«غیرممکن!» این کلماتی بود که بیش از نیمقرن پیش در پایان یک سفر پژوهشی به بنگلادش، به ذهنم آمد. در آن زمان، آنچه یک سال بعد، به عنوان بنگلادش به خانواده ملل مستقل پیوست، در واقع، بخشی بود از پاکستان که بخش دیگر آن بیش از هزار کیلومتر دورتر، در شرق شبهجزیره هند قرار داشت. سفر من برای تهیه گزارش از کنفرانس وزیران سازمان همکاری منطقهایــ ایران، پاکستان و ترکیهــ صورت گرفته بود اما، با استفاده از فرصت پس از کنفرانس دو روزه، چند روزی را در پاکستان شرقی ماندم تا علاوه بر داکا، مرکز آن، دیگر شهرها از جمله چیتا گونگ و کاکسز بازار را نیز ببینم.
اما چرا «غیرممکن!» به عنوان یک خبرنگار جوان و پر از ایدئولوژی برای آینده جهان، همواره میپنداشتم که جامعه انسانی با بهرهگیری از دو عامل خواهد توانست پیچیدهترین مشکلات خود را حل کندــ دو عامل سیاستگذاری خردمندانه و بهرهگیری از جهش بیسابقه بشریت در مسیر صنایع و تکنولوژی؛ اما ۱۰ روز گشتوگذار در آن سرزمین که آمیزهای از زیبایی و طبیعت و فقر انسانی بود، ضربه شدیدی به خوشبینی من وارد کرد. آن تکه کوچک از خاک خدا با رکورد تراکم جمعیت در جهان، بدون منابع طبیعی، بدون یک قشر کارآزموده در اداره یک کشور و وجود زخمهای التیامنیافته از دوران استعمار بریتانیا، ممکن نبود بتواند سر خود را بالای آب، آنهم با سونامیهای پیدرپی، نگه دارد. هر جا میرفتم، با انبوه انسانهای برهنه، در واقع اسکلتهای سرگردان روبرو میشدمــ اسکلتهای لهشده زیر فشار فقر و گرسنگی و با این حال هنوز مهربان، مودب و مهماننواز.
در چیتا گونگ، یکی از زیباترین بنادر آسیای جنوبی، شگفتی دیگری در انتظارم بود. یک شب به دعوت یکی از بازرگانان بندر، به سالنی رفتیم که در آن خانمی به نام «لیلا» غزلهای حافظ را به فارسی با آواز میخواند. در پایان برنامه، در گفتوگو با لیلاــ که بعد او را «لیلای غزلها» خواندم، متوجه شدم که او فارسی نمیداند اما غزلهای خواجه حافظ را حفظ کرده است. اگر خواجه حافظ شیراز حافظ قرآن بود، لیلای بنگالی حافظ دیوان حافظ بودــ حافظی که دعوت سفر به بنگال را زیرسبیلی در کرد.
اندکاندک شواهد دیگری از نفوذ فرهنگ ایران را در بنگال دیدم؛ اجتماع صوفیان محلی در خلوت یا زاویه، توأم با قوالی مثنوی مولوی و غزلهای دیوان شمس، اشکالی الهامگرفته از فرش و مینیاتور ایرانی و حتی غذاهایی که صرفنظر از بهرهگیری بسیار از فلفل و ادویه، طعم ایرانی داشتند.
در پایان سفر فکر میکردم که هرگز به پاکستان شرقیــ بنگلادش امروزــ باز نخواهم گشت. رویاروی دوباره با آن مجموعه تضادها، زیبایی، خوشذوقی از یک سو و فقر و بینوایی از سوی دیگر را در طاقت خود نمیدیدم.
اما چند ماه بعد، سردبیرمان دستور داد که به پاکستان شرقی بروم و انتخاباتی را که به گفته مفسران، میتوانست به تجزیه پاکستان منجر شود، پوشش دهم.
در آن زمان، پاکستان شرقی دو حزب نیرومند داشت: مسلم لیگ (اتحادیه اسلامی) و عوامی لیگ (اتحادیه مردمی). خیلی زود دریافتم که پاکستان شرقی تبدیل شده است به یک میدان رقابت و مبارزه میان بلوک شرق (به رهبری اتحاد شوروی با کمک هند) و بلوک غرب (به رهبری آمریکا و با کمک هیئت حاکمه و ارتش پاکستان غربی). در آن فضای جنگ سرد آشکار بود که بلوک غرب خواستار حفظ وحدت پاکستان بود، درحالیکه بلوک شرق جدایی بنگال شرقی را میخواست.
