اردیبهشت ۲۴, ۱۳۸۱
در این کشاکش تمدنها که بخشی از جهان را با بخشی دیگر به جنگی در همه جبههها انداخته است اهمیت یک نظام ارزشی، یک ایده بنیادی که برانگیزنده جامعه باشد آشکارتر میشود. برای ما که در پائینترین پلههای نردبان پیشرفت ایستادهایم اهمیت چنان نظام ارزشی، دیگر جای گفتگو نباید داشته باشد. ما به عنوان جامعه میخواهیم به کجا برویم و به چه برسیم؟ برای این پرسش بیش از یک پاسخ هست و هرچه هست در آن پاسخهاست.
در بیشتر جامعهها در طول تاریخ، ایده برانگیزنده، آنجهانی بوده است. زندگی سراسر رنج شکننده و آسیبپذیر در این جهان، دستخوش عناصر طبیعی و ناملایمات اجتماعی و زیر سایه همیشگی مرگ، ارزش دلبستگی نمیداشته است، بهویژه که پیشوایان و راهنمایان فکری نیز، عاجز از پاسخ دادن نیازهای مردمان، آسانتر مییافتهاند که یا پای مشیت چارهناپذیر را به میان بکشند و مسئولیت را از خود و مردم بردارند، و یا جبران این جهان را به جهان دیگر حواله کنند. یا همهچیز را مقدر، و کوشش انسانی را بیهوده بشمارند، و یا این تسلی را بدهند که “بهشت و حورعین خواهد بود” ــ برخورداری جاویدان از لذتهای حسی ساده و مبالغهآمیز، جویهایی که بجای آب، شیر و انگبین در آنها جاری است، فانتزیهای روانهای محرومیت کشیده. (اگر وصف لذتهای بهشت مختصر است، در وصف عذابهای دوزخ از هیچ تفصیلی فروگذار نکردهاند.)
هراس از مرگ و نیستی، مردمان را آماده کرده است که به آسانی امید زندگی جاویدان پس از این چهان ناپایدار را (یکی از صفتهای فراوانی که از ادبیات فارسی در نکوهش دنیا میتوان به وام گرفت) بپذیرند و بیش از بهسازی این زندگی چشم به راه آن باشند. انسانی که پیوسته به گوشش میخوانند که بازیچه بیاختیاری در دست تقدیر بیش نیست و زندگی واقعیاش پس از مرگ خواهد بود سودی در بهتر کردن این چهان ندارد. تا همین دویست سال پیش نفس پیشرفت و بهبود برای بیشتر مردم تصور کردنی نمیبود. انسان به جهان آمده بود که رنج بکشد. بایست این زندگی را تحمل میکرد. خوشبختیاش نه در رسیدن به جاهای بالا در زندگی بلکه به عالم بالا در مرگ میبود؛ در این که “برگ عیشی به گور خویش” بفرستد.
پاسخ غیرمذهبی به این پرسش را که ما در این جهان به چه کار آمدهایم؟ فیلسوفان از طبیعت بشری گرفتند: انسان طبعاً از درد میگریزد و در پی لذت است؛ فرض بر این بود که مردمان در این پویش لذت و گریز از درد، جامعهای لذتگرا و درد گریز میسازند. این پاسخ ساده با همه تکیهاش به طبیعت بشری در توضیح بیشتر پدیدههای تاریخی و اجتماعی درمیماند. طبع بشری همان است که فرض میشد ولی در تعریف لذت و درد است که دشواری رخ مینماید. لذت یکی درد دیگری است. لذت یکی دردی است که آن دیگری برایش به لذت تعریف کرده است.
