از تظاهرات دانشجوئی تابستان گذشته جنب و جوش تازهای در محافلی در بیرون به چشم میخورد. امیدواری تازهای در آنها به آینده ایران، و طبعا آینده خودشان، راه یافته است. میدانی در برابر است و کسانی میکوشند جائی در آن داشته باشند. در این هیچ نکته زنندهای نیست – هرچند مردم ما هنوز به آسانی از مرز ابتذال می گذرند و چیزی نیست که به دست ما بیفتد و آن را به ابعاد بیزاریآور یا خندهآورش نرسانیم. منتها ورود ابتذال در همه جنبههای زندگی ما تازگی ندارد و مانند بقیه معایب ما، کشنده نیست و پیشرفت افتان و خیزان ما را تنها میتواند کندتر سازد.
سیاست به عنوان ” علم” اداره اجتماع، به ناچار با قدرت همزاد است. حتا سیاستاندیشی نیز با قدرت ارتباط مییابد: زیر تاثیر روابط قدرت است، و بر آن تاثیر میگذارد. اکنون اگر کسانی به تازگی به سیاستروی آوردهاند یا پس از فترتی چند ساله از نو روی آوردهاند زیرا اوضاع و احوال را مساعدتر میبینند طبیعی است. آنها خود را برای اداره اجتماع شایسته میدانند و میخواهند سهمی در آیندهای که به نظر نزدیکتر شده است داشته باشند. اینکه هرکدام چه اندازه حق دارند، در صحنه بزرگتر افکار عمومی تعیین خواهد شد و در اینجاست که پیشرفت افتان و خیزان جامعه ایرانی را میتوان دید. بیست سال پیش بیشتر ابتذال بود چندانکه دیگر به چشم نمیآمد. امروز ابتذال حس میشود و نیازی به نشان دادنش نیست.
سیاست و بحث سیاسی در میان ایرانیان در هرجا دیگر آن نیست که در برداشت عوامانه به دروغگوئی و پشت هم اندازی تعبیر میشد. دروغ و پشت هماندازی هنوز در جاهائی هست و بسیار هست و همچنان خواهد بود ؛ ولی ما مدتهاست از آنجا گذشتهایم. آنچه در گذشته گوهر ( ذات ) سیاست بود اکنون بیماری آن شمرده میشود. کردار صرفا نمایشی و بهم بافتن واژهها و بکار بردن زبان برای پوشاندن بینوائی اندیشه یا دوروئی سیاسی به این زودیها دست از سر سیاست و بحث سیاسی بر نخواهد داشت. پیشرفت ما در این بوده است که در آنجا که به حساب میآید، و نه در حلقه تنگ پیرامون کسان، این شیوهها خریداری ندارد . سیاست برای ما اندکاندک اهمیتی را که دارد مییابد. در میان فعالیتهای بشری، جدیتر از سیاست نمیتوان یافت. این را ما تازه داریم در مییابیم؛ زیرا بهای سنگین سرسری گرفتن سیاست را در همین صدساله بارها پرداختهایم.
ولی برخورد بیشتر ایرانیان با سیاست هنوز تا حد بدگمانی احتیاطآمیز است و بیسببی نیست. آنها مانند همیشه از آن سر بام میافتند. این مردم بارها پس از دورههای دراز بیاعتنائی به سیاست، یکباره رمهوار به دنبال رهبری، امری، آرمانی افتادند و هربار با گوشهای گم کرده به “چهاردیواری” خود، که اینهمه برای مردمان جهان سومی اهمیت دارد، پناه بردند. چه در آن بیاعتنائی و چه در آن پیروی رمهوار، عامل اصلی، سرسری گرفتن سیاست بود. هنگامی که مردمی سیاست را کار دروغگویان و پشت هم اندازان میدانند و پرداختن به آن را پائینتر از خود میشناسند، و هنگامی که اختیار سیاست را در دست گروههای شکستناپذیر حاکم یا از آن بدتر، قدرتهای جهانی میشمرند و امیدی به مداخله خود نمیبینند، سیاست سرسری گرفته میشود؛ زیرا هرسه نظریه، نادرست و از مقوله فولکلور است.
