جهانی دکارتی
به این نتیجه رسیدم که باید تاریخمان را از نو بخوانیم و بسنجیم، پذیرفتم که بهنوعی خانهتکانی تاریخی محتاجیم، به نظرم رسید که فرضیات و گمانها و جزمیات پیشین را وا باید گذاشت و شناخت هر کس را از نو با پیروی روش پیشنهادی دکارت بیاغازیم. او میگفت در جستجوی روش علمی، لازم دانستم که همهی فرضیات پیشین را نادیده و نپذیرفته بگیرم و در همهچیز شک کنم، جز در پذیرفتن ذهنی شکاک. ما نیز در ارزیابی ذهن و زندگی هر کس باید، به گمانم، با این فرض شروع کنیم که هیچچیز قابلاعتنا و اعتمادی دربارهاش نمیدانیم، باید این فرض را بپذیریم که دانستهها و شنیدههای پیشینمان، شاید بهقصد گمراهیمان بوده و تنها با ذهنی پالوده از رسوبات گذشته میتوان به گرتهای از حقیقت دست یافت.
این جملاتی بود، بر پشت جلد کتابی از نشر اختران که تصویر رسمی هویدا در سالهای صدارتاش را، بر روی جلد داشت، درحالیکه نیمی از صورت هویدا در میان جلد کتاب پنهان بود. دیدن چهرهای رسمی از هویدا و خواندن پاراگراف فوق، کنجکاوی برآمده از بدبینی را تقویت میکرد، در سوی دیگر جلد کتاب، تصویری کوچک از نویسنده رخ مینمود، دکتر عباس میلانی، مدرس سابق دانشگاه در ایران و الخ. پشت جلد کتاب، بر فراز پاراگراف، سه تصویر از هویدا، برگرفته از ویدیوی مصاحبه اوگرانت، دیده میشد. عباس میلانی را نمیشناختم، تحصیلات آکادمیک من، از جنسی نبود که او را بشناسم، مدتی بود در رویکردی دوباره به وقایع گذشته، موضوع کتبی که در لیست همیشگی خرید کتابم قرار داشت، تغییر کرده بود، خرداد ۱۳۸۰ شمسی بود و هیجانات دوم خرداد و تبعات ناشی از آن، همچنان در فضا موج میزد، دعواها بر سر کتاب هبوط را شنیده بودم، اما این کتاب با این رویکردی که بر پشت جلد نوید میداد، چگونه از بازار نشر ایران، سر درآورده بود؟ طاقت نیاوردم، در همان کتابفروشی، با تردیدی بسیار، شروع به خواندن پیشگفتار نویسنده بر روایت فارسی کردم و دانستم، نسخهای به زبان ینگه دنیا نیز از کتاب منتشرشده است، جملهای از نیچه، امید به یافتن کتابی بیطرف و جالب را در پیشانی پیشگفتار، نوید میداد، نویسنده ناشناس، از شش سال پیش میگفت که کتاب را آغازیده بود، از محرکاش برای تدوین چنین کتابی که گویا، تهیه مقالهای بود برای دانشنامه ایرانیکا. حیات و ممات هویدا را باید در ۲۵۰۰ کلمه شرح میداد و این را کاری بهغایت آسان میپنداشت، پنداری که در جستارهای بعدی، سخت غلط از آب درآمد. دریافتم تنی چند از دوستان و بستگان هویدا، با نویسنده در تدوین کتاب همراه شدهاند و فریدون در ویرجینیا ساکن است، سیروس غنی نیز هنوز هست، البته در کنار این اخبار، گلستان نیز با آن اسرار گنجاش، حضوری به هم رسانیده بود، فصل اول، پل حسرت نام داشت، به اینجا که میرسم، معمای هویدا را با چند جلد کتابی که از لونی دیگرند و با زمینه تحصیل و تدریس و کارم در ارتباط، میخرم. باز یک خورجین کتاب خریده بودم و برای حمل آن، نیازمند یاری، اما «معمای هویدا» مرا رها نمیکرد، هویدا که برای من معما نبود، اما دوباره نهیب کتاب را به یاد آوردم، به یاد آوردم در جهانی دکارتی، هیچچیز قابلاعتنا و اعتمادی دربارهاش نمیدانیم.
از معما تا نگاه
تفاوت در زندگینامههای هویدا و محمدرضا شاه، در عناوین کتب، بهخوبی نمایان است، شخصیت، زندگی، حیات و ممات هویدا معماست، اما پنداری شاه یکسره معمایی ندارد، عنوان کتاب، مدعی نگاهی به شاه است، نگاهی روانکاوانه از زاویهای مبتنی بر اسناد که اساس رویکرد کتاب به شخصیت شاه را تشکیل میدهد، رویکردی شگفتانگیز که لااقل نگارنده در هیچ بررسی تاریخی، تابهحال ندیده است. همگان میدانند، ملاک قضاوت در مورد اشخاص سیاسی، نه گفتار، بلکه رفتار و عملکرد آنها و حتی نه تکتک اعمال آنها، بلکه مجموعه کارنامه آنهاست. این افراد، بهمقتضای موقعیتهای گوناگون، بازیهای سیاسی خاصی را انجام میدهند که چهبسا به آن اعتقادی ندارند، نمونههایی ازایندست، در مورد رجال عصر پهلوی در کتاب فراوان است، نقش بیبدیل فروغی، در انتقال قدرت از رضاشاه مستعفی، به ولیعهد جوان، چنانچه با سنجه مذاکرات او با سفارت انگلستان سنجیده شود، سخت گمراهکننده از آب درخواهد آمد، در مورد قوامالسلطنه نیز، وضع به همین منوال است، اسمتزاجات او با دول طرف مذاکره و آنچه در اسناد این مذاکرات موجود است، همه حکایت از دسیسه قوام برای سرنگونی شاه جوان دارد، اما عملکرد او چیز دیگری بود.