در اینجاست که اهمیت نظام ارزشی و ایده برانگیزاننده آشکار میشود. تعریف درد و لذت بستگی به نظام ارزشی و ایده برانگیزنده دارد. مغزشوئی، کاشتنن آموزهها در ذهنهای سادهindoctrination چیزی جز دستکاری در نظام ارزشی نیست. با این تکنیکهاست که تودههای بزرگ انسانی چنان میکنند که سعدی گفت: ”دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد / با نفس خود کند به مراد هوای خویش.” در آنچه کمونیستها و نازیها و اسلامیها توانستند و میتوانند با مردمان بیشمار بکنند چه توضیح دیگری هست؟ مردمی که، در میلیونهایشان، لذت خود را در نابودی دیگران، در نابودی خودشان، میبینند و به واپسمادگی خود سربلندند درد و لذت را در نظام ارزشی ویژه خویش تعبیر کردهاند.
لذتجوئی و درد گریزی در فرهنگهای گوناگون هم ارز نیستند. در دینهای ابراهیمی و بودائی، اصل برگریزاز درد است. بودا از لذت میگریخت تا به رنج نیاز نیفتد. در آن دینهای دیگر، بیم از عذاب جاویدان در دوزخ، همه برنامه زندگی در جهانگذران را تعیین میکرد. فرایافت concept رستگاری در آن دینها و نیروانا در آئین بودا برگرد همین گریز از درد دور میزند. “روحانیان” و راست آئینان آنان، در هر دینی، دست به قدرت یافتهاند زندگی را بر مردم تحملناپذیر گردانیدهاند ــ مردمی که اگر به خودشان گذاشته شوند میخواهند از شادیهای زندگی برخوردار شوند. دو ایرانی، زرتشت در سده ششم پیش از میلاد (؟) و بهاءالله در سده نوزدهم، دینهایی بنیاد نهادند که درد برترین ارزش آنها نیست. ولی تاریخ بشر را دینهای دیگر رقمزدهاند.
* * *
رستگاری تا سده هژدهم و عصر روشنرائی، فرایافت مسلط بر تمدنهایی بود که جهان به آنها شناخته میشد. زندگی ”پست کوتاه ددمنشانه”ای که “توماس هابس” میگفت ارزش آن را نمینداشت که آن جهان را فدای این جهان کنند. البته همواره مردمان هوشمندی بودند که خیام آسا هشدار میدادند که این جهان را میباید غنیمت شمرد؛ و مردمان زیرکی، بسیار بیشتر، بودند که دیگران را به رستگاری آن جهان میخواندند و خود کار این جهان را به هزینه آنان راست میکردند؛ اما آرمان انسانی در جهانبینی مرگاندیشی جستجو میشد که نمونههای تکاندهندهای از آن را عطار در تذکره الاولیا آورده است ــ کسانی که در جمع میگفتند من مردم و دست در بالین میکردند و سر بر آن مینهادند و در جای میمردند. شگفتی اصلی در این داستانها آن است که پارهای از آنها احتمالاً راست بودهاند.
در همان سده هژدهم یک انگلیسی دیگر، جرمی بنتام، در طغیان خود بر زندگی پست کوتاه ددمنشانهای که هابس میگفت، غایت جامعه و حکومت را بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان دانست. سده هژدهم یا عصر روشنرائی، دورانی بود که فرایافت خوشبختی بر اذهان تسلط یافت؛ و سدهای بود که آنچه را ما امروز افکار عمومی مینامیم آغاز کرد. روزنامه و کافه و “سالون” در شهرهای اروپای باختری یک “فضای عمومی” بوجود آوردند که در بحثهای آزاد آن، رستگاری از بند تفکر مذهبی رهائی یافت. از آن زمان بود که مردمان هوشمند، در کنار مردمان زیرک جائی برای خود در اذهان عمومی دستوپا کردند. فرایافت خوشبختی جای رستگاری را در تمدن باختری گرفت.