سیاست، حتی در جامعههای جهان سومی، شکارگاه ویژه ناراستان نیست. تودههای مردم، چه رسد به روشنفکران، به خوبی میتوانند سره را از ناسره بازشناسند چنانکه گفته شده است همگان را برای همیشه نمیتوان فریب داد. تاریخ جهان تا کنون یک حکومت و رژیم شکستناپذیر به خود ندیده است. بویژه دوران ما که جهان بدینگونه باز شده است و تاثیرات از هر سو بیشمار است، دوران فروپاشی و سرنگونی حکومتها و رژیمهائی است که برهان قاطعشان زوراست. باز به همان علت باز شدن جهان – گشادگی ذهنها ، فراوانی ارتباطات و آگاهیها، بستگیهای همه چیز به همه چیز – نقش قدرتهای جهانی در تعیین حکومتهای کشورهای کوچک کاهش یافته است. آنها بیشتر به طبیعت حکومتها توجه دارند – حکومتهائی که گشادگی جهانی را آسانتر کنند – تا به هویت فرمانروایان. دیگر نمیتوان تکرار وضعی را که سفارت انگلیس به سران حکومتی ایران مقرری می داد یا دولت روسیه برای برداشتن مستشار مالی ایران لشگر میکشید تصور کرد.
این فولکلور سیاسی اتفاقا خود مهمترین عامل میدان یافتن دغلکاران و نیرو گرفتن حکومتهای زورگو و مداخلات بیگانه است. مردمی که از مردم بودن کناره میگیرند و به صورت ریزههای شن در میآیند، منتظر هر بادی که برخیزد، نه تنها به درست درآمدن پارههائی از فولکلور خود کمک میکنند، از نگهداری آن چهاردیواری نیز بر نمیآیند. سیاست با جدی نگرفته شدن از سوی آنها همچنان جدی میماند و آنها را تا گوشههای فضاهای خصوصیشان دنبال میکند. ( مزاحمتهای کمیتهها در ایران امروز کمترین مصداق همهگیر بودن مداخله سیاست است . از آموزش کودکان تا سطح زندگی خانواده تا برنامه تلویزیون و هر چه بتوان شمرد از سیاست تاثیر میپذیرد ) .
توجه سودائی به نگهداری چهاردیواری و نگرش به چهاردیواری به عنوان دژ و پناهگاه، ریشه بسیاری از کاستیهای اجتماعی ما و مانندهای ماست و ما وظیفهای مهمتر از آن نداریم که هرچه زودتر و بیشتر، از مانند های خود فاصله بگیریم. نگرش چهاردیواری نمیگذارد ما “فضای عمومی” را گسترش بدهیم؛ و با گسترش دادن فضای عمومی است که از آن چهاردیواری بهتر میتوان نگهداری کرد. فضای عمومی که هابرماس اینهمه بر آن تکیه میکند پاره اصلی جامعه مدنی است. انجمنها و باشگاهها و اتحادیهها و احزاب، همه فضاهائی هستند که افراد را از جهان تنگ چهاردیواری خانه بیرون میآورند و به آنها قدرتی را که دارند و در چهاردیواری کشورشان از هر حکومت و هر قدرت جهانی بیشتر است میبخشند.
امروز ما با هرسه بخش این فولکلور شکستگرا – ناپاکی و فروپایگی سیاست، شکستناپذیری حکومت ” مگر ابرقدرتها بخواهند، ” و همین تکیه بر ابرقدرتها – در بسیاری از مردم ایران روبروئیم و نخستین آنها از همه زیانآورتر و درمان پذیرتر است. زیان آورتر است زیرا بی جنبشی میآورد و دو دیگر را پایدارتر میکند؛ درمان پذیرتر است زیرا مردم را زودتر از آن دو میتوان به چاره ناپذیری سیاست و اصلاحپذیری آن متقاعد ساخت.