خواننده کتاب نگاهی به شاه، از همان سطور نخست درمییابد نه با یک زندگینامه عادی که با رمانی تحلیلی بر پایههایی از روانشناسی، جامعهشناسی و علوم سیاسی روبروست تا آنجا که نگارنده درک نمود، مؤلف به دنبال آن است تا با کنکاشی سه وجهی، تحلیل جامعی از شاه به دست دهد، این نوع نگرش البته فینفسه نهتنها اشکالی ندارد، بلکه جالب نیز هست، مشکل از آنجایی آغاز میشود که تحلیل شخصیت افراد و در رأس آنها محمدرضا شاه، نه از زاویه رفتار که از منظر گفتار انجام میشود، زمانی این مشکل دوچندان رخ مینماید که گفتار نیز مستقیم از فرد موردنظر شنیده نمیشود، بلکه آنچه در اسناد دیده میشود، از کانال نویسنده و گزارش دهنده نیز عبور نموده و درواقع تحلیل در تحلیل انجام میشود، در عرف گزارشنویسی و زمانی که گزارشها برای بالادست تهیه میشود، خلاصهنویسی و واضحنویسی، از ضروریات کار است، سندی که موردبررسی مورخ قرار میگیرد، نه بیان ناب آن چیزی که گفتهشده، بلکه برداشت خلاصه دیپلمات تهیهکننده گزارش از اتفاقات جلسه است، تفاوت صوت جلسه با گزارش، در همین یک نکته نهفته است، صورتجلسه، ثبت مکتوب وقایع است، اما گزارش، تحلیل و تشریح است، حال، اکثر اسنادی که در کتاب مورد استناد واقعشدهاند، نه صورتجلسه که گزارشات افرادی است که در مقاطع مختلف و با موضوعات متفاوت، تهیهشدهاند. طبعاً آن تحلیلی که بر روی تحلیل دیگران انجام میشود، با حقیقت ماجرا، فاصلهای معنادار پیدا خواهد کرد، اضافه شدن مسئله سیاست به پارامترهای فوق، آنچنان بر پیچیدگیها میافزاید که گاهی حتی رسیدن به گرتهای از حقیقت نیز دشوار مینماید. شخصیت منحصربهفرد شاه نیز در اکثر موارد، بر این پیچیدگیها میافزاید، بهعنوان نمونه، در اولین ملاقات شاه فقید با شاهپور بختیار پس از سی سال، اولین پرسشی که از طرف محمدرضا شاه مطرح میشود، چیستی خمینی است، او مسلماً میداند خمینی کیست و چیست، اما طالب نظر بختیار در این مورد است و بختیار نیز با زرنگی که خاص مخالفان پهلوی است، آن را نتیجه ۲۵ سال حکومتهایی میداند که شاه بر سرکار آورده است، موضوعی که کتاب نگاهی به شاه نیز به تلویح و تصریح در پی اثبات آن است، انقلاب شکوهمندی که برای آن در خیابان پایکوبی میکردند، به آنچنان موجودی بدمنظر و نحس تبدیل شد که بهتر است ارتکاب آن نیز با هزار دیالکتیک و سند و مدرک، به کسی نسبت داده شود که بر ضد او انقلاب شده است. تفکری جهانسومی، با ادبیات و منطقی التقاطی، التقاطی بیهمتا مابین سُنتهای سیاهوسفیدی و مرید مرادی شرقی، با مدرنیته غربی، در این نوشتار، مجال پرداختن به التقاط نیست، اما همین مینیمال کردن مسائل و برشهای بیمعنای تاریخی، منجر به برآمدن هیولایی شد که همه را در کام کشید، خروج ارتجاعیترین شکل اندیشه، از دل سالها تلاش برای مدرنیته و البته آمرانه، حاصل تحلیلهایی بود که اتحاد نیروهای بهظاهر مدرن در صف مخالفان را با ارتجاعیترین قشر روحانیت، نهتنها مجاز میدانست، بلکه بسان تاکتیکی در راستای استراتژی استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، تحلیل مینمود.
تحلیل از زاویه جامعهشناسی در کتاب، با ذکر چندباره طبقه متوسط، در اینجاوآنجا پی گرفته میشود، بدون اشارهای حتی کوتاه به ابعاد و تعریفی که مؤلف، از طبقه متوسط مدنظر دارد. تحلیل از زاویه روانشناسی نیز تنها بر تأکیدهای صدبارِ بر شخصیتی مذبذب و سخت گریزپای تکیه دارد، چیزی که ظاهراً مؤلف به تکرار بیشازپیش آن بیعلاقه نیست. تضاد نگاه نویسنده کتاب به شخصیت شاه، از همینجا بهوضوح پیداست، از سویی او را دیکتاتوری بیمنطق میپندارد، از سوی دیگر، شخصیتی ناپایدار و گریزپا را مطرح میکند، چنین نگرشی علیالقاعده به شخصیتی اقتدارگرا تأویل میشود، کسی که در اوج قدرت، نخوت و غرور و تکروی بیپایانی دارد، اما در خضیض ذلت، ضعف و زبونی، از بندبند وجوداش هویداس گارنده هر چه تلاش نمود، چنین تحلیلی را درک نماید، موفق نشد، نه به این دلیل که به شرحی پیچیده برخورده بود، بلکه به این دلیل که اساس چنین نگرشی را درک ننمود. اگر علتالعلل چنین تفسیری، رهاسازی آسان قدرت در بهمن ۵۷ از طرف شاه است، نگارنده نیز تحلیل خود را از این رهاسازی، ارائه خواهد نمود تا مورد قضاوت قرار گیرد، البته بیرغبتی شاه تنها بخشی از این دلایل است، نگهداشت آنچه باید حفظ شود، بهطور خلاصه، علت اصلی ترک آرام قدرت از سوی محمدرضا شاه است، حتی نگهداشتن نظام بروکراتیک، دلیل قربانی شدن دولت موقت و بازرگانی بود که قرار نبود چاقویش، دسته خود را ببرد. هدف از انقلاب ایران، در وهله اول شاه بود، پسازآن، نظام بروکراتیکی بود که ایران را در مسیر توسعه قرار داده بود، بنابراین، هر کس سودای نگهداشت و پاس داشت این نظام بروکراتیک را داشت، از صحنه حذف شد تا راه برای طرفداران کوتهبینانهترین نظریههای ارتجاعی در حوزهای اقتصاد و توسعه و جامعه و فرهنگ، باز شود، چند صد میلیارد دلار پول ازدسترفته و یک نظام دیوانی ناکارآمد، پی آمد همین نگرش به دنیا و مافیهاست.