زمینه این جابجائی از سه چهار سده پیش از آن و نخستین گامها بسوی جامعه مدرن به برکت فاصلهای که بازگشت رنسانسی به یونان با مذهب انداخته بود فراهم میشد؛ و یونان رخشانترین و کامیابترین تمدن ”غیرمذهبی” جهان کهن است. یونانیان خدایان بیشمار خود را داشتند و آئینها و کاهنان خود را، ولی فلسفه در زندگیشان نخستین جا را داشت و چه فلسفهای! در یونان از اصلاح دینی خبری نبود که برای یک تمدن پیشرفته بیمعنی است. هر چه بود گشودن درهای تازه بر اندیشه بشری بود و رسیدن به حقیقت و زیبائی و انسان عادل. خدایان یونانی کاری به زندگی مردم نداشتند. مداخلات آنان در سرنوشت بشری با عصر میتولوژی به پایان رسیده بود. هوش و خرد انسانی، دست ناپیدا و ثابت نشدنی الهی را از جهان کوتاه کرده بود.
نشستن خوشبختی بجای رستگاری، مقدم داشتن این جهان بر آن جهان، یک دگرگونی در نظام ارزشی، و ایده برانگیزندهای بود که غرب لازم داشت تا جهان و طبیعت را از نو بسازد. از نو ساختن طبیعت در اینجا استعارهای است. هر موجود زندهای دستی در ساختن طبیعت به معنی شناختن و متناسب کردنش با نیازهای خود دارد. ولی آنچه انسان از سه سده پیش با طبیعت کرده است، و در جاهای بسیار با پیامدهای مصیبتبار، چنان ابعادی دارد که میتوان استعاره از نو ساختن را بکار برد. (به عنوان یک نمونه، تحول طبیعی انسان و جانوران اهلیشده متوقف گردیده است) پس از اعلامیه استقلال امریکا که پویش خوشبختی را در کنار زندگی و آزادی، حق جدانشدنی انسان شناخت؛ و قانون اساسی دوازده سال بعد فرانسه (١٧٩۸) که خوشبختی عمومی را غایت جامعه اعلام کرد، خوشبختی دیگر حق انحصاری اشراف و “روحانیان” نمیبود.
(قابلتوجه است که تفاوت میان دمکراسی امریکائی با نظام اقتصاد بازار، و “تعدیل و توازن” آن که میکوشد قدرت دولت را محدود کند، با دمکراسی تمرکزگراتر و اقتدارگراتر اروپائی که در فرانسه بیش از هر جا میتوان یافت، از همان دو سند برمیآید. اعلامیه، الهام خود را از لاک میگیرد و پویش خوشبختی را حق جدانشدنی فرد انسانی میداند؛ قانون اساسی، با الهام از هابس و بنتام که دنبال راهحل ”فرماندهی و تکنوکراتیک” مسئله میبودند، و البته روسو که فرد را در کلیت جامعه حل میکرد، خوشبختی عمومی را غایت و در واقع وظیفه جامعه میشمارد. اینکه کدام دیدگاه آینده بزرگتری داشته است نیاز به جستجو ندارد.)
* * *
در فرایافت خوشبختی، مسئولیت نهفته است و مسئولیت با خودش بلندپروازی میآورد. ولی سقف پروازها متفاوت است. بیشتر جامعهها، مانند بیشتر مردمان، زندگی را همانگونه که هست و پیشآمده است و میآید میزیند و نیازی به یک ایده برانگیزنده حس نمیکنند. نظام ارزشی یک جامعه واپسمانده، یک کشور نوعی جهانسومی، برضد بلندپروازی عمل میکند. مردم در همه جا زندگی آسوده و رفاه میخواهند؛ ولی در جاهائی، بیش از آن را آرزو دارند ــ افتخار، قدرت و نفوذ، سرمشق قرارگرفتن.
