17.8 C
تهران
جمعه, ۱۰. فروردین , ۱۴۰۳

چهار چهرۀ روشنفکری: (منوچهر هزارخانی، رضا براهنی، پرویز ناتل خانلری و احسان یارشاطر)

اگر می‌خواهیم که آیندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ایران به گذشتۀ پـُراشتباهِ بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما نبازد، باید شجاعانه و بی‌پروا به چهرۀ «حقیقت تلخ» نگریست و از آن، چیزها آموخت؛ به این امید که از بازتولید و تکرارِ ایدئولوژی‌های خِرَد گریز و تجدّد ستیز جلوگیری گردد.

از دفترِ بیداری‌ها و بیقراری‌ها

در این شبِ سیاهم، گم‌گشته راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی!  ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم  نَیَفزود

زِنهار از این بیابان! وین راهِ بی‌نهایت

(حافظ)

 

این روزها حملۀ نظامی پوتین به اوکراین هوش و حواسم را با خود برده است. این جنگِ نابرابر جغرافیای سیاسی جهان را تغییر خواهد داد و تأثیرات مهمّی نیز بر آیندۀ سیاسی ایران خواهد داشت، ولی موضع‌گیری محمدعلی عموئی، چهرۀ معروف حزب توده، در حمایت از حملۀ پوتین به اوکراین حیرت‌انگیز است، گوئی که در نظر عموئی «اردوگاه سوسیالیستی واقعاً موجود» هنوز برقرار است و منتظرِ ظهور «استالین تازه‌»ای است! با خودم می‌گویم: کاش می‌توانستم در کنارِ اوکرائینی‌ها باشم…

در این میان، خبر درگذشت دکتر منوچهر هزارخانی و دکتر رضا براهنی مرا به سال‌های پُرشورِ دانشجوئی در دانشگاه تبریز برده است. دورانی که «ما بی‌خبر بودیم و هر یک در جستجوی آگاهی مرزهای «ادبیات ممنوع» را با لذّتی شگفت در می‌نوشتیم»۱. سردبیری مجلّۀ دانشجوئی  سهند  (بهار ۱۳۴۹) محصول آن شورها و  شراره‌ها بود درحالی‌که ۲۰ بهار بر من گذشته بود؛نشریّه‌ای که به قول برخی صاحب‌نظران «چون بُمبی در محافل دانشجوئی و روشنفکری ایران منتشرشده بود»، مقالۀ ادبیّات و مفهوم آزادی نوشتۀ دکتر رضا براهنی-با نثری محکم و استوار- تندترین مقالۀ سهند بود.
دانشگاه تبریز در آن سال‌ها در تبِ «کشته شدن صمد بهرنگی در رودخانۀ ارس توسط ساواک»!! می‌سوخت و مقالۀ سراپا دروغ جلال آل احمد و یارانش در مجلۀ «آرش» (ویژۀ صمد بهرنگی) و خصوصاً مقالۀ دکتر منوچهر هزارخانی با نام جهان‌بینی ماهی سیاه کوچولو مانیفست روشنفکران و دانشجویان شده بود.
هزارخانی از معروف‌ترین روشنفکران دهۀ ۵۰ بود. آنچه که در نظر اوّل چشمگیر بود، ادب، اخلاق و متانت وی بود. او در فرانسه رشتۀ پزشکی خوانده بود با تخصّصِ در آسیب‌شناسی (پاتولوژی). در سال‌های ۴۶-۴۷ دکتر هوشنگ منتصری،خواهرزادۀ دکتر رضا رادمنش و مترجم کتاب معروف «زردهای سرخ»، ریاست دانشگاه تبریز را بر عهده داشت و دکتر هزارخانی دورۀ نظام‌وظیفه را در آن دانشگاه به تدریس گذراند و در آنجا با «محفل صمد بهرنگی» آشنا شده بود، امّا علاقۀ هزارخانی به فرهنگ و ادبیّات وی را به ترجمۀ آثار گرامشی ، پلخانف و دیگران کشاند ؛ ترجمۀ درخشانِ کتاب «در دادگاه تاریخ» اثرِ «رُی ممدودف» نیز از آن جمله بود؛ کتابی که دادگاه‌های هولناک دوران استالین را افشاء می‌کرد و در من تأثیر فراوان داشت.