تحلیل سیاسی، بایدها و رهیافتها
از منظر علوم سیاسی، مهمترین نکتهای که باید در هر تحلیلی، مدنظر باشد، شناخت دو نوع علت است که در توضیح رفتار سیاسی به آن نظر داریم. یکی از علتها خواست و نیت هر فرد و دیگری موقعیت او در «زمان» و «مکانی» خاص است. از یکسو، هر فرد خواستههایی دارد و کارهایی را انجام میدهد، مثلاً میتوان گفت فلان شخص فرضی، عمل الف را انجام داد و یا انجام نداد. صرفنظر از موضعی که بر پایه مسائل اخلاقی اتخاذ میشود، تحلیلگر خواه جدی و سختگیر باشد و خواه آسانگیر، ناچار است واقعیتها و عوامل دخیل در هر مسئله را شناسایی و علتیابی کند تا به شناخت درستی از آن مسئله برسد، تنها پس از طی این مراحل است که میتوان دست به تحلیل سیاسی زد. رفتار شخصیتهای سیاسی در وضع قوانینی خلاصه میشود که دیگران موظف به اطاعت از آن هستند. تحلیلگر میتواند بدون واسطه دریابد که چه فرد یا افرادی قوانین را وضع میکنند، چه کسانی اطاعت میکنند، چه کسانی اطاعت نمیکنند، آیا قوانین تغییر میکنند، چه کسانی آنها را تغییر میدهند و غیره. پاسخ به پرسشهای بالا، در گام نخست، از راه مشاهده حاصل میشود، البته، مشاهده صرف جهان سیاست به معنای درک و شناخت آن نیست، لازم است مشاهدات دستهبندی و تنظیم شوند، بهعبارتدیگر، به طرحی اولیه و انتزاعی نیاز داریم، چنین طرحی، باید بر پایه فروضی درباره حدودوثغور رفتار انسانی بناشده باشد. به ازای هر نظریه جامع در مورد رفتار انسانی، لازم است تعداد زیادی مفروضی برگرفته از فلسفه، تاریخ و علوم اجتماعی و رفتاری وجود داشته باشد، البته در این مقاله، نگارنده قصد ندارد نظام مفصل و مشروحی از فرضیهها ارائه دهد، بلکه هدف تعیین حداقل مفروضی است که طرح کلی یک نظام سیاسی و فرد در رأس آن را نشان میدهد، همچنین، رفتار سیاسی حاکمان و محکومان (حکومت و مردم) را روشن میکند.
فرض ۱. اهداف: در همه رفتارهای انسانی هدفی نهفته است، (مقاصد، نیات، خواستهها، آرزوها، معانی)
فرض ۲. نمادگرایی: برخی چیزها انسان را به یاد چیزی دیگر میاندازد، زیرا از منظر انسانی، اشیا و پدیدهها باهم ارتباط دارند.
فرض ۳. فردیت: افراد خواستههای گوناگونی دارند، این خواستهها تابع زمان بوده و در شرایط مختلف، متفاوت است،
فرض ۴. اجتماعی بودن: انسانها خواستههای مشابه دارند، از یکدیگر تقلید و الگوبرداری میکنند چون همه آنها از یک مرجع پیروی میکنند، مانند فرهنگ ملی، آدابورسوم اجتماعی و غیره.
فرض ۵. قیاس پذیری: بنا به دلایلی بهتر است فرض کنیم، انسانها را میتوان باهم مقایسه کرد، مثلاً تمامی نمایندگان پارلمان یک کشور، در وجه نمایندگی باهم مشترکاند، اما در وجه جبهه سیاسی، میتوانند نهتنها متفاوت، بلکه در تعارض باشند.
فرض ۶. تأیید (ارزشها): افراد دانسته و یا ندانسته، بنا بر سلیقه و رفتارهای خود، دستهای از چیزهایی را که به نظرشان با ارزش است تأیید و دستهای دیگر را که بیارزش است، نفی میکنند، پایگاه اجتماعی افراد، خاستگاه تربیتی و حتی سطح درآمدی، بر این فرض تأثیر میگذارد.
فرض ۷. انرژی انسانی: اگر بهترین شرایط را فرض کنیم، هر انسانی فقط دارای مقدار محدودی انرژی است، هر فرد پس از چندی خسته، بیدقت، ازپاافتاده و عصبی میشود. بهتبع این تعریف، نظامهای سیاسی نیز میزان محدودی انرژی در اختیاردارند، حتی وقتی تلاش میشود مردم انرژیهای خود را بهنظام سیاسی قرض دهند، بازهم این انرژی محدود است، ازآنجاکه تصمیمهای سیاسی برای اجرا به انرژی نیاز دارند، تعداد این تصمیمات به افراد سیاسی درون نظام و میزان انرژی بستگی دارد که افراد (مردم و کارگزاران) بهنظام سیاسی قرض میدهند.
حال با توجه به فروض و تعاریف فوق، رفتار محمدرضا شاه، قابل ارزیابی است، اقدامات او نشان میدهد که ایران را آباد و ایرانی را سربلند میخواست، در این راه، تمام هوش و اراده سیاسی خود را بکار میگرفت، در ماجرای آذربایجان، در تعامل با نخستوزیرانی از نسل پیش از خود، در ماجرای ۲۸ مرداد و نفت که نگارنده بهعمد، از این بحث میگذرد و آن را به زمان بهتری موکول میکند.
فرض ۱. اهداف
لحظهای بیندیشیم هدف محمد رضاشاه از روز اول سلطنتش تا روز آخر آنچه بود؟ مخالفان دیروز، هدف او را زورگویی قدرتطلبی و مالاندوزی ارزیابی میکنند، اما آیا بهراستی چنین بود؟ کدام دلایل و شواهد مدعای مخالفان را ثابت میکند؟ اینکه ساواک وجود داشت؟ آیا کشوری در دنیا هست که سازمان امنیتی نداشت باشد؟ اینکه ساواک در برخورد با مخالفان، موفق عمل میکرد و گاهی نیز دست به اعمالی غیرقانونی میزد؟ در کدام محکمه و دادگاه عادلانهای، اعمالی که به ساواک نسبت داده میشود، ثابتشده است؟ درصورتیکه اثباتشده است (که نشده) ابعاد واقعی آن اعمال غیرقانونی چه بود؟ دلایل ارتکاب آنچه بود؟ اصولاً شاه تا چه میزان از وجود این ابعاد غیرقانونی خبر داشت؟ در صورت ارتکاب این اعمال، نقش سازمانهای مسلح وابسته به خارجی که مسلحانه علیه امنیت ملی اقدام کرده بودند، در خشونتآمیز شدن فضای جامعه چه بود؟ همان سازمانها که در توجیح فعالیت خائنانه خود، شکستن هیمنه رژیم و ساواک را مدنظر داشتند و برای این کار به پاسبان سر چهارراهها نیز رحم نمیکردند؟ کدام مخالفان از عدم آزادی که آن را به آزادی سیاسی فرو میکاستند، مینالیدند، جپهه ملی؟ همانها که در تمامی مدت ۲۵ سال بعد از ۲۸ مرداد، با آمریکا بر اساس اسناد کتاب میلانی رابطه داشتند و دموکراتها معمولاً تمام تلاششان را میکردند تا آنها را به شاه فقید تحمیل کنند؟ چپها؟ مجاهدین؟ مرتجعین اسلامی؟ نهضت آزادی؟ کدام مخالفان، میخواستند در چهارچوب قانون اساسی و نه تعهدات مملکت بربادده به خارجی، ابراز عقیده سیاسی کنند، انسداد سیاسی، بیش از آنکه متوجه شاه فقید و سیستم او باشد، متوجه مخالفان رنگبهرنگی است که همه یا وابستگی خارجی داشتند و یا غایت آرزویشان برای ایران و ایرانی، کُره شمالی و مسکو بود و یا همین جهنم آخوندی را عزیز میداشتند. آیا آزادی اقتصادی در جامعه موجود نبود؟ آیا آزادی اجتماعی موجود نبود؟ دو شق دیگر آزادی را آقایان روشنفکر فدا کردند تا آزادی سیاسی به دست آورند که آنهم آن شد که افتد و دانی. یا غربت نشین شدند که اکثراً جهانوطنی بودند و ایران برایشان اهمیت نداشت، یا در شبهایی تیره، طنابدار بر گردنهایشان بوسه زد. در این میان، تنها طرفداران شاه فقید و ایرانیان اصیل از همه نسلها بودند که طعم تلخ دوری از ایران، پس از ۳۴ سال همچنان در گفتار روزانهشان هویداست، دوریشان طولانی مباد و چنانچه سنجه اعمال محمدرضا شاه به میان آید، نگارنده جز تلاشی خستگیناپذیر، برای آبادانی ایران و سربلندی ایرانی، نهتنها از شاه فقید که از تمامی مسئولان سیاسی و اقتصادی وقت مملکت سراغ ندارد، همگان در خانهها در خوابی شیرین بودند، اما کمتر کسی، میدانست، اتومبیل اردشیر زاهدی تا نیمههای شب در مقابل وزارت خانه قرار دارد، یا زمانی که هوشنگ انصاری، لحظهای کارشناسان را در جلسات ترک نمیکرد تا فلان قراردادی که بین ایران و کشوری دیگر منعقد میشود، تمامی منافع ایران را به بهترین شکل، لحاظ نموده باشد، این نمونهای است از تمام تکنوکراتهای ملی که تا نیمههای شب برای تحقق رشد ۱۴ درصدی اقتصادی، کار و تلاش میکردند، در رأس همه آنها، شاه فقید است، فرماندهی که اقتصاد ایران را به یکی از پویاترین اقتصادهای جهان تبدیل کرد، اگر رشد قیمت نفت در دهه ۵۰ در تحقق آرزوها و اهداف او بیتأثیر نبود، چرا کسی نمیپرسد، آن رشد از کجا آمد؟ ترقی حیرتانگیز اقتصاد ایران در فاصله سالهای ۴۲ تا ۵۰ با درآمدهای اندک نفتی، از کجا آمد؟ در معمای هویدا میخوانیم، او دور دوم صدارتاش را در حالی آغازید که روزانه از داروهای آرامبخش استفاده میکرد، چه کردند و کردیم با خادمان خود، شاه فقید در خاک غریبه خفته است و هویدا، حتی نام خود را بر سنگقبرش ندارد، به قول خود میلانی، تاریخ متحد محمدرضا شاه است، او نیز این را میدانست، به همین دلیل تنها چیزی را که با خود به سرای دیگر برد، تاریخ است.
فرض ۲. نمادگرایی
او همواره به اندیشه ناسیونالیزم ایرانی وفادار ماند، ناسیونالیزمی که با کاوشهای صورت گرفته در تخت جمشید، از خاک اعصار و قرون سر برآورد، او همهی جامعه را ایرانی میخواست، برای همین به بازآفرینی و یادآوری نمادهای ملیت ایرانی همت گماشت. اگر مسجد ساخت و به بخشی از روحانیت بها داد، دلایل این را نگارنده در بخش دیگری از همین مقاله، شرح خواهد داد. انبوهی از مساجد و حسینهها را نیز نه او، بلکه بازاریهایی ساختند که از ترقی و پیشرفت مملکت، بهره برده بودند.
فرض ۳. فردیت
فردیت او در تربیتی ایرانی-جهانی تبلور داشت، از سویی انسانی بهواقع ایرانی بود، از سویی نیز شخصیتی جهانی داشت. همانطور که در جهان غیر کمونیست آن روز و در دهکده جهانی امروز، ما نیز هم ایرانی هستیم و هم شهروند جامعه جهانی. به زبانهای زنده دنیا آنچنان تسلط داشت که به قول سفیر فرانسه، در زمان صحبت کردن با او، چشمهایت را که میبستی، میپنداشتی با ادیبی فرانسوی در حال گفتوشنودی. اهداف او برگرفته از فردیت او بود، چنانچه میان این اهداف و آن فردیت، نه تمایزی میتوان شناخت و نه مرز و حائلی.
فرض ۴. اجتماعی بودن
او مانند سلفش، فرزند مشروطه و مدرنیته به سبک ایرانی بود. از بن اندیشه رهایی ایران از بند جهل و جنون قاجاریه و تحصیلاتش در اروپا، سبک اجتماعی محمدرضا شاه، پدید آمده بود، این سبک اجتماعی، در معدود روشنفکرانی که فریفته شرق و غرب نبودند و به دنیا و مافیها، از منظری ایرانی مینگریستند، نشانهای فراوان دارد، آنها ایرانی مدرن میخواستند، اما نه به روایت شرق و غرب، بل به روایت ایرانی. زمانی که شاه فقید به سوسیالیزم متهم شد، پاسخی سخت جالب ارائه داد. مهم نیست چه چیز کاپیتالیستی و چه چیز سوسیالیستی است، آنچه برای ایران و ایرانی خوب است، درست است، خواه کاپیتالیستی و خواه سوسیالیستی.
فرض ۵. قیاس پذیری
پهلوی را در تاریخ معاصر ایران، باید با سلف و جانشینهای او مقایسه کرد، قاجاریه، پهلوی و جمهوری اسلامی، اگرچه باهم متفاوتاند، اما هر سه حکومتهای تاریخ معاصر ایراناند، ۱۳۰ سال حکومت قاجار، ۵۷ سال حکومت پهلوی و تاکنون ۳۴ سال جمهوری اسلامی، نگارنده در مقاله دیگری، منابع در دسترس و کارنامههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی این حکومتها را باهم مقایسه خواهد نمود تا در آیینه آمار و ارقام، کارنامه هر یک از آنها، قابل ارزیابی باشد، در مقاله حاضر، تنها نکتهای را برای اهلفن و خوانندگان ظریف مطرح کنم، چنانچه پهلوی را از تاریخ معاصر ایران خارج کنیم و قاجاریه را به جمهوری اسلامی شکوهمند وصل کنیم، ایران به افغانستان امروز تبدیل خواهد شد! کما اینکه پیش از برآمدن رضاشاه کبیر، ایران دستکمی از بخش جداشدهای از خود به نام افغانستان در فقر و بدبختی و توسعهنیافتگی نداشت، درک این موضوع، نه به تاریخدانی و فلسفه خوانی نیاز دارد و نه به سیاستمداری، تنها باید به همان «مشاهده» بسنده نمود که در تعاریف این مقاله، نویسنده اشاره نمود.
فرض ۶. تأیید (ارزشها)
محمد رضاشاه، از نسل دوم مشروطیت ایرانی است، نسلی که فحشنامهنویسی و هرج مرج سیاسی مابین انقلاب مشروطه تا برآمدن رضاشاه را واگذاشت و به جهان و مافیها، از منظری علمی و تاریخی نگریست، نسلی که دموکراسی را نه برآمده از انقلاب که نتیجه لاجرم توسعه اقتصادی و اجتماعی میپنداشت، نسلی که میدانست برای نیل به جامعهای آزاد و عادلانه، باید از جهل و نادانی و فقر عبور کرد، نسلی که میدانست، کارهایش با منافع نیرومند کسانی در تضاد قرار میگیرد که حیاتشان به فقر و جهل مردم وابسته است، آخوند بر دریایی از جهل حکم میراند و کمونیستهای رنگبهرنگ، سکاندار کشتی روان بر دریای فقر مردم هستند، پس برای نیل به توسعه و بهتبع آن دموکراسی، باید سپاهیان مبرزی برای پیکار با هر دو آراست، آنچه رضاشاه بهعنوان فرزند خلف مشروطه آغازیده بود، محمدرضا شاه پی گرفت. راست است که او انسانی مذهبی بود، اما کیست که نداند شرط اساسی انسانی مذهبی بودن، شناخت حق دیگران است، مذهبی که مربوط به خود شخص است، نه دین حکومتی. کسروی بهعنوان فرزند دیگری از مشروطه، بارها این مثنوی را فریاد کرد و دستآخر، جان بر سر این حقیقت نهاد. شاه فقید، ایرانی بود، اصول و ارزشهای او از جهانی ایرانی میآمد، جهانی که با پهلوی حیاتی نو یافت. او به کار کارشناسی عقیده داشت، پسازاینکه بر اوضاع مسلط شد (از خرداد ۴۲) تکنوکراتهای جوان و تحصیلکرده روانه دولت شدند، گرچه نقطهضعف، عدم برآمدن سیاستمدارانی همچون فروغی بود، اما هویدا و تکنوکراتهایش، معجزه اقتصادی ایران را آفریدند، معجزهای ایرانی. اگرچه در انقطاعی دردناک، ایرانی که بر اساس مدلهای اقتصادسنجی، میتوانست در سال ۱۳۹۵، ژاپن را پشت سر گذاشته باشد، اما هر کالایی که امروز به دست مردم میرسد، از بنادری ترخیص شده که آنها ساختند، از جادههایی آمده که آنها کشیدند و در فروشگاههایی توزیع میشود که بخش بزرگی از آن را آنها ساختند، حتی اگر فروشگاه کوروش به شهروند تبدیلشده باشد. ذوبآهن اصفهان هنوز تولید میکند، کشت و صنعتها هنوز هستند، تراکتورها و کمباینها هنوز کار میکنند و تولید میشوند؛ و هزاران زیرساخت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی دیگر که باوجود لطمات بسیار، هستند و نیاز مردم را برطرف میکنند. جهان ارزشهای محمدرضا شاه سهگانه بود، ارزشهای مذهبی، منتها نه آن دینی که از آن دکان ساختهاند، ارزشهای ایرانی، برآمده از فرهنگ هزاران ساله ایران و ارزشهای علمی و تکنوکراتیک. درست همینجاست که مخالفان، او را به سرگشتگی میان سُنت و مدرنیته، متهم میکنند، اتهامی که از عدم درک صحیح از سُنت و مدرنیته استوار است، قرار نیست ایران درست بر رد پای غرب مدرن شود، قرار است روایتی ایرانی از مدرنیته به دست داده شود، روایتی که اندیشمندان و مجاهدان صدر مشروطیت، تبحری تام و تمام در آن دارند. کسروی، نمونه روشن رویکرد ایرانی به مدرنیته و مشروطه برآمده از آن است.
فرض ۷. انرژی انسانی
رضاشاه در متن استعفای خود، صحبت از قوایی میکرد که مصروف داشته بود، محمدرضا شاه نیز در ۲۶ دیماه ۵۷ چنین کرد، سالها تلاش برای آبادانی ایران و صدمه دیدن سرمایه اجتماعی، تحت تبلیغات آنها که امروز به «سهراب کشی» اعتراف میکنند، چارهای جز سرانجامی تلخ برای ایران و ایرانی، باقی نگذاشت، بر طبق آمار مستندی که میلانی نیز در کتاب به آن اشاره میکند، ۱۱ درصد از مردم ایران، در وقایع سال ۵۷ شرکت داشتند، ۸۹ درصد باقیمانده، در سکوت و بیتحرکی ناشی از فقدان نهادهای سیاسی لازم، همهچیز خود را از دست دادند، این سکوت بالقوه خطا کارانه، سرمایه اجتماعی و انرژی لازم را برای مبارزه با آن ۱۱ درصد فراهم نیاورد، حتی اگر انسداد سیاسی همزاد با شرایط آن روز را در نظر بگیریم، بازهم کسی احساس خطر نکرد، مردمفریب روشنفکرانی را خوردند که آنها را علامه دهر میدانستند و افسران نیز، تحتفشار خارجی، تسلیم شدند، آقای خمینی در اولین سخنرانی، وعده آقایی برای سرلشگر داد، گفت، آقای سرلشگر، شما میخواهی نوکر باشی؟ نمیخواهی آقا باشی؟ آقایی وعده دادهشده، از شب ۲۳ بهمنماه در پشتبام مدرسه رفاه آغازید و ماشین کشتار، نهتنها از حرکت نایستاد، بلکه تا امروز همه را از هر گروه و دسته و مقام، در کام کشیده است، کشاورزان آزاد و کارگران پولاد بازو و برخوردار، یا فریفته وعدهها توخالی شدند و یا در آن سکوت مرگبار، درواقع حکم اسارت و مرگ خویش امضاء نمودند.
انقلاب یا شورشی بیهدف؟
آنچه در آیینه اسناد و وقایع تاریخی بهوضوح قابلمشاهده است، نگرانی دائمی آمریکا و انگلستان از دیکتاتوری در ایران است! اولین حملات خارجی به رضاشاه، از طریق رادیو بیبیسی انجام میشود، اولین شبههها در مورد ثروت شخصی او، برگرفته از حملات رادیو بیبیسی است، اولین ایراد بر مخارج جشنهای ۲۵۰۰ ساله از جانب خبرنگار آسوشیتدپرس انجام میشود، در تمام دوران محمدرضا شاه، سیستم تبلیغاتی چپ در سرتاسر جهان، برعلیه ایران، بسیج شدهاند، نشریههای چپگرا در اروپا و آمریکا، لحظهای از پرداختن غیرواقعی به شرایط ایران، کوتاهی نمیکنند، انبوه مردم در خیابان در بهمن ۵۷ چه میکردند، نگارنده در این بخش به آن پاسخ خواهد گفت. مسئله نخست، از دست رفتن سرمایههای اجتماعی در اثر تبلیغات جپههای از چپ جهانی، از اروپا تا آمریکاست، تعارض دائمی مابین ایران و مطبوعات چپگرای غرب، در سال ۵۴ منجر به طرحی میشود که اسدالله علم در یادداشتهایش به آن اشارهکرده است، طرح استخدام کارشناسان بینالمللی برای بهبود ایماژ ایران در مطبوعات غرب، اما دیگر کار از کار گذشته است. در رویارویی نهایی ایران با غرب بر سر مسئله نفت و نگرانیهای غرب ناشی از مسئله اتمی ایران و تسلیحات آرتش، انرژی برای نظام سیاسی مستقر جهت مقابله باقی نماند. در فضای باز سیاسی که یکشبه و بهضرورت ایجاد شد، سریال دایی جان ناپلئون که سراسر استهزای رضاشاه است، از تلویزیون ملی ایران پخش میشود، مهندس بیلی و شبکه صفر و خارج از محدودهاش، چیزی نیست که به مسخره نگیرد، طراحان این سیاستها، فراموش کرده بودند باز کردن فضای نقد در جامعه پس از دورهای انسداد، نیازمند لوازمی است، تهمانده سرمایههای اجتماعی، تحت تأثیر تبلیغات چپ درونی و بیرونی، خطاهای سیاستگذاری فرهنگی در داخل و حزب رستاخیز، از میان رفت.
بحران سیاسی، دلایل داخلی و خارجی
رابطه موجود میان مردم و نظام سیاسی، اقتدار نامیده میشود، اقتدار زمانی به وجود میآید که دستهای از مردم، خواستههای سایر مردم را تحقق بخشند. توقف در مقابل چراغقرمز و یا پرداخت مالیات نیز در این نگرش، اعمال سیاسی هستند، اعدام شدن به جرم خیانت به کشور نیز یک عمل سیاسی است. افراد سادهاندیش، همیشه مایلاند اعمال سیاسی را به نظامی دو شقی، تقلیل دهند، مانند کمونیستها در مقابل غیر کمونیستها، انقلابیون در مقابل دیکتاتورها و یا حتی کاتولیکها در مقابل پروتستانها؛ اما تحلیل سیاسی و اجتماعی، نه از دو صفآرایی متضاد که از شناخت پدیدهها و پارامترهای تأثیرگذار بر روند وقایع، حاصل میشوند. مردم، صاحبان اقتدار و نفوذ را با عناوین مختلفی میشناسند، رهبر، رجل سیاسی، رئیس، سرگروه قاضی، سناتور و غیره. مردم برای استفاده از اقتدار و یا اطاعت از آن دلایل زیادی دارند، این دلایل همان فلسفههای سیاسی و یا در معنایی گستردهتر، ایدئولوژیها هستند، ایدئولوژیها برای استفاده از اقتدار، توصیفهای گوناگونی به دست میدهند، زیرا جهانبینیهای مختلف برای اعمال سیاسی، زمان انجام دادن این اعمال و عملکنندگان، قوانین متفاوتی عرضه میکنند. در نظر اکثر افراد، بهحق دانستن مطالبات خود از نظام سیاسی و محق دانستن خود مهم است، اما تا زمانی که منابع محدود و خواستهها نامحدود باشند، برآوردن مطالبات تکتک افراد جامعه، ناشدنی است. آنچه در این میان مهم است، اولویتبندی خواستههاست، این اولویتبندی، دوطرفه است، مردم باید این اولویتها را بهدرستی بشناسند و دولتها نیز باید، در تعریف علمی این اولویتها، به خطا نرفته باشند، در هر شکلی از اعمال قدرت، فرد یا افرادی حذف میشوند، در نظامهای سیاسی باثبات و دموکرات، افراد حذفشده، همواره به پیروزی در آینده امیدوارند، اما در نظام سیاسی آن روز ایران، جدال مابین مخالفان و اقتدار، از رنگی دیگر است، جدالی جهانی مابین چپ و راست، جدالی است چند سویه، مابین طرفداران مدرنیته از یکسو و ارتجاعیترین قشرهای جامعه از سویی دیگر. چنانچه چپگرایان و ملیگرایان مصدقی را مدرن بدانیم، اندیشه ناسیونالیزم ایرانی تبلیغشده از سوی حکومت را نیز باید در همان سو قرار دهیم، در مقابل، بازار، روحانیت و نهادهای سُنتی، در طرف مقابل قرار میگیرند. در یک نظام سیاسی، زمانی بحران رخ میدهد که حرکت و جهتگیری آن دیگر صحیح نباشد و تغییر در یک بخش، موجب تغییر در سایر بخشها شود. این حالت به دلیل مشکلات درونی و برونی بروز میکند و یا در اثر تحرک و جابجایی عاملهای درونی و برونی. بحران به دلایل متعدد رخ میدهد، بحران سیاسی، درون یک نظام بهصورت جنگ داخلی (نمونه سوریه) شورش و انقلاب بروز میکند و بحرانهایی که در اثر عوامل بیرونی پدید میآید، تهاجم خارجی سخت یا نرم نامیده میشود. در مورد ایران سال ۵۷، هر دو عامل درونی و برونی، وجود دارد. اقتدار در تمامی دوران پس از ۲۸ مرداد، قادر به برقراری تعادل نیروها و کنترل آنها شده بود. دلیل پرداختن به بخشی از روحانیت، قرار دادن آنها در مقابل نیروهای چپگرا و توازن بخشیدن به نیروها از این طریق است. برخلاف ادعای کتاب نگاهی به شاه و بخش بزرگی از مخالفان، نهتنها نیروهای ارتجاعی تحت کنترل بودند، بلکه جستاری کوتاه در کتاب در دامگه حادثه، میزان تسلط اداره امنیت داخلی به آنها را نشان میدهد. تسلطی تا بدانجا که از درون خانه خمینی در نجف، گزارشهای