ما در این چرخشگاه تاریخی که در کار زدودن جمهوریاسلامی و جهانبینی آخوندی از پیکر ملی هستیم، پس از این نمایش دل به همزن نادانی و تبهکاری، آیندهای داریم و میباید به آن بیندیشیم. در موقعیت ما ویژگیهایی هست که نمیگذارد بهر چه پیش آید خوش باشیم. برای مردمی با پیشینه تاریخی و فرهنگی ما خوشبختی و مسئولیت و بلندپروازی، واژههائی سههزارسالهاند. هنگامی که سه هزاره پیش در جامعه ایرانی خود پا به تاریخ گذاشتیم، بیشتر رویکردهای (اتی تود) انسان مدرن را، جز در کنجکاوی انتلکتوئل و شوق راه جستن به حقیقت، میداشتیم. اگر الزامات اداره چنان امپراتوری در آن زمان مجالی به دمکراسی دولت-شهریونانی در نظام سیاسی ما نمیداد، در آزادمنشی و رواداری و پرهیز از برده ساختن انسانها و جلوگیری از قربانی انسان و احترام به حقوق زنان از یونانیان نیز فرسنگها پیش میبودیم و از جمله مانند آنها بیگانگان را بربر نمیشمردیم. ما تنها دینی را در جهان که انسان را نه تنها مسئول خود بلکه مسئول پیروزی خداوند و نیروهای الهی میداند بوجود آورده بودیم.
خوشبختی که یک ایده محوری تمدن باختری است در زرتشت نخستین پیامآور خود را یافت. او سرود خوان نیکوئیها و زیباییهای زندگی این جهانی بود و مردمان را نه به گردآوری توشه آخرت، که به ساختن بهشت زمینی، میخواند. داریوش هخامنشی در شکرگذاری خداوندی که او را شاه آنهمه سرزمینهای دور و نزدیک کرده بود از این بیشتر نیافت: “خدای بزرگ است اهورامزدا که این آسمان و زمین را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید…” یک شاهکار ادبی، شاید کوتاهترین شاهکار ادبی جهان.
ما که زمانی همه اینها را داشتهایم – در همین سالهای پیش از انقلاب نیز ایران سرمشق کشورهائی میبود، مانند مالزی، که راه تند توسعه اقتصادی و اجتماعی را برگزیده بودند ــ در آینده خود چه میخواهیم ببینیم؟ هشتاد سالی پیش زنده کردن افتخارات باستان آرزوی ایرانیان شده بود؛ سوم شهریور آن خواب را به بیداری سختی انداخت. سی سال پیش میخواستیم پنجمین قدرت غیر اتمی جهان بشویم؛ بیست و دوم بهمن آن قدرت را “مثل برف آب” کرد. بیست سال پیش بلندپروازی گروههای فرمانروای ایران در صادر کردن انقلاباسلامی و رسیدن به قدس از راه کربلا بود که با سرکشیدن جام زهر در شنزارها و تالابهای مرزی عراق فرورفت.
در پیرامون فرهنگی و جغرافیائی غمانگیز ما تقریباً هرچه هست گریختنی است. بدا به حال ما اگر باز بخواهیم خود را از آنان بشمریم. تنها ترکیه است که یکبار دیگر در صد و پنجاهساله گذشته سخن بدرد خوری برای ما دارد. بخش مهمی از جامعه ترکیه میکوشد به اروپا بپیوندد و این از نظر روانشناسی کمک بزرگی برای ماست. جهان اسلامی– خاورمیانهای هنوز در مرحله پیش از کشف خوشبختی به عنوان غایت زندگی است. چیرگی مذهب بر تفکر، و افتادن بختک گذشته بر اکنون و آینده، تودههای عرب را در خفقان هزارسالهای نگه میدارد که بر خلاف ترکیه و بویژه ایران پایانی برای آن نمیتوان دید (ایران با همه حکومت ارتجاعی مذهبی، تنها جامعه عرفیگرای جهان اسلام است، و همین بس که خود را از جهان اسلام بیرون بکشیم و دیگر خود را با اسلام تعریف نکنیم. معنی عرفیگرائی جز این نیست).