پس از مصاحبه با فعالان سیاسی و مردم عادی و شرکت در اجتماعات انتخاباتی، به نتیجه رسیدم که در صورت آزادی انتخابات، حزب عوامی لیگ اکثریت را به دست خواهد آورد. خواستار مصاحبه شدم با رهبر حزب یعنی شیخ مجیب الرحمن که قابلیت نطاقی (سخنوری) او را در چند اجتماع انتخاباتی دیده بودم. در یک گردهمایی، بیش از نیم میلیون تن برای شنیدن سخنان او در مرکز دانا گرد آمدند. البته بسیاری از آنان احتمالاً حتی صدای مجیب را هم نمیشنیدند، اما این مهم نبود. مهم حضور در جایی بود که مجیب دعوت کرده بود.
در آن سفر من مرتکب یکی از «گناهان» شدم که روزنامهنگار نمیبایستی مرتکب شود: سمپاتی برای این یا آن بازیگر صحنه سیاست. پس از بازگشت به تهران، با نگاهی مجدد به گزارشهایم متوجه شدم که ناآگاهانه شیخ مجیب الرحمن را با رنگآمیزی بهتری ترسیم کردهام. این «سمپاتی» شاید تا حدی ناشی از مصاحبههایم با رهبران «مسلم لیگ» بودــ رهبرانی که میپنداشتند مشکلات مردمشان با آمیزهای از دین و سیاست متکی بر فقه حل خواهد شد. رهبران دراز ریش مسلم لیگ در عین حال با ائتلاف با ارتش پاکستان غربی، میپنداشتند که با کنترل قرآن و شمشیر، میتوانند به حکومت برسند.
در بازگشت به داکا برای تهیه گزارش از انتخابات، خیلی زود متوجه شدم که موضع دولت ایران برای هر دو حزب اهمیتی ویژه دارد؛ زیرا از دید آنان در آن زمان، ایران تنها قدرت واقعی «جهان اسلام» بود. رهبران هر دو حزب در ستایش از محمدرضا شاه پهلوی باهم رقابت داشتند. مسلم لیگ فکر میکرد که شاه به عنوان حافظ پاکستان از نخستین روز تأسیس آن، اجازه نخواهد داشت که بنگال شرقی تجزیه شود. عوامی لیگ از سوی دیگر، شاه را یک رهبر اصلاحگر میدید که میکوشید از طریق توسعه اقتصادی ایران را به صورت الگویی برای کشورهای مسلمان مستقل عرضه کند.
در واقع ایران خواستار حفظ وحدت پاکستان بود، اما حاضر نبود برای برآوردن آن مقصود وارد یک درگیری گسترده میان اتحاد شوروی و هند از یک سو و ایالاتمتحده و پاکستان غربی از سوی دیگر شود؛ آنهم در حالی که چین نیز به عنوان یک بازیگر سوم در کنار پاکستان غربی قرار داشت.
باری، در انتخابات پرشوروشری که ناظرش بودم، شیخ مجیب الرحمن و میلیونها هوادار او با فریادهای «جای بانگلا» (زندهباد بنگال) به پیروزی رسیدند. از آنجا که انتخابات موردبحث مربوط میشد به هر دو بخش پاکستان، نتیجه آراء میبایستی دعوت از شیخ مجیب باشد که بهعنوان نخستوزیر برای کل پاکستان دولت خود را تشکیل دهد. تصور یک سیاستمدار بنگالی که هیچیک از زبانهای پاکستان غربیــ یعنی پنجابی، اردو و بلوچــ را نمیدانست، بهعنوان نخستوزیر تکاندهنده بود. از این بدتر، جماعت علمای پاکستان نیز به نظامیان هشدار دادند که پذیرفتن نتایج انتخابات به معنای اعلام «جهاد» علیه بنگال کافر خواهد بود.
در نتیجه دولت مرکزی در اسلامآباد اعلام کرد که نتیجه انتخابات ملغی شده است و رهبران عوامی لیگ از جمله مجیب الرحمن به زندان میروند. این اقدام نامنتظر بلافاصله به شورشهای خیابانی در شهرهای پاکستان شرقی انجامید. اسلامآباد به امید فرو خواباندن شورش، حکومتنظامی اعلام کرد و واحدهای نظامی ویژهای را به پاکستان شرقی فرستاد. این اقدام باعث شد که تعدادی از سربازان و افسران ارتش پاکستان که بنگالی بودند، شورش کنند و با ایجاد واحدهای مجزا، علیه ارتش بجنگند. با گسترش جنگ داخلی در استان یاغی، هند تصمیم گرفت که با مداخله نظامی مستقیم، تجزیه پاکستان را عملی کند.