مشروح در کوتاهترین زمان به اداره سوم میرسید. دین، همواره بهعنوان پادزهری در مقابل رشد کمونیزم بکار گرفته میشود و در جامعه آن روز ایران، چارهای جز این وجود ندارد، با مردمی که مذهبی هستند، باید با زبان مذهب سخن گفت، این مختص اقتدار نبود، بلکه مخالفان نیز کمونیزم را از امامحسینی آموخته بودند که لابد، کربلای او در نزدیکیهای مسکو قرار داشت و آن رودخانهای که او از آب آن نچشیده شهید شد، رود ولگاست. پس چنانچه سوءاستفاده از مذهب، ایراد باشد، این ایراد بر اقتدار و مخالفان، هر دو مترتب است. عدم وجود آزادی سیاسی که به تمام آزادیها تعمیم داده شد، دقیقاً به دلیل عدم وجود مخالف سیاسی غیر وابسته به خارجی است. اگر کسی توانست از میان مخالفان پهلوی، حتی یک نفر و یا یک گروه را نام ببرد که بهنوعی مستقیم و غیرمستقیم به خارجی وابسته نبود و در جهت خواست و اهداف خارجی حرکت نمیکرد، معرفی نماید، نگارنده از تمامی مخالفان پهلوی عذر خواهد خواست. کتاب در بیان وقایع سال ۵۷، آن را انقلاب دموکراتیک (!) ملت ایران میداند، نگارنده هر چه در متون کلاسیک و نو علوم سیاسی جستجو نمود، چنین ترکیبی را نیافت، ظاهراً تجربه ساخت متعارضی مانند جمهوری اسلامی، همچنان در بین مخالفان درس عبرت نشده است. در علوم سیاسی، انقلاب حرکتی است آگاهانه برآمده از پایگاهی طبقاتی که میتواند بورژوایی و یا پرولتری باشد، ضمن اینکه هیچ انقلابی در تاریخ به دموکراسی ره نسپرد، حکومت مردم را شرایطی لازم است که انقلاب از برآوردن آن عاجز است. در تعریف طبقات، گفته میشود، تشکیلشده از افرادی است که بر اساس هم ترازی در کنار هم قرار میگیرند، عقاید مشترک دارند و اعمال مشابه انجام میدهند. طبقات اجتماعی، بدون تحرک و ثابت نیستند و در آنها تحرک وجود دارد. آنچه در فاصله انقلاب سفید تا بهمن ۵۷ رخنمود، بزرگترین تغییر طبقاتی و برنامهای تاریخ ایران است. پیرو برنامه اصلاحات ارضی که از صدر مشروطیت خواست روشنفکران بود، جامعه ایران بهطور برنامهای از نظام ارباب – رعیتی خارجشده و به جامعهای در حال گذار تبدیل گردید، در این نوع جامعه، نه طبقه متوسط مستقل دارای نهاد وجود دارد و نه کارگر سازمانیافته در سندیکاها، پس نام انقلاب در معنای کلاسیک و علمی آن، بر تحولات سال ۵۷ نمیتوان نهاد، تنها نام علمی، «شورش» در یک جامعه در حال گذار است. یک جامعه در حال گذار، تضادها و تنشهای درونی را با خود حمل میکند، تنها نکته مهم برای اقتدار، جلوگیری از تبدیل این تنشهای طبیعی، به بحران است، نظام سیاسی پیشین تا پیش از حزب رستاخیز، عملکردی موفق و درخشان در کنترل این تنشها دارد، اما با ظهور حزب رستاخیز که منادی و طراحان آن گروهی از تحصیلکردگان ایرانی در آمریکا بودند، تنشها تشدید شده و به بحران انجامید. البته نقش توسعه سریع اقتصادی و چهار برابر شده ارقام بودجه را در این میان را نمیتوان نادیده انگاشت. شهرها و در رأس آنها تهران، با شهرنشینهای جدیدی روبرو شده بود که اغلب ریشه در سُنتیترین بخشهای ایران داشتند، همانها که در مقالهای از روزنامه همشهری، سالها بعد با عنوان «نازیآبادیها در قدرت» نامیده شدند و سرشناسترین آنها، حجاریان است. طبیعی بود اقتدار که منادی مدرنیته است، در جذب آنها موفق نبوده و هیئتهای مذهبی و مساجد، مکان و مأوای این تازه شهرنشین شدهها باشند. کسانی که سن و سال نگارنده را دارند، انبوه زنان چادری در سالهای منتهی به وقایع ۵۷، در تهران را به خاطر دارند، چیزی که گاهی موجب حیرت ما میشد. زمانی که این زنان چادری را در دانشگاه تهران میدیدیم، زنگ خطر را بهخوبی احساس مینمودیم؛ اما آنچه بهواقع توازن قوا را در جامعه برهم زد و اتحاد نامقدس ارتجاع سرخ و سیاه را با حمایت خارجی موجب شد، بخشهایی از حزب رستاخیز است که نه دیدهشده و نه تابهحال به آن پرداختهشده است. حمله به نهادهای سُنتی ادارهکننده بازار و گرفتن تشکیلات وقفی از دست آخوندها، بازار و روحانیت را به حرکت درآورد. بازار از سیاستهای کنترل قیمتها، حذف اتحادیهها و اصناف سُنتی و ایجاد اطاقهای اصناف و تشکیلات دولتی برای کنترل بازار، زیانی فراوان دید. این تغییرات و سازماندهیهای مجدد به هدفگذار از نظام توزیعی سُنتی بهنظام توزیعی مدرن بر پایه فروشگاههای کوروش و بزرگ، عواید کلانی را که از تجارت نسیب عسگراولادیها مینمود قطع کرد، حمله به روحانیت و گرفتن مهمترین منبع مالی مستقل از آنها (وقف) طناب دار را بر گردن این مفتخوران تاریخ انداخت، اتحاد دائمی روحانیت و بازار، یکپارچه برعلیه تغییراتی که حیات و ممات آنها را به خطر انداخته بود، شورش کردند. شورشی که ۱۱ درصد مردم نیز ناآگاهانه بدان پیوستند. اقتدار، در جهت رفاه مردم، به دنبال حذف بازار سُنتی و برقراری نهادهای توزیعی مدرن بود، اما مردم به بازاریها پیوستند و آنها را بر خود حاکم نمودند، پی آمد آن نیز وضع امروز اقتصاد ایران است، مؤتلفه بهعنوان برنده انقلاب، ثروتهایی به هم زد که در مخیله بسیاری از ایرانیان نمیگنجد و همه این، بر دوش جهل مردمان نمود؛ بنابراین، سیستم، با ارتجاعیترین نیروها درگیر شد، از سویی نیز در تنش دائمی با نیروهای بهظاهر مدرن قرار داشت، خارجی را که به آن اضافه کنیم، پازل وقایع ۵۷ در ایران تکمیل میشود و دلیل تبدیل تنش به بحران، عیان میگردد.