بینوائی این فرهنگ اسلامی-عربی را از بسا شاخصها میتوان دریافت؛ اما یکی از آنها، آشکارترینش، بس است: اندک بودن سرمشقهای بزرگ انسانی، مایههای الهام، نامهائی که بویه پیشتر و بالاتر رفتن را در مردمان بویژه در جوانان برانگیزند. مردان و زنان بزرگ در کشورهائی که امروز جهان اسلام شناخته میشوند بسیار بودهاند؛ اما بیشتر آنان در واقع به این جهان عربی-اسلامی وصله شدهاند و به همین دلیل از میانشان کسانی که بتوانند از صافی راست آئینی مذهبی بگذرند و مهر قبول مراجع سیاسی و مذهبی را بخورند چندان نیستند. عرصه چنان تنگ است که در یمن به دختران دبستانی میآموزند که ملکه سبا را که نامش در قرآن آمده است به عنوان سرمشق خود بشناسند و در ایران برای نامگذاری اسلامی لشگرها و قرارگاههای سپاه پاسداران درماندهاند. صدها میلیون انسان با یکی دو کتاب و چند نام و یک خاطره تاریخی دستکاری شده دوردست، رویاروی چالشهای جهانی رفتهاند که در هرسالش بیش از صد سال آنها میآفریند.
* * *
ما یک نسل پیش خواستیم آینده خود را به این خاطره تاریخی ببندیم و فرهنگ خود را با آن مرده ریگ زنده کنیم، و مرگ آوردیم و نه از آن کمتر، ابتذال و بینوائی مادی و معنوی شرمآور. ایده برانگیزنده ما در شهادت بیان شد که جوازهر تبهکاری و حماقتی است؛ و نظام ارزشی ما در وانهادن مسئولیت فردی و سیردن سررشته کارها به نیروهای غیبی خلاصه شد که با انداختن سفره و سینهزنی و دست یازیدن به ضریح و خوردن آجیل، مشکلگشائی میکنند ــ که اگر هم حاجت نیازمندان برنیاید، بههرحال منظور فرمانروایان دستاربسر برمیآید. استقلالی که به نامش آنهمه زیان مالی و سیاسی به کشور زدند، در فضای دگرگونشده جهان پس از جنگ سرد که استقلال، کالائی ریخته بر سر بازار شده بود، ایران را به جائی رساند که مردم نرخ سبزی و میوه را با دلار میسنجیدند. کشندگان سادات، افتخارات ملی ما بشمار رفتند و نام کشتگان ناشناس و بیهوده یک جنگ تهاجمی شکستخورده زینت بخش کوچه و خیابانهای امت شهیدپرور شد. (از امت شهیدپرور جز شهید شدن چه هنری ساخته است؟)
اینهمه حتا در گرماگرم انقلاب و جنگ بر ایرانی گران میافتاد. ما نه این افتخارات را لازم داریم نه دریوزگی از سوریه و سازمانها تروریستی عرب را ــ دریوزگی که به بهای پرداختهای گزاف به آنها میشود ــ نشانه قدرت ملی خود میدانیم، نه زور شنیدن از قدرتمندان را استقلال میشناسیم. اسلام و حکومت اسلامی و آخوند و جهانبینی آخوندی آنچه داشته است با قدرت تمام به مردم ما عرضه کرده است و دیگر پاسخی برای این پرسش که ما در این دنیا به چهکاریم ندارد.
* * *
از ایرانی نمیتوان انتظار داشت که بیآرمان، بیبلندپروازی، باشد. ما به عنوان یک ملت نمیتوانیم سرمان را پائین بیندازیم و زندگی خود را بکنیم. تاریخ، و بهمان اندازه، جغرافیای ایران دست از ما برنمیدارد. در سراسر سده نوزدهم و بخش بزرگتر سده بیستم، جغرافیا بود که سرنوشت ما را تعیین میکرد. از هنگامی که توانستیم به برکت سیاست خارجی استثنائی محمدرضا شاه از دهه چهل سده گذشته مسئله حیاتی سیاست خارجی و امنیتی ایران را حل کنیم و خطر همیشگی از شمال عملاً برطرف شد، وزن خفهکننده تاریخ، تاریخ بد انتخابشده، بر سیاست و فرهنگ ما افتاد. ما بخش به بُنبست رسیدهمان را آرمان خود ساختیم. در حالی که پس از صد سال آزمونوخطا و بیراهه و نیمه راهه رفتن داشتیم سرانجام به شاهراه تمدن باختری نزدیک میشدیم، تصمیم گرفتیم باز پارهای از جهان اسلامی بشویم.
