. تا آنجا که به این شخصیتها و سازمانها و گرایشها مربوط میشود تناقضی در میان نیست و اگر هم باشد در خود آنهاست – همان خدا و خرما با هم. جمهوریاسلامی، و مذهب در حکومت، و سیاست ملی-مذهبی یعنی همین. کسانی که تناقضی میبینند یک راه بیشتر ندارند: بیرون زدن از تنگنای ملی-مذهبی و افسانه دمکراسی اسلامی و سادهاندیشی ریاکارانه آن.
در یک نظام سیاسی که مدافعان جمهوریتش در خدمت اسلامیت آنند و دمکراتهایش اسلامگرایانی از رنگ دیگرند شگفتی نیست اگر مردمان از هرچه اسلامی در حکومت، و حکومتی در اسلام است به بیزاری بیفتند؛ و جوانان رویکردی به به دین پیدا کنند که هشدارهایش را از زبان برخی آخوندهای بیرون از گود و ملی-مذهبیهای کاسه گرمتر از آش میباید شنید؛ و ابعادش را از شادیهای عرفیگرایانی که کار را به ضدیت با مذهب رساندهاند. گروه اول از دورنمای آینده مذهب در ایران به خود میلرزد ؛ گروه دوم از آنچه برداشته شدن یوغ مذهب از جامعه ایران میبیند نفسی به راحت میکشد. هردو گروه در این حق دارند که آخوند و مذهب در سیاست ایران به پایانش رسیده است. دورانی که آغازش به هشتصد سال پیش برمیگردد ، با حکومت اسلامی-آخوندی به فراز و نشیب نهائی خویش میرسد.
در سده دوازدهم ( میلادی ) و امپراتوری سلجوقی بود که فرایند تثبیت فقه اسلامی و بسته شدن درهای اندیشه و جا افتادن پایگان ( سلسله مراتب ) آخوندی، اگر چه غیررسمی مانند شیعیان، به عنوان پیوند حکومت مطلقه و مردم بیحقوق، به انجام رسید. سلجوقیان که از نظر فلسفه حکومتی حلقه رابط ساسانیان و صفویان بودند ( در سیاستها و نوشتههای نظام الملک بهتر از همه این امتداد را میتوان دید ) در اوج شکوفائی و برتری فرهنگی سیصد ساله ایران، نظام آهنینی را – میراث پیشینیان ساسانیشان – در صورت اسلامیش به کمال رساندند که فرهنگ و جامعه را در تناقض ذاتی دین و دولت خفه کرد و پنجه آن با انقلاب مشروطه از گلوی ایران برداشته شد.
نظام الملک در ادامه سنت اردشیر و تنسر ( کرتیر همروزگار شاپور اول ) و انوشیروان، دین و دولت را توامان ( همزاد ) میشمرد: قانون به معنی دین، و به تعبیر “روحانیتی” سراپا درآمیخته و فرورفته ساختار قدرت؛ خشونت انحصاری در دست دولت پاسدار وضع موجود؛ جامعه بستهای که محافظهکاریش در خدمت امتیازات است. او اولویت را به دولت میداد که خودش میبود. خمینی از همانجا آغاز کرد و اولویت را به دین، در واقع روحانیت، داد که خودش بود، زیرا به محض آنکه دین در بافتار context قدرت قرار گیرد با روحانیت یکی میشود. هردو ، جامعه انسانی را که بنا بر تعریف، پویا و بیقرار است در قالبی خواستند که هر چه هم بپاید “ناساز و بیاندام” و با طبیعت انسانی ناسازگار است. آن تناقض ذاتی که ساسانیان را با همه شکوه درخشندهشان به چنان پایان بیشکوهی افکند در اینجا بود.
* * *
قدرت حکومتی و اجرائی که انرژی جمعی یک جامعه است اگر برای خفه کردن آن انرژی بکار رود بزرگترین تناقض است. همین تناقض بوده است که هشت سده رکود بر ملتی که با اینهمه گاه و بیگاه، در جوششی از انرژی سازمان نیافته، خود را از دیوارهای آن نظام آهنین به بیرون میزد تحمیل کرد. مسئله جمهوریاسلامی نیز در اینجاست و نه در بن بست مبتذل سیاسی و حکومتی در اوج آخوندبازی و قدرت مذهب در سیاست؛ که دستگاه قضای روحانیت ( دریغ از نام دادگستری که بر قانون و عدالت آخوندی نهاده شود ) سنگسار میکند و “جشنهای با شکوه” از تازیانه زدن جوانان در میدانهای شهرها برپا میدارد. تناقض ذاتی رژیم ربطی به مشکل ایدئولوژیک، و جمهوریت در کنار اسلامیت ندارد. چنانکه در کشاکش تعیین سه حقوقدان شورای نگهبان پیش آمد و در ترکیب کابینه خاتمی دیده میشود، جمهوریت نظام حد اکثر ابروئی درهم میکشد و لندی میزند و مشکل ایدئولوژیک را به پایان خوش برای اسلامیت میرساند.
بحث جمهوریت و اسلامیت نشان میدهد که ما همچنان در خم کوچه اسلام در استراتژی پیکار و در سیاست هستیم – هنوز مباحثات استراتژی تکیه به روحانیت کاملا پایان نیافته روایت تازهای از همان نگرش سُنتی به اسلام و روحانیت بر گفتمان بسیاری از مخالفان عرفیگرا چیره شده است. تا ده دوازده سالی پس از انقلاب، جریان اصلی مخالف رژیم اسلامی، دربند عوالم پیش از انقلاب، همچنان به نقش تعیین کننده روحانیت میاندیشید – همان روحیه خودباخته که در ماههای پایانی، سران رژیم پادشاهی را به قول فردوسی به “لابه و گفتگوی” با آخوندها واداشت و سیاستگران شکستخورده پیاپی اشتباه کرده را به استراتژی تسلیم به آخوندها راند. کسانی که هنوز سالها پس از پیروزی روحانیت میخواستند عملا به رهبری خود روحانیت، آن پیروزی را ناچیز کنند گذشته از ناممکن بودن چنین آرزوئی، در دو جا اشتباه میکردند.
نخستین اشتباه در ارزیابی تاثیر مذهب در جامعه ایرانی و نقش رهبری ذاتی آخوندها ریشه داشت. بجز دوره استثنائی رضا شاه، در طول سده گذشته از دستگاه پادشاهی که سیاستهایش در گیر نبردی به تناوب با رهبران مذهبی بود گرفته تا نیروهای مخالفی که همه به درجات ، عرفیگرا بودند جملگی چشمی به رهبران مذهبی داشتند. تنها نابترین مارکسیست-لنینیستها تا انقلاب در برابر این وسوسه ایستادگی نمودند ولی آنها نیز سرانجام تاب نیاوردند و به جبران برخاستند.
با آنکه در نخستین نگاه، نقش روحانیت در جنبشهای مردمی سده گذشته ایران برجسته مینماید اگر از نزدیکتر بنگرند جز در انقلاب اسلامی، در جنبشهای مردمی آن سده ابتکار در دست رهبران سیاسی بوده است و آخوندها به آن رهبران نیازمندتر بودهاند. در انقلاب مشروطه و جنبش ملی کردن نفت، رهبران مذهبی نقش کمکی داشتند. حتا در انقلاب اسلامی نیز خمینی و آخوندهای انقلابی به جنبش اعتراضی پیوستند و اگر با چنان ترکیب باورنکردنی سست عنصری و کوردلی، هم در دشمنان و هم دوستان خود روبرو نمیبودند نه آن جنبش به انقلاب نیازی مییافت و نه آنها به رهبری انقلاب میرسیدند. بیشتر قدرت آخوندنها در سده گذشته از تصور نادرست دیگران برخاسته است. دیگران بودهاند که به طمع بهرهبرداری از آخوند بازیجه او شدهاند. انقلاباسلامی زنندهترین نمونه بود. چه رهبران جنبش اعتراض ( بیشترشان از طیف گسترده ملی-مذهبی ) و چه رهبری سیاسی به دست خود، آخوندها را تا ماه رساندند.
درهمان سده هرگاه یک رهبری نیرومند سیاسی با آخوندها درافتاد با همه احساسات مذهبی تودهها دست بالاتر را یافت. مشروطه خواهان شیخ نوری را در میانه شادی همگانی به چوبدار رئیس شهربانی ارمنی خود سپردند؛ رضا شاه پرده از چهره زنان برگرفت و آخوندهائی که مردم را به شورش میخواندند از هیبتش خاموش شدند؛ مصدق با انگلستان درافتاد و هنگامی که آخوندهای متحدش با او درافتادند به آسانی آنها را منزوی گردانید؛ محمد رضا شاه در روزهای بهترش به پشتیبانی مردمی، برنامه اصلاحات ارضی را بر آخوندهائی که به جان زدند تحمیل کرد ( روستائیان آخوندهائی را که زمینهای تقسیم شده را غصبی میشمردند از ده بیرون کردند و پس از مالک شدن زمینها آنان را بازآوردند. ) چه در انقلاب مشروطه و چه در برداشتن حجاب، توده ایرانی بسیار از بیست و چند ساله گذشته مذهبیتر بود و دار زدن یک مرجع تقلید یا برداشتن حجاب در آن زمانها امروز برای ما قابل تصور نیست.
* * *
دومین اشتباه ارزیابی نقش مذهب و روحانیت در جامعه و سیاست ایران به انقلاباسلامی بر میگشت. پیروزی آخوندها در آن انقلاب چنان کامل بود که به دشواری میشد سیاستگران و استراتژهای شکست خورده و پیاپی اشتباه کرده را به بررسی نزدیکتر عوامل آن پیروزی خواند. آخوندها هماوردان خود را یکایک و از روی گرده کلاسیک ( هر گروه به نوبه خود و به یاری دیگران ) شکست داده بودند زیرا به نظر این شکستخوردگان، با تسلط بیقید و شرطی که مذهب بر ذهن و روان توده ایرانی دارد امکان دیگری نمیبود. کسی زحمت این را به خود نداد که سهم اندازه نگرفتنی هر گروه را در پیروزی “اجتناب ناپذیر” آخوندها اندازه بگیرد. شکستپذیری defeatism رژیم پیشین که در آن هنگام آشکار شد تا کجای پوسیدگی رفته بود؛ یا آمادگی روشنفکران و طبقه متوسط ایران برای زیرپاگذاشتن خودشان پیش از هرچیز دیگر، به آسانی از نظرها دور ماند.
کسانی از تصور توطئه بیگانگان، خود عامل چنان توطئهای برای نابودیشان شدند، یا کسان دیگری رمهوار خویشتن را به جریانی سپردند که بی آنها چنان جریانی نمیشد. این درست است که آخوندها در انقلاب نیرومند بودند و مذهب به یاری روشنفکران قدرتی تازه در جامعه یافته بود؛ ولی به آسانی میشد در برابر موج بنیادگرائی ایستاد – چنانکه در جامعههائی بسیار متعصبتر از ایران ایستادهاند. از این گذشته ایران آن زمان با چنان سطح بالای رفاه و پیشرفت، هیچ به وضع یاسآور اقتصادی و سیاسی کشورهای دیگری که صحنه انقلاب شدهاند مانند نبود.
نرفتن به ژرفای انقلاباسلامی بدین ترتیب یک دههای وقت بسیاری مبارزان را در تلاش برای جلب نظر روحانیان که مستلزم دستکاری در پیامها و برنامههای سیاسی بود تلف کرد. رهبران گمراه که شادمان از استادی خود میپنداشتند سلاح را از دست دشمن گرفتهاند کوشیدند هر چه نزدیکتر به زبان آخوندها سخن بگویند و به ملی-مذهبیهای درون و بیرون مانندهتر شوند. پیکار آنان محکوم به شکست بود زیرا در مسابقه برای اسلامی جلوه کردن هیچ بختی در برابر “آیات” و حوزههای “علمی” نداشتند. اگر قرار باشد مردم به دستاویز تعصبات اسلامی برانگیخته شوند و حساسیتهای مذهبی، حدود آزادی اندیشه و عمل را تعیین کند خود آخوندها در این زمینه هم، صمیمیترند، هم دست گشادهتری دارند و ناگزیر نیستند شعارهای ترقیخواهانه نیز بدهند. استراتژی جنگ با سلاح دشمن و سخن گفتن به زبان او تنها به بیاعتباری ملی-مذهبیهای بیرون افزود و بیشهامتی و ریاکاری، یا واپسماندگیشان را نشان داد. آنها، نهضت آزادیوار، از دمکراسی و حقوق بشر دم میزدند و “ملت شیعه مسلمان ایران” از زبانشان نمیافتاد؛ غم ملت ایران میخوردند و بهائی و سُنی و یهودی و مسیحی را از شمول ایرانی و انسانی بیرون میبردند و پیوسته بر بیاعتباری خود میافزودند. دنبالهروانشان هنوز از بکار بردن لفظ ممنوع بهائی میپرهیزند زیرا روحانیت میرنجد. چرخ حقوق بشرشان در اینجا به گل مینشیند.
* * *
تکیه بر اسلام و آخوند برای مبارزه با حکومت آخوندی نه در برابر استدلالهای مخالف، بلکه به سبب بیهوده ماندن، اندک اندک از سکه افتاد. بزرگترین مدافعانش در ناکامی درگذشتند یا مدتهاست از نظر سیاسی درگذشتهاند و با آنکه هیج بخش کارسازی از روحانیت به آنها اعتنائی نکرده است به نامهنگاری و فرستادن پیام ادامه میدهند. در حالی که از همان آغاز دهه ٧٠ / ۹۰ جامعه روشنفکری ایران، گفتمان مذهبی را کنار میگذاشت و آخوندها و ملی-مذهبیها افسوس میخوردند که مردم از دین برگشتهاند بهرهبرداری سیاسی از دین هر روز نیمدار ( مستعمل ) تر جلوه میکرد. با اینهمه فرصتطلبی ریاکارانه و گرایش مذهبی در سیاست پایدار ماند و هنگامی که دمکراتهای اسلامی در ایران سهمی در حکومت یافتند گروههای روزافزونی از مخالفان، بسیاری از مارکسیست-لنینیستهای پیشین، زیر درفش دفاع از جمهوریت نظام در کنار اسلامیت آن بدان پیوستند. یکبار دیگر بحث به کژراهه کشیده شده است.