سومین سفر من به پاکستان شرقی در فاصله میان اعلام حکومتنظامی و ورود ارتش هند به جنگ صورت گرفت. در آن سفر شاهد صحنههای وحشتناکی بودم که حتی تصورش را هم نمیکردم: اجساد کشتهشدگان در کوچهها و خیابانها، خانهها و مغازههایی که پس از آتشسوزی به شکل اسکلتی سوخته درآمده بودند و کامیونهای پر از بازداشتشدگانی که با چهرههای مسخشده به سوی سرنوشت نامعلوم میرفتند.
برای مصاحبه با فیلد مارشال تیکا خان، فرماندار نظامی، به مرکز فرماندهی او رفتیم. در این سفر حسین مهری از آیندگان و محمد پورداد از اطلاعات نیز همراه من بودند (یا من همراه آنان بودم!). فیلد مارشال ناهار مفصلی برای ما تهیه دیده بودــ روی یک میز پوشیده از انواع خوراکها، میوهها، آجیل و حلویات، خود او در رأس میز نشست و با مگسکشی که در دست داشت، شروع کرد به زدن مگسهایی که سهم خود را از ضیافت باشکوه او میطلبیدند. این تصور که فیلد مارشال با همان قساوتی که مگسکش را به کار میبرد، از سلاحهای خود برای قتلعام بنگالیها استفاده میکند، اشتهای سه خبرنگار ایرانی را کور کرد. در بازگشت به اقامتگاهمان، مهری چنان دچار حالت تهوع شده بود که مجبور شدیم یک پزشک ارتش اشغالگر را به کمک بخواهیم.
در آخرین روز سفر به داکا، یک افسر جوان با ترسولرز پرسید: آیا میخواهید منزل شیخ مجیب را ببینید؟ او یکی از معدود بنگالیهایی بود که هنوز در ارتش پاکستان کار میکرد. منزل شیخ مجیب یک ویلای دوطبقه بود، با درها و پنجرههای شکسته و آثار آتشسوزی.
بهسرعت میشد دید که غارتگران خانه را از هرچه در آن بود، خالی کردهاند؛ اما در یکی از اتاقها، یک خرگوش عروسکی و چند دفترچه دبیرستانی و یک کتاب جیبی از اشعار رابیندرانات تاگور باقیمانده بود. یکی از دفترچههای دبیرستانی به نام حسینه رحمان بود. بدینسان میشد گفت اتاق کوچک طبقه بالا اقامتگاه دختر خانواده، یعنی حسینه بوده است، دختری که سالها بعد به نخستوزیری رسید و هفته پیش پس از ۱۵ سال حکومت در داکا زیر فشار شورشیان، به هند گریخت.
شکست ارتش پاکستان در جنگ ۱۹۷۱ هنگامی رخ داد که شیخ مجیب الرحمن در راولپندی پاکستان غربی در یک زندان نظامی اسیر بود. چند روز پس از آن شکست، من در پاکستان غربی بودمــ نیمه باقیمانده از کشوری تجزیهشده که اکنون ذوالفقار علی بوتو را در نقش منجی میدید. باقیمانده پاکستان مانند سرزمینی بود که یک زلزله شدید را تجربه کرده استــ یک زلزله سیاسی؛ در حالی که خطر از هم پاشیدن ارتش و هرجومرج در دستگاه دیوانی کشور نیز در افق دیده میشد. در آن لحظات حساس بود که محمدرضا شاه بهطور ناگهانی وارد اسلامآباد شد. نهتنها من از آمدن شاه خبر نداشتم، بلکه مشایخ فریدنی، سفیر شاهنشاه آریامهر، نیز مطلع نشده بود. حضور ناگهانی شاه در پایتخت همسایه شکستخورده و بحرانزده و دیدارهای او با سران ارتش و مقامات سیاسی پاکستان، نقش بزرگی در آرام کردن اوضاع آنجا داشت. در همان حال، شاه از مقامات پاکستانی خواست که فکر محاکمه و اعدام شیخ مجیب را کنار بگذارند و او را با شرایطی که لازم است، آزاد کنند.