اکنون به حالی افتادهایم که برای پدران صدسال پیش ما چندان نا آشنا نمیبود؛ اما نقش تاریخ و جغرافیای ما بسیار تفاوت کرده است. تاریخ دیگر برای ایرانی، تنها هزار و چهارصد سالی نیست که گذشته از بخش کوچکتر خود به کار آینده ما نمیآید. با افزایش آگاهی و زیر تکان بیدارکننده انقلاب و حکومت اسلامی آخوندی، مردم آموختهاند که دیگر در پی زیستن تاریخ نباشند و بهتر میدانند که چه درسهائی از آن بگیرند (اسلامی و آخوندی هر دو یکی است؛ جلوه راستین اسلام در قدرت، آخوندی است؛ آخوند است که در حفظ ظواهر شریعت بیشترین سود پاگیر را دارد و ظاهر شریعت است که در حکومتاسلامی است همهچیز است).
جغرافیای ما که برای نسلهای پیاپی، لعنتی شمرده میشد امروز بزرگترین فرصتی است که داریم. (وضع ما بیشباهت به لهستانیهای آن زمان نبود. ظریفان میگفتند بر تابلو بزرگ آویخته بر دروازه ورشو نوشته است “آماده معاوضه حاکمیت استفادهنشده با محل بهتر”). در سرتاسر منطقه پهناوری که یک سرش اورال است و سر دیگرش خلیج فارس، جای یک اقتصاد پویا و یک فرهنگ زاینده خالی است. آسیای مرکزی و ایران یکبار دیگر میتوانند در یک فضای اقتصادی و فرهنگی به هم بپیوندند. ایران بار دیگر میتواند یک شاهراه بینالمللی بشود و چیزهائی هم برای گذار از آن در میان باشد. تودههای بزرگی که در آسیای مرکزی و قفقاز و افغانستان دارند به یک معنی پا به جهان میگذارند، ایران پس از جمهوریاسلامی را که همچون فنری رهاشده، سرشار از انرژی خواهد بود برای رسیدن به بقیه دنیا، به زندگی بهتر، لازم خواهند داشت.
ایران میان دو دریا با سیزده همسایه، از جمله در آن سوی خلیج فارس، بهترین ژئوپولیتیک یا سیاست جغرافیائی را از شبه قاره تا مدیترانه در این منطقه دارد. همه راهها میتواند، و در شرایط عادی میباید، از آن بگذرد. زایندگی فرهنگ و توانائی بالقوه اقتصاد ایران رقیبی در این گوشه دنیا برای خود نمیشناسد. ایران ناگزیر است آینده بزرگی داشته باشد. چشمهای است که هزارها سال همچنان جوشیده است؛ مانند چین و هند است که هر چه بشود، نیروی درونی شگرف آن هست؛ صد سال و پانصد سال رکود تأثیری در آن ندارد و در نخستین فرصت از هر سو سرازیر میشود. ایران بسیار کوچکتر از چین و هند است و بزرگی آن تنها در همکاری نزدیک با دیگران خواهد بود. گردش روزگار بار دیگر ایران را در مرکز منطقه طبیعی ما قرار داده است. آسیای مرکزی و قفقاز باز با ما میتوانند مستقیماً و از نزدیک دادوستد داشته باشند. ما بسیاری از آنچه را لازم داریم از یکدیگر میتوانیم بگیریم و از مجموع ما بازاری پدید خواهد آمد که در شمار مردمان و قدرت خرید و ظرفیت توسعه چیزی کم نخواهد داشت.
در خاور ما چین و هند، با همه دسترسی جهانی خود، به این مجموعه اقتصادی که بهزور جغرافیا دارد برگرد هم میآید نیازمندند ــ چه از نظر ارتباطی و چه اقتصادی، از بازار دادوستد تا منبع انرژی. “راه ابریشم” افسانهای بار دیگر واقعیتی در دسترس است و ایران در قلب آن قرار دارد. امکانات رشد برای همه ما نامحدود، و به قول انگلیسیها حدش به آسمان است. آنچه ما به عنوان یک ملت کالاساز و بازرگان، نوجو و تشنه آموزش، و نشسته بر منابع اندازه نگرفتنی، در چنین فضای مناسبی لازم داریم، همت شایسته اینهمه موهبتهاست: بلندپروازی همراه با اراده رسیدن و انجام دادن.
ایرانی، مانند هر ملتی که مغلوب تاریخ و جغرافیای خود نشده است، به این معنی که موقعیتهای ناسازگار را دوام آورده است و از آفرینندگی باز نایستاده است، شایستگی بهترین سطح تمدنی را دارد که بشریت به آن رسیده است. ما بیش از هر ملتی در تاریخ جهان نماینده پیروزی بر جغرافیا بشمار میرویم. از چهارراه دوهزارساله هجومها تا سده پانزدهم، به کشور پوشالی میان دو امپراتوری اروپائی در سده نوزدهم، و غنیمت جنگ سرد در سده بیستم، جغرافیای ما در بیشتر تاریخ ما در قصد جان این ملت بوده است. تاریخ ما نقشی مهربانتر از این نداشته است و از هزار و چهارصد سال پیشن برضد عنصر ایرانی و غیرمذهبی ما عمل کرده است، تا جائی که امروز در سده بیستم گرفتار چنین حکومت باورنکردنی هستیم.
ناگفته پیداست که آرزوهای ملی ما در گذشته تناسبی نه با ظرفیت و توانائی بالقوه ما داشته است و نه حتا نیازهای فوری ما را برآورده است. از این میان ”بلندپروازی” بازسازی جامعه بر الگوهای اسلامی و بسیج مسلمانان در زیر درفش “انقلاب باشکوه” یک نکبت تمامعیار بوده است و هر بازاندیشی آینده ما میباید از همینجا آغاز شود. ما به پائینترین سطحی که میشد فرو غلتیدهایم و برای بالا کشیدن خود میباید از آنچه ما را به این روز انداخت فاصله بگیریم. یک نگاه به سخنان سیاستگران و روشنفکرانی که هنوز دلمشغولیشان پیش انداختن گرایش ملی مذهبی است و تاختوتازشان در میدان سیاست و اندیشه، به اصلاح دینی ختم میشود نشان میدهد که چه اندازه کارداریم.
رستگاری ما در بزرگی و تمایز ما خواهد بود، در والائی excellence جامعه و سیاست و فرهنگ، و زایندگی اقتصادی که کمک کند و همه مردمان این منطقه را بالا بکشد. پس از یک دوره طولانی که سطح پائین اندیشه و اخلاق در راهنمایان فکری و سیاسی، جامعه ما را از شناخت والائی، از میل رسیدن به بالاترین و بهترین ناتوان کرد و همت ملی ما را به پستی کشانید، شناخت والائی و رسیدن به آن، ایده برانگیزندهای است که ما را از گذشته و پیرامون نزدیک خودمان بدر خواهد آورد . ما ملت قابلملاحظهای هستیم. از سه هزار سالی پیش بر جهان دور و نزدیک تأثیر گذاشتهایم. در طول همین نسل بسیاری، از ما ادب آموختند و بیش از اینها خواهند آموخت؛ و بسیاری به دنبال ما خود را به چاه انداختند.
در ما آن اندازه مایه هست که هنوز بتوانیم به بسیاری دستاوردها شناخته شویم و بسیاری سهمها در پیشرفت بشریت بگذاریم. باید با همه نیرو به بالاترینها برسیم و در جاهائی از بالاترینها نیز درگذریم. اینها رویاپروری و لاف بیهوده نیست. چند ملت در زیر چنین حکومتی میتوانند اینهمه جوشش انرژی و سرزندگی از خود نشان دهند؟
اردیبهشت ۲۴, ۱۳۸۱