تاریخ اصلاحدینی در ایران شیعی ـ از سده شانزدهم به اینسو ـ به سده نوزدهم برمیگردد. اصلاحدینی به معنی سازگار کردن دین با جهان همروزگار است و در جامعه و فرهنگی دینمدار، مادر همه اصلاحات شمرده میشود. ایران سده نوزدهم در تکانه برخورد با اروپای جهانگیری که برتری نظامیش تنها جلوهای از توانائیهای بهتآورش بود، برای نخستین بار خود را نیازمند اصلاحات یافت. آشنائی با اروپا و اقتباس از آنیک رهیافت (اپروچ) آسان مینمود، ولی تجربههای شکستخورده پیاپی نشان میداد که مساله از آن فراتر میرود. میبایست اصلاح را به ریشهها برد و ریشه همان دین بود.
دین بسیاری چیزهاست: آموزه یا دکترین است که پایه دین است؛ فولکلور مذهبی است که بیشتر جای آموزه را میگیرد. ولی در عمل، عنصر مهمتر آن “روحانیت” و دستگاه مذهبی است؛ قدرتی است که آن دستگاه به چنگ آورده است و کنترلی است که بر جامعه دارد. روحانیت است (عنوانی که علمای پیشین پس از آشنائی ایرانیان با علم اروپائی به خود دادند و بهمان اندازه نامربوط است) که آموزه یا دکترین را دستکاری میکند و فولکلور مذهبی را تشویق و از آن بهرهبرداری میکند. دین در جامعه مانند هر جنبه دیگر زندگی اجتماعی، اساساً در قلمرو سیاست و قدرت تحقق مییابد. این مهم نیست که سیاست و قدرت در آموزههای یک دین چه جائی داشته باشد. در شرایط مساعد، هر پایگان دینی، هر روحانیتی، به همانگونه رفتار میکند. مسیحیت و اسلام نمونههای خوبی هستند.
در ایران نیز مانند هرجای دیگر، اصلاحدینی به معنی بازاندیشی موقعیت روحانیت در جامعه میبود. کسانی میخواستند بر قدرت آن بیفزایند و استدلال میکردند که “مذهب هرچه بیشتر” راه مؤثر رویاروئی با خطر اروپاست. با کاربرد بیشتر و سختگیرانهتر مذهب به دست کسانی که از همه صلاحیت بیشتر دارند یعنی روحانیان، ایران خواهد توانست به قدرتی بازگردد که جامعه اسلامی در آن دوران زرین اسلام میداشت ـ هنگامی که دین در کاملترین صورت و معنی خود اجرا میشد. اگر هم پیامبر و امامان صدر اسلام دیگر نبودند، “علمای امت” (به معنی مذهب) بودند که بسیار پیش از آنکه پیدایشان شود در یک حدیث نبوی ـ از صدها هزاری که در یک دوران هزارساله بیهیچ کنترل، نقل یا ساخته شد ـ دربارهشان گفتهشده بود “علمای امتی افضل من انبیاء بنیاسرائیل.”