گذشته از نادرست بودن مفاهیمی مانند دمکراسی اسلامی و جمهوریت در کنار اسلامیت رژیم، پویاترین و آیندهسازترین لایههای اجتماعی، شامل جوانان، دمکراسی را بدون هیچ پسوند غیر دمکراتیک میخواهند. آنها که اینهمه از اسلامیت و جمهوریت دم میزنند حساب سیاسی درستی هم نمیکنند. رژیم آخوندی تنها با چالش گروههای هوادار سرنگونی روبرو نیست که سروران دوم خردادی در بیرون اینهمه از ناممکن بودن همکاریشان شادمانی مینمایند. در اینجا نیز حسابهایشان مانند همیشه اشتباه است. امکان هماهنگی عرفیگرایان دمکرات همیشه هست. این درست است که همه کسانی که چاره را در پایان دادن هرچه زودتر به رژیم اسلامی میبینند نمیتوانند باهم کار کنند. ولی راه چنان همکاری میان کسانی که داغ دست نشاندگی دشمن بر چهره ندارند و درپی ولایت فقیه خود نیستند آن اندازه هم که به خود دلخوشی میدهند بسته نیست؛ سیاست در درون و بیرون ایران روبه رشد دارد.
چالش اصلی از سوی جوانانی است، در تودههای میلیونیشان، که نه سود پاگیر انقلابیان یک نسل پیش را در رهانیدن انقلاب اسلامی و در واقع خودشان از بدنامی تاریخی دارند و نه شگردهای سوفسطائی ملی-مذهبی و دمکرات اسلامیها سرشان میشود. آنها ملی هستند نه در معنای تنگ لیبرالهائی که از نداشتن صفت مشخص، از سوی نویسندگان غربی بدین نام شناخته شدند؛ و احساس مذهبیشان هر چه باشد راهی به قلمرو سیاست ندارد. دمکراسی و ناسیونالیسم برای آنان نیازمند میانجی اسلام نیست و فاصلهشان با اندیشمندانی چون مطهری وبازرگان و سیاستگرانی چون خاتمی و محفلیان نهضت آزادی هر روز بیشتر میشود.
* * *
چنان نیست که جمهوریت نظام از این تازهترین دور “رویاروئی”اش با اسلامیت شکست خورده بدرآمده باشد. یک نماینده جبهه مشارکت پس از وادادن مجلس و رئیس جمهوری در کشاکش تعیین حقوقدانان شورای نگهبان در مصاحبهأی با بیبیسی با خرسندی آشکار گفت مجلس گزندی در افکار عمومی ندیده است و مردم به مظلومیت آن پی بردهاند. یک هوادار ملی-مذهبیها نیز در مصاحبه دیگری با رادیو صدای ایران مدعی شد که مظلومیت ملی-مذهبیان سبب شده است که مردم به آنها روی آورند – مظلومیت به عنوان نقطه قوت.
این سخنان در واقع تکههائی از سوگنامه یک گرایش سیاسی و مکتب فکری است که صد سالی پیشزاده شد و دوسه دههای مجال یافت حرکت تجدد را کند و متوقف کند. ملی-مذهبیان اکنون با دستهای تهی از دستاورد و کولبارهای سنگین از مسئولیت، برای خاکسپاری خویش به شنهای داغ صحرای زادگاهشان باز میگردند. دست و پازنی برای زنده کردن پندار یا “میت” ١٣٠٠ ساله در عصر انقلاب ارتباطات که مجال میت سازی نمیدهد واپسین نشانه زندگی گروههائی است که شانههای لاغر خود را سپر سیلاب پیشرفت کردهاند.
بیداران و روشنبینان ایران دیگر نیازی به فرهنگی که یک سرش مظلومیت است، با احساس حق بجانبی و طلبکاری جنایتکارانهاش، و سر دیگرش شهادت و خونخواری است، ندارند. مردم از سیاست خود گشودن گرهگاههای بهروزی و پیشرفت را میخواهند نه روضهخوانی را. جمهوریت و اسلامیت خمینی ها، و ملی-مذهبی بازرگان ها برای زیست خود نیازمند جمهوری اسلامی است که بزرگترین یادمان monument و بزرگترین تابوتی است که توانستند برای خود بسازند. *