اوّلین ملاقات من با هزارخانی در سال ۱۳۴۸ و در دفتر روزنامۀ آیندگان بود که شهرآشوب امیرشاهی (سردبیر آیندگانِ ادبی) و هوشنگ وزیری نیز حضور داشتند (دریغا شهرآشوب که در این سال‌های خاموشی و فراموشی یاد وُ نامی از او نیست!). همۀ اینان از شاگردان خلیل ملکی بودند.
در غوغای انقلاب اسلامی و اخراج شاعران و نویسندگان توده‌ای از کانون نویسندگان، هزار خانی در صفِ مخالفان حزب توده قرار داشت. او پس از آغاز سرکوب‌های سال ۶۰ به فرانسه آمد و چندی بعد به شورای مجاهدین خلق پیوست. با توجه به باورهای عمیقاً غیردینیِ هزارخانی، نمی‌دانم که او چرا به مجاهدین خلق پیوسته بود؟ در کنسرت پریسا در پاریس (به همّت مرکز فرهنگی پویا) وقتی او را دیدم از همه‌چیز صحبت کردیم اِلّا از عللِ پیوستن وی به شورای مجاهدین. درواقع، اخلاق، ادب و متانت وی مرا از طرح این «موضوعِ دل-گزا» بازداشته بود.

                                                       ***

                  
برخلاف هزارخانی، براهنی شخصیّتی تندوتیز بود؛ مصداقِ «چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد». چنانکه گفته‌ام: براهنی یکی از نویسندگان تأثیرگذار در عرصۀ نقد ادبی بود بااین‌همه، در غوغای انقلاب اسلامی عملکردهایش چنان بود که از «فاضلاب‌های انقلاب اسلامی» سر درآورد. نامۀ او به خمینی و باورِ وی به اینکه «با بازگشت آیت‌الله خمینی فقر و خفقان از میان می‌رود» تَرشّحاتی از آن «فاضلاب» بود. او انسانی چندضلعی بود بااستعدادهای متراکم و شگفت‌انگیز، دریغا که سیاست و ایدئولوژی باعث شد تا بسیاری از خلاقیّت‌های وی «حرام» گردد.

نفرت براهنی از رژیم شاه روایت‌های دروغینی ساخت که رازهای سرزمین من نبود بلکه محصول ذهنِ قصّه پردازِ وی بود. ارزیابی او از رژیم شاه  تکرارِ این باور‌ِ آل احمد بود:
– «حکومتی که در زیرپوشش ترقیّات مشعشعانه، هیچ‌چیز جز خفقان و مرگ و بگیروببند نداشته است» ۲         
تحقّق آرمان‌های شریف-خصوصاً آزادی- به ابزارهای شریف و شرافتمندانه نیاز داشت درحالی‌که رهبران سیاسی و روشنفکران ما با تکیه‌بر «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» استفاده از انواع و اقسام دروغ‌ها را «مشروع» می‌دانستند ۳ بنابراین:

حاصلِ عشق مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه بود

پرسش اینست که روشنفکری مانند دکتر رضا براهنی که آن‌همه از مدرنیسم و پست‌مدرنیسم سخن می‌گفت، در حسّاس‌ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران چرا به قهقرا سقوط کرده بود؟ پاسخ به این پرسش، آسیب‌شناسی روشنفکران  ایران را برجسته می‌کند. سال‌ها پیش در گفتگو با مجلّۀ کاوه (به سردبیری دکتر محمّد عاصمی) گفته‌ام:
در آن زمان، عموم روشنفکران ما به‌وسیلۀ انواع و اقسام ایدئولوژی‌های انقلابی (از مارکسیسم روسی و چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون‌شده بودند؛ ایدئولوژی‌هائی که بیشتر «توجیهاتی بودند برای مقاصد شرارت‌آمیز پنهان». با چنان ایدئولوژی‌هائی عموم روشنفکران ما تحولات عظیم اقتصادی، اجتماعی، هنری و فرهنگی را نمی‌دیدند. تحلیل‌های رایج چنان بود که آزادی‌ را به آزادی سیاسی فرو می‌کاست بی‌آنکه گفته شود که مثلاً آزادی زنان و دادن حق رأی به نیمی از جمعیّت جامعه می‌توانست تبلوری از آزادی سیاسی باشد. با چنین دیدگاهی، روشنفکران ایران خود را از دیدنِ تحولات جاری در جامعه، بی‌نیاز می‌دیدند و ازاین‌رو، به‌جای اندیشیدن، «نقل‌قول» می‌کردند. درواقع، این سخنِ افلاطون که: «ای فرزانگان! اگر شما از حکومت دوری‌کنید گروهی ناپاک آن را اشغال خواهند کرد» به‌وسیلۀ روشنفکران ما ناشنیده ماند. آنان با تشکیل «جبهۀ امتناع» هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکرانِ آگاه، میهن‌پرست و هدایت‌گر محروم کردند. البتّه بودند روشنفکرانی که با واقع‌بینی، ایران‌دوستی و شجاعت به نفوذ در دستگاه دولتی و «اصلاح رژیم از درون» معتقد بودند مانند: خلیل ملکی، داریوش همایون، پرویز نیک‌خواه، مهدی بهار (نویسندۀ «میراث‌خوار استعمار»)، فیروز توفیق، هوشنگ وزیری، حمید عنایت، پرویز اوصیا، چنگیز پهلوان، عنایت‌الله رضا، محمد عاصمی، کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانه‌ای مانند فیروز شیروانلو. شیروانلو پس از جریان سوءقصد به شاه در کاخ مرمر و آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعۀ صنعتی ایران، با کمک به سازمان‌دهی و گسترشِ «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» یا با تشکیل فرهنگسرای نیاوران و ترجمۀ «ضرورت هنر درروند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فیشر) فضای نوینی در عرصۀ فرهنگی ایران به وجود آورده بود که تأثیرات مثبت آن بر هیچ هنرمند و نویسنده‌ای پوشیده نیست … پس از گذشت نیم‌قرن، امروز باید کلاه از سر برداریم و به آنان ادای احترام کنیم.
در آن دوران باورِ نادرستی جریان داشت مبنی بر اینکه: «روشنفکران بر حکومت هستند نه با حکومت». این باورِ نادرست -که «آیزایا برلین» آن را «مفهوم روسیِ روشنفکر» نامیده – چنان تأثیری در جامعۀ ایران داشت که تا انقلاب اسلامی ادامه داشت. اعتقاد به اینکه: «روشنفکران بر حکومت هستند نه با حکومت» تأثیر دیگری نیز داشت و آن انکارِ شخصیّت‌های برجسته‌ای مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، دکتر احسان یارشاطر، سید حسن تقی زاده، محمدعلی فروغی، علی‌اصغر حکمت و دیگران بود. با چنان باور نادرستی بود که اتومبیل پیکان دکتر خانلری را در دانشگاه تهران به آتش کشیده بودند به این «جُرم» که او وزیر فرهنگ شاه بود؛ به قولی: «مردی در ارتفاعِ بلعمی، ابونصر کُندُری، صاحب بن عَبّاد، خواجه نظام‌الملک طوسی، خواجه‌نصیرالدین طوسی و قائم‌مقام فراهانی. وزیری دبیر و دبیری بزرگ» ۴  
خانلری، علاوه بر انتشار مجلۀ «سخن»، بنیان‌گذار «بنیاد فرهنگ ایران» بود که صدها کتاب دربارۀ تاریخ و فرهنگ ایران منتشر کرده بود. او طرّاح «سازمان پیکار با بی‌سوادی» و تشکیل سپاه دانش بود؛ «مردی که مدرسه را به روستاهای ایران بُرده بود».

روشنفکران ما -در آن سال‌ها- حتّی با جشن هنر شیراز، جشنوارۀ توس، بنیاد فرهنگ ایران، تالار رودکی و فرهنگسرای نیاوران میانه‌ای نداشتند. درواقع، هرچه از «بالا» می‌آمد، «بو» می‌داد و اشرافی، بورژوائی یا «لانۀ فساد» تلقّی می‌شد؛ تلقّی جلال آل احمد از اصلاحات اجتماعی شاه (خصوصاً آزادی زنان) یا تلقّی دکتر براهنی از «کاخ جوانان» تبلوری از آن اعتقاد بود.

علی میرفطروس
علی میرفطروس

کاخ جوانان در ۴ آبان ۱۳۴۵ به دست شاه افتتاح‌شده بود و هدف از ایجاد آن ارتقای سطح فرهنگی و هنری و ورزشی جوانان بود. شعبۀ مرکزی کاخ جوانان در تهران روبروی حسینیّۀ ارشاد قرار داشت و «در بنای آن؛ کتابخانه، سینما، کافه‌تریا، اتاق‌های شطرنج، موسیقی و بیلیارد تعبیه‌شده بود. تالار اجتماعات آن گنجایش ۳۵۰ نفر را داشت و هرروز برنامه‌هایی از قبیل نمایش فیلم، تئاتر، کنسرت و سخنرانی در آن به اجرا درمی‌آمد»، ولی در نظر کسانی مانند آل احمد و براهنی «کاخ جوانان» مکانی مشکوک و «لانۀ فساد» بود. با چنان باوری، در خردادماه ۱۳۴۶ براهنی به «کاخ جوانان» رفت و کوشید جلسۀ شعرخوانی نادر نادرپور، فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج را برهم زده تا به قول خود «مربّع مرگ و سنگر پوشالی» را تسخیر کند!