اصولیان از این گروه بشمار میرفتند. آنها در کارزاری تلخ و گاه خونین که هر جا پای استدلال باز میماند دست طلاب و لوطیان به حرکت میافتاد بر اخباریان چیره شدند. آن جنگ بر سر “فقه پویا”، به اصطلاح اصلاحگران دینی امروزی، و فقه سُنتی درگرفت. اصولیان میگفتند فقها میتوانند احکام شرع را تأویل و با اوضاعواحوال سازگار کنند. اخباریان باب اجتهاد را در چهارچوب بستهتر قران و حدیث میخواستند. اصولیان میدیدند که پیشرفت زمانه اختیار را از دست روحانیت بدر میآورد و نگهداری قدرت، انعطافپذیری بیشتر میخواهد. آنها برنده شدند و در همان نخستین دهههای سده نوزدهم فقه پویا را نه به آزاداندیشی بلکه به نتیجه منطقی آن، نظریه ولایتفقیه، رساندند. اینکه اکثریت بزرگ رهبران مذهبی در گذشته با ولایتفقیه مخالف بودهاند در عمل همان اندازه اهمیت دارد که بیشترشان امروز یا با آن موافقند یا چیزی در مخالفت نمیگویند. مهم آن است که از فقه پویا، به خوبی میتوان چنین نظری را بیرون کشید؛ اسباب آن فراهم است: نقش بنیادی و مرکزی فقه که خود اصحاب فقه پویا نیز در آن شک نمیکنند، و اختیار فقیه به دستکاری آن ـ نامش را، اجتهاد یا تأویل هرچه میخواهند بگذارند (هواداران امروزی فقه پویا در اثبات مُدرن شدن خود “هرمنیوتیک” را بکار میبرند که همه زور پسامدرنیسم را پشت سر آن میگذارد). انسان از استدلال کوتاه نمیآید. اگر زورش برسد به آسانی میتواند مانند گرگ لافونتن در بالای رودخانه از گوسفند پائین رودخانه بهانه بگیرد که چرا آب را میآلاید؟
اصلاحدینی اصولیان، مشکل دین در جامعه آن روز را حل نکرد. اصلاحگران نمیتوانستند گشادهتر شدن دست رهبران مذهبی و انباز شدن روزافزون آنان را در حکومت، از مقوله اصلاحدینی بشمارند. شیخیان، “شیعه کامل” را علم کردند که میبایست بالاتر از “علما” قرارگیری. ولی اصلاحدینی، یک مدعی پر توقعتر نمیخواست و کار شیخیان به جائی نرسید و همین بود که راه را بر بابیان گشودند. بابیان نخستین حمله گسترده را به روحانیت شیعه کردند ولی دست زدنشان به تروریسم، بهانه به دست روحانیت داد که نه تنها آنان را درهم شکند بلکه موقعیت خود را نیرومندتر سازد. بابیگری پانگرفت و در بهائیگری، برکنار از شیعیگری، تحول یافت. نیاز به اصلاحدینی شیعه برنیاورده ماند. اصلاحات دینی سده نوزده، همه بازخوانی شیعیگری سُنتی بودند، و هیچ پاسخی به مساله واپسماندگی جامعه ایرانی نمیدادند که انگیزه اصلاحدینی میبود.
جمالالدین افغانی که شخصیتی ساختگی بود، مانند نامش، با پیام اتحاد اسلام خود که در واقع بازگشت به یک گذشته تصوری و تکرار نشدنی بود تنها توانست بنیادگرائی را پیشتر ببرد. شریعت سنگلجی دو نسل بعد کوشید مذهب شیعه را از پارهای خرافات بپیراید که ریشهها را سُست میکرد، ولی روحانیت، صف آراست و صدای تنهای او را خفه کرد. شریعتی خواست شیعیگری را از جامه سیاه صفوی آن به درآورد و در خلعت آغشته به خون انقلابیگری جهانسومی و “چپ شیک” دهههای پنجاه و شصت بپوشاند. او بر پیراهنی کهنه، وصلهای تازه دوخت که همان اندازه نا هنگام (آناکرونیستیک) و از روح زمانه، از آزادی پیش تازنده، بیگانه بود؛ و نه یک، بلکه دو گام خطرناک به پس بشمار میآمد. طرح او با پانهادن بنیادگرائی خمینی به میدان، همزمان افتاد و در خدمت آن درآمد. خمینی سیاه و سرخ، هر دو را از آن خودکرد. در ایران انقلابی دهههای شصت تا هشتاد، در فضائی که هیچ پسروی و زیادهروی ناپسند نمینمود و مردمان بیشمار آماده بلکه مشتاق بودند که خود را از زیور اخلاق و خرد و گاه زندگی رها کنند، اصلاحدینی رادیکال شریعتی و خمینی سرانجام به پیروزی رسید.