از دید من، بازگشت مجیب به داکا و اعلام استقلال بنگلادش خبر خوبی بود، زیرا مردمی که سالها خود را شهروند درجه دوم میدیدند، اکنون سرنوشت خود را در دست میگرفتند؛ اما از همان آغاز دولت جدید، اسلامگرایان و در رأس آنان مسلم لیگ به گرفتن استقلال راضی نبودندــ آنان یک بنگلادش اسلامی میخواستند که پایگاهی تازه باشد برای جهاد علیه هندوان و دیگر «کفار»، نهتنها در شبهقاره بلکه در سراسر جهان.
اسلامگرایان سرانجام با نفوذ در ارتش نوبنیاد بنگلادش با یک کودتای نظامی به قدرت رسیدند و مجیب الرحمن، قهرمان ملی و «پدر ملت» را اعدام کردند. کودتاگران یک روحانی «اصلاحطلب» به نام خنداکر مشتاق احمد را بر کرسی ریاستجمهوری نشاندند. در سرمقالههای کیهان، این واقعه به عنوان فاجعهای برای بنگلادش ترسیم شد، همراه با محکوم کردن کودتا و غصب قدرت. در پاسخ این سرمقالهها، خندکار احمد در یک نامه طولانی به سردبیر کیهان مدعی شد که دولت ناشی از کودتا خواستار ادامه روابط نزدیک با ایران است و قصدی برای انتقامجویی از گردانندگان دولت مجیب ندارد (این نامه را با تیتر بزرگ در صفحه اول روزنامه منتشر کردیم).
دیری نکشید که دیدیم بنگلادش وارد یک دور باطل بحران و کودتا شده استــ دور باطلی که غالب کشورهای نو استقلال نیز درگیرش بودند. کودتاگر بعدی سرلشکر ضیاء الرحمن بود. او را در سفرش به تهران دیدم. سفری که برای جلب کمک از ایران و البته خریدهای تجملی برای همسر شیکوپیک سرلشکر صورت گرفت. در کودتای بعدی، سرلشکر ضیاء نیز کشته شد اما تاسانداز سرنوشت سرانجام با حرکتی طنزآمیز، بیوه سرلشکر، یعنی همان خانم شیکوپیک را به نام خالده ضیاء به نخستوزیری بنگلادش رساند.
پس از آن، زندگی سیاسی بنگلادش خلاصه شد در نبرد بیوه سرلشکر ضیاء و شیخ حسینه، دختر شیخ مجیب. در این نبرد بازماندگان، حسینه برنده شد و در طی ۱۵ سال حکومت مستبدانه، بنگلادش را که یکی از فقیرترین کشورها بود، به عضویت باشگاه «ببرهای آسیا» رساند. در ۱۹۷۲ میلادی، حجم اقتصاد ملی بنگلادش نزدیک به ۱۵ درصد ایران بود. در سال گذشته اما، بنگلادش از نظر اقتصادی در مقام بیستودوم قرار داشتــ یک پله جلوتر از جمهوری اسلامی در ایران.
شورشهایی که سرانجام به تازهترین کودتا به رهبری سرلشکر وکرالزمان منجر شد، آمیزهای بود از تحریکات همیشگی اسلامگرایان، نارضایتی طبقه متوسط نوزاد و گروههای کارگری زادهشده در انقلاب صنعتی ۱۵ سال اخیر، به اضافه فسادی که ظاهراً همهجا در هر دوران رونق اقتصادی، مانند قانقاریا به بدنه جامعه رخنه میکند.
شیخ حسینه قرار است بهزودی به لندن بیاید و در ۷۵ سالگی دوران بازنشستگی خود را آغاز کند. آخرین باری که او را دیدم، نزدیک به ۱۰ سال پیش بود در هتل ساووی. معلوم بود که دختر شیخ فقید به تجمل و اسراف عادت کرده است. قدرت همواره فاسدکننده است.
کودتاگران جدید محمد یونس را که مبتکر قرضههای کوچک و برنده جایزه نوبل است، به نخستوزیری گماردند، اما ژنرالها لعبتگردانان واقعیاند. در همان حال، اسلامگرایان بار دیگر با دخالت نظامیان از رسیدن به قدرت محروم ماندهاند و خشم خود را با حمله به روستاهای هند و آتش زدن علائم کفار مانند رستورانهای مکدونالد نشان میدهند.
بنگلادش: داستانی غمانگیز از کشورهای نوبنیاد در جستوجوی یک هویت مشترک.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی