چهبسا آشکارترین جلوه سرنگونی نظام سلطنتی و برآمدن مشروعه مطلقه در ایران همانا آغاز دورهای طولانی از سیاهپوشاندن به یک سرزمین پهناور و تحمیل رخت عزا به پیکره یک ملت با گوناگونی آیینها و رسوم شادخوارانه بود. آنچه روی داد، در تعبیری نمادین نهتنها توبه ایرانیان از آزادی و شادی به سبک غربی بود، بلکه بسیاری از رسمهای محلی و «غیرشرعی» نیز با تیغ سانسور و تمامیتخواهی نعلین از صحنه زندگی ایرانی رخت بربست و آیینهای گوشهکنار ایران در همان گوشهکنار دفن شد. بهعنوان نمونه، «جشن هنر شیراز» که همچنان بزرگترین گناه دوران پیشین به شمار میآید، یکی از آوردگاههای نمایش ملی این رسوم رنگارنگ ایرانی پیش چشم ایرانیان و جهانیان بود. مخالفان شاه و شهبانو به این جشنواره فرهنگی بنابر خاکریز ایدئولوژیک خود، نامهای متفاوتی دادهاند، مانند سند اسلامستیزی یا غربزدگی نظام مشروطه، و به نحو اشتراکی در برابر آن با ژست هویت اصیل بومی یا اسلامی صفآرایی کردهاند.
غلامحسین ساعدی، نویسنده شهیر چپ، در فرازی از گفتوگوی پروژه تاریخ شفاهی آکسفورد با لحنی اعتراضی و تأسفآمیز میگوید: «هر روز مهمونی [جشن] بود در این مملکت!» این نگاه تنها یک امر فردی مخصوص ساعدی یا یک سخن اتفاقی نبود. نحوه اداره کشور در آن دوران که آمیزهای از رشد روزافزون اقتصادی، پایهریزی زیرساختهای مملکت برای پیوستن به کشورهای توسعهیافته و پیگیری سرسختانه آزادیهای فرهنگی و اجتماعی بود، رویهم هیچ معنایی جز شکست اپوزیسیون شاه نداشت.
از دید مخالفان سلطنت، اگر مملکت شادی داشت، معنایش کامیابی شاه بود و اگر چرخ مملکت میچرخید، معنایش پیروزی پهلوی بود. در ذهنیت امثال ساعدی، همه اینها از شادی و رونق اقتصادی تا توسعه علمی معنایی جز موفقیت «دیکتاتوری کمپرادو» یا رژیم دستنشانده استعمار نداشت؛ یعنی تنوارهای سیاسی که اتفاقاً یگانه دستاورد ملی نخبگان مشروطهخواه و بانیان ایران نوین بود. ازاینرو، زمین زدن آن سیستم بههر قیمتی اهمیت حیاتی داشت؛ حتی اگر حیات و زندگی از ایران رخت برمیبست.
این نگاه سیاسی و رقابتجویانه با شاه در کنار ایده غربزدگی و تقلیل آزادی و حقوق زنان به برنامه آمریکایی برای پوساندن فرهنگ اصیل ما (همان که رهبر فعلی جمهوری اسلامی در مقوله «تهاجم یا شبیخون فرهنگی» فرموله کرد) هیچ سرنوشتی جز همین عزای هرروزه، تقدیس جنایت و شهادتطلبی، جرمانگاری هر نوع شادی و در نهایت افسردگی هولناک ملی را نمیتوانست درپی داشته باشد.
نمیباید فراموش کرد که این سیاهپوشاندن به کشور با سیاهبختکردن زندگی ایرانیان همراه بوده است؛ یعنی تحمیل عزا با تاراج، جنگافروزی، هزینهکردن از آبروی یک تمدن کهن و بیآتیهکردن ایران همگی همزمان و در هماهنگی با ارکستر شوم شاهستیزان، کلید خورد. درست از اینرو است که در دوران شاه اگر ایرانیان زندگی شادی داشتند، نه فقط بابت سیاستهای فرهنگی و اجتماعی بود، بلکه همزمان در توسعه علمی کشور، رفاه عمومی و شکوفایی اقتصادی ریشه داشت.
حس و شامه سیاسی مخالفان شاه به آنان میگفت که او کامیابیهای انکارناپذیر خود را به وسیلهای بدل کرده است تا قدرت سیاسی را در گروگان دودمانش نگه دارد. این البته تنها به نگرش مخالفان بومی شاه محدود نبود و با نگاه آمریکاییها به نحوه حکمرانی آن دوران نیز همانندیهایی دارد.