جنبش اصلاحدینی به این معنی که شیعیگری را در بستر پیشروترین گرایشهای زمان بگذارند و توانائی دوام آوردن در جهان آزادشده از “میت” (افسانه و پندار)ها را بدان ببخشند، بیشتر از پیامدهای نامنتظر آن پیروزی است که چند گاهی آنچنان کامل مینمود و سخن آخر بشمار میرفت. پس از آن بود که مردانی از دل حوزه و از دهلیزهای قدرت بیرون آمدند و به قلب مساله اصلاح دینی زدند ـ به اینکه حکومت به نام که و به دست که میباید باشد؟ آنها برای آشتی دادن دین با علم و تکنولوژی ـ که بیان مودبانهتر بیرون بردن علم از قلمرو دین است ـ مشکلی نداشتند. آن راه را اندیشهوران بیشمار از همان قرونوسطا، نخست در جهان اسلامی و سپس در اروپای مسیحی، به بهای گزاف کوبیده بودند. روحانیت شیعی ایران که همواره به قدرت اندیشیده است پس از آنکه صدسالی را به ایستادگی بیهوده در برابر آموزش نوین گذرانده بود به آسانی میتوانست از علم و تکنولوژی غربی اسباب پابرجائی قدرت خود را بگیرد و هیچ دشواری در کنار آمدن با مظاهر مادی فرهنگ غرب نمیداشت. از این گذشته سالها پیش از آنکه اسلام بنیادگرا حکومت را در دست گیرد، جادهصافکنانی مانند بازرگان در جبهه مخالف، و همتایانش در دربار شاهنشاهی، به علم رنگ اسلامی داده بودند و آن را به حد خود پائین کشیده بودند.
دگرگونی ژرف پس از پیروزی توحید بر شرک (میتوان ادعاهای نظریهپردازان انقلاب را در صورت مبتذل اصیلشان بکار برد) در بیرون از جهان مذهب روی داد. جامعهای که دین را برفراز گذاشته بود نه تنها به واقعیت فاشیسم مذهبی، که فرا آمد هر حکومت دینی است، پی برد بلکه بیربط بودن گفتمان دینی از جمله اصلاحدینی را دریافت. مساله اساساً بد طرحشده بود. ایران سده بیستم شباهتی به اروپای رنسانس و پیش از رنسانس نداشت و لازم نبود مشکل فرهنگی و فلسفی خود را در گذار از همان مراحل بگشاید. برطرف کردن تضاد سُنت و تجدد با خشونتآمیزترین وسائل و در کوتاهترین زمان بر جامعهای سده بیستمی ـ از بسیاری جهات مادی و فرهنگی ـ تحمیلشده بود. روحانیت، خود راه را نشان داده بود: با اصلاحدینی یا بیاصلاح، پیشرفت از دینی که سودای حکومت داشته باشد جداست.
بحث فرهنگی، و اینکه همپای اسباب و ظواهر مادی تمدن غربی، ارزشهای این تمدن را نیز میباید گرفت برای گروهی که به کمک آن اسباب و ظواهر توانسته بود بر کشوری مانند ایران سوار شود و پائین نیاید زائد بوده است. برای جامعهای نیز که عملاً عرفی (سکولار) شده چنین بحثی پایانیافته است. خود رهبری مذهبی هم میداند که با “ارزشها”یش هیچ بخش با اهمیتی از جامعه ایران را نمیتواند پشت سر خویش گردآورد. از ارزشها به تباهترین شیوهها دفاع میکند اما نه از آن جهت که رستگاری جامعه در آن ارزشهاست. ارزشها نام محترمانهای برای منافع، برای وضع موجود است. تصادفی نیست که ضد ارزش را آخوندها به واژگان فارسی راه دادند. این اصطلاح بیمعنی که چپ افراطی نیز بکار میبرد، خط ناگذشتنی میان فرمانروا و فرمانبر، میان مجاز از یکسو و ممنوع و اجباری از سوی دیگر، را میکشد. برای اصلاحگران دینی نیز آنچه در یک نظام ولایتفقیه ارزش بحث دارد سرچشمه قدرت است ـ آیا یک عده آخوند که دیگر لازم نیست فقیه باشند حق الهی بر حکومت دارند؟ اما آنها با درگیر شدن در چنین بحثی در واقع از جامعه اصلاحگران دینی بیرون میآیند و در صف بقیه پیکارگران جامعه مدنی جا میگیرند.
