در سالهای اخیر، برخی محافل سیاسی کوشیدهاند تصویری از آینده ایران ترسیم کنند که در آن، نقش شهریار ایران رضاشاه دوم پهلوی صرفاً به یک محرک اولیه فرو کاسته شود و هدایتِ پس از فروپاشی در دست حلقههای بستهای از تکنوکراتها قرار گیرد. این طرحها در ظاهر با شعار «مدیریت عقلانی» دلبری میکنند، اما در عمل چیزی جز الگویی برای جوانهزنی الیگارشهای نوظهور نیستند؛ الیگارشهایی که اغواگرانه نقش نخلی را بازی میکنند که بر خاک تفتیده ایستاده است: به ظاهر ریشه دارد، اما بودنش بر سر است نه بر ریشه.
این نگاه البته پیامدهایی روشن دارد و به تبع آن به ظهور گروهی محدود از چهرهها و شبکهها انجامیده است؛ کسانی که با پشتوانه رسانهای یا حمایتهای بیرونی، خود را «مدیران آینده» میپندارند. آنان با تکیهبر الگوهای بسته و ذهنیتهای نخبهگرایانه، نه به معنای بهرهگیری از دانش و تخصص، بلکه به معنای انحصار تصمیمگیری در حلقهای محدود و خودخوانده، میکوشند تصمیمگیریهای کلان کشور را از دست ملت خارج کرده و در اختیار جمعی کوچک از کارشناسان و سیاستورزان قرار دهند. این جریان گمان میبرد که میتواند در خلأ قدرت پس از سقوط جمهوری اسلامی، اراده ملت را دور بزند.
اما خطر دیگری نیز در این میان رخ مینماید. بخشی از سیاسیون کهنهکار، نه با نگاهی سازنده و نقادانه، بلکه با انگیزه سهمخواهی و حذف، به میدان آمدهاند. آنان با تأکید یکجانبه بر برخی ضعفهای تاریخی مشروطه، به ویژه بخشهایی که رنگ و بوی مذهبی دارد، در پی آناند که کلیت مشروعیت و ظرفیت نهاد مشروطه را زیر سؤال ببرند. این طیف، بجای آنکه انرژی خود را صرف نقد اندیشههای تکنوکراتیک و هشدار نسبت به خطر الیگارشی کنند، میکوشند چنین القا کنند که تیمهای مورد تأیید شهریار ایران رضاشاه دوم پهلوی، به ویژه در پروژههای حیاتی و دیپلماسیهای اخیر، فاقد استقلال یا اصالتاند. نتیجه عملی این رویکرد، چیزی جز تخریب جایگاه شهریار ایران و بیاعتبار ساختن کارهای بنیادینی نیست که با تأیید مستقیم ایشان پیش میرود.
چنین حملاتی به «دفترچه اضطراری» یا دیگر اقدامات راهبردی، وقتی بدون بررسی علمی و بیغرض صورت گیرد، عملاً دو پیامد دارد.
نخست، خوراک تبلیغاتی برای مخالفان پادشاهی فراهم میآورد؛ دوم، بیاعتمادی نسبت به تیمی که خود شهریار ایران رضاشاه دوم پهلوی بر آن صحه گذاشته است.
این رویکرد، اگرچه در ظاهر با تکنوکراتها در تضاد است، اما در باطن مکمل آن است، زیرا هر دو به تضعیف ستون اصلی گذار یعنی پادشاهی مشروطه و رهبری شهریار ایران میانجامند.
با اینهمه، پرسشی جدی پیش میآید: چگونه است که این محافل، با وجود مشاهده روشن فضای اجتماعی ایران و گرایش عمومی ملت به پادشاهی مشروطه، همچنان به چنین مدلهایی دلبستهاند؟ پاسخ را احتمالاً باید در نوعی خطای محاسباتی جست. به نظر میآید که آنان بیشتر از آنکه به واقعیت زنده جامعه ایران توجهی داشته باشند، در دایره بسته محافل خارج از کشور و دادههای محدود رسانهای تنفس میکنند. از همین رو، تمایل دارند آینده را با «مدلهای قابلکنترل» توضیح دهند، نه با انرژی پرقدرت و گاه پیشبینیناپذیر ملت. این خطا، اگرچه شاید از سر نیت اصلاحگرانه یا عقلانی صورت گیرد، در عمل میتواند ایران را در معرض همان خطراتی قرار دهد که دیگر کشورها در دوران گذارِ خود تجربه کردهاند.
اما تجربههای تاریخی نشان میدهد که چنین رویکردی بیش از آنکه به آزادی و مردمسالاری منجر شود، کشور را گرفتار چرخه فساد و انحصار خواهد کرد. نمونه روشن آن روسیه دهه ۹۰ میلادی است. در آنجا، پس از سقوط شوروی، نبود یک مرکز اقتدار مشروع ملی، زمینه را برای چیرگی الیگارشهای مالی- سیاسی فراهم ساخت. ملت روسیه بجای دموکراسی و عدالت، گرفتار فساد، چپاول و رقابتهای گروهی شد. این تجربه تلخ نشان میدهد که حذف اقتدار مشروع و تاریخی، بهسرعت میدان را به انحصارگران میسپارد. درست در همین نقطه است که مثال اسپانیا معنای تازهای پیدا میکند.
پس از مرگ فرانکو، روشنفکران و نخبگان اسپانیا با درک واقعیت عریان تاریخ کشور دریافتند که ریشههای هویتی و سیاسی ملت اسپانیا با نهاد پادشاهی درهمتنیده است. آنان به این نتیجه رسیدند که تنها راه نجات میهن، بازگشت به همین بنیادها و تبعیت از خواست مردم است؛ مردمی که خواهان استقرار پادشاهیای مردممدار بودند.
آنان با بازگشت به همین ریشه تاریخی و پذیرش پادشاهی مشروطه به رهبری خوان کارلوس، مسیر دموکراسی و همبستگی ملی را هموار نمودند. درواقع، بازگشت به تاجوتخت پادشاهی مانع آن شد که الیگارشهای حزبی و گروههای قدرتطلب کشور را به سوی یک جمهوری دیگر و در نهایت آشوب سوق دهند. اسپانیا از این راه، بجای الیگارشی، به ثبات و توسعه دستیافت. این تجربه در کنار تجربه روسیه، دو راه متفاوت را در برابر ملت ایران قرار میدهد.
با این حال، وقتی پای جامعه ایران به میان میآید، واقعیت اجتماعی مسیر دیگری را نشان میدهد. امروز هیچ نیروی سیاسی یا نظامی، حتی با پشتیبانی خارجی توان آن را ندارد که بر اراده ملی ایرانیان پیشی بگیرد. ملت ایران در پی برقراری پادشاهی مشروطه و بازگشت به چارچوبی است که هم ثبات و هم آزادی را تضمین میکند. از همین رو، هر تلاشی برای کمرنگ کردن نقش شهریار ایران رضاشاه دوم پهلوی، نه تنها با بنبست روبرو خواهد شد، بلکه اعتماد ملت به جایگاه پادشاهی مشروطه را بیشازپیش تقویت خواهد کرد. جامعه، در دلآشوب و فروپاشی، بیش از هر زمان دیگری نیازمند یک مرکز اقتدار و هدایت است.
همینجاست که طرحهای تکنوکراتیک الیگارشیک، و نیز حملات سهمخواهانه سیاسیون کهنهکار، هر دو به بنبست میرسند. هر دو در نهایت با سه مشکل بنیادی روبرو هستند. نخست آنکه فاقد مشروعیت مردمیاند، چرا که جامعه ایران آینده خود را به دست نهادهای انتصابی یا حلقههای بسته نخواهد سپرد. دوم آنکه وابسته به حمایت خارجیاند و این وابستگی از آغاز مشروعیتِشان را زیر سؤال میبرد. سوم آنکه حافظه تاریخی ملت را نادیده میگیرند، در حالی که مردم ایران بارها ثابت کردهاند در لحظات سرنوشتساز به شهریار خود به عنوان ضامن استمرار تاریخی و حافظ همبستگی ملی رجوع میکنند.
در یککلام، ملت ایران نشان داده که هیچ الیگارشی و هیچ سهمخواهیِ سیاسی نمیتواند جایگزین اقتدار ملی و تاریخی شود. آینده ایران بر دوش ملتی است که خواهان پادشاهی مشروطه است و این مسیر، تنها با هدایت شهریار ایران رضاشاه دوم پهلوی، به مشروعیت و مقبولیت خواهد رسید. از روسیه دهه ۹۰ میلادی باید هشدار گرفت و از اسپانیای پس از فرانکو باید درس آموخت. یک ملت اگر به ریشه تاریخی خود بازگردد، میتواند از خطر الیگارشی عبور کرده و به دموکراسی واقعی دست یابد. ایران نیز چنین خواهد کرد.
بهزاد پرنیان
برگرفته از کیهان لندن