در گزارش شماره ۷۰۴ اداره اطلاعات و تحقیق وزارت خارجه ایالات متحده آمریکا به تاریخ ۲۸ ژانویه ۱۹۷۷ با عنوان «آینده ایران: الزامات برای آمریکا» در بخش «کلید [نجات] در شکوفایی/رونق است» آشکارا اشارهشده که شاه توسعه خارقالعاده اقتصادی و بالا رفتن استانداردهای زندگی در ایران را به ابزار اصلی بدل کرده است تا عامل اطمینانبخشی باشد بر ادامهیافتن ثبات کشور و درنهایت ادامه حیات رژیم. اما چرا شاه چنین نگاهی داشت؟ آیا اینکه او بقای سلطنت خود را به خوشبختی ملت ایران گرهزده بود، از خوشبختی ملت ایران بود یا از بدبختی آن؟ درنگ در پاسخ به این پرسشها بیگمان با این یادآوری عبرتآموز همراه است که جمهوری اسلامی (بهعنوان دستپخت مشترک مخالفان شاه) بقای آخوندسالاری را بیکموکاست به بدبختی روزافزون ملت ایران گره زد.
اگر «سیاست خوشبختی» (the politics of happiness) را کاربرد مطالعات علمی (سنجههای تجربهپذیر) درباره خوشبختی در رویههای حکمرانی بدانیم، باید به این حقیقت اذعان کرد که نظام پادشاهی «سیاست خوشبختی» را پیگیری میکرد و درست در نقطه مقابل آن، جمهوری اسلامی «سیاست بدبختی» را دنبال میکند. البته وظیفه اصلی هر حکومت نرمال آن است که حافظ آزادیهای قانونمند باشد، از جمله حق فردی در پیگیری خوشبختی و زندگی شرافتمندانه.
جامعه خوب آن است که طیف گستردهای از زندگیهای خوب را در تمامیت آن (با لحاظ همهسویههای فردی، اجتماعی و سیاسی) برای باشندگانش دسترسپذیر کند. تحقق بهروزی یک شهروند در واقعیت دارای سویههای شخصی و منحصربهفرد فراوان است. اما حکومت وظیفه دارد با فراهم کردن زمینههای خوشبختی و در دسترس قرارداد فرصتهای اقتصادی و امکانهای پیشرفت فردی در جامعه و درنهایت، با پاسداشت امنیت و عدالت و سلامت عمومی، به ایجاد بستر لازم برای خوشبختی شهروندان همت گمارد.
در این زمینه، مشکل ایران از جایی آغاز شد که خیر جمعی و منافع ملی به پای رسالت جهانی چه در ابعاد خلقی چه اسلامی ذبح شد. برآمدن رژیم کنونی با سیاستگذاریهای روزانه علیه شهروندان و ضد منافع میهن چیزی نبود جز به ثمر نشستن تمام خیالات جهانوطنی و مبارزات شاهستیزانه.
با لحاظ سویه سوبژکتیو خوشبختی، تأسفبار است که مردم ایران در دوران شاه گویا به لحاظ سیاسی یا بیشتر خنثی بودند یا اگر دغدغه سپهر جمعی داشتند، آنگاه بیشتر حس بدبختی سیاسی را با خود به دوش میکشیدند. هولناکترین چیز جابهجایی/ وارونگی حقایق و امور واقعی است؛ چیزهایی که گاه سنجه عینی و یکسره آبجکتیو برای اندازهگیری و ارزیابی داشته و دارد.
اگر کسی از بیرون به ایرانیان بنگرد و شعارهای دال بر «ویرانی ایران» را در آستانه انقلاب ۵۷ و این روزها ببیند، میتواند به ورطه این پندار درافتد که ایرانیان نسبیگراترین ملت جهاناند. مسئله آن است که تبلیغات و نفوذ مخالفان شاه بهعنوان نیروی پیشرو در بدنه جوان و دانشگاهی و تحصیلکرده بیش از نفوذ دولت پیشرو پهلوی بود. این نفوذ برخاسته از دوران دوقطبی جنگ سرد و اهریمنانگاری موفق از آمریکا و شاه بود که با ناتوانی/ناممکنی ارائه راه سوم و گونهای سیاست باز و ثباتمند از سوی نظام پیشین به این حس نادرست اما محققشده «بدبختی سیاسی» در پنداشت طبقه متوسط ایران منجر شد.
در ذهنیت شاهستیز، همانطور که سیاست خارجی موفق و هوشمندانه شاه به «سرسپردگی او» و «بدبختی ملت» ترجمه میشد، بههمان میزان سیاست خارجی ناموفق و ایدئولوژیک آخوندها به «ایستادگی در برابر نظام سلطه» و «خوشبختی سیاسی» بازگردانده میشود. البته بسیاری نیز از این نگرش غربستیزانه جدا شدند و پذیرفتند که جای خوشبختی و بدبختی را به هر معنا و از هر سویهای که به نگر آید، یکسره وارونه و اشتباه گرفته بودند.