دویست سال روشنفکران و بیداران ایرانی در آرزوی اصلاحدینی بودند تا ایران نیز مانند اروپا بتواند به علم جدید دست یابد و نیروهای افراد جامعه را آزاد کند. در بیشتر این دویست سال آنچه از اصلاحدینی به دستشان آمد فرورفتن بیشتر در باورهائی بود که مایه عقبماندگی شمرده میشد. در انقلاباسلامی، کامیابترین جنبش اصلاحدینی به پیروزی رسید و آن روشنفکران و بیداران آرزو کردند که کاش اصلاحدینی روی نمیداد. امروز کسانی از یک موضع اصلاحگرانه به دین مینگرند ولی جامعه و زمان از آنها درگذشته است. ما در ایران با توده مردمی که چشم و گوششان به دست و دهان رهبران مذهبی باشد و باورهای دینی، ذهنشان را بر روشنرائی و روشنگری ببندد و برای خواندن و اندیشیدن نیاز به اصلاحدینی داشته باشند سروکار نداریم. عنصر دینی در حکومت در موضع دفاعی است (در انتخابات اخیر مجلس پس از آنکه آخوندهای شورای نگهبان انتخابات چند جا را باطل کردند مردم خشمگین در شهرهائی سُنتی مانند خلخال ریختند و خانه امامجمعه را آتش زدند). دین هرچه بیشتر برای مردم به قلمرو خصوصی ـ بیشترش فولکلور مذهبی ـ میرود. آنچه رویای اصلاحگران دینی میبود بیمداخله آنان تحقق مییابد. دیگر نیازی به اصلاحدینی در معنای پروتستانتیسم اسلامی نداریم. دههها میپرسیدند که آیا یک جنبش پروتستان در اسلام با پارهای احکام و سُنتهای تاویلناپذیر آن ممکن است؟ امروز میپرسیم آیا چنان جنبشی در یک جامعه آزاد شده لازم است؟ آیا ما لوتری لازم داریم که تازه برایمان کشف کند که میتوان از دین تعبیرات و بازخوانیهای گوناگون ـ از همه سازگارتر با منطق آن، ولایت فقیه ـ داشت؟ کدام لایه جمعیت ایران است که برای فراهم کردن بهترین آموزش امروزی برای فرزندانش نیاز به اصلاحگران دینی داشته باشد؟ کدام لایه اجتماعی ایران، پیشرفتهترین کشورهای غرب را جامعه آرمانی خود نمیداند؟ ما هنوز بخشهای قرونوسطائی توده خود را ـ مانند بسیاری جامعههای دیگر ـ داریم، ولی بر رویهم ایرانیان در رسیدن به جهان همروزگار خود کمتر با موانع فلسفی و فرهنگی، و بیشتر با موانع سیاسی و مادی روبرویند.
از اینجاست که دیگر اصلاحدینی نیز در جبهه سیاسی جنگیده میشود. اصلاحگران و محافظهکاران مگر بر سر حق حکومت کردن، کشمکش عمدهای ندارند. (از چند یادگار هزارساله در الیگارشی آخوندی که سخنانشان زنگ تفریح این نمایش غمانگیز است میتوان گذشت). بالابردن سطح آموزشی، گسترش همهسویه مناسبات با جهان بیرون، حقوق رو به افزایش زنان؛ در هیچیک از این زمینهها نیست که دیواری میانشان کشیده شده باشد. حتا در امر “ناموس” که مساله مرگ و زندگی برای همه اسلامیان از مالزی تا نیجریه است حکومت اسلامی هر روز کوتاهتر میآید. یک نماینده مجلس که از نظریهپردازان انحصارگران است (و سفرهای خاکسارانه گاهگاهی به لندن میکند) تازگی به حال دانشجویان دانشگاه دخترانه در قم دل سوزانده بود که از نبود دانشجویان پسر افسردهاند. او این پیام چند سال پیش رفسنجانی را تکرار میکند که بهتر است انرژی جوانان در ماجراهای عشقی صرف شود تا به اندیشه سیاست بیفتند. مقایسهای کوتاه نه با افغانستان بلکه با دولتهای نفتی خلیجفارس نشان میدهد که چه اندازه مسائل در ایران حلشده است.