یرای بازآوردن سیاست به جائی که میباید، سادهتر از این نیست که به پیامدهای سیاستگریزی در زندگیهای خودمان بنگریم. ممکن است کسانی بگویند که چندان هم با سیاست بیگانه نیستند ولی تجربههای بسیاری از ایرانیان با سیاست از مقوله اشتباه بوده است و نه تجربه؛ و نتیجهای که از اشتباه در چنین زمینههای حیاتی میتوان گرفت، بهتر انجام دادن است نه فراموش کردن و دیگر گرد آن نگشتن. کسی که از یک گرانفروش خرید کرده است خرید کردن را به نام تجربه ترک نمیکند. پرداختن به سیاست در زندگی عمومی اهمتش کمتر از خرید در زندگی خصوصی نیست. ایرانیان از گندم نمایان جوفروش سیلیهای سخت خوردهاند زیرا تجربه نداشتهاند؛ تجربه نداشتهاند زیرا به سیاست نمیپرداختهاند و حتا با خواندن و آگاهی میانهای نداشتهاند.
کوچک شمردن کار سیاسی سبب شد که در انقلاب هر ناشایستی به میانه میدان پرید و مردم تاوانش را با جان و مال خود و کسانشان دادند و هنوز میدهند. پیش از انقلاب نیز نبودن فشار از پائین، اصلاحات را که زمانش مدتها رسیده بود از انرژی لازم تهی کرد. میانمایگان فرصت یافتند که صحنه را اشغال کنند، چه در حکومت و چه در جبهه مخالف. سیاست، خالی نماند – طبیعت به گفته مشهور از وایو ( خلاء ) بیزار است. ولی با هرکه و هرچه پیش آمد پر شد. اینکه بگویند دیکتاتوری بود و نمیشد، درست نیست. در دیکتاتوری هم میشود – چنانکه درجریان انقلاب شد و امروز هم مردمان بیشمار در ایران میتوانند.
اگر ما نمیخواهیم همچنان قربانی سیاست بمانیم میباید نگرش خود را به سیاست دگرگون کنیم. سیاست را عامل مردمی میسازد. مردم با کنارهگیری از سیاست نیز به آن شکل میدهند – به سود میانمایگان و از آن بدتر ، و به زیان دراز مدت خودشان. آنها هستند که با پشتیبانی و مخالفت یا بیتفاوتی خود کیفیت سیاست خویش را تعیین میکنند. در این میان بیاعتنائی به سیاست از همه زیانآورتر است زیرا با درگیرشدن مردم، سیاست بد دیر یا زود اصلاح میپذیرد ولی بیتفاوتی آنها سیاست خوب را نیز به بدی میکشاند.
***
در مصاحبهای به تازگی گفتاوردی ( نقل قول ) از یک نوجوان چهارده پانزده ساله زاده و ساکن امریکا آمده است که به ایران رفته بود و واکنش خود را به تحولات پس از خیزش دانشجوئی بیان میداشت: “ما به عنوا ن جوانانی که خواستار آزادی و کسب حقوقمان هستیم این احساس را کردیم که خاتمی که اینهمه قول و وعده به ما داده بود در اصل به ما خیانت کرده و ما را بکلی مایوس کرده است .” او در آغاز سخنش از احساس افتخار خود در برابر خیزش دانشجوئی گفته بود.
نظر این نوجوان به رویدادها و شخصیتهای روز در اینجا مطرح نیست. آنچه اهمیت دارد رویکرد ( اتی تود ) و زبان اوست که حتا در همسالانش در این کشورهای پیشرفته تبعیدگاه ما کمتر دیده میشود ولی در میان ایرانیان، رویکرد و زبان بزرگسالان نیز هست. او مانند بیشتر ما در رویدادها و شخصیتها، دو رویه بیشتر نمیبیند . یک رویه خدمت است، یک رویه خیانت. زبان او، زبان گفتگوی ما، واژههای دیگری که مراحل میان این دو را بیان کند ندارد. معادلهای انگلیسی disservice( بیخدمتی ) یا disappointment ( سرخوردگی ، خلاف انتظار ) و واژههای دیگری که از خدمت به خیانت میپیوندد در گفتار ما جائی ندارد. از خدمت مستقیما به خیانت میرسیم، و از ستایش بیحساب و احساس افتخار به یاس کامل. آن نوجوان و همه مانندهای او – زنان و مردان بیشماری که سنشان هرچه باشد از نظر رشد عاطفی در پانزده شانزده سالگی ماندهاند – حوصله گذشتن از مراحل و فراز و نشیبهای ناگزیر یک فرایند را ندارند ، و زمان برایشان ، یا هم اکنون یا هیچگاه است.
