صحنه: سالن ناهارخوری دانشگاه پهلوی شیراز. یک تکنسین جوان با بلو جین و تیشرت روی یک نردبان میکوشد تا دستگاه تهویه را تعمیر کند. همینکه متوجه ورود گروهی از خبرنگاران و عکاسان میشود، از نردبان پایین میآید، دستش را بهسوی تازهواردان دراز میکند و خود را معرفی میکند: رضا قطبی.
این نخستین بار بود که رضا قطبی، در آن زمان مبتکر و مدیر اولین جشن هنر شیراز و تخت جمشید، را ملاقات میکردم. توضیح میدهد: مهمانان جشن کمکم میآیند و همهچیز باید آماده باشد. متواضع، خوشرو و بیدنگوفنگ. این صفات که در آن زمان به ذهنم آمد، در ۱۰ سال دوستی پس از آن روز بارها توجیه شد.
در طی آن ۱۰ سال بهعنوان روزنامهنگار و با سفر به سراسر کشور متوجه شدم که یک ایران نو در حال شکل گرفتن است. ایرانی پر از رضا قطبیها، جوانانی که دانشجویان دانسته یا ندانسته عشق به ایران را کیش قرار داده بودند و بر اساس آن میکوشیدند تا بهترینهای جهان امروز را برای میهن خود فراهم آورند.
رضا قطبی که دوشنبه گذشته پس از یک بیماری طولانی در سن ۸۶ سالگی درگذشت، پس از عرضه جشن هنر شیراز و تخت جمشید، مسئولیت پایهگذاری نخستین تلویزیون ملی ایران را نیز بر عهده گرفت و چندی بعد، پس از ادغام آن با رادیو دولتی، مهمترین مقام رسانهای در کشور را به دست آورد. با این حال او در سراسر دوران مدیریت خود بر رسانههایی که بیش از ۲۰ میلیون مخاطب داشتند، هرگز سیمای متواضع تکنسین بلوجین پوش را رها نکرد.
قطبی در بسیاری از اولینهای ایران آن روزها نقش مهمی داشت. اولین جشنواره هنر بینالمللی در ایران، اولین شبکه تلویزیون دولتی که بهسرعت تبدیل شد به اولین شبکه تلویزیونی بین اروپا و ژاپن که سراسر خاک یک کشور را پوشش میداد، اولین تلویزیون رنگی خارج از آمریکا، اروپا و ژاپن، اولین تلویزیون سکام در خاورمیانه، اولین مرکز آموزش فنون رادیو و تلویزیون…
البته مانند همیشه، قطبی تنها نبود. او در زمانی مسئولیت خود را پذیرفت که ایران در مسیر دگرگونی و توسعه تاریخی خود منابع انسانی لازم را عرضه میکرد. از آنجا که هم جشن هنر و هم تلویزیون نهادهای نوبنیاد بودند، قطبی با مشکلات دیگر نهادهای دولتی مانند وزارتخانهها روبرو نبود. وزارتخانهها در چارچوب فرهنگی که بعد از انقلاب مشروطه شکلگرفته بود، با تشریفات، تکلفات و روشهای اداری سنگین روبرو بودند. بسیاری از آنان خانوادههای استخواندار مقامات مهم را در اختیار داشتند و گاه در نقش گروههای رقیب ظاهر میشدند. قطبی و همکاران نزدیک او، از سوی دیگر، جوانگرا بودند. آنان به سابقه خانوادگی کسی کار نداشتندــ آنچه اهمیت داشت، دانش، استعداد و شور آفرینش بود.
بدینسان بود که قطبی توانست کادری حیرتانگیز از اصحاب رسانهای، هنری و ادبی را در امپراتوری کوچک خود جمع کند و در زمینه اخبار با مطبوعات و در زمینه هنر با وزارت فرهنگ و هنر به رقابت بپردازدــ رقابتی سازنده که همه رقیبان را فعالتر، خلاقتر و پرشورتر میساخت.
همانطور که انتظار میرفت، تلویزیون نوبنیاد بهزودی در زمینه سریالسازی، تئاترهای تلویزیونی و کنسرتهای پخش مستقیم در سطح برجستهترین تلویزیونهای غربــ مثلاً در فرانسه و بریتانیاــ قرار گرفت. سریالهایی مانند «دایی جان ناپلئون»، «دلیران تنگستان» و «سلطان صاحبقران» خیابانها را خالی میکرد. برنامههای کمدی و «شوها» نیز میلیونها تماشاگر را جلب میکردند؛ اما تلویزیون ملی، بهویژه در شبکه دوم، برای بحثهای فلسفی و سیاسی نیز جا باز میکرد.