اصلاحگران و حزبالله از یکجا آغاز میکنند. هر دو حکومت را از آن خداوند میدانند. یک گروه میگوید این حق به موجب ولایت مطلقه پیامبر به امامان و از آنها به علما (که به موجب آن حدیث از پیامبران بنیاسرائیل برترند) میرسد، و رهبری که زمانی لازم میبود فقیه باشد و بعد به یک گردش قلم دیگر چنان لزومی نداشت، ولایت مطلقه را از پیامبر میگیرد و در عین حال میبابد با رأی عمومی و انتخابات و رئیسجمهوری و مجلس سر کند. گروه دیگر میگوید این مردم هستند که حق الهی حکومت به آنها میرسد. زور اکنون به دست گروه نخست است و بیش از اینها نمیتوان در خاک ایران به این مسائل پیچید. ولی کل بحث، با همه اهمیت سیاسی تعیینکننده آن، از نظر انتلکتوئل، نامربوط، اگر نه خندهآور شده است.
***
سپری passe شدن اصلاحدینی، هیچ به معنای بیربط شدن اصلاحگران دینی نیست. امروز آنها در صف کارزار جامعه مدنی هستند و در شرایط کنونی ایران بیش از هر گروهی میتوانند حکومت را از اسلام سیاسی آزاد کنند. چنانکه اشاره شد مساله مرکزی ایران اکنون مساله سرچشمه مشروعیت و اقتدار حکومتی است. این کشاکشی است که در حوزه سیاست و در حوزه بحث سیاسی جریان دارد و هریک بر دیگری اثر میگذارد و آن را تقویت میکند. انتخاب یک نامزد انتخابات رئیسجمهوری که به زبان اصلاحدینی سخن میگفت آبشاری از استدلالها را در این زمینه سرازیر کرد که بهنوبه خود شمار بزرگی روزنامهنگار-سیاستگر تازه را به میدان آورد. امروز آن سیاستگران، مجلس ششم را درنوردیدهاند و زندانها از آنان پرشده است. (از این نکته پرمعنی نمیباید گذشت که در یک نظام سیاسی آخوندی، راه سیاست مگر به استثناها، از روزنامهنگاری میگذرد و حوزه سهم هرچه ناچیزتری در پرورش و به صحنه فرستادن سیاستگران دارد.)
حکومتاسلامی بر آسیبپذیری خود در برابر انتقاداتی که از جبهه اصلاحگران مذهبی میشود آگاه است و به دشواری میتواند با سلاح مذهبی با آنان درافتد. اصلاحگران را بیشتربه دلائل “قانونی” پیگرد و زندانی میکنند. ولی در برابر انتقادات از موضع عرفی، بسیار دلیرترند. پیداست در حالی که سخنگویان اصلاحدینی با همه اعتبار مذهبی و انقلابی، بدین گونه در آزار و پیگردند، سخنگویان عرفی و غیرمذهبی با چه محدودیتهایی روبرو خواهند بود. در خود ایران عرفیگرایان یا عناصر غیرمذهبی در سیاست، همتایان خود در جنبش اصلاح مذهبی و پیکار دلیرانه آنان را برای گشادگی بیشتر حکومت به دیده احترام مینگرند. پایه اعتقادی اصلاحگران، همچنان دینی است و در امور انسانی بالاترین جا را به احکام ابدی آن میدهد. ولی تعبیر آنان از نظر تاکتیکی به سود آزادی است. پیشینه آن اصلاحگران چندان در حساب نمیآید که مبارزه را سُست کند. در ایران مردم به آنچه گفته و کرده میشود بیشتر ارج میگذارند و بیش از پاک کردن حسابها به پیشبرد آزادی و ترقی میاندیشند. اگر در بیرون کسانی بر این قادر نیستند بر آنها میباید بخشود و آنان را به گذشتههای نابودشان واگذاشت. آنها دیگر نمیتوانند آسیب چندانی هم بزنند.
آزادیخواهان در هر جا میباید خود را وامدار زنان و مردانی بدانند که جان و آزادی و بهروزیشان در خطر هر روزه است و باز دست از “بازی مرگ” خود برنمیدارند. کسانی که در میان ما برای رسیدن به آزادی، و شناخت حق انسان ضرورتی به اصول جزمی دین نمیبینند، و حکومت را بیهیچ مقدمه الهی به اراده مردم میبندند چند گام پیشترند و میتوانند تا همه راه را با اصلاحگران دینی نروند؛ ولی چنان نیست که نتوانند با آنان همزیستی داشته باشند و آنان را در میدان رقابت آزاد فردای ایران، هماوردانی با ارزش نشمرند. پشتیبانی از چنین مبارزانی همکاری با رژیم نیست. چگونه میتوان کسانی را که بیش از خود ما قربانی سرکوبگری حزبالله شدهاند با رژیم یکی گرفت؟ برعکس، به خوبی میتوان عناصری را که به این زنان و مردان ـ برخی از آنان هماکنون در بند رژیم ـ میتازند و بهانه به دست قاضیان شرع میدهند تا به زندانشان اندازند دستکم به گمراهی خطرناک متهم کرد.