در اینکه چرا شاه به مدت قریب دو دهه کشور را با یکهسالاری اداره کرد، نمیباید تجربه ناگوار و پرمخاطره دهه ۲۰ و ۳۰ شمسی را در تحلیل زمینههای این تصمیم نادیده بگیریم. آن مخاطرات بعدها شکل سازمانیافتهتر و خشونتبارتری به خود گرفتند و در هیئت جنبشهای چریکی و مسلحانه و ترورهای ایدئولوژیک در تمام دوران شاه ادامه داشتند.
اگر بتوانیم خودمان را جای شاهستیزان کلاسیک در دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی قرار دهیم، میباید آبستنی آن شرایط و درخششهای ایران سلطنتی را برای زادن توده متورمی از خشم و نفرت و کینتوزی درک کنیم. این درک اما به تصدیق منجر نمیشود چرا که خیرخواهی آن سیستم نادیده گرفته شد و نسل شاهستیز جهل مرکب خود را به وقتش ندید و بعداً هم آن را به انواع و اقسام توجیه کرد. تازهترین نمونه از هزینههای بیشمار آن کوری ایدئولوژیک در همین ماههای اخیر کوری دیدگان برناترین جانهای این سرزمین بود.
اینکه چگونه ایران میتوانست هم سرزمینی شاد باشد و هم دموکراتیک، پرسشی است که پیش روی هر ایرانی و از جمله شاهدوستان و شاهستیزان قرار دارد. با اینهمه، شاهستیزان که بیش از دیگران میتوانستند خود را به پرسش بکشند، برعکس ترجیح دادند با خزیدن در پوستین «مخالفان استبداد» این پرسشگری را تنها به دشمن مشترک (نظام پادشاهی) و شریکهای سابق (آخوندها) معطوف کنند.
شاهستیزان بیشتر مسئولاند چرا که ستیز با شادی را پارهای از ستیز با شاه تعریف کردند. خوارداشت نوروز و رسوم باستانی از سوی بخشی از روشنفکران آن دوران میتوانست نشانه هرچه باشد جز منش دموکراتیک. مسئله آن بود که وقتی شما تاریخ چند هزارساله یک ملت را بهزور در جعبهای جا دهید و بر آن برچسب «تاریخ استبداد و ستم» بزنید، دیگر منطقاً نمیتوانید با رسمها و آیینهای تاریخی آن نیز اندک همدلی داشته باشید، بکوشید آن را بفهمید و با تراز کردن افق نگاه خود با افق نگرش مردمانی که از طریق این رسوم توانستند طی هزارهها بپایند، در نهایت یک سنجشگری ناایدئولوژیک درباره «هستی ایرانی» را رقم بزنید.
از میان نسلی که شادی و شاه را توامان از سرزمین ما راندند و حتی بالاتر از این، ندیدند که شاه تنها سنگر نگهداشت شادی در ایران است، شمار سرشناسانی که به این بزرگترین خطای دوره پس از اسلام اذعان کردند، چهبسا از انگشتان یک دست هم فراتر نرود. این شمارش از نامهایی چند تجاوز نمیکند؛ یعنی بزرگانی همانند اسماعیل خویی که از نسلهای بعدی میخواست آنان را نبخشایند تا هما ناطق که اذعان داشت گند زده و سالها است در غربت گند خود را میخورد.
ذهنیت پنجاهوهفتی (که از سن و نسل فراتر است) به این هم بسنده نکرد و در یک «فرار به جلو» ادعا کرد که استناد به روزگار شاد ناشی از سطحینگری، ابتذال فکر و قدرناشناسی آزادیخواهی است. این شیوه از وارونهنمایی هنر کسانی است که انهدام امر سیاسی و میثاق مشروطه را جای مبارزه برای آزادی و دموکراسی جا میزنند. از آنجا که چنین مدعاهایی درباره یک انقلاب ناسالم همچنان مکرر میشود تا پیوند درونی آن با رژیم ناسالم کنونی انکار شود، تأکید بر تمامیتخواهی و انکار ایدئولوژیک خیر جمعی و خیرخواهی نظام پیشین نیز به همان میزان باید همواره یادآوری شود.
تنها با پذیرش بیراهه ۵۷ میتوان انقلاب سالم و لیبرال کنونی را جامه تحقق پوشاند و رخت عزا را از جان و جهان ایرانی یک بار برای همیشه درآورد.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی