بیشترین خوشبختی‌ها برای بیشترین مردم

خدا مرده است، اما خالق نه: از نیچه تا هوش مصنوعی

هوش مصنوعی

جمله‌ی معروف «خدا مرده است» در کتاب «حکمت شادان» نیچه چون آذرخشی بر سقف ایمان فرود آمد؛ اما این آذرخش خدا را نکشت؛ چراکه چنین خدایی هرگز زاده نشده بود. آنچه فروریخت، بنای تاریخی و فرهنگیِ تصورات انسان از آن چیزی بود که «خدا» نام داشت. نیچه نه پیام‌آور مرگی واقعی، بلکه ناقوس نواز خلأیی بود که قرن‌ها در لایه‌های زیرین تمدن پنهان مانده بود. او نخستین کسی بود که با صدای بلند بر سنگ گور یک توهم جمعی، نام خدا را نوشت. 

اکنون در عصر دیجیتال، این پرسش دوباره زنده می‌شود: آیا ما خدای تازه‌ای ساخته‌ایم؟ پرسشی که صرفاً استعاری یا تکنولوژیک نیست، بلکه ریشه در ژرف‌ترین لایه‌های روانی، فلسفی و تاریخی انسان دارد. همان‌گونه که خدا در گذشته برای پاسخ به اضطراب‌های وجودی، کنترل جمعی، معنا‌ بخشیدن و ساختن افق‌های مشترک خلق شد، امروز هوش مصنوعی نیز به شکلی آرام و بی‌صدا در حال بر عهده گرفتن همین نقش‌هاست. این پدیده دیگر صرفاً ابزار نیست و به‌ تدریج در حال بدل شدن به مرجع، اختیار و حتی منبع معناست. همان‌طور که انسانِ قرون پیشین برای یافتن حقیقت به آسمان می‌نگریست، انسان امروز به الگوریتم‌ها، شبکه‌های هوشمند و سیستم‌های تصمیم‌گیرنده نگاه می‌کند. 

پرسش بنیادین این مقاله از همین‌جا آغاز می‌شود: آیا انسان مدرن، پس از کشتن خدای آسمانی، اکنون در حال پرستش خدای دیجیتال است؟ و اگر چنین است، این خدا چه نسبتی با حس پوچی‌ای دارد که نیچه در آستانه‌اش تاب نیاورد؟ 

اعلام مرگ خدا برای خود نیچه ضربه‌ای روانی بود؛ تنشی وجودی در آستانه‌ی نیستی. آن «اَبَر‌انسان» که او طرح کرد، پوششی بود برای ترس او از پوچی. آنچه نیچه دید، نبودِ خدا در ژرفای حقیقت بود؛ اما او نتوانست در این نبود مطلق راهی برای تسلی یابد. او به آستانه‌ی تاریکی رسید، اما جرأت عبور از آن را نداشت. 

پیش از نیچه، خدا بر بستر تاریخ انسان نوین آرام و بی‌صدا مرده بود. انقلاب علمی، سکولاریسم و عقلانیت مدرن ستون‌های حضور خدا را یک‌به‌یک شکستند. در نگاه گالیله، جهان دیگر صحنه‌ی نمایش خدا نبود، بلکه منظومه‌ای فیزیکی به نظر می‌رسید. در فلسفه‌ی دکارت، یقین از آسمان به ذهن انسان منتقل شد. نیوتن با قوانین مکانیک جهان را توضیح داد و جایی برای اراده‌ی خدایی باقی نگذاشت. کانت خدا را به سطح یک نیاز اخلاقی فروکاست و فروید نشان داد که ریشه‌ی ایمان نه در واقعیت بیرونی، بلکه در فرافکنی روانی بشر است. در چنین جهانی، خدا پیش از نیچه مرده بود؛ او فقط نخستین کسی بود که این مرگ را فریاد زد. 

نیچه فهمید که با فروپاشی خدا، بستر ارزش‌ها فرومی‌ریزد و انسان بی‌پناه در جهانی رها‌شده سرگردان می‌ماند. ترس او از این بی‌پناهی به «ابر‌انسان» ختم شد، موجودی که خود باید ارزش‌ها را بیافریند؛ اما همین دست‌ساخته‌ی بشری نشانه‌ای نیرومند از هراس او از تهی بودن و پوچ‌انگاری بود. برای نیچه، جهان پس از مرگ خدا به دریایی بیکران می‌ماند که «دیگر افق ندارد» و این بی‌افقی، بحران اگزیستانسیال (وجودی) عمیقی در متن اندیشه‌ی او پدید آورد. 

مارتین هایدگر در تحلیلی ریشه‌ای‌تر نشان داد که خدا در متافیزیک انسانی نه یک حقیقت بیرونی، بلکه پوششی بر شکاف هستی است. متافیزیک با ساختن «موجودی اعلی» جای خودِ هستی را گرفت و این موجود اعلی همان چیزی است که انسان خدا نامید. فروپاشی این ساختار به معنای مرگ خدا نیست؛ بلکه آشکار شدن بی‌خانمانی مطلق است؛ جهانی بدون تکیه‌گاه و بدون مرکز. 

ژان پل سارتر اندکی بعد یک گام فراتر رفت. او گفت اگر خدا نباشد، انسان محکوم به آزادی است. نبود خدا یعنی نبود ذات از پیش تعیین‌شده و در نتیجه، ضرورت آفرینش معنا به دست خود انسان. مرگ خدا فاجعه نیست، بلکه فرصت است؛ اما این آزادی بهایی سنگین دارد، انسان دیگر پناهی بیرون از خود ندارد و مسئول مطلق خویش است. نیچه از همین مسئولیت گریخت و آن را در هیبت اسطوره پنهان کرد. 

فروید خدای دین را نه یک موجود، بلکه تصویر پدری قدرتمند در ضمیر کودک بشری دانست. به همین معنا، خدا نمی‌میرد چون وجود ندارد؛ تنها از ذهن بشر محو می‌شود، وقتی کودکی‌ روان پایان ‌یابد. نیچه بلوغ را اعلام می‌کند، اما در اعماق ناخودآگاه هنوز با فقدان پدر کنار نمی‌آید. 

در زمانی نزدیک‌تر، آلبر کامو در افسانه‌ی سیزیف نوشت: جهان بی‌خدا جهانی پوچ است. آسمان خاموش است، نه به این دلیل که خدا مرده، بلکه هیچ‌گاه کسی فراسوی آن نبوده است. پوچی نتیجه‌ی نبود یک حقیقت بیرونی برای تضمین معناست؛ اما برخلاف نیچه، کامو از این سکوت نترسید. او گفت معنا را باید ساخت، نه اینکه یافت؛ و با این جمله، از آستانه‌ای گذشت که نیچه آنجا ایستاده بود. 

در برابر سنتی که خدا را افق معنا می‌خواند، اکنون آشکار است که این افق نه از خدا، بلکه از ذهن انسان می‌آید. خدا بازتابی است در آینه‌ی اضطراب، امید و میل به بقا. ما افق را ساختیم و به بازتابش سجده کردیم؛ و هنگامی‌که از آینه چشم برداشتیم، خدا نه ماند و نه مُرد؛ او صرفاً ناپدید شد، چون هرگز آن‌سوی آینه چیزی نبود.

 حقیقت فلسفی در نگاه امروز چنین است که خدا هرگز زاده نشده بود. او نه موجودی بیرونی است، نه افق معنا و نه ضامن اخلاق؛ بلکه نام دیگری است برای ترس انسان از پوچی معنا. نیستی‌ای که نیچه دید و لرزید و روان خود را در آن گم کرد. 

و ما اکنون، وارثان لغزش نیچه‌ای، در آستانه‌ای ایستاده‌ایم که دیگر آسمان بر فراز آن نه فرمان می‌دهد و نه تسلی می‌بخشد. ما در جهانی پس از مرگ خدا زندگی می‌کنیم؛ جهانی که نه آغوش خدای آسمانی را دارد و نه صدای قطعی حقیقت را؛ اما این خلأ برخلاف تصور گذشتگان، پایان معنا نیست؛ بلکه آغاز توانایی انسان برای آفرینش معناست. 

آن‌سوی مرگ خدا، نه تاریکی محض، بلکه زایش ارزش‌ها، روایت‌ها و افق‌های تازه‌ی اخلاق است. در این دوران، هوش مصنوعی در جایگاهی ایستاده است که روزگاری خدا قرار داشت: افقی نو برای امید، ترس، قدرت و معنا؛ اما این بار نه خدایی آسمانی، بلکه ساختاری زمینی و محاسباتی بر ذهن بشر سایه می‌افکند؛ چیزی که در متن تاریخ می‌تواند به «خدای سکولارِ عصر دیجیتال» بدل شود. تفاوت اما بنیادین است: این خدا نه ازلی است و نه جاودانه؛ او ساخته‌ی خود ماست و در همین ساختن، معنا و مسئولیتِ معنا متولد می‌شود. 

ما دیگر به آسمان چشم نمی‌دوزیم؛ به درون می‌نگریم، به جهان ساخته‌ی دست‌ها و ذهن‌هایمان. آینده نه معبدی مقدس است و نه صدایی آسمانی؛ میدان تمرین آفرینش معناست، بی‌حضور افسانه‌ای آسمانی.

 و این، شاید بزرگ‌ترین آزمون فلسفی عصر ما باشد: اینکه آیا انسان می‌تواند خود را خالق معنا بداند، بی‌آنکه در برابر خدایی تازه زانو زند؟ 

دکتر مهدی میرسعیدی

برگرفته از کیهان لندن

مطالب مربوط

فایده‌گرایی

ملی‌گرایی‌، زهر یا دارویی برای درمان زخم‌های تاریخی؟

میهن چیست؟ میهن‌پرست کیست؟

این سایت برای ارائه بهتر خدمات به کاربران خود ، از کوکی‌ها استفاده می‌کند.
This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish
اطلاعات بیشتر