چنانکه پیداست و خود در عمل دیدهایم و میبینیم این نگرش سرتاسری و سطحی، هم خدمت و هم خیانت و حتی احساس افتخار را مبتذل میکند. خدمت و خیانت و افتخار اگر درجات و مراحلی نداشته باشد برای بکار برندگان این مفاهیم نیز معنی واقعی خود را از دست میدهد. اگر چنین واژههای سنگین از بار معنی به این آسانی و در همه موارد بکار رود دیگر نه خدمت مایه سرفرازی است نه خیانت مایه سر شکستگی؛ و نه سربلندی و افتخار حقیقتا افتخاری دارد . اینها همه به صورت تعارفات و دشنامهای روزانه در میآید – که برای ما آمده است. مگر می شود کشوری به این پهناوری اینگونه از خیانت پوشیده شده باشد و در عین حال اینهمه خدمتگزار در هر گوشهاش ریخته باشند و مردم بهر بهانه احساس افتخار کنند؟
تنها “یاس کامل” است که در این مجموعه معنی و مصداق خود را دارد. نوجوانی که بکلی مایوس شده رها کرده و آمده است، و لابد در آینده نیز بر پایه همین تجربه دیگر میلی به مشارکت سیاسی نخواهد داشت. ولی آیا حق با اوست؟ پاسخش را خوشبختانه آن دانشجویان بیشماری که خود در برابر تحریکات حزباللهیها دست از تظاهرات کشیدند ولی دست از مبارزه نکشیدند و در انتخابات پیکار خود را دنبال میکنند، بهتر میدانند. آنها نیز از آن تجربه درس گرفتهاند.
آبشار ستایشی که پس از مرگ برسر ستوده و ناستوده سرازیر میکنیم، بویژه آنها که در زندگیشان از یک آفرین ساده نیز دریغ شده بودند، جنبه دیگری از ابتذال سیاسی و سرسری گرفتن ماست: از میان بردن تمایزها، بیارزش کردن پاداش و کیفر. با چنین رویکردهائی شگفتی نیست که میانمایگان و پشت هم اندازان چنین تاخت و تازی در میدان سیاست ایران داشتهاند و ملتی که خود را یه هوشیاری و زرنگی میستاید و از همه بالاتر میداند، اینهمه فریبهای مصیبتبار خورده است و درحالیکه همه به نگهداشتن کلاهشان میاندیشد پی درپی یا به سرش کلاه گذاشتهاند یا کلاهش را برداشتهاند ( تنها در فارسی است که این هر دو میتواند یک معنی بدهد . )
شاید یکی از بهترین راههای دگرگون ساختن رویکرد ایرانیان به سیاست، کاستن از تاکید بر رابطه فعالیت سیاسی و قدرت باشد. برای مردمی که زرنگی را بالاترین ارزشها میدانند، هیچ چیز خوارکنندهتر از آن نیست که نردبان دیگران شوند. این طرفه را که همین مردم دو دهه پیش کسی را تا آسمان نیز بالا بردند می باید از مقوله دوگانگی روان ایرانی بشمار آورد. موضوع سیاست، قدرت است ولی فعالیت سیاسی لزوما برای رسیدن به قدرت نیست. جنبشهای اجتماعی و فرهنگی فراوانی را میتوان نشان دادکه قصدشان رسیدن به حکومت نیست. جنبش سبز تا مدتها برای بیدار کردن افکار عمومی بر مخاطرات سرمایهداری بیبند و بار پیکار میکرد و در بند حکومت نمیبود.
در بیرون از ایران که قدرتی در میان نیست و تا رسیدن به میهن و صرف حضور در سیاست ایران نیز میباید مدتهای نامعلومی انتظار کشید، بهتر میتوان فعالیت سیاسی را از بند جاهطلبیهای فردی و گروهی آزادکرد؛ و به گفته انگلیسها از ضرورت، فضیلتی ساخت. آزادی عمل در بیرون یک جنبهاش نداشتن پروای سانسور و پیگرد و آزار، و جنبه دیگرش توانائی تاختن به تابوها و دریدن پردههای فریب است. در بیرون میتوان به مسائل بنیادی نیز پرداخت که پیوند مستقیم با کشاکشهای سیاسی ندارند، ولی تا روشن نشوند سیاست درستی نمیتوان داشت. مسائل فرهنگی و ارزشی، استراتژیهای توسعه، چاره جوئیها برای گرهگاههای اجتماعی، از این مقولهاند.
کسی که سیاست میورزد و میکوشد که همه چیز برای همه باشد و کسی را نرماند طبعا بهتر از تناقض و کلی بافی در انبان ندارد – اگر انبان اصلا تهی نباشد. ولی آنکه سیاست را مهمتر از آن میداند که به سودای قدرت محدود بماند و در شرایط تبعید، به حکومت کردن در چند هزار کیلومتری و در آینده نامعلوم نمیاندیشد میتواند سخن خود را بگوید و زمینه را برای سیاست پربارتر و والاتری آماده کند. او سیاست و مبارزه را فراموش نمیکند ولی دست گشادهتر خود را بر زمینههای گستردهتری نیز میآزماید؛ زیرا بیمی از باختن در انتخابات، حتا واپسماندن در مسابقه ندارد. مسابقه در بیرون نه چندان مسابقهای است، نه پیش و پس افتادن در آن قطعی و تعیین کننده است. بیدشواری و از خودگذشتگی زیاد میتوان پروای محبوبیت را به کناری نهاد و به جنگ واپسماندگی فرهنگی و اجتماعی رفت که مشکل اصلی ما ایرانیان است و کم و کاستیهای فراوان ما از آن بر میخیزد.
جامعه ما تقریبا همیشه بسته بوده است زیرا مغزها بسته بودهاند. خود مردم کمتر از دستگاههای سرکوبگری حکومتها راه را بر اندیشه آزاد و بتشکن نبستهاند. مردمی که یا پیوسته در کار تراشیدن پیشوا و قهرمان و گناهکار و خائن هستند؛ یا چشمانشان به دنبال معجزات و نسخههای جادوئی و آسان است؛ و هم خدا را میخواهند و هم از خرما نمیتوانند بگذرند؛ و دانستن برایشان تجملی است که فرصتش را ندارند، چنین مردمی طبعا با عوامفریبان و جباران آسودهتر بودهاند. امروز تلخی تجربهها اندکی مردمان را به خود آورده است و در خود ایران نیز با همه موانع و تهدیدها، کسانی ناگفتنیها را میگویند و مردم به آنان روی میآورند. دیگر میتوان تا همه جای بحث سیاسی – از جمله جنبههای فرهنگی و فلسفی آن – رفت؛ و کجا بهتر از فضای آزاد بیرون برای شکافتن موضوعهائی که صد سال از کنارشان به تعارف و ندیده گرفتن گذشتهاند؛ یا از آن بدتر، مانند دو سه دهه پیش و پس از انقلاب، خود به عنوان روشنفکری و تعهد و انقلابیگری در گل آنها فرو رفتهاند و مردم را به دنبالشان تا ژرفاها فروکشیدهاند.
سرتاسر بحث سیاسی، ازجمله تاریخ که مهمترین جنبه این بحث بوده است، بسوی آزادشدن از یکسونگریهای مسلکی میرود، و تا هنگامی که کشاکش بر سر تاریخ از نگرش مسلکی آزاد نشود نمیتوان بحث سیاسی را به سطحی که میباید رساند؛ بویژه در جامعهای که فولکلور و ” میت ” را به نام مذهب به چنان مقامی رساند که به نام آن یکی از انقلابات سیاسی بزرگ این سده به راه افتاد و همه چیز، از جمله آن فولکلور و میت را زیرورو کرد. اکنون به یاری آن انقلاب بیاعتبار شده و انقلابهای آرام اروپای شرقی که سرمشق “پارادیم” انقلاب فرانسه را بهمراه کمونیسم بیاعتبار کرد، ایرانیان نیز میتوانند با دانش و تجربهای به مراتب بیشتر و با زیرساختی که صد سال کار یک ملت فراهم آورده است به بحثهای صد سال پیش بازگردند و همه موضوعها را از پایه و ریشه زیر نگاه نقاد بگیرند. این فرایندی است که در خود جمهوریاسلامی آغاز شده است. کسانی مانند نوری و کدیور به بهای زندان و از دست دادن فرصتهای بزرگ و واقعی سیاسی، بحث را به سطحها و موضوعاتی میرسانند که در بیرون میبایست از سالهای دراز پیش صورت میگرفت.