شاید عمل براهنی از منظرِ «جدالِ سُنّت و تجدّد» می‌توانست قابل‌درک باشد هم چنان‌که سال‌ها پیش از او، احمد شاملو «حمیدیِ شاعر را بر دارِ شعر خویش، آونگ کرده بود»، امّا «مقاصدِ شرارت‌آمیز پنهان» به عقاید و اقدامات براهنی رنگ دیگری می‌داد. ۴۵ سال بعد، او در یادآوری آن ماجرا به ماهنامۀ تجربه (دی ۱۳۹۱) گفت:

– «کاخ جوانان روبه‌روی سازمان امنیّت در خیابان شمیران قرار داشت. کاخ جوانان جایی بود که دولت برای جلب اشخاص به سمت خودش راه انداخته بود و چند نفر از این‌ها که گربۀ مرتضی علی بودند [یعنی نادر پور، فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج] رفته بودند آنجا. من در آن زمان که استادیار دانشگاه بودم به همراه تعداد خیلی زیادی از جوان‌ترها پا شدیم رفتیم آنجا و به این‌ها اعتراض کردیم و گفتیم: شما آمده‌اید در این مکان- نگفتیم سازمان امنیّت– چه‌کار می‌کنید؟ شعر فارسی را به چه مناسبت اینجا کشانده‌اید؟!».
دکتر براهنی در سال ۵۳ به خاطر مقالۀ تندی که بدون مجوّز به پایان کتابِ «تاریخ مذکّر» افزوده بود، دستگیر شد ولی پس از ۱۰۲ روز با پیشنهاد فرح پهلوی و اعتراض نهادهای بین‌المللی آزاد گردید و به آمریکا رفت. اسدالله عَلَم در یادداشت ۶ مهرماه ۱۳۵۴ -با لحنی کنایه‌آمیز نسبت به فرح پهلوی-ضمن اشاره به مقالات تُندِ براهنی در مطبوعات آمریکا-می‌نویسد:

«علیاحضرت شهبانو از شاهنشاه خواستند این شخص [براونی] را آزاد کنند. او هم آزاد شد و این، نتیجۀ آن است».
با توجه به اِشراف براهنی به زبان و ادبیّات انگلیسی، فعالیّت‌هایش علیه شاه در رسانه‌ها و محافل روشنفکری آمریکا بسیار تأثیر داشت و موجب نگرانی شاه شده بود. مقارن حضور براهنی در «کمیسیون حقوق بشر سنای آمریکا» جهت ادای شهادت مبنی بر «وجود شکنجه در زندان‌های ایران»، عَلم در یادداشت ۱۴ اردیبهشت و ۱۱ شهریور  ۱۳۵۵ می‌نویسد که به خواستِ شاه دکتر  احسان یارشاطر نامه‌ای به نام و امضای خود به کمیسیون حقوق بشر سنای آمریکا ارسال نمود و ادعاهای براهنی را تکذیب کرد. انتخاب دکتر یارشاطر از طرف شاه شاید به خاطر موقعیّت و نفوذ یارشاطر در دانشگاه کلمبیا بود. او در سال ۱۳۵۳/ ۱۹۷۴ دفتر «دانشنامۀ ایرانیکا» را در مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا ایجاد کرده بود و شگفتا که یکی از سخنرانی‌های تند براهنی علیه شاه در همین دانشگاه صورت گرفته بود.استاد یارشاطر، ایران‌شناسی فرهیخته و فروتن بود که مانند محمد علی فروغی فضل و فضیلت را باهم داشت. مردی از تبار روشنفکران دوران رضاشاه که خدمت به میهن در سرشت و سُنّت‌شان بود. نوجوئی و مدرنیسم ادبی یار شاطر در دهۀ ۵۰ باعث شده بود تا وی با همکاری کریم امامی، نجف دریابندری و ابوالحسن نجفی فصلنامۀ «کتاب امروز» را منتشر کند. این مجله نخستین مجلۀ تخصّصیِ نقد و بررسی کتاب بود. یارشاطر در همۀ دوران زندگی پُربار خود یارِ شاطرِ فرهنگ ایران بود. او بود که نام «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را پیشنهاد کرده بود و به همّت او در «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» حدود ۵۰۰ کتاب در حوزۀ تاریخ و ادبیّات و فرهنگ ایران منتشرشده بود. استاد یارشاطر سرانجام با دانشنامۀ ایرانیکا، شاهنامۀ فرهنگ و تاریخ و تمدّن ایران را منتشر ساخت. با این کارنامه، نظر یارشاطر در ترسیم چهرۀ براهنی می‌تواند منصفانه باشد:

– «… بودند کسانی که جز حمله کردن به دیگران و فروباریدن آتشِ غضب خود بر سرِ نوشته‌های دیگران، راهی نمی‌شناختند و هیچ‌وقت هم‌تغییر نکردند و آدم فکر می‌کرد این‌ها اگر استعداد و وقت خودشان را به تولید کار مفید و بی‌غرض می‌سپردند، چقدر برای کار خودشان بهتر بود. ولی در وجودشان خشم و کینه‌ای بود که نمی‌گذاشت و هنوز هم نمی‌گذارد. یک نمونهٔ این‌ها که من هم برای همکاری از او دعوت کردم چون درک خوبی از متن داشت، رضا براهنی بود که در تمام عمر ظرفیت‌های خودش را فدای خشم درونی‌اش کرد»۵
مقاله‌ها و مصاحبه‌های براهنی در آمریکا هم‌زمان با مناقشات نفتی شاه با دولت آمریکا بود؛ مناقشاتی که از ۱۳۵۳ شروع‌شده بود و در سال ۱۳۵۵ به مراحل حسّاسی رسیده بود آن چنانکه جرالد فورد، رئیس‌جمهور آمریکا، در نامۀ تندی (به تاریخ ۷ آبان۱۳۵۵=۲۹ اکتبر۱۹۷۶) به شاه هشدار داد و نوشت:

– «صبرش در برابر رفتار پرخاشگرانۀ شاه تمام‌شده است».
شاه به تاریخ ۱ نوامبر ۱۹۷۶ =۱۰آبان ۱۳۵۵در پاسخ تندی به نامۀ جرالد فورد تأکید کرد:
– «هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ‌کس نمی‌تواند به نشانۀ تهدید انگشت‌اش را به‌سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به‌سوی او خواهیم گرداند».
شاه با لحنی تهدیدآمیز در پایان‌نامه‌اش به رئیس‌جمهور آمریکا نوشت:

–«اگر وجود ایرانی خوشبخت و به لحاظ نظامی مقتدر مخالفانی در کنگره و دیگر کانون‌های قدرت[در آمریکا] دارد، منابع فراوان دیگری برای تأمین نیازهای ما وجود دارد و زندگی ما در دست آن‌ها نیست هیچ‌چیز بیش از لحنِ تهدیدآمیزِ کانون‌های خاص قدرت و شیوه‌های پدرمآبانه  واکنش ما را تحریک نمی‌کند»  ۶
این‌گونه سخنان تند ، دشمنان شاه در کاخ سفید را مصمّم ساخت تا برای راحت شدن از دستِ این یاغی و شرِّ مطلق، سرنگونی شاه را در دستورِ کارِ خود قرار دهند. سردمدارِ این طرح شیطانی «ویلیام سایمون» (وزیر دارائی و سلطان انرژی در دولت‌های نیکسون و فورد) بود که همراه با «دونالد رامسفلد» (یکی از سردمداران بعدی حملۀ آمریکا به عراق در سال۲۰۰۳) با کمپانی‌های نفتی و عربستان سعودی پیوند داشت. شاه در پاسخ به تاریخ ضمن اینکه تاریخ امپراطوری عظیم نفتی را «تاریخ غیرانسانی» می‌نامد، تأکید می‌کند:

– « از ۱۳۳۷که شکیبائی من در برابر تحمیلات و سوءاستفاده‌های شرکت‌های بزرگ نفت-واقعاً-به پایان رسید و ما در مقامی بودیم که می‌توانستیم با آنان -جدّاً-به مقابله بپردازیم، اندک‌اندک حوادث و وقایعی غریب و شگفت‌انگیز وقوع یافت…به‌محض اینکه ایران حاکمیّت مطلق ثروت‌های زمینی خود را به دست آورد، بعضی از وسایل ارتباط‌جمعی دنیا مبارزه‌ای وسیع علیه کشور ما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند».

در چنان فضائی از توطئه وُ تهدید وُ تبلیغ، ادعاهای براهنی در رسانه‌های آمریکا مبنی بر وجود ۲۷۰ هزار زندانی سیاسی در ایران که «زیر شکنجه‌های هولناکِ مأموران ساواک، ناخن‌های‌شان را بیرون می‌کشند. جلوی شوهر‌ها یا پدرها، به زنان تجاوز می‌کنند و به کودکان سیلی می‌زنند.» افکار عمومی آمریکا را علیه شاه برانگیخت.انتشار کتاب آدم‌خوران تاجدار (نیویورک۱۳۵۶)نیز بر آن کارزار بی‌شکوه  افزوده بود و لذا، در آبان ۱۳۵۶ وقتی شاه به آمریکا سفر کرد، همۀ شرایط برای « استقبال چماقداران از شاه» آماده بود.

***                                             

در این سال‌های زوال، «عُمر قرونی بر ما گذشته است». بنابراین، لازم است تا باوجدانی بیدار به گذشته بنگریم و با نقدِ اندیشه‌ها و عملکردهای خود به غنای حافظۀ تاریخی جامعه کمک کنیم و از این طریق، چراغی فرا راه آیندگان بگذاریم. ازاین‌رو در مقدّمۀ کتابی گفته‌ام:

-« اگر می‌خواهیم که آیندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ایران به گذشتۀ پراشتباه بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران نبازد، باید شجاعانه و بی‌پروا به چهرۀ حقیقت تلخ بنگریم و از آن، چیزها بیاموزیم؛ به این امید که از بازتولید و تکرار ایدئولوژی‌های خِرَد گریز و تجدّد ستیز جلوگیری گردد»…این مقاله و مقالۀ دیگر پاسخی به این ضرورت و امید است.

علی میرفطروس

ali@mirfetros.com

۱ – دیدگاه‌ها، علی میرفطروس در گفتگو با بهروز رفیعی، نشر عصر جدید، سوئد، ۱۹۹۳، ص ۸

۲ – کارنامۀ سه‌ساله، انتشارات زمان، تهران، ۱۳۵۳، ص ۹۸.

۳ – اکبر گنجی در همین باره گفته است:
– «ما دروغ می‌گفتیم، ما به‌دروغ می‌گفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد و این دروغ بود و امروز باید بابت این دروغ، یعنی خودمان و همه‌کسانی که این دروغ را گفته‌اند باید خودشان را نقد بکنند. ما به‌دروغ می‌گفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت، ما به‌دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت، ‌ ما به‌دروغ می‌گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همۀ این دروغ‌ها را گفته‌ایم، آگاهانه هم گفته‌ایم. این‌ها باید نقد بشود. کسی که با روش دروغ بخواهد پیروز بشود، بعد هم که به قدرت برسد، دروغ می‌گوید، ‌برای نگه‌داشتن قدرت دروغ‌های وسیع‌تر و بزرگ‌تری می‌گوید. این روش‌ها باید نقد بشود. روش مهم است».

۴ – براهنی در شعر «مرگ شاعر» از دکتر پرویز خانلری به‌عنوان «للۀ مادرزادِ نطفۀ ولدالزنای شاه و شهبانو» یادکرده است! در جلسۀ کانون نویسندگان ایران در تبعید (پاریس) وقتی نویسنده و شاعری انقلابی، خانلری را «مأمور سانسور رژیم شاه» نامید، گفتم: «یکی از افتخارات رژیم شاه این است که شخصیّتی مانند ناتل خانلری وزیر فرهنگش بود نه آدم مرتجعی مانند آل احمد» … و به اعتراض از کانون نویسندگان استعفاء دادم. نگاه کنید به: برخی منظره‌ها و مناظره‌های فکری در ایران امروز، علی میر فطروس، چاپ دوم، نشر فرهنگ، کانادا، ۲۰۰۵، ص ۱۹۳

۵ – احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان، شرکت کتاب، لس‌آنجلس، ۱۳۹۵ = ۲۰۱۶، ص ۱۲۹.

۶ – برای منابع این روایت‌ها نگاه کنید به پژوهشِ درخشان پروفسور اندرو اسکات کوپر در مقالۀ زیر:

پست‌های مرتبط

بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
قبول اطلاعات بیشتر