در همان حال تلویزیون ملی با خرید بهتر سریالها از تلویزیونهای بزرگ جهانی، تماشاگر ایرانی را با تازهترینها در سطح بینالمللی آشنا میکرد.
نکته جالب دیگر در مدیریت رضا قطبی توجه او به تنوع فرهنگ و هنر ملت ایران بود. برای بهرهگیری از این تنوع، رادیوتلویزیون ملی به تأسیس استودیوهای محلی در ۱۱ استان پرداخت و تماشاگران را در سطح کشور با بخشهای ناشناختهای از فرهنگ و هنر خود آشنا کرد.
قطبی بسیاری از صفات لازم برای یک مدیر و توانمند و نوآور و دارا بود. نخست او با تحصیلات در رشته مهندسی در پلیتکنیک، برجستهترین دانشگاه فرانسه، با طرز فکر علمی آشنا شده بود. او همچنین با بهرهگیری از استعداد خود در ریاضیات و مدتی تدریس ریاضیات در دانشگاه صنعتی آریامهر با دنیای حسابوکتاب بیگانه نبود. یک امتیاز دیگر: جوانی. عهدهدار شدن یک مأموریت بزرگ پیش از رسیدن به ۳۰ سالگی. از این گذشته، رضا قطبی پسردایی شهبانو فرح پهلوی و برادرخوانده او بودــ موقعیتی که حاسدان یا رقیبان احتمالی را تا حدی دور نگاه میداشت؛ به عبارت دیگر قطبی هم شایستگی فردی داشت و هم از داشتن یک «پارتی» کلفت بهره میبرد.
رضا قطبی در سال ۱۹۳۹ میلادی در خانواده ردپا دار در لاهیجان، گیلان، به دنیا آمد. نیای او، قطبالدین محمد لاهیجی، از ریاضیدانان برجسته زمان خود بود. از سوی دیگر خانواده، تبار قطبی به نجفقلیخان صمصامالسلطنه، یکی از سران بختیاریها، میرسید. پدرش محمدعلی قطبی تا سالها دور زندگیاش سرشار از نیروی فعالیت بود و مادرش لوئیز قطبی یکی از اعضای برجسته انجمنهای زنان بود که برای گسترش حقوق زن فعالیت میکردند.
قطبی پس از دورانی کوتاه در مدارس ایتالیایی و فرانسوی تهران، به دبیرستان البرز راه یافتــ دبیرستانی که به همت مدیر فراموشنشدنیاش، دکتر مجتهدی (همشهری گیلک قطبیها)، عشق به میهن را به شاگردان خود تزریق میکرد. بدینسان شگفتیآور نبود که رضا در دوران نوجوانی شیفته مضامین ایرانگرایی سیاسی شد. این شیفتگی در دوران تحصیل در فرانسه نیز همراه او بودــ در زمانی که بسیاری از دانشجویان ایرانی فعال از نظر سیاسی شیفته چپگرایان فرانسه شده بودند.
با آنکه من هرگز به امپراتوری قطبی نپیوستم، دوستی که با جشن هنر شیراز آغازشده بود، تا پایان دوران طلایی محمدرضا شاه پهلوی ادامه یافت. غالباً هرگاه که هر دو وقت داشتیم، شبهای چهارشنبه در باشگاه طوس (باشگاه تلویزیون) شام میخوردیم و از هر دری سخن میگفتیمــ گاه رمانهای فرانسوی تازهای را که دوستان از پاریس میفرستادند، مبادله میکردیم. به پیشنهاد من بود که قطبی تصمیم گرفت مراکز رادیوتلویزیون ملی را در پایتختهای مهم جهان بگشاید: محمد پورداد، دوست عزیزم در لندن، محمدرضا حائری یک دوست دیگر در هنگکنگ، مرتضی قلی رئیسی، باز هم یک دوست در بن، علیرضا طاهری، برادرم در نایروبی، کامران مشایخی در واشینگتن، فریدون پزشکان در مسکو و اسماعیل پوروالی، یک دوست دیگر در پاریس.
یک تصمیم دیگر او که قرار بود در طی دو سال به اجرا درآید، به راه انداختن یک شبکه انگلیسیزبان در سطح جهانی بود که با حادثه ۱۳۵۷ متوقف شد.
برای نوشتن یادنامه، به فکر تیم بزرگی افتادم که قطبی ایجاد کردــ تیمی که بسیاری از اعضای آن در طی مدتی کوتاه، در نقش ستارگان هنری و رسانهای به شهرتی بیسابقه رسیدند و در دل میلیونها ایرانی جا گرفتند؛ اما رادیوتلویزیونی که قطبی اداره میکرد، بیش از ۵۰۰۰ کارمند داشت. پس از کدامیک از آنها میتوان نام برد؟ میدانم که هرچند نام هم که ذکر کنم، بازهم بسیاری از نامها بیرون خواهند ماند و در نتیجه آماج انتقادها قرار خواهم گرفت.
با این حال این فهرست غیرالفبایی است که در نوشتن این مطلب به ذهنم آمد: کامبیز محمودی، سیروس هدایت، محمود جعفریان، پرویز نیکخواه، آذر پژوهش، تورج فرازمند، نادر صدیقی، ایرج گرگین، فریدون فرحاندوز، مرتضی لطفی، مانوک خدابخشیان، حبیب روشنزاده، ژاله کاظمی، پرویز قریبافشار، پرویز صیاد، علیرضا میبدی، همایون مجد، حمید اوجی، روحالله مبشر، جواد علامیر دولو، حسن شهباز، فریدون رهنما.
قطبی رادیوتلویزیون ملی ایران را با بودجهای برابر یکدهم رادیوتلویزیون ملی فرانسه ORTF میگرداند، با این حال دستمزدهای کارمندان او نزدیک به ۲۰ درصد بالاتر از متوسط دستمزد دیگر کارمندان دولت شاهنشاهی بود.
یکی از امتیازات قطبی آمادگی او برای دفاع از کارمندانش در برابر هر نوع فشار، تهدید یا تطمیع بود که ممکن بود از سوی دستگاههای دیگر دولتی یا بخش خصوصی اعمال بشود. این امتیاز بهویژه در شهرستانها اهمیت داشت، زیرا نماینده رادیوتلویزیون را در سطح دیگر مدیرکلهای استانی قرار میداد.
در جریان شورشهای ۱۳۵۷، دیدارهای من با قطبی با نظم بیشتری برگزار میشد. بهزودی آشکار شد که تحلیل ما از آن شورشها متفاوت است. قطبی عقیده داشت که شورشها ناشی از خواست یک طبقه متوسط نوبنیاد است که با اطمینان از موقعیت اقتصادی و اجتماعی خود، خواستار مشارکت بیشتر در زندگی سیاسی است. بر اساس این تحلیل، قطبی فکر میکرد که گروه کوچک روشنفکران چپگرای تهران بهترین کانالها برای تماس میان دولت و طبقه متوسط نوپا هستند. خود او با استخدام یک دوجین روشنفکر چپگرا، از جمله هوشنگ ابتهاج و احمد شاملو، فکر میکرد که حسن نیت رژیم را نشان میدهد.
نظر من متفاوت بود. من فکر میکردم که ایران در آن زمان با دو چالش روبرو بود. چالش نخست همان بود که قطبی میگفت: خواستههای طبقه متوسط؛ اما در این زمینه، به گمان من گروه کوچک چپگرایان نماینده بخش فعال طبقه متوسط نبودند. در ایران زمان شاه، هرکسی را که انتقادی به رژیم داشت «تودهای» خطاب میکردند، در نتیجه وزن چپ در ایران چندین برابر واقعیت تصور میشد.
چالش دوم و بسیار مهمتر از نظر من، چالش اسلامگرایانی بود که با بهرهگیری از پیشرفت و توسعه اقتصادی، اکنون خواستار قدرت سیاسی بودند. آنان نمیخواستند که آزادی بیشتری عرضه شود و برعکس، خواست آنان کاستن آزادیهای اجتماعی و فرهنگی بود که «انقلاب سفید» تأمین کرده بود. آنان خواستار «مدرنیته» نبودند و برعکس میخواستند جلو حرکت به مدرنیته را بگیرند.
پیشنهاد من، که در یک کنفرانس مطبوعاتی شاه، علناً توضیح داده شد، این بود: رهبران فکری طبقه متوسط را بیابیم، با آنان گفتوگو کنیم و سرانجام به تفاهم و وفاق برسیم. در همان حال، گروههای اسلامگرا یا ارتجاع سیاه را جمعوجور و در صورت لزوم، سرکوب کنیم.
البته شاید تحلیل هر دو مان نادرست بود. بهویژه هنگامیکه چپگرایان و رهبران ادعایی طبقه متوسط بهسرعت زیر عبای آیتالله خمینی قرار گرفتند. شاید سرنوشت، اگر سرنوشتی باشد، میخواست ایران را از فره ایزدی محروم کند و فوگور (Fogor) اهریمن را مسلط سازد.
بعد از روی کار آمدن ارتجاع سیاه، قطبی با زحمات فراوان از ایران خارج شد و به پاریس رسید. در پاریس، ملاقاتهایمان را از سر گرفتیم. در دو دیدار که با حضور دکتر اکبر اعتماد، مدیر برنامه هستهای ایران، صورت گرفت، اعتماد پیشنهاد کرد که یک برنامه رادیویی در قاهره راه بیندازیم و یک روزنامه در پاریس منتشر کنیم با سرمایهگذاری والاحضرت اشرف پهلوی.
قطبی چندان مشتاق نبود که پس از اداره یک امپراتوری رسانهای در نقش گرداننده رادیو تبعیدی در یک کشور بیگانه ظاهر شود. (البته این رادیو بعداً با کمک کامبیز محمودی، تورج فرازمند و ایرج گرگین از کارمندان رادیوتلویزیون ملی به راه افتاد) من نیز شوقی به شرکت در آن برنامه نداشتم، زیرا فکر میکردم که در ایران پس از ۵۷ پرانتزی باز شده است که بستنش سالها طول میکشد و در آن دوران، هر حرفی که ما بزنیم، شنونده چندانی نخواهد داشت. (البته روزنامه ایران آزاد بعداً به همت بهروز صوراسرافیل به راه افتاد)
قطبی که به پاریس رسیده بود، قطبی دیگری بود: دلشکسته و سرخورده. به بازرگانی میماند که همه کشتیهایش غرقشده است. به عاشقی میماند که معشوق به او خیانت کرده است. یک پژمردگی با افسردگی حاد که سالها پس از ترک پاریس و استقرار در واشینگتن او را ترک نکرد. در واشینگتن، کار در یک شرکت الکترونیکی برای مدتی کوتاه، روحیه او را بهبود بخشید، اما دوری از ایران و این احساس که آنچه را در توان داشتیم، برای میهن کردیم اما با ناسپاسی روبرو شدیم، بختکی بود که بهآسانی دور نمیشد.
در یک مرحله خاص، حتی دیدن دوستان و آشنایان دیرین برای او سخت شده بود. یکشب که قرار بود به اتفاق حمید اوجی در منزل قطبی در واشینگتن شام بخوریم، مدیر پیشین رادیوتلویزیون در ۱۱ شب آمد؛ یعنی وقتیکه شام در معیت همسر مهربان و مردمدار او، تمامشده بود. معلوم بود که از دیدن ما که گذشته را به یادش میآوریم، رنج میبرد.
در سه یا چهار سال گذشته اما با خیزش آزادیخواهانه مردم ایران روحیه قطبی نیز بهتر شد. امید نجات میهن، معشوق همیشگی، از ارتجاع سیاه و بازگشت ایران به مسیر توسعه و ترقی لبخند را به لبان او بازگرداند؛ اما آیا قهر ۴۰ ساله او پایان یافت؟ نمیدانم.
شایعات و مفروضات نادرست و دشمنانهای که درباره او منتشر کردهاند، احساس دلشکستگی او را تشدید میکرد.
به امید روزی که جوانان میهنپرست ما بتوانند در سرزمین نیاکانی خود زندگی را به پایان برسانند. تبعیدــ لبخند دیگران را خندیدنــ همواره دردناک است، حتی اگر نردبان دیگران ما را به اوج برساند.
بازهم آن مرد جوان را میبینم که از نردبان پایین میآید و با لبخند میگوید: رضا قطبی!
برگرفته از ایندیپندنت فارسی