گرایشهای سیاسی، بویژه آنها که سازمان یافتهترند، سهم بیشتری در این کوشش که تنها صورت ظاهرش سیاسی نیست دارند. و در اینجاست که میباید از ضرورت، فضیلتی ساخت. اکنون که قدرت سیاسی در دسترس نیست با دلیری بیشتر میتوان به قلب مسائلی زد که بیشترین آسیب را به رشد فرهنگی و سیاسی ما میرسانند و کمترین پژوهش آزاد را بر میتابند. مردمی که هر روز به خودشان از بابت خوابگردی دو دهه پیش خود سرزنش میکنند دیگر از ما خوشزبانی و چاپلوسی و تکرار کلیشههای فرسوده هنر نزد ایرانیان است و بس نمیخواهند. با آنها میباید یکرویه بود. اشکالاتی را که در خود آنها، در خود ماست میباید به رویشان آورد. ” بدها که به من رسد همی از من ” را “برگردش چرخ و اختران ” – ابر قدرتها ، که در زمان مسعود سعد نمیبودند – نمیتوان بست. بدها در آن زمانها هم که خود ابرقدرت میبودیم به ما میرسید . جامعه “کاستی ” ( طبقات بسته ) و مغ زده ایران ساسانی که در آن تودههای مردم حتا حق باسواد شدن نداشتند – زیرا امتیاز ویژه طبقه موبدان شمرده میشد – دوزخی بدتر از جامعه آخوندزده کنونی بود. آخوندها تنها یکبار در کشتار دگراندیشان به گرد پای کشتارهای مانویان و مزدکیان رسیدهاند. ابرقدرت بودن بس نیست؛ شوروی نیز ابرقدرت بود. روسیه امروز نیز در پلیدی و نکبت و توحش خود هنوز ابرقدرتی است. اما کدام روس است که آرزویش رسیدن به سطح تمدن همسایگان کوچک اسکاندیناوی خود نباشد؟
اسلام را سرچشمه واپسماندگی تاریخی ایرانیان شمردن، این روزها مد شده است – باز فرمولها و راهحلهای آسان و عوامپسند را بجای ژرف اندیشی گذاشتن. اما دست کم میتوان خوشوقت بود که بحث گشوده شده است و میتوان به گاوهای مقدس معصوم پرستی و آریاپرستی دقیقتر نگریست؛ و همانندیهای ریشهای و زیانآور آندو را نشان داد: نگرش جزمی با نتیجهگیری از پیش تعیین شده، نهادن یک میت بجای میت دیگر، مذهبی اندیش بودن به نام ضدیت با مذهب.
اینها مسائل آکادمیک نیست و بخشی از زمینه سیاست ما را میسازد. یک گروه سیاسی نمیتواند خود را از این بحثها کنار بگیرد. کسانی از این بحثها رنجه خواهند شد و حکم به تکفیر– چه مذهبی و چه سیاسی – خواهند داد ولی برخلاف آنچه در نگاه اول مینماید ،گروه سیاسی از این بحث و از آن تکفیر نیرومندتر بدر خواهد آمد. با دلیری و راستگوئی و درگیر مسائل بنیادی شدن است که میتوان اعتبار سیاست را باز آورد. گریز از برابر موضوعات اصلی به نام تدبیر سیاسی تاکنون به شکل گرفتن هیچ گرایش سیاسی که در شمار آید نینجامیده است؛ سیاست را نیز برای ایرانی معمولی از تصویر زشت و ناروای آن بدر نیاورده است. اکنون میتوان به ندای زمانه پاسخ داد و سیاست را در بهترین و گستردهترین معنایش در برگرفت؛ از چهاردیواری اندکی بیرون آمد و به فضای عمومی نیز پرداخت.