پس از جنگ ویتنام و زمینگیر شدن کمونیزم در آسیای دور، مفهوم کلیدی محاصره، اساس سیاست بلوک غرب را تشکیل میدهد، از سویی ایران، در این مفهوم کلیدی از نظر موقعیت ژئوپلتیک و ژئواکونومیک، نقشی بیهمتا دارد و از سویی دیگر، روابط ایران و غرب به دو علت دچار تنش شده است، مسئله اساسی که زیاد به آن پرداختهشده، موضوع نفت است، ایران با تکیهبر ایجاد یک بلوک قدرت در خاورمیانه، از طریق ابزار اپک، قیمت نفت را چند برابر نموده است، از سویی نهتنها کنسرسیوم از ایران اخراج شده، بلکه غرب نوید عدم تمدید قرارداد در ۱۹۷۹ (۱۳۵۷) را نیز دریافت نموده است، از سوی دیگر، دکترین سیاست خارجی غرب در خاورمیانه تغییر کرده است و مفهوم محاصره، کنش کمربند سبز اسلامی را نیز موجب شده است، بر اساس این تئوری، در ایران انقلاب اسلامی میشود، در پاکستان نیز انقلاب اسلامی شکل میگیرد، مجاهدان افغان آن روز و طالبان امروز به انواع سلاحها تجهیز میشوند تا در برابر حمله شوروی بایستند و افغانستان را به باتلاقی برای شوروی تبدیل نمایند، در طراحی استراتژیک، غرب هزینه فرصت اسلحهسازی زیادی برای شوروی ایجاد کرد و بهشت کمونیستی، در زیر بار این هزینههای تسلیحاتی، زه زد. نامه آیتالله خمینی به گورباچوف را نیز به این تحلیل اضافه کنیم تا مسئله روشنتر شود، به عقیده نگارنده، غرب با آن نامه به شوروی نشان داد، رمز مشکلات او در زمین استراتژیک ایران نهفته است، جنگ سرد بر سر مسئله آذربایجان در ایران آغاز شد و البته با نقش حساس ایران در کمربند سبز اسلامی، به پایان رسید. آنچه سیاست خارجی ایران را با غرب دچار تنش و سپس بحران نمود، نقش پادشاه فقید در معاملات کلان با شوروی بود، قرار نبود شوروی، گاز ایران را دریافت کند و در قبال آن، نهتنها با ایران وارد معاملات کلان شود، حتی شوروی از ایران بهعنوان کریدور انتقال کالا استفاده نماید، بلکه باید محاصره میشد (اقتصادی) تا فروبپاشد.
متأسفانه کتاب، کمترین حرفی از مذاکرات آیتالله و اعوان انصارش در پاریس، نامههای آیتالله خمینی، رمزی کلارک، سولیوان، هایزر و همه آن چیزی که امروز میدانیم، نمیزند، در روایت میلانی، تنها شاهی مذبذب، ایران را ترک میکند درحالیکه مقصر انقلابی! است که برپاشده است. در سال ۵۶ و ۵۷، شاه فقید، بر سر یکدو راهی تاریخی قرار گرفت، یا باید میماند و همه دستآوردهای پهلوی را بر باد میداد، یا باید قدرت را به کسانی واگذار مینمود که ۲۵ سال فریاد کشیدند، کودتا (!) شده است و ما ذیحق حکومت هستیم، قدرت را آرام واگذار کرد و رفت تا آنچه ساخته بود، کمترین آسیب را ببیند، ناوهای آمریکا به خلیجفارس آمده بودند، اما نه برای آنچه در افواه گفته میشد، آن ناوها تهدیدی برای او بود، گرچه میدانم آنچنان ایران را دوست میداشت که از درگیری نظامی ابایی نداشت، اما نمیخواست در داخل مردم کشته شوند و در خارج، درگیر جنگی شود که حاصلی جز ویرانی نداشت، آنچه باقیمانده، حرکتی که در رهاسازی قدرت نمود، امروز در میان مردمان، از او آن خدابیامرز ساخته است، لقبی که شوکتی آریامهری ندارد، اما بیانگر تأسف مردمی سخت پشیمان و جوانانی مستعصل است، در صفحات پایانی پاسخ به تاریخ، ابرمرد تاریخ معاصر ایران، شاهنشاه آریامهر، محمد رضاشاه پهلوی، برای میلیونها بیکار، دست به دعا برداشت، دعا کرد برای مادرانی که عزیزی را ازدستدادهاند، دعا کرد برای مردمی که خفه و خاموش و دستوپابستهاند و در میهن خویش در تبعید به سر میبرند، اما کنت دوگوبینو چه خوش گفت، عقل سلیم راهنمای کوروش و جانشینهای او بود، بنابراین سوءاستفاده از دین و بیرحمی دوامی نیافت.
پایانی بیپایان
دو روز بعد بود که با دکتر فرشته انشاء، از مراسم تدفین سخت غریبانه هویدا باز گشته بودم، در انبوه خاطرات گذشته غرق بودم و به جمله آخر کتاب میاندیشیدم، پاراگراف آخر، مدعی بود هویدا بیشتر عمرش گرفتار چنبری گریزناپذیر بود، در یکسو مخالفان رژیم بودند و اغلب جزماندیش و انعطافناپذیر مینمودند، در سوی دیگر، شاهی بود که در پاییز پدرسالاریاش، بیشازپیش خودرأی و خودکامه شده بود، انگار هویدا با آن خنده آرامی که (پس از اعدام) بر چهرهاش نقش بسته بود میگفت، «بر هر دو تبارتان لعنت باد». تناسب این جمله آخر را با نوید پشت جلد کتاب و لحن محتوای آن درنیافته بودم و به آن میاندیشیدم، پنداشتم شاید بر سبیل دریافت مجوز نشر کتاب در ایران از وزارت ارشاد آخوندی، نگاشته شده است، اشاراتی نیز در کتاب، به شاه بود، اما اینیکی معنای دیگری داشت، معنایی که ۱۲ سال بعد و پس از خواندن کتاب «نگاهی به شاه» بر نگارنده مکشوف شد، از دیدگاه مخالفان پهلوی، همه لایق بازبینی و بازاندیشیاند، بهغیراز محمدرضا شاه پهلوی
نویسنده: ایرانی
منابع و مأخذها:
- مقدمهای بر تحلیل سیاسی، دی. ا. استریکلند
- از افلاطون تا ناتو، برایان ردهد
- معمای هویدا، عباس میلانی
بهمن ۳, ۱۴۰۰