ما دمکراسی اسلامی و جامعه مدنی اسلامی را چیزی بیش از تن دردادن به محدودیتهای زندگی در فضای جمهوری اسلامی نمیشناسیم. کسان ممکن است به دلایل تاکتیکی چنین سخنانی بگویند و ممکن است چنان سودپاگیری در نگهداری رنگ اسلامی زندگی سیاسی و اجتماعی داشته باشند که دمکراسی و جامعه مدنی را نیز تنها در صورت اسلامی آن بپسندند. برای ما که نه محدودیتی در اندیشه و عمل داریم و نه هیچ دلبستگی ویژهأی به پسوند اسلامی، مساله بسیار سادهتر است. یا دمکراسی و جامعه مدنی همین است که پویاترین جامعههای انسانی در چهارصدساله گذشته از پربارترین تاریخ و فرهنگ جهانی، فرهنگ یونانی-رومی-اروپائی، ساختهاند؛ و یا با آن تفاوت اصولی دارد. اگر همین است، هیچ پسوندی نمیخواهد و هر پسوندی آن را مخدوش میسازد. اگر تفاوت اصولی دارد دمکراسی و جامعه مدنی نیست و یکی دیگر از صورتکهایی است که در این سده بر چهره دیکتاتوریهای حزبی و نظامی یا پیشواپرستی انداختهاند؛ اما امروز ما با این دمکراتهای اسلامی جز در زمینه نظری ماجرائی نداریم. اینها بحثهای پس از جمهوری اسلامی است.
در دهه هفتاد سده پیش، سیاست ایران سراسر به رنگهای سپید یا سیاه بود. اگر چیزی را بهدلخواه مییافتند عیبی در او نمیدیدند و در ستایش بیاختیار خود پیرایههائی بر او میبستند که خودش را هم گم میکرد؛ و اگر کسی اندکی از انتظاراتشان کم میآورد، دلائلش هرچه میبود، در حقبهجانبی تکبرآمیز خود تا نابودیش میرفتند. در ١٣۵٧ بارها فرصتی پیش آمد که مخالفان از گشایش فضا بهره گیرند و مردم را پشت سر خود بیاورند، ولی از بیم اتهام خیانت که مانند برگ خزان از ترسو بهر سو میریخت هر فرصتی را بیهوده ساختند و آنها را که جرات کردند و به میانه پریدند لکهدار و تنها گذاشتند و به خاطرخواه خود به دامن تندروترین و ضددمکراتیکترین مخالفان آویختند. امروز ایرانیان بهتر میدانند، و ترسی از اینکه میان بد و بدتر و اندکی بهتر گزینش کنند ندارند. عمده آن است که بتوان از هر بهبود و پیشرفت کوچکی مایهأی برای بهبود و پیشرفت کوچک و بزرگ دیگری ساخت. سه دهه پیش بهبود و پیشرفتی در سیاست امکان نیافت زیرا ترس همگنان و منزهطلبی نگذاشت انرژی لازم در پشت آن گرد آید. مردم دنبال کمال مطلوب بودند، ولی یکباره و مطمئن؛ و در جستجویش تا ماه آسمان رفتند. امروز کمال مطلوبی در نظرها نیست و هر اطمینانی ممکن است سادهدلانه باشد. مردم به آنچه میتوان، تا آن اندازه که لازم است، خرسندند و پیوسته بیشتر میخواهند. از اینجاست که با همه پس نشستنها و ناکامیهای دلشکن، و بیحرکتی نومیدکننده، انرژی پشت اصلاحات سُستی نمیگیرد و عامل مردمی در میانه میماند.
اسفند ۲۵, ۱۳۷۸